سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
امیر عزتی

ezati_01.jpg

بوکوفسکی روایت خود را در هزارپیشه با سادگی تزئین کرده، یک تزئین خطرناک، چون کمتر کسی در خود جرات و ‏جسارت دست و پنجه نرک کردن با چنین قالب یا قالب شکنی را به خود داده است. چون رسیدن به چنین سادگی توجه ‏برانگیزی نیازمند مهارت و قدرت فراوان است. اما سادگی موجود در کار بوکوفسکی منحصر به ساختار جملات نیست. ‏آن چه اهمیت دارد نگاه وی به جهان و زندگی و مخصوصاً زندگی آمریکایی و فقدان احساساتی گرایی است. او رفتار ‏انسان ها را طوری توصیف می کند تو گویی از جابجایی اشیاء سخن می گوید و با ایجاد فاصله میان فاعل و کاری که ‏می کند دست به خلق اسلوبی تازه می زند. ‏

nigh1.jpg

‏♦ داستان

چارلز بوکوفسکی

‎ ‎هزارپیشه‎ ‎

ترجمه وازریک درساهاکیان

آپارتمانِ ما طبقۀ چهارمِ ساختمان بود. دو تا اتاق داشتیم رو به عقب. ساختمان را طوری لب صخره‌ای درست کرده ‏بودند که وقتی از عقب ساختمان رو به بیرون نگاه می‌کردی، مثل این بود که طبقۀ دوازدهم هستی، نه چهارم. انگاری ‏ایستاده‌ای لَب دنیا…مثلِ ایستگاهِ آخر، قبل از سقوطِ نهایی.‏

در این بین، دورۀ برنده شدنِ ما در میدانِ اسبدوانی به آخر رسیده بود، همان طور که همۀ دوره‌ها به آخر می‌رسند. ‏پول‌مان داشت تَه می‌کشید و ما اجباراً پناه برده بودیم به شراب؛ پورت و موسکاتل. کَفِ آشپزخانه، شش هفت تا گالُنِ ‏شراب ردیف کرده بودیم، و جلوِ آنها چهار پنج تا بطری یک پنجم گالُنی بود و جلوِ اینها هم سه چهار تا بطری یک هشتمِ ‏گالُنی.‏

به جَن گفتم: “یک روزی می‌رسد که بالاخره کشف ‌کنند که دنیا چهار بُعد دارد و نه سه بُعد. بعدش، آدم می‌تواند برود ‏بیرون برای قدم زدن، و برود و ناپدید بشود. نه کفن و دفنی، نه اشکی، نه هیچ توّهمی، نه بهشتی و نه جهنمی. مثلاً ‏دوستانش نشسته‌اند دورِ هم و یکی می‌پرسد: «جرج کجا رفت غیبش زد؟» و یکی دیگر می‌گوید: «راستش نمی‌دانم، ‏گفت می‌رود سیگار بخرد.» “‏

جَن گفت: “راستی، ساعت چند است؟ من می‌خواهم بدانم ساعت چند است؟”‏

گفتم: “خوب، بگذار ببینم، ما دیشب حدود نصف شب بود که ساعت را با رادیو میزان کردیم. می‌دانیم که هر ساعت، ‏سی و پنج دقیقه جلو می‌افتد. حالا می‌گوید هفت و نیمِ بعد از ظهر ولی پر واضح است که درست نیست چون هنوز هوا ‏تاریک نشده. خیلی خوب. این می‌کند به عبارتِ هفت و نیم ساعت. هفت ضربدر سی و پنج دقیقه، می‌شود ۲۴۵ دقیقه. ‏نصفِ ۳۵ هم می‌شود ۱۷ و نیم. این شد ۲۶۲ و نیم دقیقه. خیلی خوب، این شد چهار ساعت و ۴۲ دقیقه و نصف دقیقه ‏که ما به آنها مدیونیم، پس ساعت را بر می‌گردانیم به ۵ و ۴۷ دقیقه. بعله. ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه است. موقع شام است و ‏هیچ چیز نداریم بخوریم.“‏

ساعتِ ما افتاده بود زمین و بکلی ضایع شده بود و من مثلاً درستش کرده بودم. یعنی آمده بودم پشتش را باز کرده بودم و ‏دیده بودم فنرِ اصلی‌ و لنگرش درست کار نمی‌کند. تنها راهی که دیده بودم می‌شود تعمیرش کرد این بود که فنرش را ‏کوتاه‌تر و محکم‌تر کنم تا دوباره راه بیفتد. همین باعث شده بود که عقربه‌ها یک کمی سریع‌تر کار کنند. طوری که ‏حرکت عقربۀ دقیقه‌شمار را می‌شد به چشم دید.‏

جَن گفت: “بیا یک گالن شراب دیگر باز کنیم.“‏

کار دیگری هم نداشتیم جز اینکه شراب بخوریم و عشق‌بازی کنیم.‏

هر چه خوراکی داشتیم خورده بودیم. شب‌ها می‌رفتیم قدم‌ می‌زدیم و از داشبورد ماشین‌های پارک‌شده، سیگار بلند ‏می‌کردیم.‏

جَن پرسید: “می‌خواهی پن‌کیک برات درست کنم؟”‏

گفتم: “فکر نکنم بتوانم حتی یک دانه دیگر پن‌کیک بخورم.“‏

کره و روغن‌مان ته کشیده بود، این بود که جَن پن‌کیک‌ها را خشک خشک درست می‌کرد. مایه‌خمیرش هم مایه‌خمیر ‏پن‌کیک نبود؛ آرد بود که با آب مخلوط می‌کردیم. این بود که خیلی برشته می‌شد. یعنی درست و حسابی برشته‌ می‌شد.‏

همین طور که پیش خودم فکر می‌کردم، به صدای بلند از خودم پرسیدم: “آخر من چه جور آدمی هستم؟ پدرم هم خدا ‏بیامرز همیشه می‌‌گفت آخر و عاقبتِ من بهتر از این نمی‌شود! حتماً بایستی یک همتی به خرج بدهم، بروم بیرون و یک ‏کاری بکنم. باید بزنم بیرون و یک غلطی بکنم… برو برگرد ندارد! اما اول بهتر است یک شراب مبسوط میل بفرمایم!“‏

یک لیوانِ آبخوری را پر از شراب پورت کردم. طعمِ زننده‌ای داشت اما آدم نبایستی موقع خوردن بهِش فکر می‌کرد والا ‏حتماً همه‌اش را بالا می‌آورد. این بود که هر وقت لیوان را سر می‌کشیدم، تو سینمای ذهنم، یک فیلمِ جانانه به خودم نشان ‏می‌دادم. مثلاً به یک قصرِ قدیمی در اسکاتلند فکر می‌کردم که همه‌جاش را خزه گرفته است، با آن پل‌های متحرک و آب ‏توی خندق‌ها و درخت‌ها و آسمانِ آبی و ابرهای پرپشت. یا گاهی هم یک زنِ مکش‌مرگ‌ما در نظرم مجسم می‌کردم که ‏دارد جوراب‌های ابریشمی‌اش را خیلی به تأنی می‌کشد پایین. این بار هم همین فیلمِ جوراب‌های ابریشمی را برای خودم ‏نمایش دادم.‏

شراب را فرستادم پایین و گفتم: “من دارم می‌روم. خداحافظ جَن.“‏

‏”خداحافظ، هنری.“‏

night2.jpg

از دالان گذشتم و از پله‌ها رفتم پایین ، از دَمِ درِ آپارتمانِ سرایدار هم نوک پا رد شدم (چون اجاره‌مان عقب افتاده بود) و ‏زدم به خیابان. سرازیری تپه را که تمام کردم، رسیدم نبش خیابان‌های ششم و یونیون. رفتم آن طرفِ خیابانِ ششم و رو ‏به مشرق به راهم ادامه دادم. یک بقالی کوچک آنجا بود که از جلوش رد شدم، اما بعد عقب‌گرد کردم و برگشتم طرفِ ‏بقالی. بساطِ سبزی و میوه‌اش همان جلو بود. گوجه‌فرنگی بود و خیار و پرتقال و آناناس و گریپ‌فروت. همانجا ایستادم و ‏زُل زدم به میوه‌ها. نگاهی انداختم تو مغازه. پیرمردی بود که پیش‌بند بسته بود. داشت با زنی حرف می‌زد. یکی از ‏خیارها را برداشتم و گذاشتم تو جیبم و راه افتادم. هنوز ده قدم دور نشده بودم که صداش به گوشم رسید:‏

‏”آهای، یارو! با توام. برگرد، آن خیار را بگذار سر جاش تا آجان خبر نکرده‌ام! اگر دلت نمی‌خواهد بیفتی تو هُلُفدونی، ‏همین الآن آن خیار را برگردان سر جاش!“‏

عقب‌گرد کردم و آن همه راه را دوباره برگشتم تا خیاره را بگذارم سر جاش. سه چهار نفر پا سُست کرده بودند و تماشا ‏می‌کردند. خیار را از تو جیبم در آوردم، گذاشتم رو بقیۀ خیارها. بعد راه افتادم طرفِ مغرب. رسیدم خیابانِ یونیون و ‏سربالایی تپه را گرفتم رفتم بالا، بعد رسیدم درِ خانه، ازچهار طبقه پلکان هم بالا رفتم، در را باز کردم. جَن که لیوان ‏شرابی به دست داشت، نگاهش را دوخت به من.‏

گفتم: “من به درد لای جِرز هم نمی‌خورم. یک خیار هم نتوانستم بلند کنم.“‏

جَن گفت: “بی‌خیالش.“‏

گفتم: “بساطِ پن‌کیک را پهن کن!” و رفتم طرفِ گالنِ شراب و یک لیوان برای خودم ریختم.‏

‏…با شتری از صحرا می‌گذشتم. یک دماغ داشتم به این گندگی، عین نوکِ عقاب، اما، با این وجود، سر و وضعم حرف ‏نداشت، یک خرقۀ سفید راه راه تنم بود. خیلی آدمِ شجاعی بودم. چند نفر را کشته بودم. یک شمشیرِ هلالی بزرگ به ‏کمرم بود. به طرفِ خیمه‌ای می‌راندم که دخترِ چهارده سالۀ خیلی خردمندی که پردۀ بکارتش دست‌نخورده بود، مشتاقِ ‏دیدار با من، روی یک فرش دستباف دراز کشیده بود…‏

شراب رفت پایین. زهرش تمام هیکلم را لرزاند. بوی سوختنِ آرد مخلوط با آب به مشام می‌رسید. یک لیوانِ دیگر برای ‏جَن و یکی هم برای خودم ریختم.‏

طی یکی از همین شب‌های جهنمی ما بود که جنگِ جهانی دوم تمام شد. اگر راستش را بخواهم بگویم، جنگ از نظرِ من ‏یک واقعیتِ مبهم بود و بَس، و حالا تمام شده بود. در نتیجه، پیدا کردنِ کار، که تا همان موقع هم عذاب علیمی بود، ‏مشکل‌تر از پیش شد. هر روز صبح بیدار می‌شدم، می‌رفتم سراغِ همۀ بنگاه‌های کاریابی از قبیل “بنگاهِ کاریابی مزارعِ ‏کشاورزی”. ساعت چهار و نیمِ صبح با خماری دیشب از خواب پا می‌شدم و معمولاً هم ظهر نشده بر می‌گشتم. کارم هم ‏این بود که مرتب از این بنگاه به آن بنگاه بروم. گاه و بیگاه یک کار موقتی پیدا می‌شد که عبارت بود از تخلیۀ یک واگنِ ‏بار، و آن هم به لطفِ یک بنگاهِ کاریابی خصوصی که یک سومِ مواجب منِ مفلوک را به عنوان کارمزد بالا می‌کشید. ‏در نتیجه، درآمدمان مرتب کمتر می‌شد و ما اجارۀ آپاتمان را هم نمی‌توانستیم سرِ موعد پرداخت کنیم. اما همچنان ‏گالن‌های شراب را ردیف می‌کردیم، عشقبازی می‌کردیم، دعوا مرافعه راه می‌انداختیم، و انتظار می‌کشیدیم.‏

اگر پولی تو بساط بود، پای پیاده می‌رفتیم بازارِ بزرگِ مرکزی تا بتوانیم گوشت و هویج و سیب‌زمینی و پیاز و کرفس ‏را به قیمتِ ارزان بخریم. همه را می‌ریختیم تو یک قابلمه و می‌نشستیم به صحبت. عطر و بوی پیاز و سبزیجات و ‏گوشتی که تو قابلمه داشت می‌پُخت هوای اتاق را پُر می‌کرد، و ما به صدای قُلقُلش گوش می‌دادیم و دل‌مان را به این ‏خوش می‌کردیم که بزودی مشغولِ خوردنش خواهیم شد. سیگار می‌پیچیدیم و می‌رفتیم تو رختخواب. بعد هم که پا ‏می‌شدیم، می‌زدیم زیر آواز. گاهی سرایدار می‌آمد بالا و می‌گفت آنقدر سر و صدا نکنیم، و یادمان می‌آورد که اجارۀ آن ‏ماه را هنوز پرداخت نکرده‌ایم. مستأجرها از دعوا و مرافعه‌مان شکایت نمی‌کردند، از آواز خواندمان شکایت می‌کردند. ‏مخصوصاً که تصنیف‌هایی هم که می‌خواندیم ظاهراً زیاد باب طبع‌شان نبود؛ مثل: من که شپش تو جیبم سه‌قاپ می‌زند؛ ‏تبرکِ خدا بر آمریکا؛ عقب‌نشینی بناپارت؛ وقتی باران می‌آد، دلم می‌گیرد؛ گرگِ بزرگِ خبیث ‌ترس ندارد؛ من با یک ‏فرشته ازدواج کردم؛ دلم هوای دختری را دارد درست عینِ دختری که با بابام ازدواج کرد؛ اگر می‌دانستم مهمانی ‏می‌آیی خانۀ من، یک کیک می‌پُختم… و از این قبیل.‏

night3.jpg

نگاهی به رمان هزارپیشه نوشته چارلز بوکوفسکی

‎ ‎ساده، زیبا و خطرناک‎ ‎

‏”اینجا هستیم تا آبجو بنوشیم و باید زندگی مان را آن گونه بگذرانیم که وقتی مرگ برای بردن ما بیاید بر خود بلرزد.“‏

چارلز بوکوفسکی ‏

ناگهان نویسنده ای پیدا می شود و شروع به نوشتن بر خلاف قالب های پذیرفته شده ادبی تا آن زمان می کند، این کار ‏می تواند عکس العملی در برابر آن قالب ها باشد یا برآمده از درون فرد، اما نتیجه یکی است. اتفاقی که در تمامی طول ‏تاریخ هنر و ادبیات رخ داده و سبک ها و شیوه های تازه گاه به عنوان پاسخی در برابر الگوهای کهن چنین زاده شده ‏اند. در عالم ادبیات، برای نویسنده این کار جدا از یافتن قالبی نو می تواند به کاوش در قابلیت های زبان نیز در تمام ‏حوزه های آن ختم شود.‏

‏ ‏

بزرگ ترین چالش چنین نویسنده ای نه با خود یا خواننده اش، بلکه با ناشرانی است که به درآوردن پول از همان نوشته ‏هایی که بر اساس اصول مقبول نوشته شده، خو کرده اند. به همین دلیل چنین نویسندگانی شانس خود را نه با ناشران ‏بزرگ و نامدار، که با مجله ها و فصلنامه های و گاهنامه ها محک می زنند و گاه به سوی ناشران زیرزمینی می روند. ‏ناشرانی که گاه دانشجویان علاقمند یا شیفتگان دارای بضاعت اندک مالی و جویندگان راه های نو بانی و گرداننده آن ‏هستند. اگر خوش شانس باشد، دنیای ادبیات خیلی زود او را به عنوان پدیده یا خونی تازه در رگ های خود خواهد ‏پذیرفت، در غیر این صورت باید سال ها بی وقفه به نوشتن، خلق کردن و آفرینش و ارسال مداوم آنها به این یا آن بنگاه ‏انتشاراتی مشهور یا آن مجله ادبی معروف بدون خستگی ادامه دهد. بوکوفسکی بهترین مثال نمونه دوم است. او نیز ‏مانند والت ویتمن و آلن گینزبرگ-نام هایی که امروز به عنوان قله های ادبیات آمریکا پذیرفته شده اند-در سال های ‏آغازین کارش مطرود بود. ‏

بوکوفسکی زاده دوران بحران اقتصادی است. دوره بیکاری، فقر، نومیدی و پریشانی که برای چارلز کوچک با کتک ‏های وقفه ناپذیر پدر و بیماری پوستی همراه بود. این فشارها باعث شد تا تمام آن پوسته و نقاب ساختگی محترمانه و ‏مودبانه زندگی در برابر چشمان چارلز فرو افتد و بعدها تنها آنچه را که هست بر زبان بیاورد و فقط سرشت واقعی خود ‏را در شعرها و قصه هایش بازتاب دهد. ‏

کسی که در کودکی کتک بسیار خورده باشد، در جوانی احتمال دارد فردی منحرف، بیمار روحی، قاتل، متجاوز یا حتی ‏دیوانه از آب در بیاید. اما چارلز راه حلی برای گریز از این پیشامدها داشت: “می بینید که پدرم معلم ادبیات خوبی بود، ‏او به من مفهوم درد را آموخت؛ درد بی دلیل…“‏

بوکوفسکی با پناه بردن به دو چیز از دست این کودکی محنت بار نجات یافت: نوشتن و نوشیدن. اما در آمدی که از راه ‏اولی به دست می آورد، گاه به زحمت کفاف خرید دومی را می داد. به همین جهت کارهایی سطح پایین و بی نیاز به ‏تخصص مانند ظرف شویی، نظافتکاری، نامه رسانی و…. را برای به دست آوردن پول پیشه کرد. و در نهایت زندگی ‏خودش و الکل، موضوع نوشته هایش شد. او از خودش، زندگی بی ترحم، ففرا، بی خانمان ها و کسانی که خود را له ‏شده می بینند نوشت و این کار را بدون اغراق و افزودن هر گونه جذابیتی به آن انجام داد. اما آنچه نوشته های او را از ‏آثار مشابه اش متمایز می کند، ابتدا رسیدن به ویژگی موسیقیایی زبان روزمره بود و دیگر نگاه بی ترحم به زندگی، ‏خودش و پیرامونش.‏

به دور از هر گونه احساسات گرایی و فاصله گرفتن از فاعل آن و گفت و گوهایی آکنده از فحش که باعث می شد ‏تصویری بسیار واقعگرا و گاه خنده آور از زمانه و حوادثی که بر شخصیت اصلی می گذشت، ارائه کند. چیزی که او ‏را از نویسنده ای مانند ویلیام اس. باروز –که او نیز روایت گر تیرگی ها حیات است- متمایز می کند، انتخاب این روش ‏زیستن نیست. بلکه او راهی جز این برای زیستن بلد نیست و آنچه را بر او گذشته با ستایش تعریف نمی کند، یا به دنبال ‏راه های خروج روشنفکرانه از این بن بست نمی گردد. بوکوفسکی فکر می کرد به کمک پول از دست این زندگی ‏خلاص خواهد شد و همین طور هم شد. ‏

با نوشته هایش ابتدا در اروپا و خیلی بعد در آمریکا شروع به پول در آوردن کرد و در تغییر شرایط خود تعلل به خرج ‏نداد. اتومبیل ‏BMW، زن زیبا و جوان، خانه ای بهتر و محله ای بهتر؛ اما اینها او را نه از نوشیدن بازداشت و نه از ‏نوشتن دور کرد. او با همان حساسیت پیشین، دانسته هایش از زندگی بشر را در شعرها و قصه هایش جای داد. البته ‏بوکوفسکی به یک چیز دیگر نیز دلبستگی داشت: موسیقی کلاسیک و در سیاه ترین روزهایش به ساخته های مالر و ‏شوستاکوویچ گوش می داد و نیرو می گرفت. ‏

night4.jpg

‏”این کلماتی که می نویسم، مرا از جنون کامل دور می کند”‏

بوکوفسکی بیشترین نقدها را از محافظه کاران دریافت کرد و هدف این انتقادها کار هنری وی نبود، بلکه طرز زندگیش ‏بود. چون چیزهایی که روایت می کرد برای بعضی ها آنقدر تکان دهنده و متعلق به دنیایی دور از تصورشان بود که ‏چیزی غیر از زندگی مولفی عیاش، بیمار و قماربازی ناموفق به چشم نمی آمد. بوکوفسکی روح خود را در برابر ما ‏عریان کرد، اما صمیمت اش به راحتی توسط خیلی ها نادیده گرفته شد. از نظر ناقدانش استفاده بوکوفسکی از کلماتی ‏چون “مثل”، “شبیه” و “خیلی” در شهرهایش شعرگونگی را از آنها سلب می کرد. سرانجام بوکوفسکی در مصاحبه ای ‏به سال ۱۹۸۱ در پاسخ به این منتقدان گفت: “ نبوغ، توانایی ساده بر زبان آوردن پیچیده ترین مفهوم هاست.” اما پس از ‏گذشت دو دهه، مهارت در بازآفرینی زبان یک انسان عادی و تبدیل کردن کلماتی که بعد از نوشیدن لیوانی آبجو در جمع ‏بر زبان می آید به ادبیات، هنوز با تحقیر نگریسته می شود. ‏

اگر با معیارهای قرن نوزدهمی به خالق و مخلوق در پهنه هنر و ادبیات نگریسته شود، باید میان این دو فاصله ای عمیق ‏قائل شویم. در حالی که نگاه قرن بیستمی و لاجرم مدرن تر این دو را از هم جدا نمی کند و توصیه می کند که درک ‏میزان نزدیکی شومان به مرز جنون هنگام آفرینش یکی از آثارش می تواند به درک اثر بیشتر کمک کند. با چنین ‏دیدگاهی بوکوفسکی و آثارش یکی می شوند و تفاوتی میان هنری چیناسکی قصه ها و بوکوفسکی نویسنده باقی نمی ‏ماند. یک این همانی کامل میان خالق و مخلوق….‏

هزارپیشه دومین رمان بوکوفسکی باید از چنین دیدگاهی نگریسته شود. یک رمان پیکارسک درباره مردی که از شغلی ‏به شغلی دیگر می پرد، حیاتی دور از آینده نگری و امروز را خوش است را زندگی می کند و همه کارهایش به گونه ای ‏در عمل و عکس العمل خلاصه می شود. چیناسکی فرزند پدری است که در آرزوی ثروتمند شدن-دستیابی به رویای ‏آمریکایی- با وفاداری و سرسپردگی کامل به قواعد و قوانین اجتماعی زیسته، با هدف و جست و جوی موفقیت با ارزش ‏های حاکم سازگار شده و شخصیتی منظم و مرتب کسب کرده است. اما مشکلات پیش آمده از عدم حصول به موفقیت ‏باعث شده ضعف های شخصیتی وی از یکدیگر تغذیه کرده و زندگی را بر خود و فرزند تلخ کند. چیناسکی که پدر را ‏تصویر عینی موفقیت از نوع آمریکایی و سرابی پوچ می داند، در برابر زندگی آمریکایی عصیان می کند. او یک ‏آنارشیست به تمام معناست. او زیستن به شیوه معمول را نمی خواهد و خوش ندارد شغل هایی مورد قبول را بر عهده ‏بگیرد. ‏

وضعیت او در کلماتی چون “یک کاریش می کنیم”، “مسئله ای نیست”، “درستش می کنیم”، “بی خیال، حالا که نمی ‏شود بگذار نشود” و… عینیت می یابد. برای او اهمیت ندارد که سال آینده، ماه آینده، حتی هفته آینده و روز بعد را ‏چگونه خواهد گذراند. هیچ چیز برای او مهم تر از یافتن مشروب برای آن روز و آن شب نیست. اگر سکس هم چاشنی ‏آن باشد چه بهتر…‏

پایین های خیابان برادوی، از جلو یک ردیف میخانۀ ارزان رد شدیم.‏

‏”می آیی برویم تو یک گیلاس بزنیم؟”‏

‏”چی؟ تازه به خاطر بدمستی از زندان آزاد شده ای و حالا چنین دل و جراتی داری که دوباره بروی سراغ مشروب؟”‏

‏”همین حالاست که آدم بیشتر به مشروب احتیاج دارد.“‏

گفت: “یک وقت به مادرت نگویی که درست بعد از آزادی از زندان، هوس مشروب کرده بودی ها.“‏

‏”راستش، یک نشمه هم اگر بود، هیچ بد نمی شد.“‏

‏”چی؟”‏

‏”گفتم یک نشمه هم اگر بود، بد نبود.” (ص ۳۹)‏

الکل تنها رفیق زندگی اوست. مرتباً جا عوض می کند، شغل عوض می کند و به تنها چیزهایی که اهمیت می دهد یافتن ‏مکانی ارزان برای اقامت و چیزی برای نوشیدن است. حتی اندک زمان هایی که می اندیشد راهی غلط برای زندگی ‏پیش گرفته، راه های پذیرفته شده و مورد تایید برای موفقیت را پس می زند…‏

به صدای بلند از خودم پرسیدم: “آخر من چه جور آدمی هستم؟ پدرم هم خدا بیامرز همیشه می‌‌گفت آخر و عاقبتِ من ‏بهتر از این نمی‌شود! حتماً بایستی یک همتی به خرج بدهم، بروم بیرون و یک کاری بکنم. باید بزنم بیرون و یک ‏غلطی بکنم… برو برگرد ندارد! اما اول بهتر است یک شراب مبسوط میل بفرمایم!” (ص ۱۱۳)‏

ولی در این زندگی باری به هر جهت، حتی اگر به شکل شهوت و اشتیاقی شدید در نیامده باشد، یک هدف وجود دارد. ‏هنری می خواهد نویسنده شود. حتی زمانی که وارد محیط هایی تازه می شود خود را نویسنده معرفی می کند.‏

یک مرد کچل باهام مصاحبه می کرد که یک دسته موی عجیب غریب روی لبۀ هر یک از گوش هاش را پوشانده بود. ‏

از بالای ورقۀ کاغذ نگاهی انداخت به سرتاپام و گفت:“بله؟”‏

‏”بنده راستش نویسنده ام، اما این اواخر چشمۀ الهامم موقتاً خشک شده.“‏

‏”آهان، نویسنده؟ بله؟”‏

‏”بله.“‏

‏”مطمئنی؟”‏

‏”نه، چندان هم مطمئن نیستم.“‏

‏”چی می نویسی؟”‏

‏”بیشتر داستان کوتاه. یک رمان شروع کرده ام که نیمه کاره مانده.“‏

‏”رمان، بله؟”‏

‏”بله.“‏

‏”اسمش چیه؟”‏

‏”اسمش را گذاشته ام شیر تقدیر شوم من چکه می کند.” ( ص ۶۵)‏

night5.jpg

بوکوفسکی رمان هزارپیشه و کارهای بعدی اش را با آن چنان راه های پیش پا افتاده و تعابیر بی اهمیت روایت می کند ‏که گاه خواننده نیز مانند منتقد محافظه کار در ارزش ادبی بالای آن دچار تردید می شود. به نظر می رسد رمان با ‏قطعاتی کوچک و کم قدر پیش می رود و آنچه که در روایت بیش از هر چیز به چشم می خورد سادگی و عریانی آن ‏است. روایت بیش از اندازه ساده است، به عنوان نمونه می شود از جایی نام برد که زن هنری را برای خرید شراب می ‏فرستد و بوکوفسکی روحیه آن روز هنری، شرایط حاکم و کل ماجرای خرید شراب را چنین روایت می کند: “برگشتم، ‏مجبور بودم برگردم.“‏

آیا می شود این ویژگی را که برای خلق آن فکر شده و جلب توجه می کند، سادگی و بی پیرایگی نام نهاد؟ آیا سادگی و ‏بی پیرایگی مفرط بعد از مدتی خود تبدیل به یک پیرایه و زینت نمی شود؟‏

مثالی می زنم؛ به یک مهمانی دعوت شده اید. سراپا سفید می پوشید، بی هیچ زینتی، نه گلی بر یقه کت و نه حتی ‏ساعتی بر مچ دست تان، آیا خود همین سادگی بلافاصله توجه هر کسی را در میهمانی جلب نخواهد کرد؟ آیا این کار را ‏می شود صرفاً سادگی و بی پیرایگی نام نهاد؟‏

به همین خاطر تصور می کنم بوکوفسکی روایت خود را با سادگی تزئین کرده، یک تزئین خطرناک، چون کمتر کسی ‏در خود جرات و جسارت دست و پنجه نرم کردن با چنین قالب یا قالب شکنی را به خود داده است. چون رسیدن به چنین ‏سادگی توجه برانگیزی نیازمند مهارت و قدرت فراوان است. اما سادگی موجود در کار بوکوفسکی منحصر به ساختار ‏جملات نیست. آن چه اهمیت دارد نگاه وی به جهان و زندگی و مخصوصاً زندگی آمریکایی و فقدان احساساتی گرایی ‏است. او رفتار انسان ها را طوری توصیف می کند تو گویی از جابجایی اشیاء سخن می گوید و با ایجاد فاصله میان ‏فاعل و کاری که می کند دست به خلق اسلوبی تازه می زند. ‏

تکنیک روایی او به از جهت سادگی و انتقال بی رحمانه واقع گرایی یادآور یرژی کوزینسکی است. نویسندگان بزرگ ‏دیگر هم هستند که برخی ویژگی های کار بوکوفسکی را در هزارپیشه می توانم به آنها شبیه کنم. صمیمیت، سادگی، ‏شفافیت و اجتناب از احساسات گرایی را خیلی از همین نویسنده ها پیشنهاد می کنند، اما بر خلاف بوکوفسکی به کار ‏بستن این ویژگی ها به ظهور چیزی تازه در شکل و محتوا نشده است. ‏

می شود چکیده این سبک را در شوخی بوکوفسکی یافت که گفته بود، افکار خارق العاده و زنان خارق العاده هیچ کدام ‏ماندگار نیستند. و برای راهی که برگزیده بود تا چوب خط زندگیش را پر کند به این حرف خودش ارجاع داد: عشق ‏راهی است که کمی مفهوم در خود دارد، ولی سکس به اندازه کافی پر مفهوم هست!‏

بوکوفسکی در یک کلام ترکیبی از یک اپیکوریست، آنارشیست و نیهیلیست است که می شود او را خیام آمریکای قرن ‏بیستم نام نهاد. ‏

هزارپیشه به دلایل بسیار از جمله آشنایی با فلسفه زندگی این شاعر لس آنجلسی که زندگیش را در مثلث سکس، الکل و ‏نوشتن می شود خلاصه کرد، خواندنی است(کمتر نویسنده صادقی می تواند خواسته های او را تمایلات باطنی خویش ‏نداند). اولین رمان از بوکوفسکی است که به فارسی برگردانده می شود و هر چند دیر هنگام، اما دستان و ذهن با کفایت ‏و هنرمندی آن را به فارسی برگردانده، که هنگام خواندن آن اولین چیزی که به ذهن تان خطور خواهد کرد این است: ‏این بوکوفسکی است که فارسی حرف می زند. بازگشت مجدد و شاهانه وازریک درساهاکیان به عرصه ترجمه کتاب را ‏گرامی می داریم و منتظر کارهای بعدی اش هستیم…‏

night6.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎چارلز بوکوفسکی‎ ‎

کارشناسانِ ادبیاتِ آمریکا، چارلز بوکوفسکی را شاعر و نویسندۀ لس آنجلسی می‌شناسند، زیرا که او در بیش از پنجاه ‏کتاب (شعر و رمان و مجموعۀ داستان) که به چاپ رسانید، در شیوۀ نگارش خود، سخت تحتِ تأثیرِ حال و هوا و ‏شرایطِ جغرافیایی و اقلیمی این شهر قرار داشت.‏

هنری چارلز بوکوفسکی در ۱۶ اوت ۱۹۲۰ در شهرِ آندرناخِ آلمان به دنیا آمد. مادرش آلمانی و پدرش یک نظامی ‏آمریکایی (لهستانی‌تبار) بود که پس از خاتمۀ جنگِ اولِ جهانی تصمیم گرفته بود مدتی در آلمان رحلِ اقامت افکند. اما ‏هنگامی که چارلز دو ساله بود، خانواده به آمریکا (لُس‌آنجلس) نقلِ مکان کرد و او در همان شهر به عرصه رسید و تا ‏پایانِ عُمر نیز همانجا زیست. خودش تعریف می‌کند که پدرش بیشترِ سال‌های کودکی او بیکار و بس سختگیر و بددهن ‏بوده و معتقد بود فقط با تنبیهِ بدنی می‌توان فرزند را تربیت کرد. در نتیجه، چارلز از سال‌های کودکی‌اش بیش از هر ‏چیز، کتک‌هایی را که از پدرش خورده بود به یاد می‌آورد.‏

چارلز پس از پایانِ دبیرستان، دو سالی در “لُس‌آنجلس سیتی‌کالج” به آموزش ادبیات و روزنامه‌‌نگاری پرداخت زیرا به ‏تنها چیزی که علاقه داشت “نوشتن” بود. در ۱۹۴۰ پدرش که یکی از داستان‌های کوتاهِ او را خوانده بود، همۀ دار و ‏ندار و دستنوشته‌های او را ریخت بیرون، روی چمنِ جلوِ خانه، و از آن به بعد، چارلز خانۀ پدری را ترک گفت و برای ‏خودش اتاقی در یک محلۀ فقیرنشینِ لُس‌آنجلس پیدا کرد.‏

سالِ ۱۹۴۴، که جنگِ دومِ جهانی هنوز ادامه داشت، “اف بی آی” او را به جُرمِ طَفره رفتن از خدمتِ سربازی بازداشت ‏کرد. او پس از هفده روز زندان، و تن دادن به یک سنجش روانی، از خدمتِ نظام مُعاف گردید.‏

سالِ ۱۹۴۵ نخستین داستانِ کوتاهِ او همراه با یکی از اشعارش در مجله‌ای به نام‏Writing‏ (نگارش) به چاپ رسید. ‏اما یک سالِ دیگر طول کشید تا یکی دیگر از داستان‌های کوتاهش در مجلۀ دیگری چاپ شود و مدتی بعد مجلۀ ‏ماتریکس چند شعر از او را منتشر کند. معروف است که بوکوفسکی، دلسرد و دل‌شکسته از این فرایند کُند چاپ و ‏انتشارِ آثارش، حدود ده سالی از نوشتن دست کشید. در این سال‌ها، او در لُس‌آنجلس می‌زیست و با اشتغال به کارهای ‏مختلف امرارِ معاش می‌کرد، اما به شهرهای دیگرِ آمریکا نیز سفر می‌کرد و هر جا مدتی به کاری مشغول می‌شد. در ‏اوایلِ دهۀ ۱۹۵۰ او به استخدامِ موقتِ پستخانۀ لُس‌آنجلس در آمد و به شغلِ نامه‌رسانی پرداخت و دو سال و نیم در این ‏کار دوام آورد. در همۀ این سال‌ها، بوکوفسکی در آپارتمان‌هایی که اتاقِ ارزان‌قیمت به افراد کم‌درآمد اجاره می‌دهند ‏زندگی می‌کرد.‏

در ۱۹۵۵ به دلیلِ خونریزی معده که نزدیک بود به مرگِ او ختم شود در بیمارستانی بستری شد و تحتِ عملِ جراحی ‏قرار گرفت. پس از ترخیص از بیمارستان، دوباره شروع به نوشتنِ شعر کرد و در ۱۹۵۷ با شاعر و نویسنده‌ای به نام ‏باربارا فرای ازدواج کرد که دو سال بعد به طلاق انجامید. سال ۱۹۵۸ پدرش درگذشت و چارلز خانۀ او را به پانزده ‏هزار دلار فروخت. سال ۱۹۶۱ سعی کرد با گاز دست به خودکشی بزند، اما چند ساعتِ بعد با سردرد مُهلکی به هوش ‏آمد، پنجره‌ها را باز کرد و تصمیم گرفت فکرِ خودکشی را کنار بگذارد. سال ۱۹۶۲ نخستین نقد جدی بر آثارِ او توسطِ ‏نویسنده‌ای به نام ر. ر. کاسکیدن نوشته شد. پس از آن، او دوباره به استخدامِ پستخانۀ لُس‌آنجلس در آمد و ده سالی در ‏آنجا به یک کار کسالت‌بارِ اداری پرداخت. در این سال‌ها وی با زنی به نام فرانسیس اسمیت زندگی می‌کرد و این دو در ‏سال ۱۹۶۴ صاحب دختری شدند که مارینا لوییز نام گرفت.‏

بوکوفسکی، که دوستانش او را به نامِ خودمانی هَنک (‏Hank‏) صدا می‌زدند، مدتِ کوتاهی نیز در توسان – آریزونا – ‏زندگی کرد و در آنجا با زن و شوهری آشنا شد به نام جان و جیپسی‌لو وِب که مجله‌ای ادبی دایر کرده بودند تحت ‏عنوانِOutsider‏ (بیگانه). برخی از اشعارِ بوکوفسکی در این مجله چاپ شد. جان وِب در سال‌های ۱۹۶۳ و ۱۹۶۵ ‏بانی چاپ و انتشارِ دو مجموعه از آثارِ او گردید. او قمارباز قَهاری بود و معمولاً مخارجِ چاپِ کتاب‌ها را از بُرد قمار ‏در کازینوهای لاس‌وِگاس تأمین می‌کرد. وِب دوستی داشت به نام فرانتز داوسکی که با بوکوفسکی هم آشنا شد و این ‏آشنایی به رابطه‌ای بس طولانی اما نه چندان دوستانه انجامید؛ “نه چندان دوستانه” چون که این دو همواره کارشان جر ‏و بحث و دعوا و کتک کاری بود.‏

در ۱۹۶۹ ناشری به نام جان مارتین که انتشاراتی ‏Black Sparrow‏ (گنجشک سیاه) را به راه انداخته بود به ‏بوکوفسکی قول داد مادام‌العمر مبلغ ۱۰۰ دلار مستمری ماهانه به او بپردازد، به شرط اینکه از کار در پستخانه دست ‏بکشد و تمام وقت به خلقِ آثارِ ادبی بپردازد. لازم به یادآوری است که این مبلغِ صد دلار در آن زمان در واقع یک‌چهارمِ ‏درآمد ماهانۀ مارتین بود و او مجبور شد یک کلکسیونِ گرانبهای تمبر خود را به حراج بگذارد تا بتواند نخستین کتاب ‏بوکوفسکی را به چاپ برساند. بوکوفسکی یاداو که در این هنگام ۴۹ سال داشت، در نامه‌ای به دوستی نوشته است: “دو ‏راه بیشتر پیش پای خود نمی‌بینم، یا باید در پُستخانه بمانم که می‌دانم کارم به جنون خواهد کشید، و یا اینکه به این صد ‏دلار مستمری ماهانه رضایت بدهم و تا عمر دارم گرسنگی بکشم. و من تصمیم گرفته‌ام گرسنگی بکشم.“‏

بوکوفسکی کمتر از یک ماه پس از استعفا از ادارۀ پُست، نخستین رمانش را تحت عنوانِ پُستخانه به سال ۱۹۷۰ منتشر ‏کرد که شرح حال مردی است به نام هنری چیناسکی که حال و روزی همانند خود نویسنده دارد. بوکوفسکی از آن پس ‏تا پایانِ عُمر همۀ آثارِ خود را در اختیارِ همین انتشاراتی قرار داد.‏

در ۱۹۷۶ بوکوفسکی با زنی آشنا شد به نام لیندالی بیلی که صاحب یک رستورانِ مخصوصِ غذاهای بهداشتی بود و ‏شعر هم می‌نوشت. تا آن هنگام بوکوفسکی بیشترِ عمرِ خود را در محله‌ای فقیرنشین در شرقِ هالیوود گذرانده بود، اما از ‏‏۱۹۷۸ این دو توانستند به سان پِدرو (بندری در منتهی‌علیهِ جنوبی لُس‌آنجلس) نقلِ مکان کنند. این دو در ۱۹۸۵ با هم ‏ازدواج کردند.‏

بوکوفسکی بقیۀ سال‌های عمرش را در سان پِدرو گذراند و بی‌وقفه به نوشتنِ شعر و داستان و رمان ادامه داد. او ‏سرانجام در ۹ مارس ۱۹۹۴، در ۷۳ سالگی، اندک مدتی پس از اتمامِ آخرین رمانش به نامِ ‏Pulp، به بیماری سرطانِ ‏خون درگذشت. مراسمِ مذهبی تدفینِ او را چند راهب بودایی برگذار کردند. روی سنگِ گورِ او نوشته شده است ‏Try ‎Don’t‏(سعی نکن). بیوۀ او گفته است این حرف از سخنانِ قصارِ بوکوفسکی است و منظور این است که : “اگر همۀ ‏وقتِ خودت را صرفِ سعی کردن بکنی، پس کاری به جز سعی کردن نکرده‌ای، بنابراین سعی نکن، بلکه کاری را که ‏باید بکنی، بکن و خودت را خلاص کن.“‏

بوکوفسکی گفته است در کارِ ادبیات سخت تحتِ تأثیرِ آنتون چخوف، کنوت هامسون، ارنست همینگوی، جان فانته، لویی ‏فردینان سلین، داستایوسکی، و دی اچ لارنس بوده است و غالباً می‌گفت شهرِ لُس‌آنجلس موضوعِ مورد علاقۀ اوست. او ‏طی مصاحبه‌ای در سال ۱۹۷۴ گفته است: “آدم همۀ عمرش را در شهری سپری می‌کند و با هر گوشه و کنار آن آشنا ‏می‌شود. در نتیجه، نقشۀ آن منطقه در ذهنِ آدم نقش می‌بندد. تصویرهایی در مخیله‌اش شکل می‌گیرد. چون من در ‏لُس‌آنجلس بزرگ شده‌ام، احساس روانی و جغرافیایی خاصی نسبت به آن دارم و نمی‌توانم خود را در جا و مکانِ دیگری ‏تصور کنم.“‏

از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیده است: پُستخانه (۱۹۷۱)، هزارپیشه (۱۹۷۵)، زن‌ها (۱۹۷۸)، ساندویچ ‏ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲)، هالیوود (۱۹۸۹) و ‏Pulp‏ (۱۹۹۴).‏

زبانِ بوکوفسکی، زبانِ “کوچه و بازار” است از نوعِ ولنگارِ آن، که ما در فارسی مکتوب به آن عادت نداریم و در ‏نتیجه ترجمۀ آن، در عین حال که زبانِ ساده‌ای است، کاری است بس دشوار، چرا که بایستی تابوها و سدهای بسیاری را ‏درهم شکست و به “بی‌ادبی‌های” بس خارج از رسم و رسومِ “زبانِ ادبی” تن داد. همه چیز و هر چیز در این زبان، ‏جایز است. از فحش و بد و بیراه گرفته تا شرح و تفصیلِ اسافلِ اعضای مرد و زن و اَعمالِ جنسی و مناسکِ باده‌خواری ‏و صحبت از بیهودگی زندگی کسالت‌بارِ مردمی که همۀ زندگی‌شان در “کار” خلاصه می‌شود بی‌آنکه حاصلی مثبت از ‏اشتغالِ به آن “کار” ببرند.‏

قهرمانِ داستانِ هزارپیشه، جوانی است به نام هنری چیناسکی که دوستانش او را “هَنک” (شکل خودمانی “هنری” ‏‏)صدا می‌زنند، همانند خود بوکوفسکی که همه‌ او را به این نام می‌شناختند. در واقع او هم مانند نویسنده، یک آمریکایی ‏لهستانی‌تبار است. داستان در سال‌های آخرِ جنگِ دومِ جهانی و دورۀ بعد از جنگ می‌گذرد، یعنی زمانی که همۀ همسن ‏و سال‌های او در جبهه‌های اروپا، آفریقا و خاورِ دور به جنگ “اشتغال” دارند تا امپریالیسم آمریکا چاق و چله‌تر بشود، ‏اما چیناسکی علاقه‌ای به این نوع اشتغال ندارد. او اشتغال به هر کارِ پَستِ دیگری را به جان و دل می‌پذیرد و اوقاتِ ‏فراغتش را صرفِ نوشخواری و زنبارگی و ولگردی می‌کند. به روزنامۀ لُس‌آنجلس تایمز می‌رود تا برای شغلِ ‏روزنامه‌نگاری درخواستِ کار کند، اما وقتی از ادارۀ کارگزینی روزنامه به او خبر می‌دهند که تنها برای شغلِ ‏نظافت‌چی می‌توانند استخدامش کنند، این شغل را رد نمی‌کند. دوست دارد به موسیقی کلاسیک گوش بدهد، حتی موقعِ ‏عشقبازی. این دورۀ بحرانی سال‌های جنگ و دورۀ بلافاصله پس از آن، باعثِ آن شده است که او کمترین توجهی به راه ‏و رسمِ رایجِ “زندگی آمریکایی” نشان ندهد. تنها چیزی که مورد علاقۀ چیناسکی‌ است و او به طور جدی به آن ‏می‌پردازد، نوشتنِ داستان‌های کوتاهی است که با دست پاکنویس می‌کند، چون ماشین تحریر ندارد، و برای مجله‌های ‏مهمِ ادبی می‌فرستد. او می‌خواهد نویسنده بشود و به عنوانِ نویسنده شناخته شود. در زندگی کولی‌واری که در پیش گرفته ‏است (و ظاهراً هیچ آخر و عاقبتِ خوشی برای آن نمی‌توان تصور کرد) هیچ چیز دیگری برای او مهم نیست. او منتظر ‏است. منتظرِ اینکه جامعۀ ادبی او را کشف کند. این تنها چیزی است که خواب و خوراک از او بریده است. و این در ‏حقیقت، شمه‌ای از زندگینامۀ خود بوکوفسکی است. در واقع اُلگوی قهرمانِ این داستان، و سایر رمان‌های بوکوفسکی، ‏خود او است.‏