بوکوفسکی روایت خود را در هزارپیشه با سادگی تزئین کرده، یک تزئین خطرناک، چون کمتر کسی در خود جرات و جسارت دست و پنجه نرک کردن با چنین قالب یا قالب شکنی را به خود داده است. چون رسیدن به چنین سادگی توجه برانگیزی نیازمند مهارت و قدرت فراوان است. اما سادگی موجود در کار بوکوفسکی منحصر به ساختار جملات نیست. آن چه اهمیت دارد نگاه وی به جهان و زندگی و مخصوصاً زندگی آمریکایی و فقدان احساساتی گرایی است. او رفتار انسان ها را طوری توصیف می کند تو گویی از جابجایی اشیاء سخن می گوید و با ایجاد فاصله میان فاعل و کاری که می کند دست به خلق اسلوبی تازه می زند.
♦ داستان
چارلز بوکوفسکی
هزارپیشه
ترجمه وازریک درساهاکیان
آپارتمانِ ما طبقۀ چهارمِ ساختمان بود. دو تا اتاق داشتیم رو به عقب. ساختمان را طوری لب صخرهای درست کرده بودند که وقتی از عقب ساختمان رو به بیرون نگاه میکردی، مثل این بود که طبقۀ دوازدهم هستی، نه چهارم. انگاری ایستادهای لَب دنیا…مثلِ ایستگاهِ آخر، قبل از سقوطِ نهایی.
در این بین، دورۀ برنده شدنِ ما در میدانِ اسبدوانی به آخر رسیده بود، همان طور که همۀ دورهها به آخر میرسند. پولمان داشت تَه میکشید و ما اجباراً پناه برده بودیم به شراب؛ پورت و موسکاتل. کَفِ آشپزخانه، شش هفت تا گالُنِ شراب ردیف کرده بودیم، و جلوِ آنها چهار پنج تا بطری یک پنجم گالُنی بود و جلوِ اینها هم سه چهار تا بطری یک هشتمِ گالُنی.
به جَن گفتم: “یک روزی میرسد که بالاخره کشف کنند که دنیا چهار بُعد دارد و نه سه بُعد. بعدش، آدم میتواند برود بیرون برای قدم زدن، و برود و ناپدید بشود. نه کفن و دفنی، نه اشکی، نه هیچ توّهمی، نه بهشتی و نه جهنمی. مثلاً دوستانش نشستهاند دورِ هم و یکی میپرسد: «جرج کجا رفت غیبش زد؟» و یکی دیگر میگوید: «راستش نمیدانم، گفت میرود سیگار بخرد.» “
جَن گفت: “راستی، ساعت چند است؟ من میخواهم بدانم ساعت چند است؟”
گفتم: “خوب، بگذار ببینم، ما دیشب حدود نصف شب بود که ساعت را با رادیو میزان کردیم. میدانیم که هر ساعت، سی و پنج دقیقه جلو میافتد. حالا میگوید هفت و نیمِ بعد از ظهر ولی پر واضح است که درست نیست چون هنوز هوا تاریک نشده. خیلی خوب. این میکند به عبارتِ هفت و نیم ساعت. هفت ضربدر سی و پنج دقیقه، میشود ۲۴۵ دقیقه. نصفِ ۳۵ هم میشود ۱۷ و نیم. این شد ۲۶۲ و نیم دقیقه. خیلی خوب، این شد چهار ساعت و ۴۲ دقیقه و نصف دقیقه که ما به آنها مدیونیم، پس ساعت را بر میگردانیم به ۵ و ۴۷ دقیقه. بعله. ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه است. موقع شام است و هیچ چیز نداریم بخوریم.“
ساعتِ ما افتاده بود زمین و بکلی ضایع شده بود و من مثلاً درستش کرده بودم. یعنی آمده بودم پشتش را باز کرده بودم و دیده بودم فنرِ اصلی و لنگرش درست کار نمیکند. تنها راهی که دیده بودم میشود تعمیرش کرد این بود که فنرش را کوتاهتر و محکمتر کنم تا دوباره راه بیفتد. همین باعث شده بود که عقربهها یک کمی سریعتر کار کنند. طوری که حرکت عقربۀ دقیقهشمار را میشد به چشم دید.
جَن گفت: “بیا یک گالن شراب دیگر باز کنیم.“
کار دیگری هم نداشتیم جز اینکه شراب بخوریم و عشقبازی کنیم.
هر چه خوراکی داشتیم خورده بودیم. شبها میرفتیم قدم میزدیم و از داشبورد ماشینهای پارکشده، سیگار بلند میکردیم.
جَن پرسید: “میخواهی پنکیک برات درست کنم؟”
گفتم: “فکر نکنم بتوانم حتی یک دانه دیگر پنکیک بخورم.“
کره و روغنمان ته کشیده بود، این بود که جَن پنکیکها را خشک خشک درست میکرد. مایهخمیرش هم مایهخمیر پنکیک نبود؛ آرد بود که با آب مخلوط میکردیم. این بود که خیلی برشته میشد. یعنی درست و حسابی برشته میشد.
همین طور که پیش خودم فکر میکردم، به صدای بلند از خودم پرسیدم: “آخر من چه جور آدمی هستم؟ پدرم هم خدا بیامرز همیشه میگفت آخر و عاقبتِ من بهتر از این نمیشود! حتماً بایستی یک همتی به خرج بدهم، بروم بیرون و یک کاری بکنم. باید بزنم بیرون و یک غلطی بکنم… برو برگرد ندارد! اما اول بهتر است یک شراب مبسوط میل بفرمایم!“
یک لیوانِ آبخوری را پر از شراب پورت کردم. طعمِ زنندهای داشت اما آدم نبایستی موقع خوردن بهِش فکر میکرد والا حتماً همهاش را بالا میآورد. این بود که هر وقت لیوان را سر میکشیدم، تو سینمای ذهنم، یک فیلمِ جانانه به خودم نشان میدادم. مثلاً به یک قصرِ قدیمی در اسکاتلند فکر میکردم که همهجاش را خزه گرفته است، با آن پلهای متحرک و آب توی خندقها و درختها و آسمانِ آبی و ابرهای پرپشت. یا گاهی هم یک زنِ مکشمرگما در نظرم مجسم میکردم که دارد جورابهای ابریشمیاش را خیلی به تأنی میکشد پایین. این بار هم همین فیلمِ جورابهای ابریشمی را برای خودم نمایش دادم.
شراب را فرستادم پایین و گفتم: “من دارم میروم. خداحافظ جَن.“
”خداحافظ، هنری.“
از دالان گذشتم و از پلهها رفتم پایین ، از دَمِ درِ آپارتمانِ سرایدار هم نوک پا رد شدم (چون اجارهمان عقب افتاده بود) و زدم به خیابان. سرازیری تپه را که تمام کردم، رسیدم نبش خیابانهای ششم و یونیون. رفتم آن طرفِ خیابانِ ششم و رو به مشرق به راهم ادامه دادم. یک بقالی کوچک آنجا بود که از جلوش رد شدم، اما بعد عقبگرد کردم و برگشتم طرفِ بقالی. بساطِ سبزی و میوهاش همان جلو بود. گوجهفرنگی بود و خیار و پرتقال و آناناس و گریپفروت. همانجا ایستادم و زُل زدم به میوهها. نگاهی انداختم تو مغازه. پیرمردی بود که پیشبند بسته بود. داشت با زنی حرف میزد. یکی از خیارها را برداشتم و گذاشتم تو جیبم و راه افتادم. هنوز ده قدم دور نشده بودم که صداش به گوشم رسید:
”آهای، یارو! با توام. برگرد، آن خیار را بگذار سر جاش تا آجان خبر نکردهام! اگر دلت نمیخواهد بیفتی تو هُلُفدونی، همین الآن آن خیار را برگردان سر جاش!“
عقبگرد کردم و آن همه راه را دوباره برگشتم تا خیاره را بگذارم سر جاش. سه چهار نفر پا سُست کرده بودند و تماشا میکردند. خیار را از تو جیبم در آوردم، گذاشتم رو بقیۀ خیارها. بعد راه افتادم طرفِ مغرب. رسیدم خیابانِ یونیون و سربالایی تپه را گرفتم رفتم بالا، بعد رسیدم درِ خانه، ازچهار طبقه پلکان هم بالا رفتم، در را باز کردم. جَن که لیوان شرابی به دست داشت، نگاهش را دوخت به من.
گفتم: “من به درد لای جِرز هم نمیخورم. یک خیار هم نتوانستم بلند کنم.“
جَن گفت: “بیخیالش.“
گفتم: “بساطِ پنکیک را پهن کن!” و رفتم طرفِ گالنِ شراب و یک لیوان برای خودم ریختم.
…با شتری از صحرا میگذشتم. یک دماغ داشتم به این گندگی، عین نوکِ عقاب، اما، با این وجود، سر و وضعم حرف نداشت، یک خرقۀ سفید راه راه تنم بود. خیلی آدمِ شجاعی بودم. چند نفر را کشته بودم. یک شمشیرِ هلالی بزرگ به کمرم بود. به طرفِ خیمهای میراندم که دخترِ چهارده سالۀ خیلی خردمندی که پردۀ بکارتش دستنخورده بود، مشتاقِ دیدار با من، روی یک فرش دستباف دراز کشیده بود…
شراب رفت پایین. زهرش تمام هیکلم را لرزاند. بوی سوختنِ آرد مخلوط با آب به مشام میرسید. یک لیوانِ دیگر برای جَن و یکی هم برای خودم ریختم.
طی یکی از همین شبهای جهنمی ما بود که جنگِ جهانی دوم تمام شد. اگر راستش را بخواهم بگویم، جنگ از نظرِ من یک واقعیتِ مبهم بود و بَس، و حالا تمام شده بود. در نتیجه، پیدا کردنِ کار، که تا همان موقع هم عذاب علیمی بود، مشکلتر از پیش شد. هر روز صبح بیدار میشدم، میرفتم سراغِ همۀ بنگاههای کاریابی از قبیل “بنگاهِ کاریابی مزارعِ کشاورزی”. ساعت چهار و نیمِ صبح با خماری دیشب از خواب پا میشدم و معمولاً هم ظهر نشده بر میگشتم. کارم هم این بود که مرتب از این بنگاه به آن بنگاه بروم. گاه و بیگاه یک کار موقتی پیدا میشد که عبارت بود از تخلیۀ یک واگنِ بار، و آن هم به لطفِ یک بنگاهِ کاریابی خصوصی که یک سومِ مواجب منِ مفلوک را به عنوان کارمزد بالا میکشید. در نتیجه، درآمدمان مرتب کمتر میشد و ما اجارۀ آپاتمان را هم نمیتوانستیم سرِ موعد پرداخت کنیم. اما همچنان گالنهای شراب را ردیف میکردیم، عشقبازی میکردیم، دعوا مرافعه راه میانداختیم، و انتظار میکشیدیم.
اگر پولی تو بساط بود، پای پیاده میرفتیم بازارِ بزرگِ مرکزی تا بتوانیم گوشت و هویج و سیبزمینی و پیاز و کرفس را به قیمتِ ارزان بخریم. همه را میریختیم تو یک قابلمه و مینشستیم به صحبت. عطر و بوی پیاز و سبزیجات و گوشتی که تو قابلمه داشت میپُخت هوای اتاق را پُر میکرد، و ما به صدای قُلقُلش گوش میدادیم و دلمان را به این خوش میکردیم که بزودی مشغولِ خوردنش خواهیم شد. سیگار میپیچیدیم و میرفتیم تو رختخواب. بعد هم که پا میشدیم، میزدیم زیر آواز. گاهی سرایدار میآمد بالا و میگفت آنقدر سر و صدا نکنیم، و یادمان میآورد که اجارۀ آن ماه را هنوز پرداخت نکردهایم. مستأجرها از دعوا و مرافعهمان شکایت نمیکردند، از آواز خواندمان شکایت میکردند. مخصوصاً که تصنیفهایی هم که میخواندیم ظاهراً زیاد باب طبعشان نبود؛ مثل: من که شپش تو جیبم سهقاپ میزند؛ تبرکِ خدا بر آمریکا؛ عقبنشینی بناپارت؛ وقتی باران میآد، دلم میگیرد؛ گرگِ بزرگِ خبیث ترس ندارد؛ من با یک فرشته ازدواج کردم؛ دلم هوای دختری را دارد درست عینِ دختری که با بابام ازدواج کرد؛ اگر میدانستم مهمانی میآیی خانۀ من، یک کیک میپُختم… و از این قبیل.
نگاهی به رمان هزارپیشه نوشته چارلز بوکوفسکی
ساده، زیبا و خطرناک
”اینجا هستیم تا آبجو بنوشیم و باید زندگی مان را آن گونه بگذرانیم که وقتی مرگ برای بردن ما بیاید بر خود بلرزد.“
چارلز بوکوفسکی
ناگهان نویسنده ای پیدا می شود و شروع به نوشتن بر خلاف قالب های پذیرفته شده ادبی تا آن زمان می کند، این کار می تواند عکس العملی در برابر آن قالب ها باشد یا برآمده از درون فرد، اما نتیجه یکی است. اتفاقی که در تمامی طول تاریخ هنر و ادبیات رخ داده و سبک ها و شیوه های تازه گاه به عنوان پاسخی در برابر الگوهای کهن چنین زاده شده اند. در عالم ادبیات، برای نویسنده این کار جدا از یافتن قالبی نو می تواند به کاوش در قابلیت های زبان نیز در تمام حوزه های آن ختم شود.
بزرگ ترین چالش چنین نویسنده ای نه با خود یا خواننده اش، بلکه با ناشرانی است که به درآوردن پول از همان نوشته هایی که بر اساس اصول مقبول نوشته شده، خو کرده اند. به همین دلیل چنین نویسندگانی شانس خود را نه با ناشران بزرگ و نامدار، که با مجله ها و فصلنامه های و گاهنامه ها محک می زنند و گاه به سوی ناشران زیرزمینی می روند. ناشرانی که گاه دانشجویان علاقمند یا شیفتگان دارای بضاعت اندک مالی و جویندگان راه های نو بانی و گرداننده آن هستند. اگر خوش شانس باشد، دنیای ادبیات خیلی زود او را به عنوان پدیده یا خونی تازه در رگ های خود خواهد پذیرفت، در غیر این صورت باید سال ها بی وقفه به نوشتن، خلق کردن و آفرینش و ارسال مداوم آنها به این یا آن بنگاه انتشاراتی مشهور یا آن مجله ادبی معروف بدون خستگی ادامه دهد. بوکوفسکی بهترین مثال نمونه دوم است. او نیز مانند والت ویتمن و آلن گینزبرگ-نام هایی که امروز به عنوان قله های ادبیات آمریکا پذیرفته شده اند-در سال های آغازین کارش مطرود بود.
بوکوفسکی زاده دوران بحران اقتصادی است. دوره بیکاری، فقر، نومیدی و پریشانی که برای چارلز کوچک با کتک های وقفه ناپذیر پدر و بیماری پوستی همراه بود. این فشارها باعث شد تا تمام آن پوسته و نقاب ساختگی محترمانه و مودبانه زندگی در برابر چشمان چارلز فرو افتد و بعدها تنها آنچه را که هست بر زبان بیاورد و فقط سرشت واقعی خود را در شعرها و قصه هایش بازتاب دهد.
کسی که در کودکی کتک بسیار خورده باشد، در جوانی احتمال دارد فردی منحرف، بیمار روحی، قاتل، متجاوز یا حتی دیوانه از آب در بیاید. اما چارلز راه حلی برای گریز از این پیشامدها داشت: “می بینید که پدرم معلم ادبیات خوبی بود، او به من مفهوم درد را آموخت؛ درد بی دلیل…“
بوکوفسکی با پناه بردن به دو چیز از دست این کودکی محنت بار نجات یافت: نوشتن و نوشیدن. اما در آمدی که از راه اولی به دست می آورد، گاه به زحمت کفاف خرید دومی را می داد. به همین جهت کارهایی سطح پایین و بی نیاز به تخصص مانند ظرف شویی، نظافتکاری، نامه رسانی و…. را برای به دست آوردن پول پیشه کرد. و در نهایت زندگی خودش و الکل، موضوع نوشته هایش شد. او از خودش، زندگی بی ترحم، ففرا، بی خانمان ها و کسانی که خود را له شده می بینند نوشت و این کار را بدون اغراق و افزودن هر گونه جذابیتی به آن انجام داد. اما آنچه نوشته های او را از آثار مشابه اش متمایز می کند، ابتدا رسیدن به ویژگی موسیقیایی زبان روزمره بود و دیگر نگاه بی ترحم به زندگی، خودش و پیرامونش.
به دور از هر گونه احساسات گرایی و فاصله گرفتن از فاعل آن و گفت و گوهایی آکنده از فحش که باعث می شد تصویری بسیار واقعگرا و گاه خنده آور از زمانه و حوادثی که بر شخصیت اصلی می گذشت، ارائه کند. چیزی که او را از نویسنده ای مانند ویلیام اس. باروز –که او نیز روایت گر تیرگی ها حیات است- متمایز می کند، انتخاب این روش زیستن نیست. بلکه او راهی جز این برای زیستن بلد نیست و آنچه را بر او گذشته با ستایش تعریف نمی کند، یا به دنبال راه های خروج روشنفکرانه از این بن بست نمی گردد. بوکوفسکی فکر می کرد به کمک پول از دست این زندگی خلاص خواهد شد و همین طور هم شد.
با نوشته هایش ابتدا در اروپا و خیلی بعد در آمریکا شروع به پول در آوردن کرد و در تغییر شرایط خود تعلل به خرج نداد. اتومبیل BMW، زن زیبا و جوان، خانه ای بهتر و محله ای بهتر؛ اما اینها او را نه از نوشیدن بازداشت و نه از نوشتن دور کرد. او با همان حساسیت پیشین، دانسته هایش از زندگی بشر را در شعرها و قصه هایش جای داد. البته بوکوفسکی به یک چیز دیگر نیز دلبستگی داشت: موسیقی کلاسیک و در سیاه ترین روزهایش به ساخته های مالر و شوستاکوویچ گوش می داد و نیرو می گرفت.
”این کلماتی که می نویسم، مرا از جنون کامل دور می کند”
بوکوفسکی بیشترین نقدها را از محافظه کاران دریافت کرد و هدف این انتقادها کار هنری وی نبود، بلکه طرز زندگیش بود. چون چیزهایی که روایت می کرد برای بعضی ها آنقدر تکان دهنده و متعلق به دنیایی دور از تصورشان بود که چیزی غیر از زندگی مولفی عیاش، بیمار و قماربازی ناموفق به چشم نمی آمد. بوکوفسکی روح خود را در برابر ما عریان کرد، اما صمیمت اش به راحتی توسط خیلی ها نادیده گرفته شد. از نظر ناقدانش استفاده بوکوفسکی از کلماتی چون “مثل”، “شبیه” و “خیلی” در شهرهایش شعرگونگی را از آنها سلب می کرد. سرانجام بوکوفسکی در مصاحبه ای به سال ۱۹۸۱ در پاسخ به این منتقدان گفت: “ نبوغ، توانایی ساده بر زبان آوردن پیچیده ترین مفهوم هاست.” اما پس از گذشت دو دهه، مهارت در بازآفرینی زبان یک انسان عادی و تبدیل کردن کلماتی که بعد از نوشیدن لیوانی آبجو در جمع بر زبان می آید به ادبیات، هنوز با تحقیر نگریسته می شود.
اگر با معیارهای قرن نوزدهمی به خالق و مخلوق در پهنه هنر و ادبیات نگریسته شود، باید میان این دو فاصله ای عمیق قائل شویم. در حالی که نگاه قرن بیستمی و لاجرم مدرن تر این دو را از هم جدا نمی کند و توصیه می کند که درک میزان نزدیکی شومان به مرز جنون هنگام آفرینش یکی از آثارش می تواند به درک اثر بیشتر کمک کند. با چنین دیدگاهی بوکوفسکی و آثارش یکی می شوند و تفاوتی میان هنری چیناسکی قصه ها و بوکوفسکی نویسنده باقی نمی ماند. یک این همانی کامل میان خالق و مخلوق….
هزارپیشه دومین رمان بوکوفسکی باید از چنین دیدگاهی نگریسته شود. یک رمان پیکارسک درباره مردی که از شغلی به شغلی دیگر می پرد، حیاتی دور از آینده نگری و امروز را خوش است را زندگی می کند و همه کارهایش به گونه ای در عمل و عکس العمل خلاصه می شود. چیناسکی فرزند پدری است که در آرزوی ثروتمند شدن-دستیابی به رویای آمریکایی- با وفاداری و سرسپردگی کامل به قواعد و قوانین اجتماعی زیسته، با هدف و جست و جوی موفقیت با ارزش های حاکم سازگار شده و شخصیتی منظم و مرتب کسب کرده است. اما مشکلات پیش آمده از عدم حصول به موفقیت باعث شده ضعف های شخصیتی وی از یکدیگر تغذیه کرده و زندگی را بر خود و فرزند تلخ کند. چیناسکی که پدر را تصویر عینی موفقیت از نوع آمریکایی و سرابی پوچ می داند، در برابر زندگی آمریکایی عصیان می کند. او یک آنارشیست به تمام معناست. او زیستن به شیوه معمول را نمی خواهد و خوش ندارد شغل هایی مورد قبول را بر عهده بگیرد.
وضعیت او در کلماتی چون “یک کاریش می کنیم”، “مسئله ای نیست”، “درستش می کنیم”، “بی خیال، حالا که نمی شود بگذار نشود” و… عینیت می یابد. برای او اهمیت ندارد که سال آینده، ماه آینده، حتی هفته آینده و روز بعد را چگونه خواهد گذراند. هیچ چیز برای او مهم تر از یافتن مشروب برای آن روز و آن شب نیست. اگر سکس هم چاشنی آن باشد چه بهتر…
پایین های خیابان برادوی، از جلو یک ردیف میخانۀ ارزان رد شدیم.
”می آیی برویم تو یک گیلاس بزنیم؟”
”چی؟ تازه به خاطر بدمستی از زندان آزاد شده ای و حالا چنین دل و جراتی داری که دوباره بروی سراغ مشروب؟”
”همین حالاست که آدم بیشتر به مشروب احتیاج دارد.“
گفت: “یک وقت به مادرت نگویی که درست بعد از آزادی از زندان، هوس مشروب کرده بودی ها.“
”راستش، یک نشمه هم اگر بود، هیچ بد نمی شد.“
”چی؟”
”گفتم یک نشمه هم اگر بود، بد نبود.” (ص ۳۹)
الکل تنها رفیق زندگی اوست. مرتباً جا عوض می کند، شغل عوض می کند و به تنها چیزهایی که اهمیت می دهد یافتن مکانی ارزان برای اقامت و چیزی برای نوشیدن است. حتی اندک زمان هایی که می اندیشد راهی غلط برای زندگی پیش گرفته، راه های پذیرفته شده و مورد تایید برای موفقیت را پس می زند…
به صدای بلند از خودم پرسیدم: “آخر من چه جور آدمی هستم؟ پدرم هم خدا بیامرز همیشه میگفت آخر و عاقبتِ من بهتر از این نمیشود! حتماً بایستی یک همتی به خرج بدهم، بروم بیرون و یک کاری بکنم. باید بزنم بیرون و یک غلطی بکنم… برو برگرد ندارد! اما اول بهتر است یک شراب مبسوط میل بفرمایم!” (ص ۱۱۳)
ولی در این زندگی باری به هر جهت، حتی اگر به شکل شهوت و اشتیاقی شدید در نیامده باشد، یک هدف وجود دارد. هنری می خواهد نویسنده شود. حتی زمانی که وارد محیط هایی تازه می شود خود را نویسنده معرفی می کند.
یک مرد کچل باهام مصاحبه می کرد که یک دسته موی عجیب غریب روی لبۀ هر یک از گوش هاش را پوشانده بود.
از بالای ورقۀ کاغذ نگاهی انداخت به سرتاپام و گفت:“بله؟”
”بنده راستش نویسنده ام، اما این اواخر چشمۀ الهامم موقتاً خشک شده.“
”آهان، نویسنده؟ بله؟”
”بله.“
”مطمئنی؟”
”نه، چندان هم مطمئن نیستم.“
”چی می نویسی؟”
”بیشتر داستان کوتاه. یک رمان شروع کرده ام که نیمه کاره مانده.“
”رمان، بله؟”
”بله.“
”اسمش چیه؟”
”اسمش را گذاشته ام شیر تقدیر شوم من چکه می کند.” ( ص ۶۵)
بوکوفسکی رمان هزارپیشه و کارهای بعدی اش را با آن چنان راه های پیش پا افتاده و تعابیر بی اهمیت روایت می کند که گاه خواننده نیز مانند منتقد محافظه کار در ارزش ادبی بالای آن دچار تردید می شود. به نظر می رسد رمان با قطعاتی کوچک و کم قدر پیش می رود و آنچه که در روایت بیش از هر چیز به چشم می خورد سادگی و عریانی آن است. روایت بیش از اندازه ساده است، به عنوان نمونه می شود از جایی نام برد که زن هنری را برای خرید شراب می فرستد و بوکوفسکی روحیه آن روز هنری، شرایط حاکم و کل ماجرای خرید شراب را چنین روایت می کند: “برگشتم، مجبور بودم برگردم.“
آیا می شود این ویژگی را که برای خلق آن فکر شده و جلب توجه می کند، سادگی و بی پیرایگی نام نهاد؟ آیا سادگی و بی پیرایگی مفرط بعد از مدتی خود تبدیل به یک پیرایه و زینت نمی شود؟
مثالی می زنم؛ به یک مهمانی دعوت شده اید. سراپا سفید می پوشید، بی هیچ زینتی، نه گلی بر یقه کت و نه حتی ساعتی بر مچ دست تان، آیا خود همین سادگی بلافاصله توجه هر کسی را در میهمانی جلب نخواهد کرد؟ آیا این کار را می شود صرفاً سادگی و بی پیرایگی نام نهاد؟
به همین خاطر تصور می کنم بوکوفسکی روایت خود را با سادگی تزئین کرده، یک تزئین خطرناک، چون کمتر کسی در خود جرات و جسارت دست و پنجه نرم کردن با چنین قالب یا قالب شکنی را به خود داده است. چون رسیدن به چنین سادگی توجه برانگیزی نیازمند مهارت و قدرت فراوان است. اما سادگی موجود در کار بوکوفسکی منحصر به ساختار جملات نیست. آن چه اهمیت دارد نگاه وی به جهان و زندگی و مخصوصاً زندگی آمریکایی و فقدان احساساتی گرایی است. او رفتار انسان ها را طوری توصیف می کند تو گویی از جابجایی اشیاء سخن می گوید و با ایجاد فاصله میان فاعل و کاری که می کند دست به خلق اسلوبی تازه می زند.
تکنیک روایی او به از جهت سادگی و انتقال بی رحمانه واقع گرایی یادآور یرژی کوزینسکی است. نویسندگان بزرگ دیگر هم هستند که برخی ویژگی های کار بوکوفسکی را در هزارپیشه می توانم به آنها شبیه کنم. صمیمیت، سادگی، شفافیت و اجتناب از احساسات گرایی را خیلی از همین نویسنده ها پیشنهاد می کنند، اما بر خلاف بوکوفسکی به کار بستن این ویژگی ها به ظهور چیزی تازه در شکل و محتوا نشده است.
می شود چکیده این سبک را در شوخی بوکوفسکی یافت که گفته بود، افکار خارق العاده و زنان خارق العاده هیچ کدام ماندگار نیستند. و برای راهی که برگزیده بود تا چوب خط زندگیش را پر کند به این حرف خودش ارجاع داد: عشق راهی است که کمی مفهوم در خود دارد، ولی سکس به اندازه کافی پر مفهوم هست!
بوکوفسکی در یک کلام ترکیبی از یک اپیکوریست، آنارشیست و نیهیلیست است که می شود او را خیام آمریکای قرن بیستم نام نهاد.
هزارپیشه به دلایل بسیار از جمله آشنایی با فلسفه زندگی این شاعر لس آنجلسی که زندگیش را در مثلث سکس، الکل و نوشتن می شود خلاصه کرد، خواندنی است(کمتر نویسنده صادقی می تواند خواسته های او را تمایلات باطنی خویش نداند). اولین رمان از بوکوفسکی است که به فارسی برگردانده می شود و هر چند دیر هنگام، اما دستان و ذهن با کفایت و هنرمندی آن را به فارسی برگردانده، که هنگام خواندن آن اولین چیزی که به ذهن تان خطور خواهد کرد این است: این بوکوفسکی است که فارسی حرف می زند. بازگشت مجدد و شاهانه وازریک درساهاکیان به عرصه ترجمه کتاب را گرامی می داریم و منتظر کارهای بعدی اش هستیم…
♦ در باره نویسنده
چارلز بوکوفسکی
کارشناسانِ ادبیاتِ آمریکا، چارلز بوکوفسکی را شاعر و نویسندۀ لس آنجلسی میشناسند، زیرا که او در بیش از پنجاه کتاب (شعر و رمان و مجموعۀ داستان) که به چاپ رسانید، در شیوۀ نگارش خود، سخت تحتِ تأثیرِ حال و هوا و شرایطِ جغرافیایی و اقلیمی این شهر قرار داشت.
هنری چارلز بوکوفسکی در ۱۶ اوت ۱۹۲۰ در شهرِ آندرناخِ آلمان به دنیا آمد. مادرش آلمانی و پدرش یک نظامی آمریکایی (لهستانیتبار) بود که پس از خاتمۀ جنگِ اولِ جهانی تصمیم گرفته بود مدتی در آلمان رحلِ اقامت افکند. اما هنگامی که چارلز دو ساله بود، خانواده به آمریکا (لُسآنجلس) نقلِ مکان کرد و او در همان شهر به عرصه رسید و تا پایانِ عُمر نیز همانجا زیست. خودش تعریف میکند که پدرش بیشترِ سالهای کودکی او بیکار و بس سختگیر و بددهن بوده و معتقد بود فقط با تنبیهِ بدنی میتوان فرزند را تربیت کرد. در نتیجه، چارلز از سالهای کودکیاش بیش از هر چیز، کتکهایی را که از پدرش خورده بود به یاد میآورد.
چارلز پس از پایانِ دبیرستان، دو سالی در “لُسآنجلس سیتیکالج” به آموزش ادبیات و روزنامهنگاری پرداخت زیرا به تنها چیزی که علاقه داشت “نوشتن” بود. در ۱۹۴۰ پدرش که یکی از داستانهای کوتاهِ او را خوانده بود، همۀ دار و ندار و دستنوشتههای او را ریخت بیرون، روی چمنِ جلوِ خانه، و از آن به بعد، چارلز خانۀ پدری را ترک گفت و برای خودش اتاقی در یک محلۀ فقیرنشینِ لُسآنجلس پیدا کرد.
سالِ ۱۹۴۴، که جنگِ دومِ جهانی هنوز ادامه داشت، “اف بی آی” او را به جُرمِ طَفره رفتن از خدمتِ سربازی بازداشت کرد. او پس از هفده روز زندان، و تن دادن به یک سنجش روانی، از خدمتِ نظام مُعاف گردید.
سالِ ۱۹۴۵ نخستین داستانِ کوتاهِ او همراه با یکی از اشعارش در مجلهای به نامWriting (نگارش) به چاپ رسید. اما یک سالِ دیگر طول کشید تا یکی دیگر از داستانهای کوتاهش در مجلۀ دیگری چاپ شود و مدتی بعد مجلۀ ماتریکس چند شعر از او را منتشر کند. معروف است که بوکوفسکی، دلسرد و دلشکسته از این فرایند کُند چاپ و انتشارِ آثارش، حدود ده سالی از نوشتن دست کشید. در این سالها، او در لُسآنجلس میزیست و با اشتغال به کارهای مختلف امرارِ معاش میکرد، اما به شهرهای دیگرِ آمریکا نیز سفر میکرد و هر جا مدتی به کاری مشغول میشد. در اوایلِ دهۀ ۱۹۵۰ او به استخدامِ موقتِ پستخانۀ لُسآنجلس در آمد و به شغلِ نامهرسانی پرداخت و دو سال و نیم در این کار دوام آورد. در همۀ این سالها، بوکوفسکی در آپارتمانهایی که اتاقِ ارزانقیمت به افراد کمدرآمد اجاره میدهند زندگی میکرد.
در ۱۹۵۵ به دلیلِ خونریزی معده که نزدیک بود به مرگِ او ختم شود در بیمارستانی بستری شد و تحتِ عملِ جراحی قرار گرفت. پس از ترخیص از بیمارستان، دوباره شروع به نوشتنِ شعر کرد و در ۱۹۵۷ با شاعر و نویسندهای به نام باربارا فرای ازدواج کرد که دو سال بعد به طلاق انجامید. سال ۱۹۵۸ پدرش درگذشت و چارلز خانۀ او را به پانزده هزار دلار فروخت. سال ۱۹۶۱ سعی کرد با گاز دست به خودکشی بزند، اما چند ساعتِ بعد با سردرد مُهلکی به هوش آمد، پنجرهها را باز کرد و تصمیم گرفت فکرِ خودکشی را کنار بگذارد. سال ۱۹۶۲ نخستین نقد جدی بر آثارِ او توسطِ نویسندهای به نام ر. ر. کاسکیدن نوشته شد. پس از آن، او دوباره به استخدامِ پستخانۀ لُسآنجلس در آمد و ده سالی در آنجا به یک کار کسالتبارِ اداری پرداخت. در این سالها وی با زنی به نام فرانسیس اسمیت زندگی میکرد و این دو در سال ۱۹۶۴ صاحب دختری شدند که مارینا لوییز نام گرفت.
بوکوفسکی، که دوستانش او را به نامِ خودمانی هَنک (Hank) صدا میزدند، مدتِ کوتاهی نیز در توسان – آریزونا – زندگی کرد و در آنجا با زن و شوهری آشنا شد به نام جان و جیپسیلو وِب که مجلهای ادبی دایر کرده بودند تحت عنوانِOutsider (بیگانه). برخی از اشعارِ بوکوفسکی در این مجله چاپ شد. جان وِب در سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۶۵ بانی چاپ و انتشارِ دو مجموعه از آثارِ او گردید. او قمارباز قَهاری بود و معمولاً مخارجِ چاپِ کتابها را از بُرد قمار در کازینوهای لاسوِگاس تأمین میکرد. وِب دوستی داشت به نام فرانتز داوسکی که با بوکوفسکی هم آشنا شد و این آشنایی به رابطهای بس طولانی اما نه چندان دوستانه انجامید؛ “نه چندان دوستانه” چون که این دو همواره کارشان جر و بحث و دعوا و کتک کاری بود.
در ۱۹۶۹ ناشری به نام جان مارتین که انتشاراتی Black Sparrow (گنجشک سیاه) را به راه انداخته بود به بوکوفسکی قول داد مادامالعمر مبلغ ۱۰۰ دلار مستمری ماهانه به او بپردازد، به شرط اینکه از کار در پستخانه دست بکشد و تمام وقت به خلقِ آثارِ ادبی بپردازد. لازم به یادآوری است که این مبلغِ صد دلار در آن زمان در واقع یکچهارمِ درآمد ماهانۀ مارتین بود و او مجبور شد یک کلکسیونِ گرانبهای تمبر خود را به حراج بگذارد تا بتواند نخستین کتاب بوکوفسکی را به چاپ برساند. بوکوفسکی یاداو که در این هنگام ۴۹ سال داشت، در نامهای به دوستی نوشته است: “دو راه بیشتر پیش پای خود نمیبینم، یا باید در پُستخانه بمانم که میدانم کارم به جنون خواهد کشید، و یا اینکه به این صد دلار مستمری ماهانه رضایت بدهم و تا عمر دارم گرسنگی بکشم. و من تصمیم گرفتهام گرسنگی بکشم.“
بوکوفسکی کمتر از یک ماه پس از استعفا از ادارۀ پُست، نخستین رمانش را تحت عنوانِ پُستخانه به سال ۱۹۷۰ منتشر کرد که شرح حال مردی است به نام هنری چیناسکی که حال و روزی همانند خود نویسنده دارد. بوکوفسکی از آن پس تا پایانِ عُمر همۀ آثارِ خود را در اختیارِ همین انتشاراتی قرار داد.
در ۱۹۷۶ بوکوفسکی با زنی آشنا شد به نام لیندالی بیلی که صاحب یک رستورانِ مخصوصِ غذاهای بهداشتی بود و شعر هم مینوشت. تا آن هنگام بوکوفسکی بیشترِ عمرِ خود را در محلهای فقیرنشین در شرقِ هالیوود گذرانده بود، اما از ۱۹۷۸ این دو توانستند به سان پِدرو (بندری در منتهیعلیهِ جنوبی لُسآنجلس) نقلِ مکان کنند. این دو در ۱۹۸۵ با هم ازدواج کردند.
بوکوفسکی بقیۀ سالهای عمرش را در سان پِدرو گذراند و بیوقفه به نوشتنِ شعر و داستان و رمان ادامه داد. او سرانجام در ۹ مارس ۱۹۹۴، در ۷۳ سالگی، اندک مدتی پس از اتمامِ آخرین رمانش به نامِ Pulp، به بیماری سرطانِ خون درگذشت. مراسمِ مذهبی تدفینِ او را چند راهب بودایی برگذار کردند. روی سنگِ گورِ او نوشته شده است Try Don’t(سعی نکن). بیوۀ او گفته است این حرف از سخنانِ قصارِ بوکوفسکی است و منظور این است که : “اگر همۀ وقتِ خودت را صرفِ سعی کردن بکنی، پس کاری به جز سعی کردن نکردهای، بنابراین سعی نکن، بلکه کاری را که باید بکنی، بکن و خودت را خلاص کن.“
بوکوفسکی گفته است در کارِ ادبیات سخت تحتِ تأثیرِ آنتون چخوف، کنوت هامسون، ارنست همینگوی، جان فانته، لویی فردینان سلین، داستایوسکی، و دی اچ لارنس بوده است و غالباً میگفت شهرِ لُسآنجلس موضوعِ مورد علاقۀ اوست. او طی مصاحبهای در سال ۱۹۷۴ گفته است: “آدم همۀ عمرش را در شهری سپری میکند و با هر گوشه و کنار آن آشنا میشود. در نتیجه، نقشۀ آن منطقه در ذهنِ آدم نقش میبندد. تصویرهایی در مخیلهاش شکل میگیرد. چون من در لُسآنجلس بزرگ شدهام، احساس روانی و جغرافیایی خاصی نسبت به آن دارم و نمیتوانم خود را در جا و مکانِ دیگری تصور کنم.“
از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیده است: پُستخانه (۱۹۷۱)، هزارپیشه (۱۹۷۵)، زنها (۱۹۷۸)، ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲)، هالیوود (۱۹۸۹) و Pulp (۱۹۹۴).
زبانِ بوکوفسکی، زبانِ “کوچه و بازار” است از نوعِ ولنگارِ آن، که ما در فارسی مکتوب به آن عادت نداریم و در نتیجه ترجمۀ آن، در عین حال که زبانِ سادهای است، کاری است بس دشوار، چرا که بایستی تابوها و سدهای بسیاری را درهم شکست و به “بیادبیهای” بس خارج از رسم و رسومِ “زبانِ ادبی” تن داد. همه چیز و هر چیز در این زبان، جایز است. از فحش و بد و بیراه گرفته تا شرح و تفصیلِ اسافلِ اعضای مرد و زن و اَعمالِ جنسی و مناسکِ بادهخواری و صحبت از بیهودگی زندگی کسالتبارِ مردمی که همۀ زندگیشان در “کار” خلاصه میشود بیآنکه حاصلی مثبت از اشتغالِ به آن “کار” ببرند.
قهرمانِ داستانِ هزارپیشه، جوانی است به نام هنری چیناسکی که دوستانش او را “هَنک” (شکل خودمانی “هنری” )صدا میزنند، همانند خود بوکوفسکی که همه او را به این نام میشناختند. در واقع او هم مانند نویسنده، یک آمریکایی لهستانیتبار است. داستان در سالهای آخرِ جنگِ دومِ جهانی و دورۀ بعد از جنگ میگذرد، یعنی زمانی که همۀ همسن و سالهای او در جبهههای اروپا، آفریقا و خاورِ دور به جنگ “اشتغال” دارند تا امپریالیسم آمریکا چاق و چلهتر بشود، اما چیناسکی علاقهای به این نوع اشتغال ندارد. او اشتغال به هر کارِ پَستِ دیگری را به جان و دل میپذیرد و اوقاتِ فراغتش را صرفِ نوشخواری و زنبارگی و ولگردی میکند. به روزنامۀ لُسآنجلس تایمز میرود تا برای شغلِ روزنامهنگاری درخواستِ کار کند، اما وقتی از ادارۀ کارگزینی روزنامه به او خبر میدهند که تنها برای شغلِ نظافتچی میتوانند استخدامش کنند، این شغل را رد نمیکند. دوست دارد به موسیقی کلاسیک گوش بدهد، حتی موقعِ عشقبازی. این دورۀ بحرانی سالهای جنگ و دورۀ بلافاصله پس از آن، باعثِ آن شده است که او کمترین توجهی به راه و رسمِ رایجِ “زندگی آمریکایی” نشان ندهد. تنها چیزی که مورد علاقۀ چیناسکی است و او به طور جدی به آن میپردازد، نوشتنِ داستانهای کوتاهی است که با دست پاکنویس میکند، چون ماشین تحریر ندارد، و برای مجلههای مهمِ ادبی میفرستد. او میخواهد نویسنده بشود و به عنوانِ نویسنده شناخته شود. در زندگی کولیواری که در پیش گرفته است (و ظاهراً هیچ آخر و عاقبتِ خوشی برای آن نمیتوان تصور کرد) هیچ چیز دیگری برای او مهم نیست. او منتظر است. منتظرِ اینکه جامعۀ ادبی او را کشف کند. این تنها چیزی است که خواب و خوراک از او بریده است. و این در حقیقت، شمهای از زندگینامۀ خود بوکوفسکی است. در واقع اُلگوی قهرمانِ این داستان، و سایر رمانهای بوکوفسکی، خود او است.