نوشته جویس کرول اوتس
ترجمه مهدی واعظی
این متن ابتدا در اکتبر 1973 در مجله «سوتِرن ریویو» منتشر شده بود، نسخه الکترونیکی آن را امروز میتوانید در وبسایت خانم اوتس بخوانید. این یادداشت برای انتشار در “روز آنلاین” خلاصه شده است.
روزی سرزنده، درخشان و سرد در شهر لندن بود، یکی از آن دسته روزهای عالی زمستانی که همهچیز بهنظر آماده سررسیدن بهار است. هرچند تقویم میگفت که الان هم بهار رسیده است به اینجا، بهار 1972 بود نه فصل زمستان و آدم را کمی ناامید از حضور بهار باقی میگذاشت – ماهها بود همهچیز در اینجا به شکوفایی رسیده بودند، و درختها حالا لبریز از برگ بودند، خورشید حضور قدرتمندی در آسمان داشت اما هنوز هوا مرموز سرد باقی مانده بود، انگار زمان در تردیدی ابدی باقی مانده باشد. از تپههای شوتینگآپ در کیلبورن بالا میرفتم، به نفسهای بخارآلود مردم مینگریستم – آن هم در اواسطِ ماهِ می! و همانند همیشه نمیتوانم ارتباطی با شلوغی همیشگی خیابانها برقرار کنم، جریان ممتد درخشان اتوبوسهای دوطبقه و ماشینهای مردم و سکوت همراه با این حرکت. بهنظر همگی غیرمنتظره میرسند، کسی بوق نمیزند، کسی صدایی بلند نمیکند. امریکاییها در لندن همیشه در پارادوکس حضور چنین حجم گستردهای از مردم در یک محدوده کوچک از فضا باقی میمانند بدون آنکه کسی به دیگری بر بخورد، یا حتی بدون تصویرهای معمول همراه با چنین شلوغیهایی باشد. معمولاً یک دقیقه در چنین حجمی از شلوغی بهسمتی دیگر گام برداری، به سکوتِ مطلق میرسی – به دوری روستاییمانند پارکِ گیرین میرسی که درست شبیه به روستا است و حتی بوی روستا را هم دارد، چند ثانیه فقط از پیکادیلی دور شدهای و مال هم در آن سوی تو است، اینجا بیاندازه در سکوت و حریم خصوصی خود غرقه است، دورافتاده در چهارچوب هر خانهای در عمق روستا بهنظرت میرسد. او در آپارتمانی در طبقه بالایی خانهای سهطبقه، زیبا و تنومند در خیابان کینگسکرافت زندگی میکند، خیابانی کوتاه و خمیده با خانههایی تنها و جدا افتاده از همدیگر، با دیوارهای سنگی یا آجری که باغهای خانهها را از دید خیابان میپوشاند. عطرِ علف تازه در هواست و رایحه گلها و درختان پربرگ را میتوانی در میانه سرما حس کنی. بالای خانه، در اتاقی بزرگ که هم نقش اتاق نشیمن و هم نقش اتاق کار را برای خانم لسینگ دارد، میتوانم به درختان حیاط بنگرم، شاخههای لطیف آنان را لبریز از نور خورشیدی ببینم که اتاق را از درخشندگی خودش پر کرده است.
اتاقی است بهنسبت جادار: در یک سوی آن پنجرهای است عریض که بر آن گلدانهایی از گلهایی کوچک گذاشتهاند و در آن سوی دیگر اتاق، میز کار غولپیکری پوشیده از کتابها و کاغذهاست. آپارتمان – که در استانداردهای لندن بیاندازه بزرگ است – آسوده است و راحت، پر از اسبابها، قالیها، بالشتها و میزها و قفسههایی پوشیده از کتاب است همگی متعلق به خود خانم لسینگ.
دوریس لسینگ رک است، زنانه است و بسیار مسحورکننده. موهایی بلند و خاکستری دارد، دمخرگوشی پشت سر بسته است؛ صورتاش لاغر است و زیبا، دقیقاً شبیه است به عکسهایش، همان “دوریس لسینگی” است که خوانده بودم و مدتهاست تحسیناش میکنم. در دیدار با او عاقبت احساس غش داشتم – قطعاً احساسی خیالی بود – خودم را موجودی محو میدیدم در حضوری زنی کاملاً تعریف شده، بااعتمادبهنفس و رئوف. نیم ساعتی زودتر به کیلبورن وارد شده بودم، تا در این اطراف گشتی بزنم، محلهای که در آن زندگی میکند را ببینم؛ و حالا، عاقبت او را میدیدم، در شگفت مانده بودم چطور فاصله بین ما به این سادگی رد شده بود. قطعاً همهچیز اندکی مفتون بهنظرم میرسید.
بااینحال وقتی از ایستگاه مترو کیلبورن خارج میشدم، چند لحظهای در دکه روزنامهفروشی مکث کردم تا در شگفتی محض خبر قتل جورج والاس را بخوانم. به خانم لسینگ توضیح دادم که این خبر مبهوتم ساخته است – بهزحمت میدانستم باید چه فکری در این مورد داشته باشم – چون که احساس اندوه داشتم و سردرگمی از این آخرین خشونت صورت گرفته. و مانند بسیاری دیگری از امریکاییهای مقیم انگلستان، کمی هم احساس شرمندگی نسبت به این مسأله داشتم.
خانم لسینگ با همدردی فراوان نسبت به مشکلات ناشی از خشونت در فرهنگ معاصر صحبت کرد، مخصوصاً در کشور امریکا. او به کودکی خودش در رودزیای جنوبی اشاره داشت و گفت: “خُب وقتی من در مزرعه بچه بودم، همه اسلحه داشتند. بیرون میرفتند و مار شکار میکردند، بهنظر هم خیلی طبیعی میرسید که موجودی را بکشی. هیچوقت هم کسی از دیگری نمیپرسید: آخر چرا؟ چرا باید کشت؟ بهنظر همه این موضوع کاملاً طبیعی بود.” از من سوالاتی مشخص در مورد جهتگیریهای سیاسی داخل امریکا پرید: آیا کسی میتواند جایگزین والاس شود (چون امروز صبح بهنظر میرسید که والاس ممکن است زنده نماند)، آیا سالهای طولانی تلاشهای با شجاعت فعالهای ضد جنگ واقعاً توانسته است تاثیری مثبت بگذارد؟ عموماً بهنظر همدردی با مسائل امریکا از خود نشان میداد – یا حداقل با آگاهی لیبرال امریکا – تا اینکه همدرد انگلستان باشد: وقتی به این موضوع اشاره کردم، گفت که نوشتههایش بهنظر او بهتر در امریکا درک میشود.
خانم لسینگ گفت: “در انگلستان، اگر مرتب کتابهایت را منتشر کنی، بهنظرشان میرسد دیگر داری وراجی میکنی. در امریکا، آدمی میتواند در هر اجرای خود نظر منتقدین را داشته باشد – انگار هر تلاش آدمی را جهشی نو در نظر میگیرند که توانستهای بر موانع فائق آیی، توانستهای نظرها را جلب خودت کنی.” از او بازخورد رمان جدیدش، اثر نامتعارفی با نام “رهنمودهایی برای نزول در دوزخ” (1971) را پرسیدم. پاسخ داد: “جوانترها بیشتر این رمانم را درک کردهاند.”
“رهنموردهایی برای نزول در دوزخ” در طبقهبندی شخصی خانم لسینگ، در طبقه “داستانهایی از فضای درونی” جای میگیرند و همدردی چشمگیری نشان میأهند با روانی “از پای درآمده”. رمان، ثبت سقوط روحی پرفسور ادبیات کلاسیک است، تجربههایی او از وهم را نشان خواننده میدهد، دنیایی شکل گرفته از عرفان و نمایش را خلق میکند، درمان او در دست روانشناسان معمولی را نشان میدهد و عواقب آن را عرضه میکند – با زبانی لبریز از طعنه – تا تبدیل میشود به انسانی در دنیای “عاقل” ولی حریص، باریکبین و خودویرانگر. بعد از این نویسنده مبهوتکننده به تصویر کشیدن “این چشمانداز خارقالعاده” از انسان در شکل موجودی غیرعادی مشغول میشود – موجودی که “مشکلی همراه خود دارد” - و دیگران صرفاً همین انتظار مشکلدار بودن را از او دارند، همانطور که در زمان حال روشهای درمانی پزشکان را طی میکند. از خانم لسینگ میپرسم آیا از آثار رونالد لینگ لذت میبرد که عقایدش یادآور دیدگاههای خود اوست یا خیر.
«آری. هر دوی ما به کنکاش در پدیدهی تجربههای طبقهبندی نشده مشغول شدهایم، به روانشناسی سقوط روانی، در دنیایی معمولی که انسانی را به شکل یک انسان روانی، قضاوت میکند. فکر میکنم لینگ شجاعت فراوانی از خود نشان داده است، آمده است فرضهای اساسی ما از این حرفه را از درون همین حرفه به سوال نشسته است… در امریکا، روانشناسی بود به نام توماس سساز که در شکلگیری جنون خود همین ادعاها را بحث کرده بود. او هم مثل یک انقلابی ظاهر شده بود.»
خانم لسینگ آدمهای گوناگونی را میشناسد که تصویرهایی “عرفانی” را به چشم دیده بودند. بعد از انتشار کتاب شهیر خود، “دفترچهی طلایی” (1962) او نامههای بسیاری از انسانهایی مقیم تیمارستانها دریافت کرده بود که به عقیده خانم لسینگ، در عمل روانی نبودند – اصلاً هم “بیمار” نبودند. پرسیدم آیا استفاده از کلماتی مانند “عرفانی” یا “تصویربین” گمراهکننده نیستند و آیا این چنین تجربههایی طبیعی بهشمار میروند یا اصولاً طبیعی نیستند؟
گفت: “آره، فکر کنم طبیعی باشند. البته تا وقتی که آدمی نیاید از آنها پیش بقیه صحبت کند. آدمها اغلب و عموماً مسائلی را تجربه میکنند که از تایید آن هراس دارند، میترسند برچسب بیمار یا روانی بهرویشان بخورد در حالی که تجربه چنین چیزهایی در طبقهبندی بیماریها قرار نمیگیرد.”
چون در نوشتههای خودم درگیر همین مشکل بودم از خانم لسینگ پرسیدم آیا احساس میکند بعضیوقتها بیان تجربههای “عرفانی” در شکل داستانی آن، کاری است بسیار سخت و آیا فکر میکند در این چهارچوب ارتباطی ناتورالیستی میتوان بهراحتی این تجربهها را به خواننده منتقل کرد یا نه؟ او با حرف من موافق بود، میگفت که حداقل در انگلستان، این تماس برای مرورنویسان وجود دارد تا دیدگاههایی که برابر حرف خودشان نباشد را رد کنند، چون بهنظرشان این خارج از چهارچوب معمول است.
از خانم لسینگ پرسیدم الان بر چه کار میکند، آیا میخواهد بر کنکاش بر موضوع روح ادامه دهد اما گفت که نه، ترجیح میدهد به موضوع “پسرفت” مشغول شود و در رمانی که اخیراً تمام کرده داستانی زنی را باز میگوید که ازدواجاش به پایان خود رسیده است و زندگیاش ناگهان بیهوده شده است، دیگر معنایی بر خود ندارد. عنوان رمان هم “تابستانی پیش از تاریکی” است.
آخرین سفر خانم لسینگ به امریکا در سال 1969 بود، در آن زمان به دانشگاههای گوناگونی رفت و سخنرانی داشت. در همان سفر با کورت ونهگات هم از نزدیک دیداری داشت، “آدمی بود که خیلی با هم رفیق شدیم.” لسینگ، نوشتههای ونهگات را عمیقاً تحسین میکند. این حرف او برایم شگفتانگیز بود، چون نوشتههای خود دوریس لسینگ اغلب منظمتر و “ادبیتر” از سبک نوشتاری ونهگات است اما هر دو دلمشغول موضوع جنون در جامعه هستند و به تمایلات خودویرانگر جنون میپردازند.
با شگفتی کمتری، او دوستی صمیمی با نورمن میلر شده بود و باور داشت رفتارهای اخیر منتقدان با کتابهای جدید او درست نبوده است و گفت: “این دو تا، ساحل بارباری و پارکِ آهو، کتابهای خوبی بودند.” هیجانزده درباره میلر صحبت کردم، درباره سطح زیباییشناختی موجود در آثار او گفتم، همچنین درباره این مساله که او درکی کامل از عصر زندگیاش دارد، علاقهای رادیکال به وجدان زمانهاش نشان میدهد، خودش را در نقش نمایندهای از عصر خویش میبیند و تناقضهای همین عصر را باز میگوید و در این شکل، ماموریت او آشکارا در نوشتههایش هم نمایان میشود و شبیه میشود به نوشتههای خود لسینگ. گفتم که او، آگاهانه محتاط است در نوشتن خود – و احتمالاً خانم لسینگ را با هیجان خودم در توصیف سبک نوشتاریاش آزردم. هرچند نگفتم که او برخلاف نظر خود، با نوشتههایش تاثیرگذاری فراوانی داشته است: دفترچه طلایی توانست بهشکلی گسترده زندگی زنان جوان فراوانی را تغییر دهد.
پرسیدم آیا شخصاً خود را فامیل نویسندهای میداند؟ او از سال بیلو نام برد و البته از دی. اچ. لارنس، همچنین از نویسنده افریقایی، نادین گوردمیر اسم برد. (خانم لسینگ نمیتواند به کشور کودکی خود، رودزیای جنوبی بازگردد، چون او “مهاجری ممنوعالورود” در سرزمین کودکی خود است؛ او دلمشغول سرزمین کودکی است و علفزارهای آنجا، دختر خود را فرستاده است مجموعهای از عکسهای رنگی از گلهای افریقایی بگیرد و این عکسها را بر دیوارهای آپارتمان خود به نمایش گذارده است.) او میگوید در پس ذهن خود، بر روی داستان “دو مرد در یک زندان” کار میکند ولی چیزی از این داستان ننوشته است (همانطور که ونهگات داستان بمبهای آتشزا در شهر درسدن را دههها نانوشته باقی گذاشت و بعد در سلاخخانهی شمارهی پنج آن را نوشت.) شاید این اثر را بعدها بنویسد و از افریقای جنوبی آنطور که میخواهد صحبت کند.
در سفر خود به امریکا بیشتر از هر چیزی، روحیه آزادیخواهی و انرژی جوانان بر خانم لسینگ تاثیر گذارده بود. او در سخنرانیهای خود بیشتر از هر چیزی تحتتاثیر دانشجوها و عموماً جوانان قرار گرفته بود و توانسته بود با ذهنیت آنان همراه شود. پرسیدم آیا دوست دارد تمام وقت تدریس کند اما او در لحظه گفت مکث نمیکند در رد چنین جایگاهی (به او پیشنهاد سخاوتمندانهای در سیتی کالج داده بودند که او در لحظه آن را رد کرده بود) بیشتر هم به این خاطر که سابقه دانشگاهی خود را اندک میداند. “در چهاردهسالگی تحصیل رسمی خودم را کنار گذاشتم و قبل از آن هم خیلی کم آموخته بودم.” این حرف او برایم بهتآور بود: زنی با چنین کتابهایی که توانستهاند اینچنین تاثیرگذار باشند و خود یکی از چهرههای ادبی قرن بیستم ادبیات انلگیسیزبان است – مکث میکند در تدریس در یک دانشگاه! بهنظرم انگار کافکا روبهرویم احیاء شده باشد، خجالتی، محجوب، خاضع و مکث میکند بر اینکه میتواند چیزی را به دیگران بیاموزد، در هر دانشگاهی با هر سطح تدریس که میخواهد باشد، خودش را برابر جایگاهی در چنین جایی نمییابد. شاید هم حقیقت در همین دیدگاه باشد. اما من یکی باید بهزحمت خودم را وادار به درک این موضوع کنم که موضوع “تدریس” به شکل حرفهای آن واقعاً چه معنایی دارد؛ چگونه میتواند تاثیرگذار بر انسانی باشد که سابقه تحصیلی او در ظاهر برابر چنین جایگاهی نیست.
خانم لسینگ میگوید بندرت ارتباطی بین نویسندگان انگلیسی و دانشگاههای این کشور وجود داشته است اما این موضوع ظاهراً در امریکا، امری عادی است. میگویم علت وجود برنامههای نوشتن خلاق در دانشگاههای امریکاست که عمدتاً موارد آکادمیک محسوب نمیشوند اما به نویسنده مقیم دانشگاه اجازه میدهند تا یک یا دو مرتبه در هفته با دانشجوها دیداری داشته باشد و در مورد آثار خودش صحبت کند. در انگلستان، نویسندههای بسیاری مجبور به کار در دفترهای نشر یا در مجلهها میشوند. خانم لسینگ میگوید دنیای نشر در انگلستان مرتب در حال تغییر است؛ ویراستارها مرتب نشر محل کار خود را تغییر میدهند، خانههای نشر ملغی میشوند و دفترهای جدید نشر باز میشوند.
وقتی خانه خانم لسینگ را ترک گفتم و از تپه بهسمت ایستگاه مترو پایین میرفتم، احساس قویتر از شک داشتم، از غیرواقعیها. بهنظرم میرسید دوریس لسینگ، زنی گرم، مصمم و جذاب که دو ساعت گذشته را با او صرف کرده بودم، هنوز مطمئن نبود که دوریس لسینگ را میشناسد یا نه.