در طویله دنیا

نویسنده
جواد مجابی

» بوف کور/ داستان ایرانی

] فصلی از رمان منتشر نشده [

تا به حال چند رمان نوشته‌ام، البته فصل اول هرکدام از آن‌ها را. تا فضا را توصیف می‌کنم و ورود آدم‌ها را ترتیب می‌دهم، خسته می‌شوم. یک کار بیهوده. چه می‌خواهی بگویی که پیش از تو نگفته باشند در کتاب‌ها و فیلم‌ها و نمایشنامه‌ها. حتا در ضرب‌المثل‌های عامیانه. البته رسم این است که نویسنده‌ها عذر و بهانه بیاورند که مضمون‌ها گفته شده اما نه با این بیان شخصی و چنین دیدگاه. این‌ها همه بهانه‌ای است که کاری دست خودشان بدهند.

هیچ‌کدام از این شروع‌ها را نمی‌پسندم اگرچه حدس می‌زنم اگر یکی از آن‌ها را پی بگیرم و ادامه دهم به حد قابل قبولی می‌رسد.

آرزو می‌کرده‌ام اثرم یک شاهکار باشد نه فقط متنی خواندنی. گرچه معیاری برای یک شاهکار جز صورتی خارق‌العاده و دست‌نیافتنی نمی‌شناخته‌ام. طالب مجهول بوده‌ام و این نوع کنجکاوی‌ها به ماخولیا می‌انجامد. اصلا من شروع‌کننده‌ی خوبی هستم و ادامه‌دهنده‌ی بدی. این روند دیگر برایم بدیهی شده است. تنها در مورد زندگی کردن بوده که آن را بد شروع کردم اما با ادامه‌اش بدتر نشده است، یعنی نمی‌توانست بدتر از آن بشود.

همین که زنده‌ای نشان می‌دهد که اوضاع به شکلی تحمل‌پذیر پیش رفته، خوب و بدش چندان مهم نیست. اصلا شرح یک زندگی در برابر حجم هفت میلیارد زندگی چه اهمیتی دارد؟ البته آن میزان حماقت در آدمی به ودیعت نهاده شده فسناله‌های شخصی‌اش را بر مصائب کل ساکنان سیاره ترجیح بدهد و بکوشد آن همه نگاه را به موریانه‌ای گم‌شده بین میلیاردها موریانه جلب کند.

“شبی دیدم که جمله خلق خدا در خانه‌ای بودند منور و در میان ایشان چراغی چند بود نیک منور، و مرا قدرت دخول بر ایشان نبود. بر سطح همان خانه بر آمدم، و به شکل خود دو شیخ خوب‌روی دیدم در هیات و زی صوفیان. و قدری دیدم معلق در جو هوا و آتشی لطیف بی‌دود در زیر آن می‌سوخت. سفره‌ای دیدم آویخته. سلام کردم. تبسمی در روی من کردند. و کانا شیخین ملیحین. آن سفره بر من نهادند و گشادند و در میان آن کاسه‌ای لطیف بود و دو رغیف سپید. بعضی از آن دو نان در کاسه شکستند و آن‌چه در قدر بود در قصعه‌ای ریختند و همچو روغنی بود زرد و بی‌ثفلی. بل که چیزی بود لطیف نورانی روحانی. یکی از آن دو شیخ می‌گوید: می‌دانی که در این قدح چه بود؟ گفتم: نی. گفتند: این روغن بنات‌النعش بود که از برای تو گرفته بودیم. من برخاستم و فکر در آن می‌کردم.”

در واقع رسیده بودم به این نتیجه‌ی قانع‌کننده که نوشتن برای من ضرورتی ندارد. پس چرا می‌نوشتم؟ جون معتاد به نوشتن بودم، افکار ئ خیالاتم را از این طریق باز می‌شناختم و یک نوع کنجکاوی نسبت به ناشناخته‌های ذهن خود. دردی که مبتلا می‌شوی و ظاهرا درمان‌ناپذیر است. این که ننویسی غافل می‌مانی از آن‌چه پس پشت ذهن تو مانده و فقط با نوشتن یا در حال خواب بر تو عیان می‌شود. رویاها اما به وقت بیداری غالبا فراموش می‌شوند و نظم و نسقی هم ندارند پس می‌ماند نقب زدن به دور کله‌ات در بیداری و ثبت نا به خود آن. برای این‌که بدانم آن پسله‌ها چه می‌گذرد نوشتم، نه برای کسی بلکه برای خودم. اما هربار به جایی می‌رسید که جریان قطع می‌شد و فصل ادامه نمی‌یافت. ظاهرا در آن پسله‌ها چندان خبری نبود.

“نگویند با ناتوانان که نشنوند و ندانند. واجب است در هشیاری بر هشیاران که چون نتوانند نگویند، و لازم است بر مستان که چون توانند بگویند. برهد آن‌که نگوید و نرهد آن‌که بگوید. اگر گویند با خود گویند و از خود گویند و با خود گویند چون با خود باشند. و اگر بی‌خود باشند با همه بگویند. چون عاقل بوند بدین کلام بخیل باشند. چون از عشق بی‌عقل شوند در این گفت سخی باشند. اهل تمکین با اهل تلوین اگر گویند مشبهند و اهل تلوین اگر با اهل تمکین بگویند معطلند… نور نور بیند. از ادراکات ذات دیوانه شوند، و از خود بیگانه شوند. جانشان به لذت مشاهده ترنم کند. گاه در خود محترق شوند.گ

بایستی می‌کوشیدم برای ننوشتن خود چاره‌ای بجویم و هربار این تدبیر به تاخیر می‌افتاد. آن که می‌نویسد حتما خواننده‌ای احتمالی را در نظر دارد که جایی و وقتی با نویسنده‌ی آن عبارات هم‌دلی داشته باشد. اگر تحسین نمی‌کند دست‌کم بفهمد که این یکی از میلیاردها کمی با دیگران فرق داشته است؛ نوعی امتیاز که غالبا پس از مرگ نصیب راوی می‌شود. به نظر من هر اثر هنری برای بعد از مرگ تولید می‌شود. تا موقعی که زنده‌ هستی همین زنده‌بودنت تو را از دیگران متفاوت می‌کند. به تو تشخص می‌بخشد. هرکس در ذهن خویش محور اصلی است و دیگران حاشیه‌اند و فرع. این خاصیت آدمی است ولو از سر ترس و ریا به زبان انکارش کند. اگر خود را برتر ندانی فروتر هم نمی‌شماری! اما وقتی که ترکیدی و کود شدی از محوریت می‌افتی. چون نیستی که خود را اصل و اساس جهان بدانی. دیگران می‌توانند گاهی تو را در حاشیه‌ی ذهن خود به یاد بیاورند یا پس از هفت یا چهل روز فراموشت کنند برای همیشه. اثر نیرومند ادبی و هنری در جهان باعث یادآوری خالقش می‌شود. خود را بر ذهن‌ها و زندگی دیگران تحمیل می‌کند حتا پس از هزارسال. رودکی و فردوسی را در نظر بیاور! این نوع انتقام‌گرفتن مرده‌های ماندگار از زندگان رفتگار است.

مشکل این است که هر شاعر خرده‌پایی به هنگام گذران عمر نکبتش خود را از فردوسی و هم کمتر نمی‌شمارد. یک نابغه که قدرش فعلا شناخته نشده است. تنها وفات این توهم را همراه ذهن آن دیوانه به خاک می‌سپارد و دیگران را از یک سودا مزاج خطرآفرین در امان می‌دارد.

در ایوان ویلای نیاور نشسته‌ام و به طاقدیس پرآذینی نگاه می‌کنم که انباشته از گل‌های کاغذی ارغوانی و سرخ و عنابی است و برای هر پسندی شکلی دلخواه دارد. نور درخشان اسپانیا مرا در آغوش شیرینش گرم و نرم، عین هوای پیرامون کرده. پیچش باد در شاخ و برگ هنوز بهاری چنار همهمه‌ای ییلاقی دارد. در ییلاق باد خروشان‌تر و برگ‌‌های جنبان مقاوم‌ترند. سر و صدا زندگی خودش را دارد، خروش برگ و باد را می‌شنوم و طنین فواره‌ای که با فشار آب تازه را به استخر سرد می‌فرستد. آبی است نیرومند که علیه آب‌های ساکن طغیان‌ کرده و راه را باز می‌کند تا ساکن شود و پذیرای طغیان آب‌های تازه‌تر گردد. جیغ طوطی‌ها از فراز دیواری سبز و آرایش‌شده از سروهای بلند به هم‌پیوسته می‌آید و نتی منقطع رها می‌شود مکرر در تداوم نت‌های باد و آب و صداهای پراکنده در آفتاب بالاآمده. نگاهم از چلچراغ رنگین گل‌های صبح و شام و کوزه‌های جا به جا نشانده‌ی بنفشه‌های آفریقایی، از پله‌ها پایین می‌رود و از چمن با میز و صندلی‌ سفید شبنم آجین و نیمکت‌های استراحت شنا می‌گذرد؛ در انتها از دیواره‌ی شفاف سیمی عبور می‌کند و به زمین گلف رو به رو می‌رسد که مانع شده است ساخت و ساز‌های بی‌قواره‌ی این چندساله چشم‌انداز ئیلا را سیمانی و خفه کند. در دوردست چمن مصفای گلف که دام رایج محلی برای ثروتمندان تازه به دوران‌رسیده‌ی انگلیسی است، عمارت زردرنگ قدیمی که من آن را در شعری “خانه‌ای مستعمراتی در آفتاب زوالش” نامیده بودم کنار خانه‌های بی‌تناسب جدید، تشخص خود را حفظ کرده است. درختان به و پرتقال وانجیر، بوته‌های بلند خرزهره‌ی سفید و صورتی که در فواصل سرو و کاج بالا گرفته‌اند به منظره‌ اشتهای سیری‌ناپذیری برای نگاه می‌دهد.

از هوای ابری و سرد لندن که باد گداکش عصرش برای پیرمردها اجل را نزدیکتر می‌نمایاند گریختم و به آفتاب مالاگا پناه آوردم. به نور گرم مقدس که تنها آن نور را از وطنم دوست داشته‌ام؛ با گرمایی که از خاک کهن وباغ مینیاتور و رباعی نشاپور می‌آید. البته در فصل‌های دیگر شاید سیاهه‌ای از خواستنی‌های بیشتر به کف داشته باشم اما در زمستان فقط منتظر آن آتش شاد می‌مانم که فرو می‌بلعد.

در این حین گربه‌ای سیاه که سینه و شکمی سفید دارد و صورتش ترکیبی از شب و روز است از حاشیه‌ی توری فلزی رد می‌شود. مرا به یاد “سولو”ی مخملی‌ام می‌اندازد که بازیچه‌ی من بود و اربابم شد و پیش از آن که ناتوانی و مرگش کسی را بیازارد با بدرودی نرم از بوسه‌ی مرطوب دهان و وزش دم طاووسی‌اش گم شد. صدایش می‌کنم با پیش‌پیش، که ظاهرا گربه‌ها در هر فرهنگی رشد کرده باشند با این زبان استعاری خاطره‌ای مشترک می‌یابند. می‌آید تا نزدیک پله‌های کاشی‌کاری‌شده‌ی زمردین و نیم‌‌باز نگاهم می‌کند. منتظر غذا می‌ماند. نواله‌ای نیست. ناامید نمی‌شود. دو پله‌ی دیگر بالا می‌آید. مردد بین بالاآمدنی امیدوارانه یا رفتنی نومید. انسان تنها حیوانی است که اهلی نمی‌شود. اما طغیان وحشی‌اش را جاذبه‌ی شهرت و ثروت یا قدرت در هم می‌شکند. گربه بالا نمی‌آید و من هم نمی‌دانم غذای گربه‌ها در کجای آشپزخانه است. صاحب خانه لابد به این کوچه‌گردان جیره‌ای می‌دهد که این‌ها طلبکارانه زل می‌زنند به آدم. به ساعتم نگاه کردم. هنوز برای شنای نیمروز زود بود.

این منظره‌ی صبحگاهی بی‌حادثه دیده می‌شود تا ساعتی دیگر که شاهد واقعه‌ای شویم.

“ملکی با خواجه‌ی خود در شکار از لشکر دور افتادند. سنگی را دیدند بلند و راست. خواجه گفت: اگر کسی را بر سر این سنگ بکشند خون او به زیر رسد یا نه؟ ملک را این سخن سودا شد. کسی را نیافت که تجربت کند. خواجه را بر سر آن سنگ بکشت و به زیر آمد و نظاره می‌کرد تا خون به زیر رسد یا نه؟”

در متنی عرفانی آمده بود که زمان نزد ملائکه با زمان بشری تفاوت دارد. نزد آن‌ها گذشته و حال و آینده در یک آن جاری است. بنابراین ایشان آینده‌ی یک واقعه را همان دم می‌بینند که حوادث گذرا و سابق آن را. اگر ملائکه موجود بودند و من از ملائک بودم این‌قدر منتظر درک ظاهر و باطن آن حادثه نمی‌مانم. حالا که آن تصاویر را که طی چندسال دیده و از آن خبر یافته‌ام کنار هم می‌نهم متوجه می‌شوم یکی از وحشتناک‌ترین حوادث جهان کنونی جلو چشمان من در زمین گلف جریان داشت و من می‌دیدم. در واقع نمی‌دیدم.

از بیست‌قدمی من می‌گذشتند. سه نفر بودند. حدس زدم آمریکایی باشند. آن‌که چاق‌تر بود و لهجه‌ای آکسفوردی داشت، شاید هم انگلیسی بود. درباره‌ی عراق و کویت حرف می‌زدند. دو سه جمله‌ای شنیدم. همان موقع بایستی آن‌همه جسد سوخته از اشعه‌ی مرگبار مجهول و تن‌های غبارشده و ناپدید در صحرا را می‌دیدم. اما من فرشته نبودم.

آن‌ها دو تا ژنرال آمریکایی بودند و یک مشاور عالی از وزارت خارجه‌ی برتانیا. این را چطور می‌توان فهمید از ظاهر سه توریست عادی با لباس‌های راحتی یک روز تابستانی آن هم در اسپانیا. بعدها در اینترنت عکس‌های آن‌ها را روی سایت ویکی‌لیکس دیدم. قیافه‌‌هاشان تا حدودی در ذهنم مانده بود و با تصویرشان آن‌ها را به یاد آوردم. یکی از آن ژنرال‌ها در جنگ کویت/عراق شرکت کرده بود و فرمانده‌ ارشد عملیات بود. این آدم نزدیک دو متر قد داشت. لاغر و در راه رفتن پر لنگر بود. به نظر عصبی می‌آمد و صدایش خش داشت. آن‌ فرمانده در طرح و توطئه‌ی اولیه شرکت کرده و در اجرای آن فاجعه‌ی وحشتناک نقش اصلی را داشت. اما بنا بر حکایت بخشی از اسناد افشا شده، تصمیم نهایی را آن ژنرال دیگر با رییس جمهور بوش و مشاورانش گرفته بودند. از آن مشاور بریتانیایی فقط در مراحل مقدماتیی نامی در میان بود و در یکی از اسناد آمده بود که او نقش رابط سیاسی کشورش را بر عهده داشته است. به گمان من با توجه به نقش انگلیس در خاور میانه و اشراف آن‌ها بر جزئیات واقعی کشورهای عربی منطقه، اهمیت حضور و سهم او در تصمیم‌گیری نهایی را باید خیلی بیشتر از چیزی که اسناد آشکار می‌کنند دانست.

سند شماره‌ی 106 افشا می‌کرد که برای نقشه‌ی عملیات و تکمیل نهایی جزئیات حمله، آن‌ها در ماربی‌یا بوده‌اند اما تصریح نشده بود دقیقا در ساعت ده و نیم صبح دوشنبه در زمین گلف روبروی ویلای دوست من. در آن دقایق من که کسی نبودم و از آن حال و هوا بسی دور بودم در هوایی نفس می‌زدم که در آن هوا سه نفر از بلندپایگان نظامی و سیاسی طرح کشتار هزاران نفر را با دقتی کم‌نظیر مطرح می‌کردند. آیا یه صرف بی‌اطلاعی من از آن فاجعه، حضور اتفاقی اما ملموس مرا در فاصله‌ی بیست‌قدمی یک کشتار جمعی می‌توان نادیده گرفت. من هم در آن صحنه بوده‌ام که آن‌ها بی‌آگاهی من، آگاهانه از قضایایی به دقت حرف می‌زدند که با گذشتن آن کلمات از ذهن آن‌ها بر لب آن‌ها، جلو چشمان آن سه نفر حالتی محقق و عینی می‌یافت. آن‌ها وقتی نقشه‌ی انهدام هزاران عراقی را که هیچ‌گاه تعداد اصلی آن‌ها فاش نشد مطرح می‌کردند آن جنازه‌های خون‌فشان جنگ گلف را به چشم می‌دیدند که در گوشه و کنار زمین پهناور گلف با سلاح‌های مرگبار درو می‌شدند. آن‌ها روبیده می‌شدند و محو می‌شدند با بمب‌ها و راکت‌های آتش‌زایی که آن سه نفر از ماهیت خوفناک آن خبر داشتند. هزاران جسد نابودشده و دود شده در چشم‌انداز آن‌ها دیده می‌شد؛ مرده بود که می‌آمد از پس مرده‌ای دیگر. موج از پس موج. و خون بود و مغز له‌شده و رگ‌های پاره و استخوان‌های سوخته که سیل از پی سیل. صدها جوان شاداب با آرزوی داشتن همسری دلخواه و سرپناهی مناسب در شهری امن و کشوری آرام، با تمامی شور و شوق زندگی‌شان، به زودی می‌افتادند توی گودال‌های عظیمی از نکبت مرگ و اختناق فراموشی و یاوه‌گی، بی‌آن‌که آن ساعت از روز در موقعیت‌ عادی شهرشان بتوانند حدس بزنند که هفته‌ای دیگر چنین سرنوشت نحسی آن‌ها را هبا و هدر خواهد کرد. اما شاید آن سه نفر درباره‌ی سربازان آمریکایی که از آن نبرد مدرن به کشور برگشتند و بی‌خواب و بی‌درمان به صورت معلولان ذهنی در جامعه رها شدند چندان تاملی نکرده بودند و اگر هم بدان فکر کرده بودند آن را از آسیب‌های ناگزیر یک نقشه‌ی سیاسی/نظامی که معطوف به اقتدار اقتصادی/امنیتی است ارزیابی می‌کردند.

این را آموخته‌ام که نا‌آگاهی از قانون رافع مسئولیت قانونی ما نیست. من در حاشیه‌ی یک فاجعه‌ی بزرگ بی‌خیال سیگار برگم را پس از صبحانه‌ای گوارا دود می‌کردم و در فکر لذت تنانه‌ی شنای نیم‌روزی‌ام بودم.

شاید می‌توانستم من هم آن صحنه را ببینم. آن برهوت پرگودال خون‌آلود شیمیایی را. نه چون فرشته‌ای که با بی‌تفاوتی آینده را عیان می‌بیند، بل به صورت انسانی که در پس ظواهر مدنی حضور سه توریست در یک زمین گلف، قادرست تا حدودی نشانه‌های تمثیلی یک نظام سلطه‌گر جنگ‌افروز بی‌قانون را بازشناسد. شاید دارم خودم را بیش از اندازه وارد ماجرایی می‌کنم که ربطی به من ندارد اما جنگ حکومت بغداد هم می‌توانست به جولیان آسانژ ربطی نداشته باشد اما او خود را به وقایع جاری جهانی ربط داده و خود را با تمامی یارانش به خطر انداخته است. او به درستی می‌داند سرنوشت ما در یک شبکه‌ی به هم پیوسته‌ی جهانی به هم ربط دارد. تو نمی‌توانی آرام بخوابی وقتی بمب‌ها دور و برت فرو می‌ریزند و روزی هم روی سرت می‌ریزند. این را از شب‌های بمباران تهران به یاد می‌آوردم. در آن بی‌پناهی مرگ‌آلود که دولت‌های مقتدر جهان نسبت به وضعیت وحشتناک و تنها مانده‌ی ما، خود را به خواب خرگوشی زده بودند. ما نمی‌توانیم زیر چتر آفتابی بی‌خبری خود را از اشعه‌ی شیمیایی منتشر در دو قدم آن‌طرف‌تر مصون بداریم.

“باز (هلاکوحان) ایلچی فرستاد که اگر خلیفه ایل است بیرون آید وگرنه جنگ را ساخته باشد و پیشتر وزیر و سلیمانشاه و دواتدار بیایند تا سخن‌ها بشنوند و روز دیگر کوچ کرد و به کنار رودخانه‌ی حلوان فرود آمد… و در یازدهم جقشاباط آی از مغاییل موافق نهم محرم سنه‌ی ست و خمسین و ستمائه بایجو نویان و بوقای تیمور و سیونجاق نویان به موعدی که معین بود از راه دجیل از دجله گذشته به حدود نهر عیسی رسیدند. سیونجاق نویان از بایجو التماس کرد تا مقدمه‌ی لشکر غربی بغداد باشد. و بعد از اجازت روان شد و به حریبه آمد و مجاهد‌الدین ایبک دواتدار که سرلشکر خلیفه بود و ابن کرد پیشتر میان بعقوبه و باجسری لشکرگاه ساخته بودند چون شنیدند که مغول به جاب غربی آمده از دجله گذشته در حدود انباربه در کوشک منصور بالای مضرفه بر نه فرسنگی بغداد با سیونجاق و بوقاری تیمور مصاف دادند. لشکر مغول عطفه دادند و با بشیریه آمدند و از ناحیت دجیل و چون بایجو و ایشان رسیدند ایشان را بازگردانیدند و در آن حدود آبی بزرگ بود مغولان بند بگشادند تا پس پشت لشکر بغداد همه‌ی صحرا به آب غرق شد. بایجو و بوقا تیمور به وقت طلوع صبح پنجشنبه‌ی روز عاشورا بر دواتدار و ابن کرد زدند و ظفر یافته و لشکر بغداد را به هزیمت کردند. و فتح‌الدین ابن کرد و قراسنقور کی سرور لشکر بودند با دوازده هزار مرد از بغدادیان به قتل آمدند غیر ازآن‌ه غرق شدند یا در گل بماندند. و دواتدار با معدودی چند گریخته با بغداد آمد و چندی به حله و کوفه گریختند…

لشکر مغول چون مور و ملخ از جمیع جوانب و حوالی درآمدند وپیرامون باروی بغداد نرکه کردند و دیوار نهادند و سه‌شنبه بیست و دوم محرم به طالع حمل ابتدای حرب کردند و جنگ در پیوستند از طرف طریق خراسان پادشاه جهان در قلب بود بر یسار شهر مقابل برج عجمی و ایلکای نویان و قویا به دروازه‌ی کلواذی و قلی و بلغا وتوتار و شیرامون و ارقتوی به در شهر به دروازه‌ی سوق سلطان و بوقا تیمور از طرف قلعه و جانب قبله به موضع دولاب بقل و بایجو و سونجاق از جانب غربی آن‌جا کی بیمارستان عضدی‌ست به اتفاق جنگ می‌کردند و در برابر برج عجمی مجانیق راست کردند و آن برج را رخنه‌ کردند. خلیفه وزیر وجاثلیق را بیرون فرستاد و گفت پادشاه فرموده بود کی وزیر را بفرستم به قول وفاکرده او را فرستادم. پادشاه نیز به سخن خود برسد. هلاکوخان فرمود که آن شرط به در همدان کرده بودیم و این زمان که به بغداد آمدیم و دریای آشوب و فتنه در اضطراب آمد چگونه به یکی قناعت نماییم. هر سه را باید فرستاد. یعنی دواتدار و سلیمان‌شاه را نیز بباید فرستاد. رسولان با شهر رفتند و دیگر روز وزیر و صاحب دیوان و جمعی معارف و مشاهیر بیرون آمدند. ایشان را بازگردانیدند و شش شبانه‌روز جنگ سخت کردند و هلاکوخان فرمود تا شش یرلیغ نوشتند کی قضات و دانشمندان و شیخان و علویان و ارکاونان و کسانی که با ما جنگ نکنند ایشان را به جان از ما امان است و کاغذها بر تیر بسته و از شش جانب به شهر انداختند و چون در حوالی بغداد سنگ نبود از جلولا و جبل خمرین می‌اوردند و نخل‌ها را می‌بریدند و به جای سنگ می‌انداختند و آدینه بیست و پنجم محرم برج عجمی را خراب کردند و دوشنبه بیست و هشتم محرم از آن طرف کی پادشاه بود برابر برج عجمی لشکر مغول مکابره بر بارو رفتند و سر دیوارها از مردم خالی کردند و از جانب سوق سلطان بلغا و توتار بودند. هنوز بر دیوار نرفته بودند هلاکوخان بر ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز برفتند و شب را تمامت بر سر دیوار جانب شرقی مسلم گردانیده بودند و به وقت جسر بستن پادشاه فرموده بود تا از بالا وزیر بغداد جسر بسته بودند و کشتی‌ها معد داشته و مجانیق نصب کرده و محافظان نشانده و بوقا تیمور با تومانی لشکر بر سر راه مداین و بصره نشسته بود تا اگر کسی به کشتی گریزد مانع شود و چون حرب بغداد سخت شد و کار بر مردم تنگ آمد دواتدار خواست کی بر کشتی نشسته به جانب شیب گریزد. چون از قریه‌العقاب بگذشت لشکر بوقا تیمور سنگ منجنیق و تیر و قواریر نفط روان کردند و سه کشتی بتدند و مردم را هلاک کردند و دواتدار منهزم بازگشت.

چون خلیفه بر آن حال وقوف یافت بکلی از ملک بغداد مایوس گشت و هیچ مفری و مهربی ندید گفت ایل می‌شوم و فخرالدین دامغانی و ابن درنوش را با تحفه‌ی اندک بیرون فرستاد بنا بر آنک اگر بسیار بفرستد دلیل خوف باشد و خصم چیره گردد. هلاکوخان بدان التفات نفرمود و محروم بازگشتنذ و سه‌شنبه بیست و نهم محرم پسر میانین خلیفه ابوالفضل عبدالرحمن بیرون آمد و وزیر با شهر رفت و صاحب دیوان و جمعی بزرگان با ابوالفضل بودند و مال بسیار آورده. آن نیز مقبول نبفتاد. دیگر روز سلخ محرم پسر بزرگ‌ترین و وزیر و جمعی مقربان به شفاعت بیرون آمدند. فایده نداد و به شهر رفتند…

لشکر بغداد در صحبت ایشان عزم بیرون آمدن کردند. خلقی بی‌اندازه بی امید آن‌که خلاص یابند و ایشان را بر هزاره و صده و دهه قسمت کرده تمامت را بکشتند و آن‌چه در شهر بماندند در نقب‌ها و گلخن‌ها بگریختند و جمعی از اعیان شهر بیرون آمدند و زنهار می‌خواستند که خلق بسیار مطیع‌اند و ایشان را مهلت فرمایند چه خلیفه پسران را می‌فرستد و خود نیز می‌آید. در اثنای آن حکایت تیری بر چشم هندوپیتچکی آمد کی از اکابر امرا بود. هلاکوخان عظیم خشم گرفت و در استخلاص بغداد استعجال فرمود. خواجه نصیرالدین را فرمود تا مقام با دروازه‌ی حلبه برد جهت امان مردم و آغاز بیرون آمدن خلق از شهر از شهر کردند و آدینه دوم صفر دواتدار را با اتباع به قتل آوردند و سلیمانشاه را با هفتصد کس از اقارب حاضر گردانیدند دست بسته سخن پرسیدند که چون نو اخترشناس و منجم بودی و بر احوال سعود و نحوس فلک واقف، چگونه روز بد خود ندیدی و مخدوم خود را پند ندادی تا از راه صلح به خدمت ما آمدی؟ سلیمانشاه گفت خلیفه مستبد و بی‌سعادت بود. پند نیک‌خواهان نمی‌شنود. فرمان شد تا او را با تمامت اتباع و اشیاع شهید کردند…

بعد از آن مستعصم خلیفه چون دید کی کار از دست برفت… بعد خراب‌البصره با هر سه پسر ابوالفضل عبدالرحمن و ابوالعباس احمد و ابوالمناقب مبارک ورز یکشنبه چهارم صفر سنه‌ی ست و خمسین ستمائه بیرون آمد و سه هزار کس از سادات و ایمه و قضات و اکابر و اعیان شهر با وی بودند و هلاکوخان را بدید و پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو بپرسید و بعد از آن با خلیفه گفت بگوی تا مردم شهر سلاح بیندازند و بیرون آیند. اهل شهر گروه‌گروه سلاح انداخته بیرون می‌آمدند و مغولان ایشان را به قتل می‌آوردند… و چهارشنبه هفتم صفر ابتدای غارت و قتل عام بود و لشکر به یکبار در شهر رفتند و تر و خشک می‌سوختند… با استحضار خلیفه اشارت فرمود و فرمود کی تو میزبتنی و ما میهمان بیار تا در خور ما چه داری. خلیفه آن سخن را حقیقت پنداشت و از خوف می‌لرزید و چنان متدهش گشته کی مفاتیح مخازن را باز نمی‌شناخت. فرمود تا قفلی چند بشکستند و مقدار دو هزار جامه و ده هزار دینار و نفایس و مرصعات و جواهری چند به بندگی آورد. هلاکوخان بدان التفاتی نفرمود. جمله به امرا و حاضران بخشید و با خلیفه گفت اموال کی بر روی زمین داری ظاهرست و از آن بندگان ما آنچ دفاین است بگو تا چیست و کجاست. خلیفه به حوضی پر از زر در میان سرای معترف شد. آن را بکاویدندو پر از زر سرخ بود تمامت درست‌های صد مثقالی و فرمان شد تا حرم‌های خلیفه را بشمارند. هفتصد زن و سریت و یک هزار خادم به تفصیل آمدند. خلیفه چون از شمار حرم آگاه شد تضرع کرد و گفت اهل حرم را کی آفتاب و ماه بر ایشان نتافته به من بخش. فرمود کی از این هفتصد صد را از میانه اختیار کن… و آخر روز چهارشنبه و روز دیگر دیگران را کی به دروازه‌ی کلواذی با او فرموده بودند شهید کردند و هرکسی را از عباسیان کی یافتند زنده نگذاشتند…”

 

درباره نویسنده

جواد مجابی متولد ماه مهر 1318 در شهر قزوین، شاعر، نویسنده، نقاش، طنزپرداز و روزنامه نگار، اوایل دههٔ چهل لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد از دانشگاه تهران گرفت. او عضو سابق کانون نویسندگان است و از او آثار متعددی به چاپ رسیده‌است. همچنین برای مدت کوتاهی سردبیر مجله ادبی دنیای سخن نیز بوده است.