(چند ماهی قبل پنجاهمین سالگرد ازدواج نورالدین زرین کلک و همسر نازنینش روح انگیز یا همان روحی خانم بود، این نوشته را به عنوان هدیه سالگرد ازدواج شان به ایشان تقدیم کردم. یک چندی است مشغول نوشتم کتابی در مورد او هستم، این نوشته را مقدمتا به دوستان عزیز هنرروز می دهم و بخشی از کتاب را در هفته آینده منتشر خواهم کرد.)
آن صاحب کلک زرین، آن مسمی به نورالدین، آن قادر به داروسازی و دکتری، آن نادره فعل انیماتوری، آن نقاش کتب اطفال، آن سازنده رودابه و زال، آن نوشنده جام صبوحی، آن جوشنده عشق روحی، آن حاوی افکار عالی، آن راوی قصه گل قالی، عارفی رهروی سلک بود، و نام نامی اش زرین کلک بود، و چیزی که نداشت ملک بود، رضی الله عنه.
نقل است که شیخنا چون ولادت یافت، نوری از پیشانی وی ساطع گشتی که به هفت شبانروز زمین و آسمان را همی روشن کردی، پس والدین وی از این معجزت به شگفت آمده، هفتاد کس از شیوخ و طالع بینان طلبیدند که این فعل را چه حکمت باشد. شیخ پرویز کلانتری طالع طفل دیده همی گفت، این نور از آن باشد که چون به بزرگی رسد، هر مرده بیند به اشارت دستی جان بخشد و از کاغذ پاره ای صد پهلوان زنده کند و هیچ کس چنین ننموده جز شیخ الشیوخ رائول سروه که از اعاظم شیخان باشد. پس آن طفل را نورالدین نام کردندی. و این گفته تا به چندین سنه در گوش طفل همی بود. و دائم نام شیخ رائول بر زبانش جاری بود و اسباب گرفتاری.
شیخ نورالدین تا به بیست نرسیده بود دائم هر موجود از مارومور مرده دیدی خواست زنده کند از محبت خلق که در وی بود و دائم حضرت باری را خواندی که مرا قدرتی ده که چون عیسی جان بخشم و توانم از گِل مرغی برون آورم. پس شبی شیخی را به خواب دید که گفت مرا فیروز نام بود و تو را جان بخشیدن بیاموزم، به تهران فرودآ که مرا با تو کاری است. شیخ نورالدین از آن خواب برخاسته و از عظمت آن شخص تا به چند لمحه به دست و پای مرده بود و حرکت نمی توانست. پس به تهران رفته هر کس دیدی نام فیروز آوردی، چنان که مجنون لیلی طلبد و وامق عذرا. پس در طی این طریق می رفت تا به عمارتی عظیم رسید که قراول و یساول در آن ایستاده، چندین کس در آن به معلمی مشغول بودندی. گفت: « این پنجاه تومانی است؟» گفتند: « نی نی، این دانشگاه تهران است.» تا شخصی از وی سئوال نمود که « در این مقام به چه کاری؟ و چه خواهی به دست آری؟» شیخ نورالدین همی گفت: « شیخ فیروز خواهم.» شخص گفت: « فیروز ندانم کیست، و از چه قبیل است. دیگر چه خواهی؟» شیخنا گفت: « خواهم جان بخشم و مردگان زنده نمایم که طالع من این باشد.» آن شخص عمارتی نشان داد و گفت « بدان جای برو که مردگان را همی زنده نمایند.»
پس شیخ نورالدین به آن عمارت برفت و فیروزش از یاد برفت تا هفت سال که صد شیخ او را تعلیم کردند و حکمت مرزنجوش و تخم گشنیز و بارهنگ و سنبل الطیب و رازیانه و آویشن و استامینوفن و سرخارگل و نوالژین و افسنطین و هر دارو و نوشدارو بدانست و مداوا و شفای مردمان بتوانست و به هفت سال نرسید که حکیمی عظیم گشت و به هیبت داروسازان درآمد. و این بود تا مریضی بر وی نازل گشته و او را نوشدارویی بداد و آن مریض از مصرف آن بمرد. شیخ نورالدین را تعبی بسیار عارض گردید و تا ده شب تب بر وی معلوم بود از آن مصیبت. تا همان شب دوباره در خواب شیخ فیروز بیامد و گفت « مرد حساب! برای چه عوضی رفتی دانشگاه تهران، تاکسی بگیر بیا کانون» و شیخ نورالدین از عظمت آن خواب از جای بجست و فی الفور مرکبی اختیار نموده به کانون همی فرود آمد و شیخ فیروز را دیدی که در آن مکان به ریاست و سیاست مشغول است. شیخنا در وی آویخت که مرا معرفت جان بخشی بیاموز که مرا شوقی تمام بدین هنر است.
شیخ فیروز در وی نگریست و بسیار گریست و گفت: « دانم که راهی دشوار است، پس هفت کفش آهنین و هفتاد قبای پولادین بپوش که بایدت به بلاد کفر روی و به جستجوی شیخ رائول برآیی که هیچ کس به قاعده او جان بخشی ننموده و از اعاظم جان بخشان بوده که الله یحیی و یمیت و یمیت و یحیی، هیچ کس چون حضرت حق جان نبخشد و انیماتوری نداند.
از همین گفت بود که شیخ نورالدین به بلد بروکسل رفته و کوی به کوی همی گشته و بر در هر سرایی بون سواق همی گفتی و کمانتاله وو شنفتی و شیخ رائول همی خواندی. تا دری گشاده گشت و شیخی بر در آن سرای بود. شیخ نورالدین سئوال نمود: « شیخ رائول تویی؟» شیخ رائول با دیده تر گفت: « شیخ نورالدین تویی؟»
بیت
بعد از هزار گشتن، رائول به دیده آمد
باشد که بازبینیم، دیدار آشنا را
شیخ نورالدین از شوقی که داشت به ده روز شیخ رائول را چون قبایی در بر گفته و او را می بوئید چنان که لیلی مجنون را. شیخ نورالدین گفت « ایها الرائول! مرا جان بخشی بیاموز که من جز این هنر هیچ نخواهم.» شیخ رائول گفت: « باید که مراتب و مقامات جان بخشی بیاموزی تا توانی تن تن و میلو را به کاپیتان هادوک بدوزی، و این حکمت را مقاماتی چند بود، اول دسن بود، دویم کارتون بود، سیم انیمیشن باشد و چهارم کمیک استریپ بود و چون اینها بیاموزی توانی دست بر کاغذی زده و از این معجزت صد شخص از آن جان بگیرد.» و همین بود که شیخ نورالدین تا به چندین سنه زانو در مکتب شیخ رائول زدی و طی طریق نمودی. و انیماتوری عظیم بگشت و صد تن جان بخشید.
از شیخ نورالدین اقوال عالی نقل است. گفتند تو را به دکتر محمود چه شباهت است؟ گفت او را هاله نور بودی و ما خود نوریم و از چنین دیوانگانی به دور. گفتند تو را به حضرت سلیمان نبی چه شباهت است؟ گفت: سلیمان نبی معجزتی داشت که چون حیوانات را همی دید با آنان سخن می گفت، اما ما هر حیوان را که خلق نمائیم او را به زبان آوریم تا با ما سخن گوید، چنان که با سیمرغ و کلاغ و کرم ابریشم چنین کردیم. گفتند تو را به عیسی بن مریم چه شباهت بود؟ گفت اول آنک مادر ما با خدای متعال روابط نامشروع نداشت، دویم آنک عیسی مردگان را به دم خویش زنده می نمود و ما با کاغذ و قلم خویش.
نقل است که شیخ نورالدین را کراماتی عظیم بود و از این کرامات بودی که چندین کس جان بخشید. شیخ رضا عابدینی کثرالله پوسترهم، شیخ نورالدین را گفت « چندین کس را جان بخشیدی؟ و به چه طریق این کردی؟» گفت: « اول امیرحمزه دلدار جان بخشیدم که پهلوانی عظیم بود، دویم شخصی دنیادار زنده کردمی که چشمی تنگ داشت و روزگاری جفنگ، سیم امیرحمزه صاحبقران جان دادمی و خان و مان، چهارم مهتر نسیم عیار زنده کردمی که از عیاران بود. پنجم زال و رودابه از شاهنامه برداشتمی و به حرکت واداشتمی، ششم کورش را که خوابیده بود زیرا که دیگران بیدار بودند، بیدار کردمی و وی را بر مرکبی سوار، هفتم سندباد و فیلیپو و صد کس دیگر که جان شان بخشیدم و نان شان دادم و از ایمان شان نپرسیدم. و هزار مرغ و سیمرغ و کلاغ و کرم ابریشم که زنده نمودم و این از کرامات عظیم ما بود.»
نقل است که شیخنا چون بیست و هفت رسید، حیران بوده و در کوی و برزن همی گشت و خواستی همگان را زنده کند، تا خاتونی بر وی نازل گشت. وی در خاتون نگریست و چشم از وی نداشتی و حرکت از وی منقطع گردید. خاتون عتاب کردی که « مهلا! مهلا! لماذا تنظرون لی»( ترجمه: اووووی! چیه به من بروبر نگاه می کنی؟) و شیخنا هیچ نتوانست بگوید از کثرت آن عشق که به یک نگاه در دلش افتاده بود. خاتون گفت: « اگر تو جان می بخشی و انیماتوری، ما از تو انیماتور تریم.» پس خاتون را رحم به دل آمد و دست بر وی زد و شیخنا از معجزت آن دست جان گرفته زبانش به گفتار آمد که بگو نام تو چیست و از کجا آمدی؟ خاتون گفت: « مرا روحی نام بود و بیخودی اینجوری نیگام نکن، می خوای بیای خواستگاری برو خونه بابام اینا.» و شیخ نورالدین تا به چندین روز چنین خواندی که
ترانه:
روحی خانم! ابرو کمون! می خوام بیام در خونه تون،
حرف بزنم با باباتون، بگم شدم عاشق دخترتون،
می خوام بشم من دومادتون.
و از معجزت این ترانه بود که دم گرم نورالدین در دل روحی اثر بکرد و به زوجیت وی در آمد و تا پنجاه سال همین بود و تا پنجاه سال دیگر نیز همین باد.
( تصویری از نورالدین زرین کلک و پرویز کلانتری دو دوست قدیمی که سالها در کنار هم بودند و دوستی شان در میان سایر بزرگان حوزه هنرهای تجسمی به چیزی چون اسطوره مانند شده، از روزهای جوانی، دورانی که هر دو استادانه به ساختن زیبایی برای بچه های ایران می پرداختند.)