مانلی

نویسنده

شهلا بهاردوست

اگر آبی بیاید

اگر آبی بیاید، سبز گسترده شود

کبو د دلتنگ باز پَر نمی زند.

شاید گردن کشیده، سایه بلند کرده شب

شاید پشت شیشه های من، لابلای شکا فِ زخم

پرده های بنفش عادت به ماندن کرده اند

در سرازیری ِ شب، واژه های ِ بی مهر سلام نمی کنند

از اسب سپید سرکشم، از چشمهایم بالا نمی روند

اگر آبی بیاید، سبز گسترده شود

کبود دلتنگ باز پَر نمی زند

دفتر خاطراتم روی میز در دستِ  باد ورق ورق

مفهوم ِ سادگی کنارِ تقویم هنوز خاک می خورد

میان قابهای اتاق، برای کبودهای ِ حریص

اندامم را عریان نشانده ام

عاشقان پُر ولع، با پلکهای نیمه باز

می آیند، می روند

من به خوابها، به قابها نگاه می کنم

اگر آبی بیاید، سبز گسترده شود

کبود دلتنگ باز پَر نمی زند

روی ِ این سروده هم سیاه

لبخندش به مادرم چشمک نمی زند

روی عکسها، بالای ِ سری ستاره نمی کشد

برای سطرهای ِ جا مانده، نقطه چینهای پُر خال

کدام فصل مزۀ انتظارِ مرگ می شود؟

آه ه ه

اگر آبی بیاید، سبز گسترده شود

صدای خنده های تو، دستهای تو اینجا بپیچند

دور گلهای پیراهنم سایه ات بنشیند

برای مادرم خواهم نوشت

با چرخ ِ پروانه ای  کبودها پریدند

شمعها را فوت، چراغها را روشن کن

سفر تمام شد، به خانه بازمی گردم

اگر آبی بیاید، سبز گسترده شود

هامبورگ، 23 ژانویه 2009

 

آزاده دواچی

32

از کنار من که می گذری،

عکسی از من بگیر،

 تا فراموشم نکنی

تا من هم،

مثل مترسکهایت،

وسط خیابانت گم نشوم

با فلاشی کم رنگ ،

روی صورتم سایه انداز

و شب را که از پشتم بیرون زده،

از حاشیه دوربینت خذف کن

از کنار من که می گذری،

بوی خلیج فارس را بیاور

ماهیهای ارس و اروندرود،

شنهای کم حرف خزر و ارومیه،

هوای خاکستری تهران را برایم بیاور

از کنار من که می گذری،

با دستت برایم سایبانی بساز

تا نورهای نگران،

که از کوچه های عرب می آید

آزارم ندهد

دهانم را بگیر و ببوس،

با زوایه ای که کس نبیند

و کمی از ریگ های تشنه در آن بریز

تا نفسم با خزر یکی شود

از کنار من که می گذری

تنهایم نگذار

و با خودت تمدنی را بیاور ،

که از حوصله من فراتر رفته

دوربینت را بردار،

روی من بگذار ،

ومرا نشان بده

که چه قدر چروک شدم

ازبس متمدن بودم

 

عباس صفاری

عریان تر از هنوز

هنوز هم

دکمه هایت را باز

و پیراهنت را به گوشه ای

پرتاب که می کنی

چیزی از رگهایم می گذرد

شبیه وز وز سیمهای لخت برق

در آسمان شرجی تابستان

هنوز هم

انگشت های ناز شستت

وقتی می لغزاند به زیر

بندهای سوتین سیاهت را

زبانم خشک

و هوای خانه

مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله

آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس

هنوز هم

چشم در چشم من

دستت که می رود به سمت گوشواره هات

تنوره کشان وحشی می شود خون

تا انتهای هر رگ بن بستم

در اعماق این لحظه بی زمان

هنوز هم مثل تبی برق آسا

وقتی سرایت می کنی به من

فقط جرقه ای

از سر انگشتانت کافی است

تا سرا پا شعله ورم کند

مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد

 

هرمز علیپور

باد

 این هیمه ها که خفته اند

بر این غروب بی آوا

پس چه تازه است این جا؟

جز رنگ ها که بر آب است

و این پرندگان

از برج کهنه چه می دانند؟

مگر بهار همین غروب کوچک رود است؟

پرندگان که باد می چینند

 وین هیمه ها که خفته اند.

پس چه تازه است

جز پوست آب؟

 

رضا مقصدی

در “مرضیه”، شکفت غزل های دلکش ات

به خاطره ی شورانگیز بیژن ترقیِ

نام ِ تو همنشین ِ نگین ِ ترانه بود

شعر ِ تَرَت ترانه سرای زمانه بود

دست ِ تو عاشقانه ترین حرف را نوشت

آنجا که ماجرای دلت  صادقانه بود

بیگانه نیست خانه ام از آهِ آتشین

آواز ِ تو یگانه ترین  یار ِ خانه بود

در “مرضیه” ، شکفت غزل های دلکش ات

” برگ ِ خزان” ، برای دلت یک بهانه بود

میخانه ات به خانه ی دل ها پیاله داد

در بامداد ِ سینه ات، شور ِ شبانه بود

سوز ِ تو با سروده ی هر ساز، می نشست

آه ِ تو آفتاب ِ مرا آشیانه بود

ما را اگر که شور ِ جهان، در میان گرفت

شادابی ی ترانه ی تو در میانه بود

جان ِ تو با جوانه ی من، شادمانه زیست

هر واژه ات درخت ِ مرا یک جوانه بود

نازُک تر از نسیم ِ نَفَس های این چمن

در من، هوای ِ تازه ی تو نازُکانه بود

شعر ِ ترا دو باره دلم بر زبان کشید

دیدم که شور ِ شعله ورش، شادمانه بود

برگ ِ خزان، به جان ِ جوانم فرو فتاد

تیر ِ ترا همیشه دل ِ من، نشانه بود

“دلکش”، غم ِ قدیم ِ غزل را به دل، کشید

با او تغزّل ِ دل ِ تو، دلکشانه بود

این “آتشی” که از پس ِ آن “کاروان” به جاست

گلبانگ ِ سرخ ِ عاطفه ی عاشقانه بود

کلن 28.04.2009