چاپ دوم/ از اینجا – مرجان مفید
۱- ادبیات، فرآیندی است که همواره یا ترجمه میشود یا ترجمهاش میکنند. فارغ از ویژگیهای صوری و ساختاری، نوشته به شرط ترجمه در آستانه ادبیاتشدن قرار میگیرد. به احتمال این تلقی از ادبیات به مذاق بسیاری خوش نمیآید. حتی ممکن است مایه ناامیدی فارسیزبانها باشد. بیتعارف همه میدانیم که ادبیات فارسی آنچنان طرفدارانی در سطح جهانی ندارد. ادبیات که توامان مولد و محصول زندگی مدرن است، بدون ترجمه محقق نمیشود. کموبیش همه آثار چشمگیر اعم از کلاسیک، مدرن یا معاصر صرفا زمانی رسمیت پیدا میکند که به زبانی دیگر ترجمهاش کنند. صریحتر آنکه تا وقتی مکتوبات تخیلی یا روایی را به زبانی دیگر ترجمه نکنند، نفس ادبیاتشدن آن مکتوبات محل شک است. مواجهه با “دیگری” شرط لازم ادبیات است. ما از زمان تولد خود بیخبریم، مگر آنکه دیگری در اینباره اطلاعاتی در اختیار ما قرار بدهد. در مورد مرگ هم این قضیه صادق است. بدون درک مرگ دیگری، به میرندگی خود پی نمیبریم. به همین قیاس، ادبیات نیز متکی به حضور دیگری است. و این دیگری نه شخص، جریان یا گروهی خاص، که در واقع فرآیندی است موسوم به ترجمه. ادبیات نوشتهای است که لاجرم دیگری میخواندش یا نوشتهای است که ما، مخاطب “دیگر” آن هستیم. برای ما فارسیزبانها این تلقی بس دردناک است. زیرا به هزار و یک دلیل از جانب دیگری تمایلی به ترجمه متون روایی و تخیلی ما به چشم نمیخورد. در عین حال، تجربه یک قرن اخیر ما از ادبیات با ترجمهکردن به دست آمده است و هماینک گفتمانی در شرف شکلگیری است که اصطلاح “ترجمههراسی” برازنده آن است.
۲- افزایش یا کاهش سطح کمی مکتوبات روایی یا تخیلی بر بهبود یا کمبود ادبیات گواهی نمیدهد. هر قدر رمان و داستان کوتاه بنویسیم، کارگاههای قصه را توسعه بخشیم، جایزههای ادبی دایر کنیم، بر تعداد شاعران و کتابهای شعر بیفزاییم، جلسههای داستانخوانی و بررسی کتابهای تازه راه بیندازیم، تا وقتی ترجمه بر این مکتوبات مهر تایید نزند، همچنان از شانس ادبیاتشدن محروم هستیم. بنابراین، بهطور قراردادی از آثار ترجمهنشده به “مکتوبات روایی و تخیلی” مراد میکنیم و ادبیات را به شرط ترجمه به رسمیت میشناسیم. ادبیات، پیامد ترجمه است. با ترجمهکردن مکتوبات دیگران را به ادبیات تبدیل میکنیم و به همین منوال با ترجمهشدن مکتوبات ما به ادبیات تحول مییابد. در سالهای اخیر، به خصوص یک دهه گذشته، علایمی به چشم میخورد که نویسندگان مکتوبات روایی و تخیلی تمایل خود به مفهوم موسع “ادبیات” را از دست دادهاند. به عبارتی، مستغنی از دیگری به مخاطبان ملی قناعت کردهاند. موازی با این دگرگونی، نسل مترجمان چیرهدست فارسیزبان رو به نقصان گذاشته است. توقع مخاطبان از مترجم نیز به شدت کاهش یافته است. به هزار و یک دلیل مترجمانی ظهور کردهاند که سالانه بین دو تا چهار هزار صفحه ترجمه میکنند. از ذکر نام آنها میپرهیزیم تا حمل بر کینتوزی و حسدورزی به توفیق چشمگیرشان نشود. ترجمه به نیت ایجاد ادبیات، منوط به ترجمه سبک است و ترجمه سبک در آستانه منسوخشدن قرار دارد.
۳- چیزی به اسم ادبیات ملی وجود ندارد. در همه نقاط جهان ادبیات با فرآیند ترجمه تحقق مییابد. میل به جهانیشدن یا جهانیکردن ادبیات، پیشاپیش ادبیات ملی را مفروضی ثابتشده قلمداد میکند. اما ادبیات نه جهانی میشود نه میتوان به جهانیکردن آن همت گمارد. ادبیات، اگر ادبیات باشد جهانی هست و نیازی به آن نیست که مثل اغذیهفروشی “مک دونالدیزه” شود. به همین مناسبت، با قرارداد دیگری، مکتوبات روایی و تخیلی ایران را از ادبیات فارسی متمایز میکنیم. حد تفاوت این دو چیزی نیست مگر کنش ترجمه. ادبیات صرفا در شرایطی رخ مینماید که زبان از تعهدات سرزمینی معاف باشد. خالقان مکتوبات روایی و تخیلی ایرانی کماکان زبان فارسی را تابع منویات سرزمینی به شمار میآورند. این است که به رغم تلاشهای صدسال اخیر، فارسی در زمره زبانهای ادبی جهان قرار ندارد. در عوض با فعالشدن مکانیسم دفاعی، شاهد آن هستیم که “ترجمههراسی” امکان ادبیاتشدن را از زبان فارسی دریغ میکند. بهجای صیرورت بخشیدن به ادبیات، تامل در بازارکتاب، که هر روز فرتوتتر و فرسودهتر از دیروز است، دغدغه قاطبه نویسندگان وطنی شده است. تلقی ترجمه به منزله شرط لازم ادبیات، این فایده را نیز دارد که کاذب بودن دوگانه ادبیات روشنفکرانه و ادبیات حرفهای را برملا میکند. اتفاقا تاکید بر ادبیات حرفهای مقارن با شرایطی است که تیراژ کتاب به شدت کاهش پیدا کرده است، علاوه بر شرایط حاد اقتصادی، میل مخاطب به خواندن مکتوبات ایرانی تقلیل یافته است. به بیان سادهتر، ادبیات حرفهای -که عملا حرفهای نبود و نیست- نام دیگر آن بخش از مکتوبات ایرانی است که زبان را صرفا در حکم رسانهای برای گزارش احوال شخصیه قلمداد میکند. ترجمههراسی بر کیفیت خلق آثار نیز اثر گذاشته است. بیتعارف، میانگین مترجمان ایرانی از میانگین نویسندگان ایرانی فارسینویسهای بهتری هستند. چه بسا محقق و مورخ فرهنگی آینده، در انتخاب بهترین نمونههای نثر و حتی شعر فارسی به آثار ترجمهشده اعتبار بیشتری بدهد. دوگانه ادبیات حرفهای/ روشنفکرانه بیان تازهای است از “همینی که هست” سابق. با الهام از رمبوکه میگفت: “من، دیگری است”، در ادبیات در صورت ترجمهای بودن (یا بهتر است بگوییم ترجمهای شدن) دیگری به شکل “من” در آمده است. ترجمه از این بابت دیگری من است. به همین سیاق فارسی با ترجمه به زبانی دیگر، در حکم “من”ی است که به هیات دیگری در میآید. در غیاب شرط ترجمه، مکتوبات روایی و تخیلی، رویدادگی دیگری را از دست میدهند و دقیقا به دلیل آنکه دیگری حضور ندارد “من” هم از هیچ حجیتی برخوردار نیست. رمانها و داستانهای کوتاه در وجه غالب خود بیان هیستریکی از نفسی است که مدام میکوشد اعلام حضور کند. “امروزم در آشپزخانه چگونه تلف شد، چارهای نیست داستان کوتاهی مینویسم و همین را به عرض عموم میرسانم.” “ایام نوجوانی کی به پایان رسید، دوران دانشجوییام به چه کارهایی مشغول بودم، چارهای نیست عنقریب در کارگاه قصهای ثبتنام میکنم و همه اینها را مینویسم.” “من چی بخوانم که بتوانم بنویسم؟” “چند تایی داستان کوتاه نوشتهام، ولی حالا باید رمان بنویسم.” این تعبیرات، ناتوانی از “من”شدن خلاقانه را آشکارا بروز میدهد. کار به همین جا ختم نمیشود. نوشتن در وضعیت فعلی بیش از آنکه با زمان و ابعاد آن سروکار پیدا کند، شدیدا مکانمند و منزلت محور شده است. زمان فارسی جای خود را به مکان ایرانی داده است. ترجمههراسی با کلنجار بسیار “حالا”ی زبان را با “اینجا” یا “آنجا”ی موقعیت افراد، نسلها یا جنسیتها جابهجا میکند.
۴- هیچ دلیلی ندارد که زبان فارسی در محاصره قلمروی سرزمینی بماند. فارسی از این بالقوگی برخوردار است که زبانی ادبی باشد. این حرف درست است که جهان، به خصوص مراکز ادبی جهان تا به حال تمایل چندانی به ترجمه آثار نویسندگان ایرانی نشان ندادهاند. به بیان سادهتر، زبان فارسی از داشتن مترجمان زبردست و ماهر به زبانهای دیگر محروم است. مترجم ادبیات فارسی به زبان دیگری، حتیالامکان باید زبان مادریاش فارسی نباشد. ترجمه ادبیات، قبل از هر چیز باید ادبی باشد. غالب آثار ایرانی که ظرف سالهای اخیر به زبانهای دیگر ترجمه شدهاند، مترجمانی ایرانی دارند و این ترجمهها برای مخاطبان غیرفارسی زبان، ارزش هنری و ادبی چندانی ندارند. علاوه بر این نویسنده دو زبانه چیرهدستی هم در بساط پیدا نمیشود. با همه این اوصاف، اگر ترجمه فارسینویسان به وقوع نمیپیوندد، این بدان معنی نیست که ادبیات بالقوه نباشد. اتفاقا گفتمان “ترجمههراسی” بیش از هر چیز بالقوگی ادبیات را تخریب میکند. در غیاب ترجمه میتوان کوشید همسنگ نویسندگان جهان نوشت. به سادگی میتوان آثار مهم ادبی را خواند. دربارهشان مطلب نوشت و حتی از طریق خلق تئوری ادبی خاص جهان را وادار کرد به حرف نویسندگان فارسینویس توجه نشان دهد. تجربه نویسندگانی مثل خورخه بورخس، کوبو آبه و گونترگراس به ما یاد میدهد که تامل در امکانپذیری ادبیات مهمتر از وقوع ادبیات است. متاسفانه آنقدر فوت و فنها و تجربههای ناب نوشتن را بالفعل کردهایم که عملا بالقوگی مجال جولان ندارد.
۵- گایاتری اسپیواک در مقاله مفصل “سیاست ترجمه” نسبت نویسنده و مترجم را متناظر با نسبت مرد و زن تحلیل میکند. به عبارتی، ترجمه زنانگی متن مبدا را به منصه ظهور میرساند. مترجم در حدفاصل مخاطب و نویسنده قرار دارد. مرزهای هر دو را بر میآشوبد. مترجم کاری بیش از خواندن انجام میدهد و توامان ترجمه کردن مطابق با عرف کاری کمتر از نوشتن است. در این صورت، مترجم مخاطبی است که مینویسد و در عین حال نویسندهای است که دست به کار نوشتن نشده است. بنابراین، ترجمه محمل مناسبی است تا بالقوگی ادبی زبان تجلی پیدا کند. ترجمه آثار ادبی از زبانهای دیگر به فارسی پیش از هر چیز حاکی از آن است که “زبان دیگری” همواره از این بخت برخوردار است که به “دیگری زبان” جهش کند. از این منظر ترجمه، “جنس دوم” ادبیات است و به همین قیاس، ترجمههراسی نوعی از سرکوب و تبعیض را در خود مستتر دارد. ترجمههراسان مکررا و به اشکال مختلف ترجمه را مانعی برای بسط و تداوم مکتوبات روایی و تخیلی معرفی میکنند. در این گفتمان زنان بسیاری مینویسند، ولی کمتر پیش میآید که زنانه بنویسند. در نتیجه زن بودن نویسنده بر زن-شدن متن تقدم وجودی یافته است. بخش زیادی از آثار مکتوبی که به دست زنان ایجاد میشود، در واقع به نیابت از مردانی است که دیگر حوصله سروکله زدن با مکتوبات ایرانی را ندارند. مترجمان بهتر از هرکسی میدانند که “مترجم مسلط” و “تسلط در ترجمه” توهم غیرمترجمان است. ترجمه از اساس ضدتسلط است. در اغلب موارد مهارت و تجربه موفقی قبلی در ترجمه بعدی به هیچ کار مترجم نمیآید. هیچ بعید نیست که کار را سختتر هم بکند. در برابر این مدح شبیه به ذم که مترجم خوب مترجم مسلط است، ذم شبیه به متنی هم هست که به افکار عمومی جامعه گوشزد میکند که “ترجمه، سطحی است.” این تعبیر تا حد زیادی درست است. ترجمه در برابر اسطوره عمق، ژرفآفرینی کاذب و آگاهیهای دروغین، در سطح حرکت میکند و نشان میدهد که زبان چیزی به جز سطح نیست. متن در نظر مترجم پوست زبان است. از طرف دیگر ترجمه به خصوص در عرصه ادبیات، کاری است زائد. ترجمهای که به مخاطبان زبان مقصد کاملا مربوط باشد، ترجمه خوبی نیست. در ترجمه همیشه حدی از بیربطی باقی میماند. با تاکید بر بیربطی است که درمییابیم آنچه ظاهرا مربوط بوده، مقولهای است دروغین. ترجمه، استیضاح مزمن گفتمان قدرت را افشا میکند و در ادامه معلوم میشود که مرجع سخن از نفس سخن و حتی سخنگو اولویت بیشتری دارد.
۶- یکی از اشکال ترجمههراسی، تقسیم ادبیات به دو بخش “ترجمهپذیر” و “ترجمهناپذیر” است. در اینجا منظور بحث تعلیمی و تکنیکی ترجمه نیست که مثلا ایهام، طنز یا جناس را اموری ترجمهناپذیر برمیشمرند. ترجمههراسان هر از گاهی عدم توفیق ادبیات را در ترجمهناپذیری آثار ایرانی معرفی میکنند. به همین دلیل راه علاج را در این میبینند که نویسندگان ما آثاری ترجمهپذیر بنویسند. البته منظور ایشان از ترجمهپذیری، صرفنظرکردن از فرم و حساسیتهای ساختاری است. ترجمههراسان، بر این باورند که ادبیات را از شر ایدئولوژی نجات دادهاند و حالا همه میتوانند در شرایطی مساوی بنویسند. در نظرشان رئالیسم سوسیالیستی تنها صورتبندی ادبیات ایدئولوژیک است. ولی نوبت به خودشان که میرسد سختگیری را کنار میگذارند و حدیثنفسهای گزارشی بیرمق و رئالیسم زندگی روزمره و شخصیتپردازی ماقبل بالزاکی را نه ایدئولوژیک، که عین رهایی معرفی میکنند. مسلما نجات ادبیات از سیطره حزب سیاسی خودکامه مایه بسی خرسندی است، اما تجربه تاریخی نشان داده که دلالها و اهل بازار هم معامله بهتری با ادبیات نمیکنند. ترجمهپذیری با تنزل استانداردهای نوشتن و نوشته حاصل نمیآید، بلکه برعکس تالیف-پذیری ترجمه است که به نویسنده جرات میدهد تا فراتر از توقعات و بضاعتهای موجود در طلب خلق متنهای نو باشد. ترجمه شدن در نفس خود از امکانپذیری ترجمه شدن صیانت میکند و این مطلبی است که ترجمههراسان به انحا و اشکال مختلف کتمان میکنند. انسنسبرگر، منتقد آلمانی معاصر با اصطلاح “بیسوادی پست مدرن” سعی در تبیین همین فرآیند دارد. بیسواد پست مدرن کسی است که بر خلاف تصور رایج میتواند بنویسد ولی از عهده خواندن بر نمیآید. بیسوادان پست مدرن در نوشتن ید طولایی دارند. با برخورداری از امکانات تکنولوژیک و مقتضیات اجتماعی معاصر در فضایی به سر میبرند که امکان ایجاد متن را در اختیارشان قرار میدهد، اما در خلسه این موهبتها، خواندن متن و توان خواندن منتفی میشود. ترجمههراسان خواندن ادبیات را اگر نه زائد غیرضروری میدانند. مدام نگران نوشتن و جعل نوشتهها و نویسندههای تازهاند. تالیفپذیرکردن ترجمه درست خلاف این مسیر را میپیماید. ادبیات با شمایل مترجم پابه عرصه وجود میگذارد. از این منظر، نویسنده مدرن مترجمی است که بدون زبان مبدا در زبان مقصد ترجمه میکند. ادبیات مستلزم وضعیتی است که مترجم قبل از نویسنده در محل حی و حاضر است.
۷- در پایان فصل هشتم (بخش اول دن کیشوت)، در نبرد میان دن کیشوت و بیسکایی وقفهای پیش میآید: “اما بتر از همه آنکه مولف این داستان نبرد را در همین جا معلق و ابتر میگذارد. به عذر آنکه نوشتهای راجع به دلاوریهای دن کیشوت علاوه بر آنچه تاکنون نقل کرد به دست نیاورده است. بیان واقع آنکه مولف دوم این اثر نخواست باور کند که چنین داستان شگرفی در مغاک فراموشی مدفون شده باشد و صاحبدلان ایالت مانش چندان به افتخارات موطن خود بیاعتنایی نشان داده باشند که در بایگانیها یا کتابخانههای خود نسخههای خطی چندی از شرح حال این پهلوان نامدار نگاشته باشند.” (دن کیشوت، میگوئل سروانتس. ترجمه محمد قاضی: ص۷۵). در ادامه فصل نهم، سر وکله مولف دوم پیدا میشود. مولف دوم به ماجرای کشف کتاب دن کیشوت میپردازد. ماجرا از این قرار است که راوی روزی در شهر تولدو در کوی آلکانا، جوانکی را میبیند که کتابهای خطی را به پارچهفروشی عرضه میکند. او پیشدستی میکند و یکی از کتابهای جوانک را میخرد و از آنجا که عربی نمیداند، در پی مترجمی میگردد تا آن را از عربی به زبان کاستیلیایی ترجمه کند. این مترجم سید همت بنانگلی نام دارد که محمد قاضی نام وی را سید احمد بنانجلی ثبت کرده است. ولی لازم به یادآوری است که آغاز دن کیشوت با مطالب فصلهای هشتم و نهم تناقض آشکار دارد: “ای خواننده فارغ البال، اگر بگویمت که این کتاب را که به مثابه فرزند طبع من است چنان زیبا و سرشار و محتشم از فکر و معنی خواستم که برتر از آن به تصور نگنجد، بینیاز به سوگند باور خواهی کرد، لیکن ای دریغ که من نتوانستم از قوانین طبیعت که به حکم آن “گندم از گندم بروید جو ز جو” سر بپیچم. از این رو طبع من عقیم و خودرو به جز داستان پسری خشکیده و نزار و پژمرده ناهنجار و مشحون از افکار عجیب که به هیچ خاطری خطور نکردی، چه توانستی زاد؟” (دن کیشوت، سروانتس. ترجمه محمد قاضی: ص ۸) در فصل هشتم مولف شرح ماجرای نبرد با بیسکایی را به تعلیق در میآورد، زیرا منابع کافی برای نقل ماوقع در اختیار ندارد. اما بلافاصله در فصل بعدی ادعا میکند که کل ماجرای دن کیشوت ترجمه از زبان عربی است. به عبارت سادهتر، وضعیت راوی در دنکیشوت ناممکن است. دن کیشوت به تعبیر کریستوفر بد- منتقد آلمانی معاصر- سه “پدر” دارد. نخستین پدر سید همت بنانگلی است. دومین پدر مترجم اثر به زبان کاستیلیایی است. و آخرین پدر نویسنده دوم کتاب، میگوئل سروانتس است. خلاصهاش اینکه نویسنده نخستین رمان عصر مدرن، اثر خود را ترجمهای جا میزند که از شرق سر برآورده است. بنابراین “دن کیشوت” بیش از آنکه تالیف باشد، ترجمه است. آن هم ترجمه از زبان دشمن. ترجمه از زبان عربهایی که در اسپانیای آن روزگار به دروغگویی شهرت داشتند. بازگویی تناقضگویی راوی در دنکیشوت الگویی را طرح میکند که مطابق با آن، مکتوب روایی و تخیلی تا ادبیات بشود به یک مترجم ولو شده مترجمی دروغین نیازمند است. ترجمههراسان، همین مترجم تصنعی را نیز از زبان فارسی دریغ میکنند. به جای قلمرو مکتوب به مکتوب قلمرو دلخوشند.
منبع: روزنامه شرق