تلویزیون، مراسم استقبال از دو روزنامه نگار فرانسوی را که بعد از ۵۴۸ روز از اسارت طالبان افغانی، آزاد شده و به خانه بازگشته اند، پخش مستقیم می کند. برای آزادی آنان، دولت و ملتی به پاخاستند؛ کمپین برگزار کردند، عکس آنان بر سردر تلویزیون فرانسه، بر در و دیوار، آویختند؛ ۵۴۸ روز؛ هر روز در برنامه های خبری به یادشان آوردند، روزهای اسارت شان شمارش کردند….
حالا همکاری تنگاتنگ مردم، دولت، مطبوعات، سرویس های امنیتی، سازمان گزارشگران بدون مرز… جواب داده و این دو آزاد شده اند. روشن نیست دولت فرانسه در قبال آزادی این دو چه داده و چه معامله ای کرده، اما روشن است در سرزمینی که آزادی بها دارد، روزنامه نگار نباید در بند بماند؛ چه روزنامه نگار موافق دولت، چه این دو که با عقاید سیاسی حکومت وقت شان همخوانی ندارند. و من به روال سینمایی ها، مونتاژ موازی می کنم و می گریم.
از دستگیری احمد زیدآبادی، عیسی سحرخیز، مسعود باستانی، بهمن احمدی امویی، عماد بهاور، محمد داوری، محمد رضا مقیسه، سعید متین پور…. ـ آن هم نه در بند طالبان افغانی که در بند طالبان حاکم بر ایران ـ روزها و ماه ها ـ و شاید هم سال ها ـ می گذرد؛ تلویزیون جمهوری اسلامی حتی خبر دستگیری آنان راپخش نکرده؛ در هیچ کجای میهن ما کسی عکسی از آنان بر سردری نیاویخته؛ هیچ روزنامه ای در داخل میهن جرئت تکرار نام آنان را ندارد. کمپینی اگر هست در فضای کوچک مجازیست؛ کسی روزهای اسارت اینان را نمی شمرد، در دست دشمن اسیر نشده اند، زندانبان “خودی”ست…. من می گریم.
این دو روزنامه نگار در میان استقبال ۱۱ هزار نفری کارکنان تلویزیون فرانسه به محل کارشان می روند؛ رئیس تلویزیون اولین کسی ست که آنان را در آغوش می گیرد، روی میزهایشان گل گذاشته اند. کامپیوترشان روشن است، از همان فردا که خستگی شان در رفت، پشت میزهایشان خواهندنشست که ۵۴۸ روزست گردگیری شده…. و لابد کتابی هم خواهند نوشت درباب روزهای اسارت.
روزنامه نگاران در بند ما، حق دیدار حضوری با خانواده شان را ندارند. به مرگ هم سلولی شان ـ هدی صابر ـ هم که اعتراض کنند و اعتصاب، کارشان با کرام الکاتبین است و جایشان سلول انفرادی. تن شان رد زخم تازیانه دارد، روح شان رد نازدودنی تحقیر. رئیس تلویزیون ما که سردارست و سر در توبره قدرت، آنان را نادیده می گیرد. صاحب امتیاز روزنامه هایشان نه می خواهند نه می توانند میز آنان نگاه دارند؛ حتی میز کوچک خانه هایشان از گزند آقایان مصون نمانده؛ خانه هایشان را شخم زده اند، عکس های یادگاری شان برده اند، نوشته هایشان سند جرم است، بودن شان “فتنه”. “آقا” دشمن شان می پندارد. من می گریم.
این دو روزنامه نگار به کشوری تعلق دارند که در آن “خط قرمز” رئیس جمهور”کابینه”اش نیست؛ روزنامه نگاران در بند ما اما با کوچک مرد متقلبی رو به رویند که از همان روز که به همت”آقا”، نظامیان و باندهای مافیایی برکشیده شد، “خط قرمز”ش منافع باندی بوده و کارش گروکشی ویار کشی از میان بدنام ترین ها؛ بدنامانی از قماش سعید مرتضوی، قاتل روزنامه ها و روزنامه نویسان. من می گریم.
در این کشور، هیچ روزنامه نگاری در زندان نیست؛ میهن من اما “بزرگ ترین زندان روزنامه نگاران” در جهان است. من می گریم.
می گریم اما در میان هق هق گریه به خود قول می دهم به اندازه یک کلمه هم که شده، هر روز یاد همکاران دربندم را گرامی بدارم. هر روز بنویسم: مقاله ها بی نام احمدزیدابادی بر تارک خود، هماره چیزی کم دارند. تحریریه ها عیسی سحرخیز را طلب می کنند. بهمن احمدی امویی نیست که بگوید بر اقتصاد نابودشده میهن ما چه رفته و می رود، دل گزارش ها برای مسعود باستانی تنگ شده، قربانیان به روایتگری چون محمد داوری نیاز دارند….
نه؛ من دیگر نمی گریم. می نویسم، هر روز، حتی اگر تنها با کلمه ای، یادشان گرامی می دارم و برای یادآوری به دیگران می نویسم: روزنامه نگاران ایرانی گروگان حکومت اند؛ روزهای اسارت شان به درازا کشیده، برای رهایی آنان دست به دست هم دهیم.