زن جوانی را می شناسم که سی سال است در عزای پدری که جمهوری اسلامی از او ربود، با نفرت می خوابد و با نفرت بر می خیزد. دیروز که خبر اعدام کسی دیگرراشنید، در چشمان غم گرفته من زل زد وبه لبخند گفت: “گره دار بر گردن خامنه ای سفت تر شد.”
این را که می گفت، نفرت مادران تمام کشته شدگان این سال ها، خشم همه فرزندانی که پدران در زندان های جمهوری اسلامی به جاگذاشتند، اندوه همه عاشقانی که معشوق رادر خاوران هامدفون دیدند… در دمی از برابر چشمانم گذشت و از این تراکم نفرت، به جای اقای خامنه ای، نفس ام به شماره افتاد. با خود گفتم: وای از آن روزی که این بذر نفرتی که “آقایان” پاشیده اند، نهال انتقام بدهد.
این روزها کارمان این شده که هرسپیده، حتی پیش از گشودن چشم، دنباله طناب داری را بگیریم که ساعتی قبل بر گردن برادری، پدری، مادری، فرزندی گره خورده ست. آخری ها، علی صابری و اکبر سیادت بودند. آنان بر چوبه دارمی رقصیدند وتندباد نفرت، وزیدن گرفته بود. آسمان دل ایران، گرفته بود و دختری می گفت: این گره ها بر گردن خامنه ای سفت می شود.
آن سوتر. دخترکی جوان، در خانه ای که خالی از “لطیفی پور”ها شده، گردخویش می چرخید؛ دیگر کسی نبود که حتی به کلامی، زخم او را مرهم باشد. او نیزمی رود تا به جمع آنان که نان خویش در تنفر می زنند و جسم و روح باکینه، می پرورانند، بپیوندد.
و امروز این شده ست تصویر ایران:
“عبدالله” دربند. “عیسی” بر صلیب. “مصطفی در ناکجاآباد. بانوی او زخمی؛ “محمد” در فکر جنازه اش که بر سر آقاین کوبیده خواهد شد، “فاطمه” در خیال طفل دوساله، “نرگس” در اندیشه خزان، “بهاره” بندی زمستان…. و کسی باز طناب دارمی بافد، این بار برای “ابراهیم”؛ او گره بر نفرت می زند.
سهراب، اشکان، ندا، رامین… که سوی دیگر چهره زخمی ایران اند، در انتظارگام های سنگین پدران و مادران در گورستان ها. گورستان هایی که قرار بود بهشت شوند اما اینک پدران و مادران به آنها راه ندارند و حق سرنهادن بر مزار فرزند نیز از آنان ستاده شده. گویی کسی می خواهدقطرات اشگ هم به نفرت بدل شود. وای از این تراکم نفرت.
انقلاب که می شد، مردمان عهدما، با نفرتی هزاران بار کمتر، گره دار بر گردن کمترین “نشانه”های حکومت زدند. چنین بود که درروستایی بس دور، ژاندارمی گاه نگریستن به مردمان خشمگینی که طناب دارش آماده می کردند، از هراس آن نفرت جان باخت، پیش از رسیدن به حلقه دار. او تنها یک لحظه کافی اش بود تا دریابد فرمان مرگ نفرت، کوبنده ترست؛ کسی جلودارش نیست.
این همه بگفتم تا بازخامنه ای را خطاب قرار دهم که:به فرمان قانون تن بسپار که فرمان نفرت که دررسد، خانمان برافکن خواهد بود.
آقا! فرزانگی به خرج بده، برای یک بار هم که شده، از سفتی طناب نفرت بر دور گردنت بهراس.
آقای ولی فقیه! این یاران برکشیده از میان “اراذل و اوباش”، این دروغگویان کم مایه، این فرزندان “بته”ها، این چاپلوسان هزاررنگ، این بس بسیاران که به گردخویش آورده ای، این “ساندیس خورها”… در لحظه موعود، شغل شان می شودهمین که اکنون است: بافتن طناب دار. طناب دارشما و شمایان. اتکا بر اینان، با همه سلاح و پول که ارزانی شان داشته ای، عین بی خردیست.
آقای خامنه ای! چوب قانون هزار بار به از طناب نفرتی ست که اینان بافته اند و مردمان خشمگین، برگردن افکندنش راطرح می ریزند. زندانیان را آزاد کن؛ به انتخابات آزاد تن بده؛ مردمان را به خویش واگذار که بندی مردمانی بی کینه بودن، هزار بار آسان ترست ازاسیری لشگر انتقام.
می دانم که نمی شنوی! کاش می شنیدی.