کاغذم دریا می‌شود

نویسنده

» گزیده‌ای از شعر معاصر عرب

 

سرزمین هرز/ شعر جهان - گزیده‌ای از شعر معاصر عرب:

 

دو شعر از محمود درویش

ترجمه‌ی عبدالرضا رضایی‌نیا

(محمود درویش، شاعر و نویسنده‌ی فلسطینی در ۱۹۴۱ به دنیا آمد و سال ۲۰۰۸ بدرود حیات گفت. درویش جز برای فلسطین شعری نسرود و او را شاعر آزادی فلسطین لقب داده‌اند. “گنجشک‌های بی‌بال”، “برگ‌های زیتون” و “عاشقی از فلسطین” از جمله دفترهای شعر اویند.)

 

من یوسفم، پدر!

من یوسفم، پدر!

پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند

پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند

آزارم می‌دهند

با سنگریزه و سخنم می‌رانند،

می‌خواهند که من بمیرم تا به مدح من بنشینند،

آنان درِ خانه‌ات را به رویم بستند،

از کشتزارم بیرون کردند،

پدر! انان انگورهایم را به زهر آلودند

پدر! آنان عروسک‌هایم را شکستند

آن‌گاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد،

آنان رشک بردند و بر من شوریدند،

و بر تو شوریدند!

مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!

پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند

خوشه‌ها به رویم خم شدند

و پرنده بر کف دستانم فرود آمد

با آنان چه کرده بودم، پدر!

و چرا من؟

تو یوسفم نامیدی،

آنان به چاهم انداختند

و به گرگ تهمت بستند

حال آن‌که گرگ مهربان‌تر از برادران من است.

آی پدر!

آیا من به کسی جفا کردم،

وقتی که گفتم: “به رویا یازده ستاره دیدم

و خورشید و ماه را…

دیدم که بر من سجده می‌برند.”

 

مرا به دنیا بیاور… تا بدانم

مرا به دنیا بیاور… مرا به دنیا بیاور!

تا بدانم در کدام زمین می‌میرم؟

و در کدام زمین

به رستاخیز زنده خواهم شد

سلام بر تو که آتش صبح‌دمان را بر می‌افروزی!

سلام بر تو

سلام بر تو…

آیا وقت آن رنسیده تا هدیه‌ای چند نثارت کنم؟

آیا وقت آن نرسیده تا به سوی تو برگردم؟

آیا گیسوانت درازتر از عمر ما نیست؟

و درازتر از درختِ ابر؟

که آسمان را به سوی تو می‌کشد

تا زنده شود

مرا به دنیا بیاور!

تا شیر سرزمین‌ها را از تو بنوشم

و بر بازوانت کودک بمانم

و کودک بمانم

تا همیشه‌ی همیشه‌ها

بسیار دیدمت، ای مادر من!

بسیار دیدمت

مرا به دنیا بیاور،

تا بر کف دستانت بمانم.

 

آیا هم‌چنان وقتی به من مهر می‌ورزی،

می‌خوانی و بی‌بهانه‌ گریه سر می‌دهی؟

مادرم!

دستانم را بر کمرگاه زنی از سراب گم کردم،

رمل را در آغوش گرفتم

سایه را در آغوش گرفتم

اینک آیا می‌توانم برگردم

یه سوی تو

به سوی خود؟

مادرت مادری دارد

انجیر باغ ابری دارد

پس مرا تنها و سرگردان رها مکن!

دو دستت را می‌‌خواهم

تا قلبم را ببرم،

مشتاقم به نانِ صدای تو

مادر!

مشتاقم به همه‌چیز

مشتاقم به خویش…

مشتاقم به تو.

چهار شعر از ادونیس

ترجمه‌ی عبدالحسین فرزاد

(علی احمد سعید معروف به “ادونیس” در ۱۹۳۰ در یکی از روستاهای سوریه به دنیا آمد. او به علت فعالیت‌های سیاسی، ماه‌های بسیاری را در حبس سپری کرد و سرانجام در سال ۱۹۶۵ به بیروت رفت. جایی که به عنوان دانشمند، روزنامه‌نگار و منتقد ادبی به فعالیت مشغول شد. او از سال ۱۹۸۶ به عنوان نویسنده‌ی آزاد در پاریس و در تبعید زندگی می‌کند.)

 

آینه‌ای برای خفتن

پهلوان بیدار چونان موجی

به خواب می‌رود

و سرزمین ما دخترکی است

که بی‌سر و بالین در خواب مانده است

و اندیشه‌ی شکارگر سرخ

پیکری خفته است

ای فروریخته اندام، ای گذرگاه‌های رطوبت

در جسمم – در جسمم

از کجا چگونه خفتگان را بیدار کنم؟

 

آینه‌ی قرن بیستم

تابوت چهره‌ی کودک را می‌پوشاند

کتاب

در احشاء غرابان نوشته می‌شود

ددی به پیش می‌آید

با شاخه‌ی گل‌اش

صخره

در ریه‌های دیوانه نفس می‌کشد

هان خودش است

خودش

قرن بیستم.

 

عصر زرین

اما من، با این‌همه شاعرم

پرستنده‌ی آتش

و شیدای جلجتای خویش.”

که چکمه‌ی پلیس

از چهره‌ی تو زیباتر است.”

آه ای روزگار چکمه‌های زرین!

تو گران‌بهاترینی، تو زیباترینی!

 

ترانه

در انتهای شب در فصل کهنسالی زاده شد

بی‌آن‌که در بستر اساطیر خفته باشد

بی‌آن‌که کودکی کرده باشد.

در پیکر من زمین بر‌می‌خیزد

و در گوش روزگارم نجوا می‌کند

تا روزنه‌هایی برای او باشد

به گام‌هایم می‌آموزد

تا به نام او، به نامه‌ها و گنجشک‌ها بدل شوند.

دو شعر از غاده‌السمان

ترجمه‌ی عبدالحسین فرزاد

(غادة السمان، زاده‌ی ۱۹۴۲ در دمشق، نویسنده و ادیب زن اهل سوریه است. او یکی از بنیان‌گذاران شعر نو در ادبیات عرب به شمار می‌رود. از آثار او می‌توان به “شناکردن در دریاچه”، “بدن کیسه‌ی مسافرت”، “در بند کردن رنگین‌کمان” و “عشق از رگ به رگ” اشاره کرد.)

 

نامه‌ای برای جغد نغمه‌خوان

آن‌گاه که درباره‌ی تو می‌نویسم

کاغذم دریا می‌شود

و حروفم پرندگان سپید نوروزی

که بر فراز پهنه‌ی آب

به پرواز در‌می‌آیند

و امواج، عشق را

با یکدیگر رد و بدل می‌کنند

و قلمم صدای آرام بال‌ها را

به گوش می‌رساند…

آن‌گاه که درباره‌ی تو می‌نویسم

از بوم، به هزاردستان بدل می‌شوم.

و آن‌گاه که مرا می‌ستایی

در آیینه به طاووسی ماننده‌ام…

و آن‌گاه که نسیم نفس‌هایت

از فراسوی گفت‌وگو می‌وزد

چون پرستویی مشتاق

به سوی تو صف می‌زنم.

و چون به من خیانت می‌کنی

سر در ریگ فراموشی می‌سپارم

چونان شترمرغ ساده‌دل.

و ان‌گاه که با من می‌ستیزی

به خفاشی بدل می‌شوم

که جهان را سری به عقب برگشته می‌انگارد.

آه… سرور!

از من هرچه که می‌‌خواهی

می‌توانی ساخت،

اما به جز طوطی!

 

نامه‌ای برای عشق دمشقی تو

روزگارانی است

که عشق تو را سخت می‌کاوم

بدین امید که بر خویشتن

آگاهی یابم

در عشق تو چیزی از گرمای دمشقیان است،

چیزی از یاسمن‌های دمشق و گوارایی‌اش

چیزی از زمزمه‌ی آب‌هایش

و روزگاران گذشته‌ی من

در دربارهایش

سبزینه‌ی عشق تو را می‌کاوم

و در احشای درختان گام می‌نهم

باشد که پا برجایی و ماندن را بیاموزم!

اما

من خاره‌ای هستم

که بر آن گیاهی نمی‌روید

مگر ان‌گاه که از جای بغلتد.

یک شعر از نزار قبانی

ترجمه‌ی مهدی سرحدی

(نزار قبانی، زاده‌ی ۲۱ مارس ۱۹۲۳ و درگذشته‌ی ۳۰ آوریل ۱۹۹۸، از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. او را به واسطه‌ی شعرهای عاشقانه‌اش، “شاعر زن” لقب داده‌اند، هرچند که اوخود این لقب را چندان نمی‌پسندید.)

 

عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!

اندیشیدن ممنوع!

چراغ، قرمز است…

سخن گفتن ممنوع!

چراغ، قرمز است…

بحث پیرامون علم دین و

صرف و نحو و

شعر و نثر، ممنوع!

اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!

از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات

پا فراتر نگذار

چراغ، قرمز است…

زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!

عشق ورزیدن، چراغش قرمز است

مرموز و سرّی باش..

تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار

بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!

شرکت مکن در جرم فحشا یا نوشتن!

زیرا که در دوران ما،

جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!

اندیشیدن درباره‌ی گنجشکان وطن

و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!

اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند

ممنوع!

صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید،

در عناوین روزنامه‌ها،

در اوزان اشعار

و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!…

در بر همسرت استراحت نکن،

آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند،

اکنون زیر “کاناپه” هستند!…

خواندن کتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!

آن‌ها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند،

مثل بید در قفسه‌های کتابخانه کاشته شده‌اند!

تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!

تا قیامت از صدایت آویزان بمان

و از اندیشه‌ات آویزان باش!

سر از بشکه‌ات بیرون نیاور

تا نبینی چهره‌ی این امت تجاوز شده را…

اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی

یا همسرش

یا دامادش

یا حتی سگش - که مسئول امنیت کشور است

و ماهی و سیب و کودکان را می‌خورد

و گوشت بندگان را نیز-

باز، می‌بینی چراغ، قرمز است!

یا اگر روزی بخواهی

وضع هوا را…و اسامی درگذشتگان را

و اخبار حوادث را بخوانی،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است!

یا اگر روزی بخواهی

قیمت داروی تنگی نفس

یا کفش بچگانه

یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است.

یا اگر روزی بخواهی

صفحه‌ی طالع بینی را بخوانی،

تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت

و پس از اکتشاف آن بدانی،

یا بدانی که در ردیف چارپایان، جایگاه تو کجاست،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است!

یا اگر روزی بخواهی

خانه‌ای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد،

یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد،

یا یخچال کهنه‌ای پیدا کنی..

باز.. می‌بینی چراغت قرمز است.

یا بخواهی در کلاس از استاد بپرسی:

چرا اعراب امروزی با اخبار شکست‌ها تسلا می‌یابند؟

و چرا عرب‌ها مثل شیشه در هم می‌شکنند؟…

باز می‌بینی چراغت، قرمز است..

با گذرنامه عربی سفر نکن!

دیگر به اروپا سفر نکن

زیرا - چنان که می‌دانی- اروپا جای ابلهان نیست..

ای وانهاده!

ای بی‌هویت!

ای رانده شده از همه‌ی نقشه‌ها!

ای خروسی که غرورت زخم خورده!

ای که کشته شده‌ای، بی هیچ جنگی!

ای که سرت را بریده‌اند، بی آن که خونی بریزد..

دیگر به دیار خدا سفر نکن

خدا، بزدلان را به حضور نمی‌پذیرد…

با گذرنامه‌ی عربی سفر نکن..

و مثل موش کور، در فرودگاه‌ها منتظر نمان!

زیرا چراغت قرمز است..

به زبان فصیح نگو

که مروانم

عدنانم

سحبانم

به فروشنده‌ی موبور “هارودز”

نام تو برایش مفهومی ندارد

و تاریخ تو

تاریخی دروغین است، سرورم!

در “لیدو” به قهرمانی‌هایت افتخار نکن

که سوزان

و ژانت

و کولت

و هزاران زن فرانسوی دیگر،

هرگز نخوانده‌اند

داستان “زیـْر” و “عنتر” را

دوست من!

تو خنده‌آور به نظر می‌رسی

در شب‌های پاریس.

پس فورا به هتل برگرد،

چراغ، قرمز است!

با گذرنامه‌ی عربی سفر نکن

در مناطق عربی نشین!

که آنان به خاطر یک ریال، می‌کُشندت

و شب هنگام، وقتی گرسنه می‌شوند، می‌خورندت!

در خانه‌ی حاتم طائی مهمان نشو،

که او دروغگو و متقلب است

مبادا صدها کنیز و صندوقچه‌ی طلا

فریبت دهد…

دوست من!

شب‌ها به تنهایی نزن پرسه

میان دندان‌های اعراب…

تو برای ماندن در خانه‌ی خود هم محدودیت داری

تو در قوم خود هم ناشناسی!

دوست من!

خدا عرب‌ها را بیامرزد!!