استاد را از دور دستِ خاطرههای کودکی میشناختم.
پدر، دوستان و همکاران و همنسلاناش را، با همهی فراز و نشیبهاشان میشناخت و به پسرش معرفی میکرد. مثلن منِ دوازده ساله میدانستم که محتشم- بازیگر و کارگردانِ توانا که همیشه “نادر پسرِ شمشیر” بود و “ناپلئون”. “ابومسلم خراسانی” بود و “شاه عباس” بود و “دون ژوان”- دو سه روزی است که دوباره کارِ خلاف را از سر گرفته است و به آبریزگاه که میرود، دسته گلاش، آبی رنگ است. حالا چرا پسری دوازده ساله باید تا اینجا با هنر معاصر آشنا شود، پرسش بیپاسخیست که لابد فضولی به ما نیامده است. باری، پدر همهی همکارانِ بازیگرش را از تهِ دل دوست میداشت. تنگدستی و مصیبتشان را بغض میکرد. از اینکه میدید استعداد شگفتانگیزی چون “سارنگ” حرام شده است، پرپر میزد. میگفت: “تفکری یک نابغه است.” باری و چه حیف، که مردم، هنرمندانِ راستینِ خود را به درستی نمیشناسند. فقط در سطح. آن هم به اندازهی یک بند انگشت… آن روزها پدر از اینکه “نوشین” و همسنگراناش نتوانسته بودند او را به حزب توده ببرند، احساس غرور میکرد. میگفت: از همان آغاز میدیدم که به خطا میروند. و اینکه آرتیست نباید عضو حزب و دار و دسته شود. باری اما بسیارانی به حزب “طراز نوین” پیوسته بودند تا در این تجربهی تازه نقشی بازی کنند و “انسانِ نو” را از نزدیک بهبینند. دردا، که وقتی به قبلهگاه سوسیالیزم رفتند، چیزی به جز شب قیرگون ندیدند. نوشین، لرتا، اسکوییها… همه و همه، فصل سرد بیعشقی را در سرزمینِ شوراها تجربه کردند.
استاد نصرت کریمی(۱۳۰۳) که از تئاتر میآمد؛ شاگرد هنرستان هنرپیشهگی بود، مثل پدر. در جامعهی باربد و فردوسی. در “خسیس” و “تارتوفِ” مولیر.” شنل قرمز” و “اوژنی گرانده” بازی کرده بود و پیشپرده خوانده بود، مثل پدر. دیرتر از او؛ چرا که پیشپرده خوانی را پدر و جمشید شیبانی و مجید محسنی آغاز کرده بودند. که حادثهیی تماشایی بود. یک جور “رپخوانی” بود. فرماش را نمیگویم؛ که محتوا و دلیلِ حضورش را میگویم. جنبهی اعتراضیاش را میگویم و اینکه هر بار، مردم برای دیدن و شنیدنِ پیشپردهی تازه، با چه اشتهایی به تئاتر میرفتند، تا دلشان حسابی خنک شود.
باری، استاد کریمی که با چپها نشست و برخاست میکرد، سرانجام به سال ۱۳۳۱ به پراگ رفت. برای تحصیل در رشتهی فیلمهای عروسکی. چرا که اروپای شرقی همیشه پایتخت سینمای انیمیشن و عروسکی بوده است. به ویژه پراگ و سرزمینِ چک!
استاد آنگاه به ایتالیا میرود. از سال ۱۳۳۸ تا نخستین نسلِ صداسازانِ سینمای جهان، دوبله به پارسی، در کنار حسین سرشارِ بزرگ، مرتضا حنانه، بهمن محصص، فهیمه راستکار، منوچهر زمانی، اعلم دانایی، پروین انصاری، به دنیا بیاید. فصلِ زیبایی که “سرشار”، “دسیکا” و “سوردی” میشد، با آن تیپهای نابی که آفریده بود. فصل شخصیتهای ایتالیایی که نامهای ایرانی داشتند؛ مثل نبات خانم! و چه حیف، که این تکه از حافظهی ملی، حافظهی مشترک هم به لطفِ! جهل و تعصب کورِ نابلدان، دیگر در اختیار ما نیست.
باری استاد به سال ۱۳۴۲ به ایران برمیگردد و در ادارهی امور سینماییِ وزارت فرهنگ و هنر، فیلمهای عروسکی و مستند میسازد. و در حاشیهاش هم فیلمهای ظریفِ تبلیغاتی. سرانجام به سال ۱۳۴۴ به سینما میرود.
نخستین بار که استاد را میبینم، در خانهی دوست است. مسعود اسداللهی. دارند، تکههایی از مجموعهی “پیوند” را تمرین میکنند. استاد در کنارِ اسدللهی و ثریا قاسمی. پیش از آن “آدم و حوا” نام داشت. و باری، “پیوند” کارِ سال ۱۳۴۹ است. و آغاز به گل نشستنِ ترانههای من. آپارتمان کوچکی دارم در خیابانِ سزاوار. روبهروی خانهی دوست. جای تمرین مجموعهی استاد کریمی.
پیش از آن اما استاد، آقای شاکی، کار عروسکی را به سال ۱۳۴۷ به تلویزیون برده است.
باری، دیگر از استاد خبرِ دستِ اول ندارم تا زنگِ پدر، که میپرسد: دوست میدارم آیا در فیلمی از نصرت کریمی بازی کنم؟ میگویم: شما که میدانید، آرزویام، ساختنِ یک فیلم است، نه بازی در کارِ دیگران. گفت: میدانم اما این هم فرصت و تجربهی خوبی خواهد بود. به خود من هم پیشنهاد کردهاند تا در نقش پدرِ این شخصیت بازی کنم. گفتم: حالا فرق میکند. اگر شما هم بپذیرید که پس از سالها به صحنه برگردید و به این بهانه، بیتردید آمادهی آمادهام.
باری، دیدار با استاد کریمی و علی جانِ عباسی که تهیهکننده بود به همراهِ سازمان صنعت و خدماتِ سینمایی. آشنایی با دختری که نقش “نازی” دخترِ خود استاد را بر عهده داشت؛ در یک رستوران در جادهی پهلوی. پیوستنِ واروژان جان به این قافله. و پیشنهاد من به استاد کریمی که اجازه بدهید، دیالوگهای این شخصیت، یعنی “فریدون”، را خودم بنویسم که کمی خوشرنگتر و گرمتر شود.
که بیدرنگ موافقت شد و من نوشتنِ دیالوگها را آغاز کردم، که خبر رسید:
-پدر، تصمیم ندارد بازی کند! بیتردید، خبرِ بدی بود. چرا که خود او مرا به این کار فراخوانده بود، با چه شوقی، و حالا کنار میکشید.
اگر چه دوست میداشتم در تجربهی دیگری از استاد حضور داشته باشم؛ چرا که فکر میکنم، سناریوی زندهیاد احمد بهبهانی، هموزنِ استاد کریمی نبود. با این همه، برای من که میرفتم نخستین فیلمِ سینماییام را بسازم، تجربهی بزرگی بود. حادثهیی مهم و باارزش. چرا که در کنارِ یک استاد، تکنیکِ قویِ کار با دوربین و میزانسنهایاش را زندگی کردم. کار با بازیگران. رابطهی دوربین و بازیگران. طراحی رقصِ دوربین و بازیگر. باری، خلاصه یک کلاس عالی فشرده برای فیلمساز جوانی که میخواست، نخستین کارش را به دنیا بیاورد. و استاد که با چه صبر و حوصلهیی، کار میکرد و دستِ ما را میگرفت و با خود میبرد.
زندهیاد نعمت حقیقی مدیر فیلمبرداری بود که مدام همین را به من گوشزد میکرد:
-این تجربهی درجه یکیست برای تو.
و این حرف را باور داشت، چرا که در فیلمِ “شام آخر” که آن روزها قرار بود، در استودیو میثاقیه ساخته شود، به همراهِ داود رشیدی، ایرن و … مدیر فیلمبرداری بود، پس میخواست تا آنجا که میشود و میتواند، مرا آماده کند برای این نبرد بزرگ!
باری، فیلمِ “خانه خراب”-۱۳۵۴- برای من پُر از خاطرههای رنگ به رنگ است. کار در کنارِ جمیله بانوی شیخی، زندهیاد مهدوی و همهی بچههای سازنده.
بیشتر، به یک سه ماه تعطیلی، شباهت داشت.
“حسین رجائیانِ” عزیز هم، که ادیتور فیلم بود، به “شامِ آخر” رسید. مثل واروژان جان. اما هرگز فرصت کار با نعمت جان پیش نیامد و چه حیف. چرا که بسیار دوستاش میداشتم. هنوز طعم آن آخرین شمال، در کنارِ “جلال مقدم” و نعمت جان، با من است. بدجوری زنده است و با من است.
به صدای زیبای “خسروشاهی” هم فکر میکنم. صدایی که بر چهرهی “دلون”، زیبایی غریبی دارد. اما کاش دوستان اجازه میدادند تا به جای خودم حرف بزنم.
من به غربت رفتم. “شامِ آخر” را ساختم و رفتم. در غربت بود که شنیدم، استاد به زندان افتاده است. به چه جرمی؟ به جرمِ کشفِ زیبایی؟ فیلمسازی؟
باری، شنیدم که همسلولِ زندهیاد میثاقیه بوده است. چه سرنوشتِ غریبی!
اما شادا که سرانجام، آزاد میشود. حالا باید زندگی کند. چهگونه، وقتی که نمیتواند خودش باشد. وقتی نمیتواند فیلم بسازد … اما دستهایاش را که نگرفتهاند. مجسمه میسازد. گل میکارد. گل پرورش میدهد. و سفرهاش را اینجوری، پهن میکند. بی آنکه دستی دراز کند. با دستهایاش، عشق میآفریند. با دستهایاش، عشقبازی میکند.
چند سال پیش در “شبهایِ بخارا”، نکوداشتی برگزار میکنند. مثل همیشه، دور از جان، به مجلس ختم میماند. یکی یکی میآیند و چیزی میگویند. که ناگهان، دخترِ استاد، اندوهگین بر صحنه میرود که بگوید:
-حالِ پدر خوش نبود، اینجا را ترک کردند!
استاد نتوانسته بود، آن همه دل دل، را تاب بیاورد.
بیچاره ایران خانم که نمیتواند بچههای زیبایاش را بر صحنه ببیند.
وقتی که به این حقیقتِ تلخ فکر میکنی که سرزمینها مدام نمیتوانند نابغه به دنیا بیاورند و پرورش بدهند؛ چیزی در تو با صدایی هولناک میشکند. با این همه فرصتِ از دست رفته، چه خواهی کرد، ایران جانام؟!
-استاد جان، روی ماهتان را، از اینجا که سردترین جای اقیانوس آرام است میبوسم. کاش دوباره فرصتی دست بدهد تا ایستادن زیرِ سایهتان را تجربه کنم.
سبز باشید. سبز و آفتابی و نونفس
پانوشت: نازی جان هم رفت!