گردن کلفت

نویسنده
راجر دین کایزر

» اولیس/ داستان خارجی

برگردان محسن موحدی زاد

به رستوران هادل هاوس در برانزویچ، جورجیا قدم گذاشتم. به خاطر اینکه همه میزها گرفته شده بود پشت پیشخوان نشستم. یک صورت غذا برداشتم و شروع به نگاه کردن به اسامی مختلف غداها کردم و در تلاش برای گرفتن این تصمیم بودم که آیا صبحانه سفارش بدهم یا ناهار بخورم.

یک نفر در حالیکه دستش را روی شانه من گذاشت گفت: “ببخشید”.

بالا را نگاه کردم و به سمتی چرخیدم تا آن زن نسبتاً خوش قیافه ایی که در جلوی من ایستاده بود را بببینم.

از من پرسید: “ بر حسب تصادف اسم شما راجر نیست؟”

 از آن جاییکه قبلا هرگز آن زن را ندیده بودم، در حالیکه با سردرگمی نگاه می کردم، جواب دادم: “چرا “.

گفت: “ اسم من باربارا ست”. و در حالکیه به میز دوری نزدیک دری که به دستشویی می رسید اشاره می کرد، “و شوهرم تنی”.

به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم اما مردی را که، تنها پشت میز، نشسته بود نشناختم.

 به او گفتم : “ متاًسفم. چیزه. چیزه، من گیج شدم. من فکر نمی کنم که شماها رو بشناسم. با این حال اسم من راجره. راجر کایزر”.

از من پرسید: “ تنی کلاکستن. تنی از دبیرستان لندن[1] در جکسون ویل، فلوریدا؟”

گفتم: “ من واقعأ متأسفم. این اسم اصلا به گوشم آشنا نمیاد”.

او برگشت و به طرف میزش رفت و نشست. او و شوهرش فوراً شروع به حرف زدن کردند و گهگاه می دیدم که بر روی صندلی خودش می چرخید و مستقیم به من نگاه می کرد.

بلاخره تصمیم گرفتم صبحانه و یک فنجان قهوه بدون کافئین سفارش بدهم. نشسته بودم و بدون توقف به مغز خودم فشار می آوردم و در تلاش بودم که به خاطر بیاورم این مردک تنی نام چه کسی بود.

پیش خودم فکر کردم: “ من باید با اون آشنا باشم. حتما دلیلی داره که او من رو می شناسه”.

فنجان قهوه ام را برداشتم و یک جرعه نوشیدم. ناگهان مثل برق از ذهنم گذشت.

همانطور که بر روی صندلی چرخیدم و روی خود را به سمت او کردم، زیر لب گفتم: “تنی، تنی گاو نره [2]”.

فکر کردم: “گردن کلفت درس جغرافی کلاس هفتم”.

چند بار اون آدم پست فطرت من را به خاطر گوش های بزرگم جلوی دخترهای کلاس دست انداخته بود؟ چند بار این پدرسوخته تأسف انگیز به خاطر این که پدر و مادر ندارم و مجبورم در یتیم خانه زندگی کنم من را مسخره کرده بود؟ چند بار این گردن کلفت گنده بگ من را به قفسه های داخل راهرو کوباند فقط برای اینکه خودش را در حضور بقیه دانش آموزها شبیه به یک مرد بزرگ نشان بدهد؟

او دستش را بلند کرد و برای من تکان داد. من هم لبخند زدم، در جواب دستی برای او تکان دادم و برگشتم و شروع به خوردن صبحانه کردم.

پیش خودم فکر کردم: “ خدای من! الان خیلی لاغره. اصلا اون آدم قوی هیکل بزرگی که من از سال 1957 به یاد می آورم نیست”.

ناگهان صدای شکستن ظرف شنیدم، چرخیدم برای اینکه ببینم چه اتفاقی افتاده. در تلاش برای نشتن داخل صندلی چرخدارش که قبل از غذا در راهروی جلوی دستشویی گذاشته بود، تصادفاً چند بشقاب را از روی میز انداخته بود. پیشخدمت به سرعت به سمت میز دوید و شروع به جمع کردن ظروف شکسته کرد و من صدای تنی و همسرش که تلاش می کردند معذرت خواهی کنند را می شنیدم.

وقتی تنی به طرف من چرخید، در حالیکه همسرش (صندلی) او را هل می داد، من سرم را بلند کردم و لبخند زدم.

درحالیکه سرش را به جلو تکان می داد گفت: “ راجر”.

من هم که در جواب سرم را تکان می دادم، گفتم: “ تنی”.

همانطور که از در خارج می شدند و به آهستگی مسیر خود را به طرف ون بزرگی که یک بالابر صندلی چرخ دار بر روی در کناری آن نصب شده بود می پیمودند، آنها را نگاه کردم.

در حالیکه همسرش چندین بار تلاش کرد تا بالابر را پائین بیاورد، من نشستم و تماشا کردم. اما کاملاً از کار افتاده بود. در نهایت بلند شدم، غذا را حساب کردم، و به سمت ون رفتم.

پرسیدم: “ مشکل چیه ؟”

تنی گفت : “این لعنتی گاهی اوقات گیر می کنه”. همسرش گفت: “ممکنه به من کمک کنی اون رو سوار ون کنم”.

همانطور که صندلی چرخدار را گرفتم و به سمت در شاگرد می غلتاندم، گفتم: “فکر کنم بتونم”.

در را باز و چرخ های صندلی را قفل کردم.

همانطور که خم می شدم و دور کمر او را می گرفتم ، گفتم: “خیلی خوب، خوش تیپ. دستها دور گردن”. و با دقت او را بلند کرده و بر روی صندلی قرار دادم.

وقتی که تنی گردن من را رها کرد من پائین رفتم و پاهای لمس و بی حس او را به آرامی چرخاندم و به داخل ون گذاشتم به طوری که درست در جلوی او قرار بگیرند.

در حالیکه مستقیم به چشمان من نگاه می کرد گفت: “یادته دیگه، نه؟”

من گفتم : “ یادمه”.

آهسته گفت : حدس می زنم داری فکر می کنی “با هر دستی بدی با همون دستم می گیری”.

من با حالتی جدی در صورتم گفتم: “ من هرگز این جوری فکر نمی کنم”.

به طرف من نزدیک شد و هر دو دست من را گرفت و محکم فشار داد.

از من پرسید: “آیا حسی که من در این صندلی چرخ دار دارم همون حسیه که تو اون زمانی که در یتیم خونه زندگی می کردی داشتی؟”

من جواب دادم: “تقریباً، تنی. تو خیلی خوش شانسی. تو یه کسی رو داری که صندلیت رو هل بده، یه کسی که عاشقته. من هیچ کس رو نداشتم”.

دستم رو در جیبم کردم و یکی از کارت هایی که داده بودم شماره تلفن خانه ام را رویش نوشته بودند به دستش دادم.

به او گفتم: “ بعضی موقع ها به من یه زنگی بزن. با هم ناهار می خوریم”. هر دو خندیدم.

در حالیکه به سمت بزرگراه بین ایالتی حرکت کردند و در نهایت از یک خروجی به سمت جنوب ناپدید شدند، من همان جا به تماشای آنها ایستادم. امیدوارم یک موقعی به من زنگ بزند. او تنها دوستی خواهد بود که من از روزهای دبیرستان دارم.

 

پانویس

1- Landon High School.

2- Tony The Bull.