راستان داستان/ قصه:
نقشی که این توپ شقایق در تعلیم و تربیت ما داشت، انجمن اولیا و مربیان نداشت. من نمیدانم بشر از چه زمانی کشف کرد که توپ شقایق را میتواند دولایه هم بکند تا نقش تربیتی آن بیشتر بشود؟ اصلاً چرا خود کارخانه از اولش توپ را دو لایه تولید نمیکرد؟ حتماً ما باید پنج تومن دیگر میدادیم دوتا توپ میخریدیم؟ صاحب کارخانه هیچ میدانست ما با چه بدبختیای آن پنج تومان را تهیه میکردیم؟ خدا را خوش میآمد که ما آنطور دنبال ده تومان که روی هم لایه شده بودند بدویم؟
پاهای ما خاطرههای خیلی بدی از این توپها داشتند. پاهای نیمه درآمده از دهنکجی جلوی کفشی که خیلی از اوقات مجبور بودی فردایش با همان کفش مدرسه هم بروی. گاهی، در طول راه مدرسه، خجالت میکشیدی و نوک انگشتها را تا جائی که میشد جمع میکردی که پارگی جلوی کفش معلوم نباشد، ولی لاکردار همین زنگ آخر که میخورد، دیگر بی هیچ خجالت و ترحمی، انگشتها و پارگی کفش را با هم بیرون میانداختی تا بیرحمانهترین ضربهها را به این توپ شقایق بزنی. آنجا دیگر کفشهای همه عین کفش خودت بود. جر و واجر و پاها تا نیمه بیرون.
چقدر زیاد پیش آمد که نوک انگشتها و کف پا، آنقدر در تعقیب این توپ شقایق، روی آسفالت قلوهکن شده بود که به محض اینکه به توپ ضربه میزدی، دردی تمام نفست را میگرفت و تو تمام آن درد و تمام آن دردهائی که باعث شده بود آخرین لذت زندگیات دویدن با کفش پاره دنبال توپ شقایق باشد، تمام این دردها را با آه خفهای از حلقت بیرون میدادی و ناخودآگاه خم میشدی و پایت را میگرفتی و برای چند لحظه غیر از سیاهی چیزی نمیدیدی. زیاد نمیگذشت که دوباره یادت میآمد تنها لذت مجاز تو پاره کردن الباقی کفشت در تعقیب همین توپ شقایق هست. بلند میشدی و لنگ لنگان بقیهی آسفالت را میدویدی.
تمام این بدبختیها را میکشیدی و ته دلت از تحمل آن خوشحال بودی. شاید این اولین تجربهی لذت بردن ما از بدبختیهایمان بود. اصلاً این توپ شقایق اولین بدبختیای بود که ما برای داشتنش پول هم خرج میکردیم. هرچی بود از بقیهی بدبختیها خیلی ارزانتر بود. شده بود که در محلمان یک بچهای رفته بود یک تکه پوست هندوانه را از آشغالها درآورده بود که بتراشد بخورد. پدرش فهمیده بود و برای خرید هندوانه از خانه بیرون رفته بود چند ساعت بعد جسد خفهاش را یک جای پرتی پیدا کرده بودند. پدر از شرمندگی بچه خودش را خفه کرده بود.
ما پدر مادرمان را دوست داشتیم. اصلاً دلمان نمیخواست این صحنهها را ببینیم. برای همین ترجیح میدادیم با همان پاهای قلوهکن شده روی همان آسفالت دنبال همان توپ شقایق بدویم و با هر ضربهای تمام درد ساکتمان را با همان آه مظلومی که میکشیدیم بیرون بریزیم، تا دردهای بزرگتری با زخمهای عمیقتر و سر و صداهای بیشتر نبینیم. این اولین تلاش مدنی ما برای فرار از دردهائی بود که تندتر از خود ما دنبالمان میدوید. بعدها دیپلم هم که گرفتیم همین بود، دانشگاه هم که رفتیم همین، خواستیم وارد جامعه بشویم هم همین، برای خودمان آدم حسابی هم که شدیم همین، هنوز هم همین، شاید سرنوشت این باشد که بعداً هم همین. با تمام تلاشی که هر روز برای تغییر این سرنوشت میکنیم و سرنوشت ما ناخواسته میافتد دست همانهائی که دویدن با کفش پاره روی آسفالت دنبال توپ شقایق را بزرگترین لذت زندگیمان کردند.