اولین و آخرین (قسمت دوم)

نویسنده

» داستان منتخب هفته

 

اثری از ونسان ون ‌گوگ

 

اولیس/ داستان خارجی - جان گالسوُرثی - ترجمه‌ی مانی خوبان:

لارنس دارانت، پس از ترک خانه برادرش در آدلفی، به سمت شمال رفت، سریع، کند، و دوباره سریع. چون اگر مردهایی باشند که کاری را فقط یک بار زمانی از روی جبر اراده انجام داده باشند، مردان دیگری هستند که از روی نبود اراده کاری را انجام می‌دهند، باز هم کار دیگری؛ با شدتی یکسان. این دو طبیعت، اگر یکسان مورد غضب و انتقام قرار گیرند که معمولا بر سر آنان که فاقد قوه خودداری اند نازل می‌شود دیگر دلیلی برای خودداری و کف نفس نخواهد بود. نسبتا این احساسات مطلوب را می‌پروراند: “هیچ چی ارزش نداره!” “فردا روزی می‌میریم!” لازم بود تا سعی و امتحان اراده سراغ کیث برود که او را آرام کرد، جانش را کاست، و از جا بدر کرد. ودر تطابق با این سه حس بود که راه رفتن لارنس پیش می‌رفت. از دم در با راه حلی قطعی آغاز کرد که به خانه برود و تا آمدن کیث بی سرو صدا همانجا بماند. لارنس در دستان کیث قرار داشت، کیث می‌دانست که چه باید کرد. اما هنوز سیصد یارد راه نرفته بود که احساس خستگی مفرط، هم روحا و هم جسما، به او دست داد که اگر فقط اگر یه تپانچه در جیب‌اش داشت همانجا وسط خیابان به خودش شلیک می‌کرد. نه حتی فکر دخترک- این دختر جوان بد شانس با آن از خودگذشتگی غریب اش، که باعث شده بود لارنس در این پنج ماه اخیر خود را هوشیار و سرپا نگه دارد، که در او احساس عمیقی را برانگیخته بود که هرگز نمی شناخته-احساسی که در مقابله با آن مفر سیاه و ننگین کار ساز افتاده بود. چرا تحمل – دخترک همچون کودک بی سرپناهی بود که در آغوش محبت و شفقت او قرار داشت، اما چون خَسی با هر طغیانی در آن مرد به این طرف و آنطرف کوبیده می‌شد. چرا نباید یکبار برای همیشه کار را یکسره کنی و بمیری وقتی که خواب هستی؟

داشت نزدیک آن خیابان مصیبت بار می‌شد، جایی که او دخترک، در آن صبح، ساعاتی را در کنار هم تلاش کرده بودند تا در پناه عشق برای لحظه ای وحشت و هراسشان را فراموش کنند. باید سرکی می‌کشید؟ ولی به کیث قول داده بود. چرا باید قول می‌داد؟ انعکاس تصویر خود را شیشه داروسازی دید. بدبخت، حیوانی بی هویت! ناگهان یاد سگی افتاد که یکبار در خیابان پرا دیده بود، یه مخلوق سیاه و سفید، متفاوت از سگهای دیگر، نه از نژاد آنها، پست ترین پستهایشان، که جوری سرگردان از آنجا سر در آورده بود.سگ را با خودش به خانه‌اش در ساختمانی که زندگی می‌کرد برده بود، برخلاف عرف تمام شهر، به سگ علاقه مند شده بود؛ و خودش آمپول زده بود قبل از آنکه دوباره پشت سر رهایش کند و بدست رعفت هم نوعانش در خیابان ها بسپارد. دوازده سال قبل! و آن دکمه سردست هایی که از سکه‌های کوچک ترکیه ای ساخته شده بودند و او آنها را به دخترکی که در آرایشگاه خیابان چانسری کار میکرد هدیه کرده بود جایی که عادت داشت آنجا صورتش را اصلاح کند-موجودی زیبا- همچون رُز وحشی. چه حس غریبی بود- نوعی لطافت عاشقانه و شرماگین در زیبایی و قدردانی دخترک. ولی هرگز دیگر آنجا نرفته بود! و تا به امروز نمی دانست که چرا از آن دختر پرهیز کرده بود، تا به امروز نمی دانست که آیا شاد بود از اینکه خود را از عشق دخترک محروم کرده بود یا نه! آنزمان حتما آدم متفاوتی شده بوده! چه معامله‌ی غریبیست ـ چه زندگی غریبی! که وارد آن می‌شوی و بعدش نمی دانی که چه خواهی کرد.آه! مثل کیث بودن، استوار، غرق در موفقیت، محکم، ستون اجتماع! یکبار، در عالم بچگی، کم مانده بود کیث را بکشد چون او را مورد تمسخر قرار داده بود. یکبار در جنوب ایتالیا چیزی نمانده بود تا یک کالسکه چی را که اسب‌اش را شلاق می‌زد بکشد. و اینبار اون لات خوک صفت شرور که زندگی دخترک را نابود کرده بود- اینبار کشته بود! کشته بوداش! یه مرد را کشته بود!

آدمی که آزارش حتی به یک پشه هم نمی رسید. پنجره‌ی داروسازی با فکری که ناگهانی وقتی خانه بود سراغش آمده بود که باعث شده بود احساس امنیت کند تسکین یافت، برای موقعی که اجبارا دستگیر می‌شد. دیگر هیچوقت شاید نتواند بدون چند تا از آن لوحه‌های سفید که بر آستر کت‌اش دوخته می‌شد بیرون برود. آرامش بخش بود، حتی فکر نشاط آوری بود! گفته شده که یک مرد نباید زندگی‌اش را با دست خود پایان دهد. بگذار طعم وحشت را بچشند- آن شهروندان لاقید! بگذار آن زندگی را که دخترک تجربه کرده تجربه کنند، زندگی میلیون ها آدمی که جای جای این دنیا زندگی می‌کنند، زندگی هایی که باعث‌اش تعصبات ریاکارانه‌ی همین آدمهاست‌! آدم بهتره که زندگیش رو پایان بده تا اینکه رفتارهای غیر انسانی نفرین شده‌ی این دسته رو شاهد باشه.

وارد مغازه‌ی داروسازی شد تا برومید بخرد؛ و در این حین که داروساز در حال ترکیب مواد بود تمام وزن‌اش را مانند اسبها روی یک پا انداخته بود و استراحت می‌کرد. «زندگی» را از جسم آن مرد بیرون چلانده بود! گذشته از این، هر روز میلیونها موجود زنده جان خود را از دست می‌دهند، جان همه‌ی آنها هم به زور گرفته می‌شود. اغلب همینطوره. شاید هیچ کدامشان به اندازه آن مردک، یک روز هم دیرتر، لیاقت مرگ را نداشته اند. زندگی! یک نفس- سوزان! هیچ! پس این فشار سرد و یخ زده روی قلب‌اش از چه بابت بود؟

دارو ساز محلول خواب را با خود آورد.

“نمی‌تونید بخوابید آقا؟”

“نه.”

چشمان مرد بنظر می‌رسید که چنین می‌گوید: آره، معلومه شب و روز بیداری میکشی و کار می‌کنی- می‌دونم! زندگی عجیبیه، و زندگی یک دارو ساز؛ ساختن قرص و پودر تمام طول روز، تا مردم رو سر پا نگه داره! معامله‌ی اهریمنی غریبیه!

وقتی بیرون می‌رفت انعکاسی از تصویر خود را در آئینه دید؛ رویهمرفته برای مردی که مرتکب جنایت شده بود بسیار خوب بنظر می‌رسید. نوعی روشنی در زیر پوست‌اش حس می‌کرد، نوعی دلپذیری که در اطراف سایه‌های صورت‌اش پنهان شده بود؛ چطور- چطور ممکن بود این چهره‌ی مردی باشد که چیزی را انجام داده که انجام داده؟ در سرش احساس سبکی کرد، و همچنین در پاهایش؛ دوباره سریع به راه رفتن ادامه داد.

حس غریبی از رهایی و افسردگی در آن واحد! ترسناک بود – خواهش بر ای یک هم صحبت، برای حرف زدن، برای منحرف کردن ذهن؛ نگران آن بودن! دخترک – دخترک و کیث اکنون تنها کسانی بودند که آن حس رعب و وحشت را به او نمی دادند. و از آن دو- کیث نبود….! کیث کسی بود که اگر با او همصحبت می‌شدی هرگز حرف اشتباهی نمی زد، یک آدم موفق و شریف؛ جوانکی که هیچ چیز در مورد خودش و خواسته هایش نمی داند، و نمی خواهد که بداند، جوانکی با اعمالی خشک و نامنعطف؟ اما همچون شن روان تمام راه حل ها و فرصتهای موجود را فرو بلعیدن به اندازه‌ی کافی بد بود! اما مثل کیث بودن – تماما نیروی اراده، که پیش می‌رود، و احساسات و عواطفش را زیر پا له می‌کند! نه! آدم نمی تواند با کسی مثل کیث رفیق شود، حتی اگر برادرت باشد؟ تنها موجود باقی مانده در دنیا دخترک بود. تنها دخترک بود که حس او را داشت، می‌توانست با او سر کند و علیرغم کارهایی که می‌کرد دوست‌اش داشته باشد، یا با وجود کاری که در حق یارو کرده بود. در زیر یک سایبان ایستاد تا سیگاری را روشن کند. ناگهان خواسته‌ی ترسناکی برای عبور از کنار گذرگاه طاقدار جایی که جنازه را رها کرده بود به سرش زد؛ یک خواسته‌ی ترسناک که معنی نداشت، هیچ انتهایی برای آن متصور نبود، خواسته ای که هیچ چیز درون‌اش نداشت؛ فقط نوعی ویار نامعقول برای دوباره دیدن آن مکان تاریک. از خیابان بارو عبور کرد و به آن فرعی باریک رسید. در انتهای کناره‌ی خیابان فقط یک مرد قابل مشاهده بود با کمری قوز کرده در برابر باد؛ هیکلی کوتاه و تیره که در سوسوی نور تیر چراق برق خیابان را طی کرد و سمت او آمد. چه قیافه ای! زرد، داغان شده، و تقریبا تا زیر چشم با هجوم پشم و پیل کاه مانند خاکستری رنگ پوشیده بود، با دندانهایی تیره، و چشمان نافذ خون گرفته. و چه پیکره ای از ژنده پوشان- یکی از شانه ها بالا افتاده تر از دیگری، و یکی از پاها نسبتا شَل، و لاغر! با مشاهده‌ی این موجود، موجی از این حس در وجود لارنس بالا آمد که این آدم از او هم بدبخت تر است. کسی بود که حتی بیشتر از او در پستی فرو رفته بود!

آن مرد گفت “خب برادر، بنظر نمی آد آدمه مرفه و موفقی باشی!”

لبخندی که از چهره‌ی مرد ساتع شد همانقدر ناخوشایند بود که لبخندی بر چهره‌ی کلاغی.

با صدایی خسته و عبوس گفت، “موفقیت سمت من نمی آد، من یه شکست خورده م-همیشه شکست خورده بودم. اصلا نمی تونی فکرشو بکنی. بگو چی؟- که من یه زمانی وزیر فرهنگ بودم.”

لارنس یک شیلینگ از جیب‌اش در آورد. ولی مرد سری تکان داد.

گفت، “پولت رو نگر دار، می‌تونم بگم که امروز من بیشتر از تو دارم. اما ممنون که یکم توجه نشون دادی. ارزش این برای یه مرد زمین خورده بیشتر از پوله.”

“راست می‌گن.””

صدای خسته ادامه داد، “بله، اگر همین‌طور ادامه بدم بزودی خواهم مرد. حالا حتی عزت نفس ام رو هم از دست دادم. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم آدمی که از گرسنگی داره می‌میره تا کی میتونه عزت نفسش رو حفظ کنه. زیاد نمی تونه. حرف منو قبول کن.” و بی‌هیچ تغییری در یکنواختی آهنگ آن صدای خسدار اضافه کرد:

“در مورد قتلی که اینجا رخ داده خوندی؟ درست همین‌جا. داشتم به مکانش نگاهی می‌نداختم.”

کلمه‌های “منم همین‌طور” روی لبان لارنس پرید؛ ولی لارنس از روی نوعی ترس قورتشان داد.

مرد گفت، “امیدورام تو شانست بهتر از من باشه. شب بخیر!” و به سرعت دور شد. نوعی خنده ترسیده و رنگ پریده راه خود را از میان گلویش به بالا می‌گشود. آیا همه کس و همه چیز از قتلی که مرتکب شده بود حرف می‌زدند؟ حتی مترسک ها؟

برخی طبیعت‌های انسانی وجود دارند که بسیار قانون مدارند، حتی با اینکه می‌دانند ساعت ده به دار آویخته خواهند شد بازی شطرنجشان را ساعت هشت انجام می‌دهند. اینگونه افراد به طرق مختلفی رشد می‌کنند. اسقف، ویراستار، قاضی، مدیر اماکن تفریحی، نخست وزیر، وام دهنده، و ژنرال‌های خوبی از آنها بیرون می‌آید؛ در واقع با اعتباری مجزا تمام پستهای قدرت را فوق همنوعانشان پُر می‌کنند. آنها مخزن روحی سردی دارند که در آنجا سیستم عصبیشان نگهداری می‌شود. در چنین مردانی از آن ادراک سیال و احساس جاری تحت عناوینی مبهم شناخته شده اند، همچون تعمق، شاعرانه بودن، فلسفیدن بسیار کم است یا اصلا وجود ندارد. مردانی که اهل واقیات و تصمیمات اند که گاهگاهی کلید خیال را به اختیار خاموش می‌کنند، که احساس لطیف را فدای منطق می‌کنند. آدم وقتی که می‌بیند باد مزارع ذرت را مواج می‌کند و خوشه ها را می‌رقصاند، یا وقتی پرستو ها پرواز می‌کنند به یاد آن گروه نمی افتد.

کیث دارانت در طول شام در خانه‌ی تلاسون ها نیاز داشت تا از آن نژاد باشد. ساعت تازه پازده شده بود که از آن خانه‌ی بزرگ در اطراف پورتلند خارج شد و از گرفتن تاکسی خودداری کرد. می‌خواست قدم بزند شاید بهتر بتواند فکر کند. چه کنایت بازیگوش و زمختی در موقعیت او بود! که پدر روحانی برای اعترافات یک قاتل شده بود، او که برای رسیدن به منصب قضاوت خوب پیش می‌رفت! که همیشه این نوع ضعفها را که انسان را با چنین ژرف مغاکی روبرو می‌ساخت حقیر می‌شمرد، تمام اینها تلخ و گزنده بود، بسیار “ناممکن،” که به سختی توانست ذهن‌اش را برای تحمل آن وادار سازد. با این حال بخاطر دو غریزه‌ی نیرومند باید می‌پذیرفت – بقای نفس و وفاداری به خون.

نسیم هنوز نرمی بخارآلود طهر را با خود داشت، اما باران خودش را کنار کشیده بود. گرم بود. دکمه‌های کت خز خود را باز کرد. ماهیت افکارش با جدیت و درهم کشیده شدن چهره‌ی تاریک‌اش عمیق تر می‌شد، و لبهای باریک و خوش تراش‌اش همواره به هم می‌فشردند، انگار، با هر فشار، هر کدام از افکار را که بالا می‌آمد مرخص می‌کرد. در طول پیاده روی پر جمعیت با کدورت پیش می‌رفت. و آن هوا که شنگولانه با تاریکی دست به یکی کرده بود، قطرات‌اش را به درون خیابان‌های روشن میریخت، همچون قطراتی که بر آهن تفت دیده ریزد بر صورت‌اش تاول می‌شدند. از آنجا برای یافتن مسیری تاریک تر دور شد.

این ماجرای شوم! با اینکه بر واقعی بودن‌اش متقاعد شده بود، هنوز چشم بر آن می‌بست. این چیز در ذهن‌اش وجود داشت، نه مانند یک تصویر، اما همچون مدرکی انکار ناپذیر. مسلما لاری از قصد این کار را نکرده بود. اما این هم قتل بود، هیچ فرقی نداشت. آدمهایی مثل لاری- ضعیف، تکانشی و بیفکر، احساساتی، موجودات درون گرا- اصلا آیا در کارهایشان هیچ قصد و منظوری وجود دارد؟ این مرد، این ویلمن، از هر لحاظ، بهتر بود که می‌مرد تا زنده بود؛ اصلا لازم نیست فکر درگیر او شود! اما، جرم و زشتی آن باعث ناخوشنودی عدالت خواهد بود! جرمی که پنهان شده بود- و همدستی او در پنهانکاری! و هنوز مربوط به دو برادر! مطمئنا کسی نمی توانست انتظار عمل از او داشته باشد. ساکت بماند تا ناپدید شود؟ هیچ شانس موفقیتی در آن بود؟ شاید جواب سوال هایش مثبت بود. اما دخترک چه! فرض کن ماجرای رابطه‌ی او و مرد مرده اوضاع را وخیم تر می‌کرد، آیا می‌شد از او خاطر جمع بود که لاری را به خطر نیندازد، همه‌ی این زنها سر و ته یک کرباسند، بی ثبات مثل آب، احساسی، انگلهای بی دست و پای جامعه. بعدش پرونده‌ی جرمی که حل نشده و همیشه باز خواهد بود و همچون سگی در زندگی مابعد او، دنبال‌اش خواهد بود. رازی که هر جا غیب‌اش بزند با او خواهد بود؛ در ذهن‌اش چنبره می‌زند، و منتظر لحظه ای مست می‌ماند، تا از میان لبان‌اش بیرون بپرد. حتی فکر‌اش هم سخت است. هر چه در دل دارد بیرون بریزد؟ اما قلب‌اش درون‌اش می‌فسرد. “برادر آقای کیث دارانت، مشاور کینگ معروف”- درهنگام ملاقات با زنی از شهروندان، با دستان‌اش شوهر آن زن را خفه می‌کند! هیچ قصد قبلی برای قتل وجود نداشته، اما- یک جنازه! جنازه به بیرون از خانه منتقل شده، و در گذرگاه سرپوشیده ای تاریک رها شده! قتل تهییجی! سفارش شده برای تخفیف در مجازات- حبس ابد با اعمال شاقه! آیا این همان پیشنهادی بود که فردا صبح می‌خواست به لاری بدهد؟

ناگهان رویایی از مردانی که سرهایشان تراشیده بود با سر و وضعی خاک آلود پیش چشمانش ظاهر شد، که به پیش رانده می‌شدند، انگار برای بذر پاشی، همانطور که یکبار این صحنه را در پنتونویل دیده بود، وقتی برای ملاقات یک زندانی رفته بود. لاری! وقتی که خردسال بود، زور زدن‌اش را برای راه رفتن تماشا کرده بود، و مدرسه رفتن‌اش را دیده بود؛ کسیکه گرفتاریهای زمان کالج‌اش را خبر داشت؛ کسی که بارها به او پول قرض داده بود، و بارها و بارها نصیحت‌اش کرده بود. لاری! پنج سال کوچکر بود؛ ومادرشان موقع مرگ مسؤلیتش را به او سپرده بود. که تا آخر عمرش از آن مردهایی بشود که صورتشان مثل گیاهان پژمرده است؛ که همیشه موهای زخیم‌اش آشفته باشد؛ با لباسهای زردی به تن که علائم خاص داشتند! لاری! یکی از آن مردهایی که مثل گوسفندی درون گله رانده می‌شد؛ آماده به خدمت در موقع احظار مردمان دون! یک مرد شریف، یگانه برادرش، همچون برده ها زندگی کند، که مدام اینطرف و آنطرف بفرستند اش، سالها از پس سالها، هر روز خدا. چیزی درون‌اش جرقه ای زد. نمی توانست همچون پیشنهادی به برادرش بدهد. امکان نداشت! اگر چنان نمی کرد بایستی از موقعیت‌اش اطمینان حاصل می‌کرد، باید بررسی می‌کرد، باید می‌دانست. این خیابان گلوـ این گذرگاه؟ نباید از آنجایی که در آن لحظه قرار داشت بسیار دور باشد. دنبال کسی گشت تا از او پرس و جو کند. یک پلیس در گوشه ای ایستاده بود. چهره‌ی بی عاطفه‌اش توسط یک چراغ نورانی شده بود؛ توانا و مراقب- یک افسر ممتاز، شگی نبود؛ اما رویش را برگرداند و بدون اینکه کلمه ای بگوید از کناراش گذشت. لمس کردن آن سردی غریب بود، احساس اضظراب در حضور قانون! بعد ناگهان دید که پیچی که در طرف چپ‌اش قرار داشت وارد همان خیابان بارو می‌شد. از یک طرف خیابان به سمت بالا رفت، از خیابان رد شد و دوباره برگشت. از کنار شماره‌ی چهل و دو عبور کرد، یک ساختملن کوچک با نامهای تجاری که بر پنجره‌های بیروح طبقه‌ی اول و دوم نوشته شده بود؛ با پنجره هایی که پرده‌های تیره شان در طبقه‌ی هم کف کشیده بود، یا اینکه باریکه ای از نور در آن گوشه بود؟ ببین لاری به چه مسیری منحرف شده است؟ مسیری با آن بار سنگین وحشتناک اش. پنجاه قدم از این خیابان تنگ، کثیف، و تاریک، و خالی، خدا را شکر! خیابان فرعی گلو! اینجاست! انشعابی از یک خیابان. و اینجا–! درست تا آن گذرگاه دویده است، با طاقی آجری که دو انبار کالا را به هم وصل می‌کرد، و در واقع تاریک.

“درسته رئیس! همونجاس!” به تمام نیرویش در حفظ ظاهرش نیاز داشت تا آرام و بی میل سمت گوینده بچرخد. “همونجاس که جسدو پیداش کردن- مکان دقیقش درست همین پشته. هنو نتونستن بگیرنش. آخرین اخبار- ارباب!”

پسرکی ولگرد با لباسهایی ژنده بود که روزنامه‌ی پاره پاره‌ی کثیفی را در دست داشت. چشمان گربه سان‌اش از میان دسته موهای لندوک به بالا زل زده بود و صدایش نزاکت لحن کسی را داشت که در اخباراش به دنبال منافع خود بود. کیث روزنامه را گرفت و دو پنس به او داد. حتی این کارش موجب آسودگی غول جوانی شده بود که در اطراف آنجا می‌پلکید؛ این امر نشانگر این بود که دیگرانی هم در کنار او و همچون او بیمارگونه برای تماشا آمده بودند. با کمک نور ضعیف اینطور خواند: “معمای خفه کننده‌ی خیابان گلو؛ از هویت مرد مرده تا بحال چیزی به دست نیامده است؛ از نوع لباس‌های مقتول بنظر می‌رسد که از اتباع خارجی بوده باشد.” پسرک ناپدید شده بود، و کیث هیکل یک پلیس را دید که در راستای جوی خیابان به سمت او می‌آید. لحظه ای مکث، و کیث بیحرکت ایستاده بود. آشکار بود که هیچ چیز به غیر از این “معما” نمی توانسته او را اینجا کشانده باشد، همان‌طور ایستاد و به گذرگاه خیره شد. مرد پلیس از پهلو او گذشت و سمت بالای خیابان را گرفت، کیث دید که این همان پلیسی بود که لحظاتی پیش از کناراش رد شده بود. و متوجه سوال سرد و کریه ای که در چشمان مرد غروب کرد هنگامی که چشم‌اش به گوشه‌ی پیراهن سفید‌اش در زیر یقه‌ی باز کت خز افتاد شد. کیث در حالی که کاغذ روزنامه را بالا گرفته بود گفت:

“این همون جائیه که مرده پیدا شده؟”

“بله. آقا.”

“می‌بینم که هنوز معما باقی مونده؟”

“خب.همیشه نمیشه به حرف روزنامه ها اعتماد کرد. ولی خیال نمی کنم تابحال زیاد تونسته باشن اطلاعات کسب کنن.”

“مکان تاریکیه، کسی هم تو این گذرگاه می‌خوابه؟”

پلیس سری تکان داد، “هیچ گذرگاهی تو لندن نیست که ما کارتون خواب توش پیدا نکنیم.”

“هیچی در موردش نفهمیدن ـ این‌طورخوندم؟”

“حتی یه سکه هم- جیب هاشو خالی کردن. تو این محدوده شخصیت‌های بامزه ای پیدا می‌شه. یونانیا، ایتالیاییا- همه جورش.”

این حس، حس غریبیست، اینکه شاد باشی از لحن رازنگه دار یک مرد پلیس!

“خب. پس شب بخیر!”

“شب بخیر آقا.شب بخیر!”

کیث از خیابان بارو پشت سرش را نگاه کرد. مرد پلیس هنوز آنجا ایستاده بود و فانوس خود را بالا گرفته بود طوریکه نوراش بدرون گذرگاه افتاده بود، انگار سعی می‌کرد تا اَسرار آنجا را بخواند.

حال که این ظلمت را دیده بود، این مکان متروکه را، بنظرش آمد که شانس بیشتری دارند. “جیب‌های خالی شده!” آیا لاری چنان حظور ذهنی داشته است که کار هوشمندانه ای انجام دهد یا این‌که کس دیگری قبل از رسیدن پلیس بالای سر جنازه بوده است. این یکی بیشتر احتمال داشت. پنگاب مرده‌ی یک مکان. ساعت سه – خلوت ترین ساعات – پنج دقیقه‌ی هولناک رفت و برگشت لاری احتمالا دور از چشم بوده است! حالا همه چیز به دخترک بستگی داشت؛ که آیا آمد و شد لاری به خانه دخترک توسط کسی دیده شده باشد یا نه؛ یا اینکه رابطه‌ی آن مرد با دخترک لو برود، آیا می‌شد به دخترک اطمینان کرد که چیزی نگوید. در این وقت حتی یک نفر هم در خیابان بارو نبود؛ به سختی می‌شد حتی یک چراغ روشن پیدا کرد؛ و او یکی از آن تصمیم‌های نا فرجام را اتخاذ کرده بود که تنها برای آدمهایی پیش می‌آید که هر روز عادت به قبول مسؤلیت‌های آنی دارند. خودش باید پیش دخترک می‌رفت، و از نزدیک او را می‌دید. به کنار در شماره چهل و دو آمد، معلوم بود که از آن جاهایی است که فقط هنگام شب بسته اند، بزرگترین کلید دسته کلید را امتحان کرد. کلید به قفل می‌خورد، درون راهرویی شده بود که با چراغ گازی روشن بود، با کفی پوشیده از روغن، و تنها یک درب در سمت چپ اش. مردد آنجا ایستاده بود. باید به دخترک فهمانده می‌شد که او همه چیز را می‌داند. باید به دخترک می‌گفت که او یکی از دوستان لاری است. دخترک نباید بترسد، و در عین حال باید هر چیزی که در سینه دارد بیرون بریزد.با یک شاهد پرخاشگر- نباید پرخاشگرانه برخورد کرد- نکته ای برای اداره‌ی امور حساس! در را کوبید ولی کسی جواب نداد.

(ادامه دارد)

درباره‌ی نویسنده

جان گالسورثی نویسنده و نمایشنامه‌نویس انگلیسی در سال ۱۸۶۷ متولد شد. اولین اثر برجسته‌ی او جاسیلن بود که در سال ۱۸۹۸ منتشرشد. آثار مهم دیگر او بعد از این اثر عبارتند از: خانه‌ی روستایی، برادری، گل تیره، مزد ناچیز، سرزمین‌های آزاد، آن طرف، پنج داستان، یک مرد مقدس، پابرهنه، دنیای کاخ و اجاره داده می‌شود. او موفق شد در ۱۹۳۲، جایزه‌ی نوبل ادبیات را از آن خود کند.