روزنه ♦هنر روز

نویسنده
امیر عزتی

po_ezati_01.jpg

گزارش مراسم نوبل 2006 به همراه سخنرانی کامل اورهان پاموک هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات در این شماره هنر روز منتشر می شود. د رگزارش به نکات تازه اهدای مراسم پرداخته شده و خطابه نوبل اورهان پاموک اولین بار است که د ر رسانه های فارسی زبان منتشر می شود.

pamok1.jpg

نور از شرق است

وقتی در اولین سال قرن بیستم، آلفرد نوبل برای راحتی وجدانش تمامی ثروت خود را که حاصل از فروش ماده ای بود که به گفته خودش “می توانست دنیا را با آن منفجر کند” -دینامیت- وقف اهدای جایزه ای به دانشمندان، ادیبان و کسانی کرد که برای آسایش بیشتر نوع بشر تلاش کرده اند، تصور نمی کرد که میراث خوارانش نیز با اهداف سیاسی این جایزه را اهدا کنند. اما با این وجود شهرت این جایزه و اهمیت آن روز به روز افزوده شد و به روزگار ما نیز رسید و از ظواهر امر پیداست که تا مدتی نامعلوم در آینده نیز اهدای این جایزه ادامه خواهد یافت.

برای ما جهان سومی ها جوایز رشته های فیزیک، شیمی یا هر آن چه به تکنولوژی و دستاوردهای آن مربوط است، به دلیل پیشتازی جهان غرب در این زمینه دور از دسترس بوده و باید به جوایزی مانند ادبیات و صلح دل خوش داشت. البته این امر از اهمیت جوایز این رشته نمی کاهد و حتی آن را در نزد ما ارج و قربی دو چندان می دهد. چون ارزش صلح و آرامش در زمانه ما بیش از پیش بر همگان آشکار شده و منزلت آدمی قیمت یافته و از سوی دیگر برای رهایی از یکنواختی و رنج های روزمره چه چیزی بهتر از دنیای ادبیات…

فارغ از نیت اهدا کنندگان این جایزه در سال های قبل، دو کشور همسایه ایران و ترکیه توانسته اند دو جایزه عمده صلح -برای شیرین عبادی در سال 2003- و امسال نوبل ادبیات برای اورهان پاموک را از آن خود کنند. این اتفاق ها، وقایع کم اهمیتی نیستند و نشان از اهمیت روزافزون منطقه خاورمیانه در معادلات سیاسی/اقتصادی جهان دارند.

سرنوشت هر دو برنده در کشور خود و ستیزشان با دولت های حاکم یا حتی ناسازگاری شان بر هیچ کس پوشیده نیست. در حالی که هر دو باید از مظاهر افتخار ملی وطن خود به شمار بروند، مخالف امنیت ملی و خائن به وطن تلقی شده، روانه دادگاه ها گشته و نیرو و زمان خود را صرف پاسخ گویی به اتهام های بی اساس و حتی نژاد پرستانه یا ناشی از دیدگاه های مذهبی کرده اند.

bonyadalfered.jpg

بنیاد آلفرد نوبل، امسال با دادن جایزه رشته ادبیات به اورهان پاموک بار دیگر نشان داد که به حوادث خاورمیانه و شرق اهمیتی خاص قائل است. مراسم اهدای جوایز، امسال نیز همچون سال های گذشته، در شهر استکهلم پایتخت سوئد و در سالن کنسرت هال آن برگزار شد. این مراسم که با موسیقی زنده ارکستر فیلارمونیک استکهلم همراهی می شد، با نواختن مارش پادشاه آغاز شد. در این مراسم پادشاه، ملکه و شاهزادگان سوئد و جمع کثیری از سیاستمداران خارجی و داخلی از جمله سفیر کبیر ترکیه در میان 600 نفر شرکت کنندگان حاضر در سالن حضور داشتند. سپس مارکوس اشتورخ مدیر بنیاد نوبل مراسم را افتتاح و پس از خوش آمدگویی به حاضران سخنانی درباره فلسفه اهدای این جایزه ایراد کرد. آن گاه قسمت اصلی مراسم، یعنی اهدای جوایز آغاز شد. برندگان امسال در شش رشته معرفی شده و پس از ایراد سخنانی درباره انگیزه و روش های کارشان، جایزه خود را از دست کارل گوستاو شانزدهم پادشاه سوئد دریافت کردند. در رشته فیزیک؛ جان سی ماتر و جورج اف. اسموت، در رشته شیمی راجر دی. کرونبرگ، در رشته طب اندرو زد. فایر و کریگ سی. ملو، در رشته اقتصاد ادموند اس. فلپس و در رشته ادبیات اورهان پاموک جایزه خود را بالغ بر ده میلیون کرون، مدال طلا و دیپلم افتخار بنیاد دریافت کردند. جایزه صلح نوبل امسال به محمد یونس و بانک Grameen اهدا شد که سهمی به سزا در بازسازی زندگی محرومین بنگلادش و نقش مهمی در تغییرات اجتماعی آن کشور داشته است.

jayeze.jpg

پس از پایان مراسم اهدای جوایز که دو ساعت به طول انجامید، مراسم شام بنیاد برگزار شد. شبکه های تلویزیونی بسیاری به پخش گزارش زنده این مراسم پرداختند، اما پاموک جایی در این گزارش ها نداشت. دلیل اصلی این امر- به خصوص در گزارش مشترک تلویزیون سوئد و بی بی سی- پاسخ ندادن پاموک به سوالات سیاسی مطرح شده بود. هر چند وی قبلاً اعلام کرده بود که از پاسخ به چنین سوال هایی خودداری خواهد کرد، اما شنیده ها حاکی از آن است که گزارشگر این دو شبکه پرسش هایی در زمینه انگیزه های سیاسی اهدای جایزه نوبل از پاموک پرسیده است.

اورهان پاموک در این زمینه به خبرنگار روزنامه فرانکفورتر آلگمانیه گفت که به عنوان یک نویسنده ترجیح می دهد از دریچه ادبیات به دنیا بنگرد، البته گاه که به هیجان می آید نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد. اما ترجیح می دهد یک رمان نویس باقی بماند.

اورهان پاموک که همراه دخترش رویا در مراسم شرکت کرده بود، جایزه خود را از پس از ایراد جملاتی به زبان ترکی توسط منشی دایمی بنیاد پروفسور هوراس انگداهی دریافت کرد. پروفسور انگداهی در سخنانش استانبول را در کنار سنت پترزبورگ داستایوسکی، دوبلین جیمز جویس و پاریس مارسل پروست از شهرهایی عنوان کرد که در سایه ادبیات جاوادنه خواهند ماند و پاموک سهمی به سزا درباره جاوادنه ساختن زادگاه خود دارد. او افزود پاموک توانسته به خوانندگان خود به این حس را داده و به آنان بقبولاند که استانبول مکانی متفاوت تر از دیگر شهرهای دنیا برای زیستن است.

pamokjam.jpg

اورهان پاموک پس از دریافت جایزه خود از دست پادشاه سوئد خطابه ای طولانی به زبان ترکی ایراد کرد که به نقش پدرش در زندگی او و انتخاب شغل نویسندگی اختصاص داشت. خطابه ای که همچون کتاب هایش به قصه ای کوتاه بیشتر شبیه بود و از سوی نویسندگان هموطن اش با استقبال گسترده ای روبرو گردید. بنا به اهمیت این خطابه و ترجمه نشدن آن در دیگر نشریات اینترنتی- همچنین چاپ ویژه فیلمنامه چهره پنهان اورهان پاموک در روزآنلاین- این سخنرانی ترجمه و در دو قسمت تقدیم حضورتان می شود.

چمدان پدرم

پدرم دو سال قبل از مرگش، چمدانی کوچک پر از دست نوشته ها و دفترهایش به من داد. با استفاده از شوخ طبعی و طنز همیشگی اش به من گفت که می خواهد آنها را بعد از او، یعنی بعد از مرگش بخوانم.

با اندکی شرم اضافه کرد: “یک نگاهی به اینها بینداز، ببین توی اینها چیز به درد بخوری هست یا نه. شاید بعد از من دستچین و چاپ شان کنی.” در اتاق کار من، میان کتاب ها بودیم. پدرم شبیه کسی بود که می خواهد از زیر بار سنگینی و رنج آوری خود را خلاص کند. برای این که بداند چمدانش را کجا باید بگذار، گشتی در همه جای اتاق کارم زد. سپس به دقت چیزی را که در دستش بود بی سر و صدا در گوشه ای که جلب نظر نکند گذاشت. هر دوی ما به محض پایان یافتن این لحظات شرم آور و فراموش نشدنی، با بازگشت به نقش همیشگی خودمان- را که زندگی را سهل تر می گرفت، شوخ و مسخره بود- آسوده شدیم. مثل همیشه از آب و هوا، زندگی، مشکلات سیاسی بی پایان ترکیه و کارهای اغلب بی سرانجام پدرم، بدون آن که زیادی غمگین بشویم، صحبت کردیم.

به یادم می آورم که بعد از رفتن پدرم چند روزی در اطراف چمدان بدون این که به آن دست بزنم، بالا و پایین می رفتم. با این چمدان کوچک، سیاه، و از جنس پوست، قفل اش و کناره های گرد آن از کودکی آشنا بودم. پدرم هنگام رفتن به سفرهای کوتاه یا بردن چیزی از خانه به محل کارش از آن استفاده می کرد. به یاد می آوردم وقتی کوچک بودم موقع بازگشت پدرم از سفر این چمدان کوچک را به هم می ریختم، به یاد می آورم ادکلن هایی که از درون آن بیرون می آمد یا عطر کشورهای غریبه را دوست داشتم. این چمدان برای من حامل چیزهای زیادی از کودکی و گذشته و شیئی آشنا و جذاب بود، اما حالا نمی توانستم به آن دست بزنم. چرا؟ البته که به خاطر بار پنهان و سنگینی اسرار آمیز آن.

حالا از احساس این سنگینی حرف خواهم زد. کاری که یک انسان می کند یعنی خود را در اتاقی حبس کردن، پشت میزی نشستن، به گوشه ای خزیدن و با کاغذ و قلم از خود سخن گفتن، این معنای ادبیات است.

نمی توانستم به چمدان پدرم دست زده آن را باز کنم، اما از بعضی دفترهای داخل آن خبر داشتم. پدرم را موقع نوشتن بعضی از آنها دیده بودم. بار داخل چمدان چیزی نبود که برای بار اول از آن خبردار شده باشم. پدرم کتابخانه بزرگی داشت، در دوران جوانی، در استانبول سال های پایانی دهه 1940، آرزو داشته شاعر شود، اشعار والری را به ترکی ترجمه کرده بود، اما خواننده اش کم بود و نخواسته بود در کشوری فقیر با نوشتن شعر و زندگی ادبی و سختی های این نوع زندگی روبرو شود. پدر پدرم-پدربزرگم- یک تاجر ثروتمند بود، پدرم کودکی و جوانی راحتی گذرانده بود، نمی خواست به خاطر نوشتن و ادبیات سختی بکشد. زندگی را با همه زیبایی هایش دوست داشت، او را درک می کردم.

طبیعی است اولین تصوری که مرا از محتویات چمدان پدرم دور نگه می داشت ترس نپسندیدن آن چه بود که خواهم خواند. پدرم نیز به همین خاطر اقدام احتیاطی لازم را اتخاذ کرده، و رفتاری از سر دست انداختن محتویات آن در پیش گرفته بود. دیدن این رفتار پس از یک زندگی بیست و پنج ساله ادبی ناراحتم می کرد. در عین حال نمیخواستم به خاطر جدی نگرفتن ادبیات از دست پدرم خشمگین شوم… ترس اصلی من، دانستن و اثبات این احتمال بود که پدرم نویسنده خوبی باشد. چمدان پدرم را در واقع به خاطر این ترس باز نمی کردم. از طرف دیگر این دلیل را نیز به خودم به شکلی واضح نمی توانستم بقبولانم.چون اگر از درون چمدان پدرم یک اثر بزرگ و واقعی ادبی بیرون می آمد، باید آدمی متفاوت را به جای پدری که می شناختم، می پذیرفتم. این اتفاق هراس انگیزی بود. چون در آن سنین بزرگسالی هم می خواستم که پدرم فقط پدرم باشد؛ نه یک نویسنده.

pamokketabkhone.jpg

برای من نویسنده بودن یعنی کشف شخصیت پنهان درون آدمی و دنیایی که آن فرد را می سازد، با سال ها تلاش و صبر و حوصله است: وقتی می گویم نوشتن منظورم به شکل عمومی ادبی آن رمان ها و شعرها نیست، بلکه در برابر چشمانم کسی ظاهر می شود که خود را در اتاقی حبس کرده، پشت میزی نشسته، به تنهایی در درون خویش سیر کرده و در سایه این کار با کلمات دنیایی تازه خلق می کند. این مرد یا این زن، می تواند از ماشین تحریر یا از کامپیوتر استفاده کند، یا مثل من سی سال تمام با قلم خودنویس روی کاغذ و با دست بنویسد. همراه با نوشتن، قهوه یا چای بنوشد و سیگار بکشد. گاه از پشت میزش بلند شده و از پنجره به بیرون، بچه هایی که در کوچه بازی می کنند، اگر خوش شانس باشد به درخت ها و یا یک منظره، و یا به یک دیوار تیره نگاه کند. می تواند شعر، نمایش و یا مثل من رمان بنویسد. با وجود همه این تفاوت ها، کار اصلی او پس از نشستن پشت میز و با صبر و حوصله غرق شدن در خود آغاز می شود. نوشتن یعنی، ریختن این بازگشت به درون خویشتن به قالب کلمات، یعنی جستجوی دنیای تازه ای از درون آدمی با حوصله، سرسختی و خوشبختی. من زمانی که اندک اندک کلماتی روی صفحه سفید می نویسم، با گذشت روزها، ماه ها، سال ها همان طور که پشت میزم نشسته ام، حس می کنم مثل کسی که آجر به آجر یک پل یا گنبدی را بنا می کند دنیایی تازه برا ی خود خلق کرده، انسان دیگر درون خودم را ظاهر کرده ام. آجر ما نویسنده ها کلمات است. با غربال کردن آنها، با حس ارتباط شان با یکدیگر، بعضی وقت ها با تماشا کردن شان از دور، و گاه با نوک انگشت ها یا قلم مان انگار آنها را نوازش کرده و سبک سنگین کرده و کلمات را، سال ها با سر سختی، صبر و امید جابجا می کنیم و دنیایی تازه می سازیم.

برای من راز نویسندگی، در الهامی که از جایی نامشخص می آید نیست، بلکه سرسختی و صبر است. ضرب المثل زیبای ترکی، کندن چاه با سوزن، به نظر من گویی درباره نویسنده ها گفته شده است. در افسانه های کهن، من صبر فرهاد را که به خاطر عشق کوه کند، را دوست دارم و درک می کنم. وقتی در رمان نام من قرمز، از نقاشان قدیم ایرانی که با شور و اشتیاق اسبی واحد را سال ها کشیده و از بر شده اند تا جایی که اسبی زیبا را با چشمان بسته نیز می توانند ترسیم کنند، سخن می گفتم می دانستم که از پیشه خودم؛ نویسندگی و از زندگی خودم سخنمی گویم. چنین به نظر من می رسد که برای درک این قدرت درونی، یعنی توان تعریف کردن زندگی خود به عنوان سرگذشت دیگران، نویسنده باید سال ها از عمر خویش را پشت میز برای این هنر و مهارت در آن با حوصله صرف کند، و خوش بینی را از کف ندهد. فرشته الهام که گاه هرگز به سراغ کسی نمی رود و برعکس گاهی مرتباً به بعضی ها سر می زند، این اطمینان و خوش بینی را دوست دارد و در لحظه ای که نویسنده خود را تنهاترین حس می کند، درباره ارزش تلاش ها و خیال ها و نوشته هایش دچار تردید شده، یعنی زمانی که قصه اش را فقط داستان خود می پندارد، به او قصه ها، تصاویر و خیال هایی را که می خواهد با دنیای ریشه گرفته از درون اش یکی کند، هدیه می کند. در طول عمری که صرف کار نوشتن کرده ام برای من تکان دهنده ترین احساس، که مرا بیش از اندازه خوشبخت کرده، این تصور بوده که جملات، خیال ها و صفحات به من تعلق ندارد بلکه کس دیگری آنها را یافته و سخاوتمندانه به من هدیه کرده است.

از باز کردن چمدان پدرم و خواندن دفترهای او می ترسیدم، چون می دانستم گرفتاری هایی را که من تجربه کرده هرگز تجربه نخواهد کرد، می دانستم که او تنهایی را که نه، بلکه دوستانش، سالن ها، شوخی ها و جوشیدن با مردم را دوست دارد. اما بعد فکر دیگر به سرم راه یافت: این افکار، این تصور رنج و صبر و این پیشداوری می توانست از زندگی و تجربه نویسندگی شخص من ریشه گرفته باشد. نویسنده های بسیار درخشانی هم وجود دارند که در میان مردم، زندگی خانوادگی و سر و صدای سرخوشانه آدم ها نوشته اند. از طرف دیگر پدرم، در کودکی ما برای فرار از یکنواختی زندگی خانوادگی ما را ترک کرده، به پاریس رفته، در اتاق هتل ها-مانند بسیاری از نویسنده های دیگر- دفترهایش را پر کرده بود. می دانستم بعضی از این دفترها در داخل آن چمدان قرار دارد، چون سال های قبل از آوردن آن چمدان، پدرم شروع به صحبت از آن دوره زندگی خود برای من کرده بود. در کودکی ام نیز از آن سال ها حرف می زد، اما از روحیه ظریف خود، آرزوی شاعر و نویسنده شدن اش و از مشکل هویت در اتاق هتل ها حرف نمی زد. از این که چطور در پیاده روهای پاریس مرتباً سارتر را دیده سخن می گفت، مثل کسی که خبر مهمی را بازگو می کند صادقانه و با هیجان از کتاب هایی که خوانده و فیلم هایی که دیده حرف می زد. البته هیچ وقت نمی توانستم سهم پدرم را در نویسنده شدنم، که در خانه بیش از ژنرال ها و بزرگان دین، از نویسنده ها سخن می گفت، از ذهن ام بیرون کنم. شاید هم دفترهای پدرم را با این فکر، و یادآوری این نکته که چقدر وامدار کتابخانه بزرگ او هستم، باید می خواندم. باید بی اعتنا به قابلیت های ادبی نوشته های پدرم، به افکار او که می خواسته همزمان با زندگی در کنار ما- مثل خود من- در یک اتاق با کتابها و افکارش تنها بماند، دقت می کردم.

ادامه دارد…