نگو که نمی دانستی…
اشاره:
اما هر آنگاه که اهل قدرت به راه تزویر و دروغ و زور می روند ( که از قرار، قاعده ی بازی اینگونه باشد) هنرمندان و شعرای به اصطلاح درباری از سوی مردم و جامعه به شدت طرد می شوند و اسباب رسوایی حال و فردایشان فراهم می شود. پرونده ی این هفته ی هنر روز سه نگاه متفاوت به مسائل روز دارد با محوریت هنر و هنرمندان حکومتی. نخست نامه ای از ابراهیم نبوی ست خطاب به حسین جعفریان شاعر، که چندی پیش در مجلس تزویر خامنه ای حاضر شد و برایش شعری سرود، مطلب دیگر نگاهی طنز آمیز به ماجرای “ علی رضا افتخاری ” است که پس از ابراز ارادت به محمود احمدی نژاد با واکنشهای شدید مردم روبرو شد و از رئیس جمهور خواست تا او خود “ جواب مخالفین را بدهد”، و دیگر از این دو، مطلبی ست انتقادی از فرج سرکوهی باب توهم ادیبی و هنردانی رهبر سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران… مطالب این پرونده را در ادامه از پی بگیرید…
نامه ای سرگشاده از ابراهیم نبوی
آقای حسین جعفریان عزیز
دیدمت که در محفل آقا نشسته بودی و شاعر در شاعر، ریش در ریش دوستان بی ریشه ای که خوب می شناسیشان کنارت. آقا هم لبخند از لبش لحظه ای ترک نمی شد و جمعی شاد بودید و من یاد روزی افتادم که آقای شعردوست شعر فهم شاعرنواز، در نماز جمعه دستور تیر به بچه های این مملکت داد و فردایش چهل پنجاه نفر از بهترین بچه های این مملکت را که در سکوت کامل فقط حق شان را می خواستند کشتند و حتی جسدهاشان را به مادران شان تحویل ندادند و حتی از یک سوگواری هم دریغ کردند برای مادری که دختر یا پسرش را از دست داده بود.
آن روز در آن نماز جمعه آقا نمی خندید، خشمگین بود، گریه کرد. و هر بازی که می توانست درآورد. هفته ای بعد شنیدیم که در کهریزک به بچه هایی که فقط در یک تظاهرات آرام شرکت کرده بودند تجاوز کردند و با بطری و باتوم….. چه بگویم که ندانی و چه بگویم که نشنیده باشی و لابد خودت می دانی که آن بچه ها از انگلیس و آمریکا نیامده بودند. قاتلان و قاضیان روح الامینی و کامرانی را بخاطر خرد کردن دهان آنها محاکمه کردند و زندان شان انداختند و قاضی را تعلیق کردند. اینها همه یعنی آدمی کشته شده و خونی ریخته شده و جانی مورد تجاوز قرار گرفته. اینها را می دانستی و در محفل آقا رفتی؟ حتما نمی خواهی بگویی نمی دانستی.
می دانی! هم مصطفی غنیان پدرش از دوستان آقا بود و هم روح الامینی پدرش با دم و دستگاه آقا رابطه داشت. آنها آن دشمنانی نبودند که پای تو را در جنگ معلول کرده بودند، بچه های همین مملکت بودند، بچه های تو و یوسف میرشکاک و علی معلم و محمد نوری زاد و مرتضی آوینی. این همان حکومتی است که پایت را برایش از دست دادی؟ این همان دولتی است که ماهها بخاطرش در آسایشگاه جانبازان گذراندی؟
نامه ام را برای تو می نویسم، چون می دانم اگر همین امروز هم اگر من و تو گوشه ای بنشینیم، مثل همان روزها و شب های بغداد و کافه هاوانای دمشق باز هم من و تو به هم نزدیک تریم تا تو به آقا و من به دوستان سبزم. اما من جواب خودم را چه بدهم؟
یک زمانی بود که من طرفدار خاتمی بودم و تو طرفدار آقا بودی، آنها هم با هم دعوا می کردند، یکی می گفت و یکی دیگر جواب می داد، آن روز تو می توانستی بروی در محفل آقا، من هم بروم در محفل خاتمی، تو می توانستی احساس کنی با دفاع از ولایت از عقیده ات دفاع می کنی و من احساس کنم با دفاع از آزادی و ایران از عقیده ام دفاع می کنم. ولی، آقای حسین جعفریان! خون ریخته شده، صدها نفر بی جرم و بی جنایت ماههاست دارند در زندان می پوسند، ماههاست که اراذل و اوباش حامی آقا، در کهریزک بهترین بچه های این مملکت را در شبی تاریک و بهتانی مورد تجاوز قرار دادند و “ ابراهیم”، جوانی بود که مورد تجاوز قرار گرفت و تا آخر عمر باید درد را در تمام بدنش احساس کند.
فرض کن یک روز مثل همان روزی که من و تو بی هیچ منطقی در دمشق به تصادف کنار هم نشستیم و رفیق شدیم، با یکی از این بچه ها رفیق شوی و برایت شرح بدهد که به دستور آقا، و با فرمان تیر آقا، و با دستور قاضی مرتضوی که آقا ده سال حمایتش کرد تا او هر جنایتی که می خواهد بکند، در زندان آنها را زدند و دندان شان را خرد کردند و با بطری و باتوم…. اگر اشک در چشم شان نشست، وقتی دردهای شان را برایت سفره کردند، چطور در چشم شان نگاه می کنی؟
چطور می توانی لبخندهای وقیح آدمی که یک سال است خنده را از لب میلیونها انسان دزدیده باور کنی؟ چطور می توانی اجازه بدهی دستت به دستی بخورد که به اشاره انگشتش آدم کشته است. من حرف از اختلاف نظر و اختلاف عقیده نمی زنم، حرف از ریختن خون و هتک حرمت می زنم. من حتی حرف از نکشتن یا نزدن دشمنان حکومت یا دشمنان آقا نمی زنم، حرف از این می زنم که وقتی اراذل و اوباشی که توسط بیت اداره می شدند، در خیابان به بچه ها شلیک مستقیم کردند، به گفته خود حکومت برخی از آن کشتگان حتی مخالف حکومت و اهل سیاست هم نبودند.
حسین عزیز!
یادت هست وقتی با اتوبوس داشتیم از بغداد می رفتیم به طرف دمشق و تو گدایی را دیدی که شیئی لله زد و تو چیزی به او دادی و او به تو گفت فرزند شهید است و تو به فکر فرورفتی، معلوم نبود که تو جانباز راه حقی یا او فرزند شهید است. شاید بگویی مرز حق و باطل بسیار روشن است، اما خودت می دانی مرز حق و باطل چنان مغشوش و آشفته است که هیچش گمان نمی توانی بکنی. آن شاعر بدنام، صبح برای دفاع از حق مطلبی می نوشت و صدهزار تومان می گرفت و عصر برای دفاع از باطل مقاله ای می نوشت و دویست هزار تومان می گرفت.
عکسی از تو گرفتم با یکی از معلولان جنگ عراق، اشک توی چشمهات جمع شد، گفتی نمی دانم او پای مرا هدف قرار داده بود، یا من پای او را هدف قرار دادم. می بینی! زمان که می گذرد یک باره می بینی همان مامور حزب بعث عراق در حرم حضرت علی شعر “ دنیای زندونی دیواره” داریوش را برایت می خواند، تا به تو نشانه ای بدهد که با تو رفیق است. که اگر یک روز با چشمان بسته به دشمنی شلیک کردی، بدانی که ممکن است او هم یکی مثل تو باشد، ممکن است او هم با همان هدفی به جنگ آمده باشد که تو به جنگ آمدی.
اینها به کنار، تو چطور توانستی و می توانی در کنار کسی بنشینی که دستور جنگ با ملت خودش را صادر کرده است؟ تو نمی دانی که دو تا سه میلیون نفر به خیابان تهران آمدند و رای دزدیده شان را خواستند؟ ندیدی؟ نشنیدی؟ برایت نگفتند؟ و نشنیدی که همان ها را همان روز کشیدند گوشه ای و کشتند برخی شان را؟
شعری نوشته بودی که آقا گفت باید آن را با خط خوش بنویسند و همه جا نشانش دهند. می دانی! این آقای ما خیلی احساس زرنگی و باهوش بودن می کند، من که آن شعر یادم نمی رود.
من بیدست، بیپا، زبان، گاهی چشم/ و به گمان آنها حتی شعور / در دورافتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان/ وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم / که تمام روزنامهها و شبکههای تلویزیونی/ حتی رفقای دیروزم - قربتاً الیالله - / با تلاش تحسینبرانگیز / سرگرم تجاوز به آنند./ جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی / با نخاع قطع شدهام / باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم / چون تریبون، گلدان و صندلی/ باشم تا رسیدن نمایندگان بانکها/ سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است/ مرا هم بردند/ خوشبختانه دستی ندارم./ اگر نه یابد نوار را من میبریدم/ نشد. / وزیر این زحمت را کشید/ تلویزیون هم نشان داد/ سپس همه برگشتند/ وزیر به وزارتخانهاش / پیمانکاران به ویلاهایشان/ و من به تختم.
حسین عزیز!
یک بار دیگر شعرت را بخوان. یک بار دیگر نگاه کن که پیمانکاران سابقا رزمنده که از قضا یک شب هم در جبهه نبودند، و این روزها دارند با پول مردم دولت را به زور می خرند، می خواهند پل های شکسته میان ملت و دولت بی عرضه را بازسازی کنند و باز هم این تویی که باید بروی و در صف اول بنشینی. این تویی که حتی اگر دستی هم نداشته باشی در هر تجاوزی و در هر قتلی دست خواهی داشت. تلویزیون تو را در کنار متهم نشان داده است و وقتی همه رفتند، وقتی آقا توانست از مقام یک قاتل ملی به رتبه شاعرملی ارتقا پیدا کند،
و آقای پیمانکار که وزیر شده به ویلای چند میلیاردی اش برمی گردد، این تویی که باز هم باید بروی به گوشه تختی 160 سانتی که از مجنون و فاو و فکه و خرمشهر برایت باقی مانده است. حالا می توانی روی تخت بخوابی و خیالت راحت باشد که هرگز چشم در چشم مادرانی که جسد پسران شان را مثل گوشت یخ زده تحویل گرفتند، نخواهی شد و هرگز تلویزیونی که در آسایشگاه است عکس چشمان بسته شده ندا را نشان نخواهد داد.
حسین عزیز!
می شود یک بار بگویی برای چه از این کشور دفاع کردی؟ بخاطر دین؟ بخاطر خدا؟ بخاطر ایران؟ بخاطر آقا؟ بخاطر مردم؟ بخاطر خودت؟ بخاطر چه چیزی پایت را از دست دادی تا امروز اگر مرتضوی قاتل به عنوان لکه ننگ قرار است پاک شود، آن را با پیراهن یوسف یا پیراهن تو پاک کنند. اگر بخاطر خدا و دین کردی که می دانم نکردی، یادت نرود همه بزرگان دین این حجم بزرگ جنایت را محکوم می کنند. اگر به عشق خمینی رفته بودی، ببین که امروز هرکسی که زمانی عزیز خمینی بود ذلیل ستم و ظلم آقاست. اگر بخاطر ایران رفته بودی ببین که ایران چگونه در تمام جهان بی منزلت و بی قدر شده و هر روز نه بخاطر بزرگی این دولت، بلکه بخاطر بی لیاقتی و بی کفایتی این حکومت، منزلت خود را بیش از پیش از دست می دهد، اگر بخاطر مردم رفته بودی ببین که سرداران جنگ نرفته، فرزندان برادران شان را کشته اند و به دختران و پسران بهترین دوستانت تجاوز کرده اند. آیا باز هم می توانی بگوئی برای دفاع از ناموس ملت به جنگ رفته بودی در حالی که زهرا بنی یعقوب توسط ماموران امنیتی حکومت مورد تجاوز قرار می گیرد و بوی گند کهریزک چنان همه را به رنج دچار می کند، که صاحب عزا خودش دستور تعطیل می دهد و تازه بعد از آن هم باز می زنند و می کشند و می برند.
حسین عزیز!
آقا در مورد کشته شدن بچه های دانشجوی کوی و در مورد کشتار در خیابان گفته است “ اینها مساله اصلی نیست، اینها مساله ثانوی است، مساله اصلی حفظ نظام است.” آیا تو هم همین طور فکر می کنی؟ آیا حکومتی که بزرگان دینش گفته اند تجاوز به حریم مردم بزرگترین ظلم است و هیچ حکومتی ارزش این همه ظلم و جنایت و فساد را ندارد، ارزش این همه خون ریزی را دارد؟ آیا حکومتی که علی می گفت از عطسه بزی نزد من بی ارزش تر است، همین حکومت است که بخاطرش می کشند و تجاوز می کنند و ملت را در خیابان می زنند؟ اگر اسم حکومتی که برای حفظ خودش هر اصولی را زیرپا می گذارد، دیکتاتوری نیست، پس چیست؟ تو این همه مصیبت کشیدی که شاعر دربار دیکتاتوری بشوی که یک سال است مردم بر بام های خانه های شان فریاد “ مرگ بر دیکتاتور” می کشند. من می دانم که تو، حداقل در مورد تو مطمئنم که روحت را نفروختی، هنوز هم فکر می کنی، هنوز شرافت نزد تو معنایی دارد، هنوز نمی خواهی دستمال لکه گیری دامن آلوده دیکتاتور باشی، اما آنجا چه می کنی؟
حسین عزیز!
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن، وین آبهای ناگوار؟
رذالت و دنائت تنها در این خلاصه نمی شود که کسی را کشتند، مگر در مملکت ما کشته کم داشتیم و داریم؟ رذالت فقط این نیست که به دختران و پسران بی گناه و معصوم کشور تجاوز کردند. رذالت بزرگتر این است که پدر جوانی را که کشته شده به زور بیاورند تا مدح قاتل فرزندش را بگوید. رذالت بزرگتر این است که مشاور رئیس جمهور که دخترش از دست این وضع کثیف فرار کرده علیه فرزند خودش حرف بزند.
رذالت این است که نوری زاد نورچشمی در عرض یک هفته تبدیل به مزدور و جاسوس شود، رذالت و دنائت این است که مریم امینی همسر شهید آوینی را که هیچ گاه از این دولت و حکومت دفاع نکرد و در تمام سالهای بعد از آوینی در هیچ صحنه ای ظاهر نشد، بیاورند جلوی جمعیت تا با حضورش، اعتراف کند که شوهرش باشعور نبوده و مخالف ظلم نبوده. رذالت و دنائت این است که فلان شاعر را که رسما همه جا اعلام می کند که “ علی خداست” بیاورند تا بگوید که سگ آستان ولایت است.
بخدا قسم سگ ها امکان ندارد این همه بی چشم و رو باشند. این همه وقاحت فقط از موجودی به نام انسان برمی آید. رذالت و دنائت این است که وقتی زنی را می کشند، رسما اعلام کنند که قاتل او خبرنگار خارجی بوده، رذالت و دنائت این است که وقتی کهریزک را می بندند، آقای احمدی نژاد رسما در نماز جمعه اعلام کند که “ شکنجه های کهریزک کار دشمنان است.” و بعد از یک هفته عامل کشتار کهریزک را که تا هفته قبل دشمن بوده، به عنوان معاون خودش بکار بگیرد.
رذالت و دنائت اینکه رئیس جمهور کشور، نماینده کشور، شخص دوم کشور مثل آب خوردن جلوی تلویزیون و جلوی هزاران نفر از مردم دنیا دروغ بگوید و بعد شاعران کشور دروغ او را در دانشگاه کلمبیا حماسه بخوانند و در مدح غیرتش شعر بسرایند.رذالت و دنائت این است که آقای خندان لب عادل نام، در مجمع تشخیص مصلحت با صدای بلند و با صراحت بگوید که “ من در زندگی شارلاتان تر از احمدی نژاد آدم ندیده ام” و فردای آن روز این دو کنار هم بنشینند و به هم لبخند بزنند.
حسین عزیز!
در همان جایی که تو نشسته بودی و آقا می خندید از خوشحالی آبرویی که با ظلم از دست داده بود و با پول می خرید، چند ماه قبل، پسر آن مفسر نامدار قرآن از آقا سووال کرد “ آقای احمدی نژاد جلوی چشم ما دروغ علنی و صریح گفته است، شما به ما دستور بدهید و مسوولیت روز قیامتش را به عهده بگیرید تا ما از ایشان اطاعت کنیم.” آقا از جایش بلند شد و یکباره پشت پرده پنهان شد و گفته شد آقا خسته اند، بروید. اگر قرار باشد شاعری باشی که هیچ سووالی نکنی، صدا و سیما نیز از تو و دوستانت به عنوان دستمال پاک کردن خون ملت استفاده کند، چگونه می توانی در آینه نگاه کنی و باز هم چشم در چشم مردم زندگی کنی؟
حسین جان!
نامه را برای تو نوشتم چون فکر می کردم در میان این همه شاعر متورم و خمیازه کش و کت و شلوارپوشی که هنوز مارک لباس شان از آستین آویزان است و معلوم است که بخش اعظم شان آمده اند که مدیحه ای بخوانند و صله ای بگیرند و چفیه ای محض ریا بردوش بیاندازند، تو از همه شریف تر و سالم تر مانده ای. ورنه با این جمع حرف ها دارم و داشتم. شاید فکر کنی وقتی دهها شاعر و دهها سینماگر به دیدار آقا می روند، لابد ممکن است این من باشم که دارم در مسیر عکس می روم و اصولا راه طبیعی همان راهی است که شما می روید، اما یادم آمد به دوستانی که زنده ماندند و گوشه نشستند، یا آنها که پیش از پنجاه سالگی دق کردند، یا آنها که خراجات زورکی داروغگان و شحنگان شهر را ندادند و حالا جورکش غول بیابان غربت اند، چنین می شود که نمی توانم سکوت کنم و فکر کنم فرزندان ما فردا روزی تاریخ امروز را بخوانند و بگویند جمعی شاعر رفتند نزد مردی که مردمش را کشته بود و یک نفر هم اعتراضی نکرد.
راستش را بخواهی از سید حسن حسینی خجالت می کشم که گفته بود “ شاعری وام گرفت، شعرش آرام گرفت.” و اتفاقا منظورش بطور مشخص رابطه مالی آقای خامنه ای با شاعران بود. یا گفته بود “ شاعری خم می شد، منشی قبله عالم می شد.” از قیصر امین پور خجالت می کشیدم و می کشم که نه دینش را از دست داد، نه دنیایش دنیای صله گیران مدیحه گو شد و تا آخر بر سر عهد و پیمان خود با مردم و آزادی و اصلاحات ماند. خجالت می کشم از بزرگ بزرگان شعر این مملکت احمد شاملو که سالها در خانه اش در کرج نشست و تا مرگش در رسید خاک ایران را ترک نکرد. هر روز این شاعر بدنام ما بر بام کیهان رفت و ندا درداد که شاملو پیرسلطنت آباد است. و وقتی هم شاملو به آمریکا رفت چند تنی از وحوش این سوی آب او را عامل حکومت خواندند.
خجالت می کشم از مهدی اخوان ثالث که تا آخرین روز زندگی گوشه ای نشست و اگرچه آقا زمانی مشتری شعرش بود، اما جز خاتمی و جواد فریدزاده بزرگوار هیچ کس حالی از او نپرسید، نه حسابش را کنار جام گذاشتند، نه سلامش را پاسخ دادند. خجالت می کشم از سعیدی سیرجانی شاعر بزرگ که در منظومه شیخ ریا، گوئی محفل شما را عینا بازسازی کرد و به شعر آورد و آخرکار، حکم به او تهمت لواط زدند، هم جاسوس اش خواندند، هم مجبور به توبه اش کردند، هم او را کشتند.
خجالت می کشم از شفیعی کدکنی بزرگ که زمان را چنان بر او تنگ کردند که رسما خواست برود و چندی نیز رفت و هر چه کرد، مدیحه گویی نکرد. خجالت می کشم از جعفر پناهی و صدها فیلمساز و مستندساز و نقاش و موسیقی دان که مشاطه گری چهره کریه استبداد را نکردند. بد سلیقه حکومتی که صدای واعظ اراذل، را به “ ربنا” و “ بت چین” شجریان ترجیح می دهد و محسن نامجویش در فرنگ باید بماند، چون نمی خواهد هنرش را به فقیه خوشگله بفروشد.
حسین عزیز!
ای کاش شما، تو و دوستان مان را می گویم، اندکی به آقا و ولایت و دین و این حکومت اعتقاد داشتید که لااقل آدم دلش نمی سوخت که که مدیحه گوی سلطان شده اید و حداقل می گفت اینان عاشقان آقا هستند و گور پدر همه تان، اما وقتی من شخصا، رودررو، بدون نقاب، حداقل نیمی از شما را می شناسم، و می دانم اینکاره که نیستید هیچ، آن کاره هم هستید، چه بگویم؟ چگونه دلم نسوزد که ظلم و جنایت نه پشت شعر عاشقان دیکتاتور، بلکه پشت دروغ های جماعتی که پول می گیرند تا شعر بگویند پنهان شود. آن شاعر بدنام ما، نامه ای نوشت در سنه خمس مائه که خاتمی را دشمن ولایت فقیه خواند و خودش را کلب آستان ولایت. به او گفتم “ احمق! اینکه می نویسی تازه مردم شک شان برطرف می شود و مطمئن می شوند که خاتمی همان است که می خواهند.”
حاصل این بیت، بیتی بود که بیت آقا برایش خرید. یادم هست وقتی خاتمی رئیس جمهور شد، خدا را شکر می کرد که چند سالی لیبرال ها مملکت را قابل تحمل می کنند. یک روز همین رفیق مان تا صبح بیدار بود تا مقاله ای برای نشریه یکی از کارگزاران بنویسد، گفتم “ رفیق! با اینها هم کار می کنی؟” گفت: “ پول بیشتری بدهند کار می کنم، اینقدر کار می کنم که آقا بفهمد باید ما را داشته باشد و قیمت ما را بپردازد.”
حسین عزیز!
یادت هست رفته بودیم کربلا و نجف و دمشق و علیرضا قزوه دائم احساس می کرد موبایلش صدا می کند و نگران بود که جلسه شعرخوانی در اردبیل را از دست بدهد و دوست داشت همه جا سرک بکشد. می دانی! مشکل همین است. حالا دیگر علیرضای قزوه که زمانی سروده بود “ مولا ویلا نداشت” حالا مولایش نه یک ویلا و دو ویلا، که کاخ در کاخ محل سکونت دارد و انگار سرنوشت همه حاکمان این مملکت است که مثل نادرشاه هفت سال را به عدالت و نرمخویی بگذرانند و چون به هفت سال دوم برسد، خوی حیوانی شان گل کند و بزنند و بکشند و دندان خرد کنند و جان بگیرند. می خواستم کلی حرف درباره قزوه بزنم، اما ناصر فیض که با هم چند باری شعر مشترک گفتیم قضیه را تمام کرده و دیگر حرفی برای ماندن به او نمی ماند. “ با سر آمد علیرضا قزوه/ شد سر آمد علیرضا قزوه/ همه باید به یک طرف بروند/ تا شود رد علیرضا قزوه/ شعرهایش در ابتدا بودند/ یک مجلد علیرضا قزوه/ چاپ آثار او پس از چندی/ شد مجدد علیرضا قزوه/ نیست جایی و نیست ارگانی/ که نباشد علیرضا قزوه/ شک ندارم که بیش تر از صد/ شغل دارد علیرضا قزوه/ بیت رهبر علیرضا قزوه/ توی مرقد علیرضا قزوه/ هر کجا می روی پی کاری/ می رسد عد! علیرضا قزوه/ …. یک نفر گفت:مخلصیم آقا/ گفت:باشد،علیرضا قزوه/ وای بر حال تو اگر با تو/ بشود بد علیرضا قزوه!/ من که می ترسم از عواقب آن/ به محمد، علیرضا قزوه!/ قزوه یک شاعر است اما، کاش…!/ هیس! آمد علیرضا قزوه.”
حسین جان!
شعر، روح آدمی است و آنکه شعرش را می فروشد، یعنی روحش را در مدح کسی که زشتی رفتار او آشکار است، خرج می کند، دیگر یک خطاکار نیست، او خائنی است که شریک جرم قاتل می شود. از این کلمه بدم می آید، ولی اینقدر واقعی است که جز این کلمات چیز دیگری نوشتن ممکن نیست.