آن فیلسوف السلاطین، آن میخکوب البراهین، آن شیخ الشیوخ، آن میخ المیوخ، آن مصدر هر تئوری، آن موجد هر تروری، آن کعبه اهل بزن بزن، آن تالی تلو سیف بن ذی یزن، آن یار جانی، آن کارگزار حقانی، آن عارف جهاندیده، آن عالم ورپریده، آن خورنده انواع رطب، آن زننده انواع عصب، آن پروریده حجتیه، آن سررسیده کی به کیه، آن یمین الجناح، آن هر قفل را مفتاح، شیخ الشیوخ محمد تقی مصباح، رونده جمکران بود و از سران بود و یک جایی اطراف نیاوران بود.
نقل است چون به دنیا آمد خواست بگوید “ یا علی” اما هیچ صدایی از وی صادر نیامد و گفت “ اونقه” پس قابله او را بگرفت و بر پشت وی بزد تا همی گرید، پس طفل چشم درشت کرده نگریست و در صورت قابله نگریست. پس به زبان آمده همی گفت “ علاقاقا” و قابله در این گفت حیران ماند. و طفل تا به ده روز گفت “ علاقاقا” تا پدر و مادرش ده حکیم آوردند که همی طفل چه گوید و چه خواهد و نه حکیم صم بکم بماندی، تا حکیمی از حکما آینه دیده، طفل را مشاهدت نموده گفت “ علاقاقا که طفل گوید خواهم بگویم “یا علی”، اما نگویم چون یاعلی را رهبر در هنگام ولادت گفت و من غلط کنم بگویم.” و حکیمان ندانستندی که طفل را مقصود چه بود. تا معبری بیامده تعبیر گفت “ در طالع اش بینم که شیخی عظیم شود و شیخی عظیم تر بر او مستولی گردد و او خالی بند تر بود و این طفل از امروز چاپلوسی او کند.“
نقل است پدرش کاسب همی بوده و مادرش ضعیفه ای که پاپوش بافتی مردمان را و فروخته، نان خشک و آب خوردندی، تا ده سال. و چون به سنه ده رسید، منطق و فلسفه همی خواند. معلمی بیامده او را گفت بایدت الفبا دانستن، پس طفل از الف تا ی و از یک تا میلیون و جغرافی و تاریخ ممالک و اسطرلاب و جفر و رجال بدو گفت به سه ساعت مدام، تا معلم از این حکمت بیهوش گشته به دست و پای بمرد. تا به هوش آمده و شیخنا معلم را همی گفت از علم این جهان هر چیز دانم و خواهم که فقه همی خوانم. پس یومنا و لیل چراغ برافروخته و دائم خواندی. و از همین رو وی را شیخ مصباح، یعنی شیخ چراغ به دست همی خواندندی.
نقل است چون به هجده رسید، خواست به نجف همی شود، پس پدر و مادرش هر چه داشتندی بفروخته، شتران را بار کرده به نجف همی شدند. چون شیخ به نجف رسیدی پدرش خواست کاری همی کند، اما هر چه کرد، کاری نیافته، دائم علاف بود. و طفل دائم نالیدی از آنک خواستی فقه بیاموزد و فقیر بودند.
تا از نجف معلی به سوی وطن بازگشته و شیخنا به قم همی شد. چون به قم داخل شدی، شیخان را بدید که هر کدام حجره ای اختیار نموده دائم با هم مباحثه نمودی. پس نزد شیخ حسن حجره دار شده حجره ای خواست تا بیاساید. شیخ حسن او را گفت: “ جا نرررریم، برو بااا” شیخنا را خشمی عظیم در گرفته گفت: “ اگر مرا حجره ندهی، به حضرت معصومه شکایت برم و تو را نفرین نمایم تا بمیری” و شیخ حسن گفتی: “ ول بده بینیم” پس شیخ به ده روز گریستی و نفرین بکرد. و شیخ حسن حجره دار تا هفتاد سال از کرامت شیخ زنده بود.
تا یک ماه بگذشته و شیخنا در حیاط ساکن بود. شبی به دعا نشسته از خدای همی طلب حجره کرد. تا سیاهپوشی بر او نازل شده شمشیری به دست داشت و نقابی بر صورت. سیاهپوش او را بگفت “ چه خواهی؟” شیخنا گفت “ حجره ای خواهم” پس سیاهپوش با شمشیر خود بر حجره ای علامتی بزد و گفت “ هذا Z، اینجا برو” شیخنا به حجره بشده دید خالی است. پس سیاهپوش را بگفت “ تو از ساداتی؟” سیاهپوش گفت: “ لاوالله” گفت “ تو از نواب عامی؟” سیاهپوش گفت: “ لاوالله” گفت “ امام زمانی؟” گفت: “ لا والله” پس گفت: “ کیستی؟ بگو و جانم خلاص کن” سیاهپوش مرکب خود سوار شده شمشیرش را تکان داده و گفت “ انا زورو، و از آمریکای لاتین همی باشم.” پس شیخنا تا عمر همی داشت از ارادتمندان آمریکای لاتین همی بود و چون پیر بشد به چند کرت بدانجا رفتی.
نقل است که به ده سال فقه و اصول همی خوانده، شیوخ کبار را تلمذ کردی. شیخ مرتضی در احوال وی بگفت “ ای ی ی” و شیخ روح الله بگفت “ اوووووی، اوف” و شیخ بروجردی بگفت: آی آی آی” و شیخ طباطبایی که علامه دهر بود، در نعت وی بگفت “ شیخ مصباح چون انجیر ماند، همه چیزش قابل خوردن است، هیچ چیز او را نباید دور انداخت.” و شیخنا به سی سال در این جمله غور نمودی و ندانست که شیخ اعظم چه گفت.
از او پرسیدند “ مصباح چه باشد؟” گفت “ چراغ” گفتند “ از آن چه بروز کند؟” گفت “ هاله نور” گفتند “ بزرگان را چه باشی؟” گفت “ نور العین” گفتند “ چگونه روشن شوی؟” گفت “ تا نفت باشد روشن بمانم.” بدو گفتند “ در جهان چه روشن کنی؟” گفت “ مشعل را روشن کرده به حماس دهم.”
شیخ عیسی دائم الحبس گوید که “ شیخنا را تعب و مرضی سخت داخل همی شده هر چیز که دیدی صحیه کشیده به غشوه دچار گشته و عصب همی زد، تا به لندن رفته حکیم عاندرسون ارمنی از حکمای بریطانی قاروره وی بدید و مرض وی را کشف نمود. پس بگفت، تو را همی عصبی گویندی و سه طریق برایت شفا یافتمی؛ یا باید عیالی صغیر اختیار نموده با وی هر یوم و لیل ماجری کنی، یا هر لیل کاسه ای شراب نوشی، یا در حوض شنا کنی. شیخنا فی الفور گفت، این غلط را نکنم که مزاوجتی دیگر نمایم، آن گه را نخورم که بر من حرام بود، شنا کنم.” پس از شوق مداوا بر طیاره داخل نشده از همان بریطانی به بحر المیت داخل گشته و شنا نمود. تا یک سال بعد کوسه ای بر وی نازل شده خواست او را بخورد. پس جمعی از شاگردان شیخ بصورت پرنده جمع گشته و بر کوسه حمله نموده فریاد زدندی “ مرگ بر ضد ولایت فقیه” و شیخنا بسلامت به قم داخل گشت.
از وی کلمات عالی نقل است. پس گفت “ فی الصغارتی انا لا یرجعون فی المراجع اصلا و ابدا و عمرا به ابالفرز” ( ترجمه: در جوانی چون نمی خواستم به هیچ سمتی گرایش پیدا کنم، به خانه هیچ یک از مراجع و بیوت نمی رفتم.) و بگفت: “ انا مومن و سایر الناس کافرا و الویکتوری یدخلونی والغلامان فی امرنا”( ترجمه: اگر بین ما و کفار جنگی در بگیرد، ما برده خواهیم گرفت.) و گفت: “ لا تاویل الاسلام ضرب فی دهانی زرت”( ترجمه: هر کس قرائت جدیدی از اسلام دارد باید توی دهنش زد.) و گفت: “ فی الیونیورصیته الامریکی الغروپ سکس هو معمول، شلپ شلپ”( ترجمه: در دانشگاههای آمریکا دانشجویان سکس دسته جمعی می کنند و بقیه برایشان دست می زنند.) و گفت “ الخاتمی هو ولد الزنا”( ترجمه: خاتمی حلال زاده نیست.) و گفت: “ یتجرجرون الکفار ایف ایت ایز نسسری”( ترجمه: اگر تحقق اهداف اسلامی بجز از راه خشونت امکان پذیر نباشد، این کار ضروری است.) و از این جملات عالی فراوان نمود.
نقل است که کرامات بسیار داشت. اول آنک هر بار که به زیارت شیخ علی اعظم برفت بی آنکه یک کلام جاری نماید پای وی ببوسید و یک کشتی شکر بر وی وارد شد. دویم آنک دویست کرت به آمریکای لاتین و اسپانیا سفر بکرد تا صد تن از هیبت وی مسلمان شدندی. سیم آنکه چون دست به طلا می زد آجر می شد و آن آجر را به فلسطین فرستاده تا انتفاضه نمایند، رضی الله عنه.
نقل است که در اواخر عمر شیخنا را با شیخ محمود نورالدین مراودت داخل شد. و این دو شیخ در احوال هم اقوال بسیار همی گفتندی. شیخنا در احوال شیخ محمود بگفت “ احمدی نژاد فردی اصلح است.” پس به یک سال دیگر بگفت “ این موهبتی است که به ما رسید.” پس به دو سال دیگر بگفت “ اطاعت از محمود اطاعت از خداست.” پس به چهار سال دیگر بگفت “ این دولت بهترین دولت تاریخ است.” پس به شش سال دیگر بگفت “ محمود دروغگویی دیوانه است.” و شش سال و دو روز دیگر بگفت “ خطر بسیار عظیمی در این جریان نهفته است.” و یک هفته بعد از آن بگفت: “ محمود را با طلسم سحر کرده اند و او را اداره می کنند.” و از این قبیل بسیار گفت، ایدهم الله تعالی.
نقل است چون خواست بمیرد حضرت عزرائیل بر وی نازل گشته گفت برویم، شاگردان شیخ اجتماع نموده همی شعار دادندی “ مرگ بر ضد ولایت فقیه” و آنقدر سنگ و کلوخ بر آن حضرت بزدند که بمرد و خدای اسرافیل را به جای وی ملک الموت همی کرد.