اولیس/ داستان خارجی- یونات دیاز/ ترجمه علی اصغر راشدان:
سالها بعد تصویر میکنی: قضایا واسه برادرت پیش نیامده بود تو دست به اون کارا میزدی؟ به خاطر میاری همه بچه های دیگه چطو از اون متنفر بودن، چقد پوست واستخون بود، نه برجستگی آقادائی، نه پستونی، عینهو چوب خشک. برادرت اهمیت نمیداد “من فقط کارشو میکنم. ” یکی مسخره ش کرد “تورو همه چی میفتی”. نگاهی به یارو انداخت که انعکاس بدی رو آدم داشت.
برادرت با سرطان مرد، آخریا احمقی کبیر بود، گاهی وقتا هنوزدرباره ش غمی براق تو خودت حس میکردی. رو همرفته راحت نمرد. ماههای آخر با تموم وجود سعی میکرد فرار کنه. سعی میکرده خارج “بث اسرائیل” پلیس صداکنه یا بره پائین خیابان نیوارک که تو لباسای سبزش گیر افتاده بود. یه بار یه دوست دختر قدیمشو واداشته بود با ماشینش ببردش کالیفرنیا، بیرون که آمدن شروع به تشنج کرد و دختره عصبی به تو تلفن کرد. اون یه تشنج اولیه مردن تو تنهائی دور از چشم انداز بود؟ یا سعی میکرد خلئی رو که همیشه تو درونش بود پر کنه؟ تو پرسیدی “واسه چی اون کارتو ادامه میدی؟”، اون فقط خندید “ادامه کدوم کار؟”
تو هفته های آخر بی جون تر از اون شده بود که بتونه فرار کنه، از حرف زدن با تو یا مادرت خودداری میکرد. تا وقتی مرد یه کلمه ساده از خودش بیرون ننداخت. مادر اهمیت نداد. مادرت عاشقش بود، دعاش میکرد و انگار هنوز زنده است باهاش حرف میزد. اون قضیه تو رو جریحه دار کرد، اون سکوت سمج. تو روزای لعنتی آخری یه کلمه حرف نزد. تو یه چیزائی ازش میپرسیدی: “امروزحالتو چی جوری حس میکنی؟”، رافا سرشو برمیگردوند. انگارتولایق یه جوابم نبودی، انگار هیچکس نبود.
تو سنی بودی که میتونستی با یه عبارت یا یه اشاره عاشق شی. این همون قضیه ای بود که با دوست دخترت پالوما پیش اومد. خم شد کیفشو ور داره قلبت ازسینه ت بیرون پرید. با دوشیزه لورام همین قضیه اتفاق افتاد.
سال ۱۹۸۵ بود. شونزده ساله و آشفته و مثل یه مادرقحبه تنها بودی. فکر میکردی، کامل و مطلق معتقد بودی که جهان داره میره به طرف انفجار و تکه تکه شدن. هرشب خوابایی میدیدی که آدمو وامیداشت باور کنه رئیس جمهور تو خواباش مثل جنده بازا به نظر میرسه. تو خوابات همیشه بمبا شلیک میشدن. راه که میرفتی، یه بال جوجه رو به نیش که می کشیدی، سوار اتوبوس راه مدرسه که بودی، رو پالوما که افتاده بودی داشتی تبخیر میشدی. بیدار که میشدی از وحشت زبونتو جویده بودی، رو گونه هات خون جاری بود، یکی میباس دوا درمونت میکرد.
پالوما فکرکرد داری مضحک میشی. نمیخواست حرفاتو درباره انهدام مسلم همه چی “سیاره بزرگ مرحوم زمین” گوش کنه. سالت ۲ اعلام میکنه “پنج دقیقه دیگه بمب بارونو شروع میکنیم”. روز بعد طلوع گلگون، بازیای جنگ و گاما جهان رو تهدید میکنه، و چیزائی از این دست. پالوما تو رو آقای افسرده کردن نامید. پالوما افسردگیایی بیشتر از اونچه داشت لازم نداشت. پالوما با چار خواهر برادر جوونتر و مادر ناتوانش تو یه آپارتمان یه خوابه زندگی و ازهمه شون مواظبت میکرد، به اضافه کلاسای داوطلبانه. پالوما واسه همه چی وقت نداشت و بیشتروقتا با تو بود. به خاطراون چه واسه برادرت اتفاق افتاده بود پالوما بهت مشکوک بود. این قضیه شبیه اون که همیشه با هم بودین یا همخوابی یا کارای دیگه میکردین نبود. تنها دخترای پرتوریکوئی رو زمین بودن که به هر دلیلی خودشونو ول نمیکردن. پالوما گفت “من نمیتونم. نمی تونم مرتکب هراشتباهی شم.”
“واسه چی سکس دادن به من یه اشتباهه؟”، تو میخواستی، پالوما فقط سرشو تکون داد، دستتو از تو شلوارش بیرون کشید. پالوما معتقد بود اگه تو دو سال آینده اشتباهی مرتکب میشد، با هر اشتباهی واسه همیشه از خونواده ش رونده میشد. اون قضیه کابوسش بود.
پالوما گفت “فکرشو بکن، اگه هیچ جائی نرم، تو بازم منو داری.” سعی کردی پالوما رو مطمئن کنی. پالوما تو رو جوری نگا کرد که انگار پذیرفتن آخرالزمون باورکردنی تر بود.
به این صورت هر وقت معلم تاریخ که مدعی بود تو پکونوس مشغول ساختن یه کابین زنده است، حرفتو گوش میداد یا واسه دوست پسر ریشه کرده ت تو پاناما (اون روزا هنوز نامه می نوشتی)، یا واسه همسایه کناری دوشیزه لورا درباره اومدن آخرالزمون حرف میزدی. همون قضیه مایه اولین ارتباط تون شد. دوشیزه لورا گوش داد “چه بیتر.” اون افسوس ها و بابل رو خونده و بخشی از “روزبعد” رو دیده بود. همه ش اونجاشو جریحه دار کرده بود. “روز بعد آزاردهنده نبود که تو گله کردی، اون چرند بود. تو یه انفجار هوا با فرو رفتن زیر یه داشبورد نمیتونی زنده بمونی که.”
اون همونطور که بازی میکرد گفت: “احتمالا یه معجزه بود.”
“معجزه؟ اون فقط یه لالی بود. چیزی که لازمه ببینی “رشته” هاست. الان اون یه گه.”
“من احتمالا نمیتونستم تحملش کنم. ” اینو گفت، بعدش دستشو گذاشت رو شونه ت.
مردم همیشه تو رو لمس میکردن. تو بهش عادت داشتی. تو یه وزنه بردار مبتدی بودی. واسه حفظ ذهنت از زندگی گهت یه کار دیگه کردی. تو میباس یه ژن دمدمی تو یه جائی از “دی. ان. ای” خودت داشته باشی. واسه این تموم وزنه برداریت به یه سیرک لعنتی دمدمی تبدیلت کرده بود. بیشتر وقتا ناراحتت نمیکرد. حسی رو که دخترا و بعضی بچه ها ازش داشتن نداشتی. با دوشیزه لورا میتونستی همه چیز و بگی، اون یه چیزمتفاوت بود.
دوشیزلورا تو رو لمس کرد، بیهوا بالا رو نگا کردی و متوجه چشمای بزرگ تو صورت باریکش شدی. پلکاش چیقد درازبودن، عنبیه یکیش چیقد برنزی تر از اون یکی بود.
اونو میشناختی، توساختمون پشتی زندگی میکرد. تو سرویله اچ اس درس میداد. تو ماههای گذشته بود که مرکز توجهت شد. تو همسایگی کلی از این تیپ مجردای میانسال بودن. کشتی شکسته هائی با همه جور فاجعه. اون یکی از چنتائی بود که بچه نداشتن، که تنها زندگی میکردن، که هنوز یه جورائی جوون بودن. انگار یه اتفاقاتی پیش اومده بود. مادرت بدگمان شده بود. تو کله ش یه زن بدون بچه تنها با فاجعه ای با نیروئی بیکران تصویر میشد. “احتمالا اون بچه دوست نداره”. “هیچکس بچه دوست نداره|. مادرت بهت اطمینان میده “این به این معنی نیست که بچه نداشته باشی.”
دوشیزه لورا هیچ چیز هیجان انگیزی نبود. حول وحوش هزار تا پیر با حرارت تر تو اون دور اطراف بودن، مثل خانوم دلورب که برادرت اونقده ترتیب شو داد تا شوهرش مچشونو گرفت و با تموم خونواده ش از اونجا رفت. دوشیزه لورا خیلی پوست و استخون بود. هیچ جور کون و کپلی نداشت، پستونم نداشت، حتی گیساشم یه جوری رنگ باخته بود. البته اون چشماشو داشت، یه چیزش که تو دروهمسایه ها شهرت داشت، عضلاتش بود، نه این که مثل عضلات تو غول آسا باشه. دختره مثل هر مادرقحبه مجرد خالی بندی که با توصیفای عجیب غریب اون بیرون می ایستاد سفت بود. فاحشه ورزش بدن سازی میکرد، هر تابستون تو استخرآشوبی راه مینداخت. علیرغم نداشتن خمیدگیای لازم همیشه م با یه مایوی دو تکه بود. یه بندی رو بالای پستوناش سفت کشیده بود و پائینش یه کپل عضلانی فنجونی شکل یه پروانه موجدار داشت. همیشه زیر آب شنا میکرد. موجای سیاه گیساش مثل یه گروه مارماهی پشت سرش میوزید. همیشه خودشو برنزه میکرد (کاری که هیچ زن دیگه نمیکرد)، با یه جفت کفش کهنه لاکی عمیق گردوئی. مادرت شکایت میکرد “اون زن لازمه همیشه لباسشو رو تنش نگا داره، اون مثل یه کیسه پلاستیک پر از کرمه”. کی میتونست چشم ازش ورداره. نه تو نه برادرت. بچه ها ازش میپرسیدن “خانوم لورا ورزش بدن سازی می کنی؟” سرشو پشت کتاب جلد کاغذیش تکون میداد “متاسفم بچه ها، من همینجوری متولد شده م.”
اون بعد از مرگ برادرت چن باری اومد تو آپارتمان. اون و مادرت تو یه جای عمومی به اسم وگا مشترک شدن، جائی که دوشیزه لورا متولد شده بود و مادرت بعد از جنگ داخلی بهبود یافته بود. زندگی یه سال تموم پشت کازاآماریلا از مادرت یه گیاه خوار ساخته بود. مادرت گفت “من هنوز تو خوابام صدای ریوکامو رو میشنفم.” دوشیزه لورا سرشو تکون داد “من خیلی جوون که بودم، خوان بوش رو یه بار تو خیابونمون دیدم”. اونا نشستن و تا حد مرگ دراون باره حرف زدن. دوشیزه لورا گاه گاهی تو رو تومحل پارکینگ نگا میداشت “چی کارا میکنی؟ مادرت چطوره؟”. تو هیچوقت نمیدونستی چی بگی. همیشه از بمب بارونای تو خوابات زبونت ورم کرده بود.
امروز از دویدن برمیگردی و اونو سر پیچ خونه می بینی، مادرت صدات میکنه “بابانوحرف بزن، به پرفسور سلام کن.” تو سرباز میزنی “من خیس عرقم.”
مادرت از کوره درمیره “دمار از روزگار دراومده فکر میکنی با کی داری حرف میزنی؟ گربه، به پرفسورسلام کن.”
“سلام، پرفسور.”
” سلام، شاگرد.”
اون میخنده و برمیگرده به حرف زدن با مادرت. تو نمیدونی واسه چی یه دفه اونهمه عصبانی هستی. بازوتو می پیچونی و بهش میگی “میتونم تو رو مچاله کنم.” دوشیزه لورا با پوزخندی مسخره آمیز نگاهت میکنه “تو درباره چی حرف میزنی؟ این منم که میتونم تو رو رو دست بلن کنم.”
دستشو رو کمرت میگذاره و وانمود به کوشش واسه بلن کردنت میکنه. مادرت نازک میخنده. میتونی حس کنی که جفت تونو میپاد.
مادرت درباره خانوم دلورب با برادرت مقابله که میکرد، اون قضیه رو انکار نمیکرد “چی میخوای مام؟گ مادرت گفت “اونو با چشم من ببین، با چشم من الاغ من. لقمه اندازه دهنتون وردارین.“، برادرت با سرخوشی قبول کرد: “درسته، به اندازه دهنت.”
بعد مادرت مایوس و عصبانی اونو زیر مشت گرفت که فقط اونو به خنده وادار کرد.
بار اولیه که یکی از تموم دخترا میخوادت، تو باهاش می شینی. میگذاری یه کم تو اطراف کانالای مغزت پرسه بزنه. با خودت میگی “این یه دیوونگیه”. بعدتر با گیجی به پالوما میگی. حرفتو گوش نمیده. نمیدونی با اون آگاهیت چی کار کنی. تو برادرت نیستی که بی معطلی پریده بود رو دوشیزه لوراویه و دنبالچه توش گذاشته بود. اینو میدونی و ازاشتباهی که می کنی جریحه داری، ازاین که بهت میخنده جریحه داری.
رو این اصل سعی میکنی ذهنتو از اون و یادآوری مایوی دوتکه ش خالی نگا داری. کشف میکنی پیش ازخوردن هیچ گهی بمبا فرومیریزن. اگه بمبا فرو نریزن، باآخرین کوشش قضیه رو باپالمودرمیون میگذاری، بهش میگی دوشیز پرفسورنفربعدازتوست، یه دروغ قانع کننده حس میشه.
“اون عجوزه پیر؟منزجرکننده ست!”
بالحنی درمونده میگی”اینارو داری به من میگی.”
پالوما میگه”اون کارمادرقحبه یه مریضیه.”
تائیدمیکنی”درسته.”
پالوما بعدازیه مکث میگه”بهتره بااون عجوزه نخوابی.”
“ازچی داری حرف میزنی؟”
گفقط بهت میگم بااون نخوابی. میدونم، کشف میکنم که تو یه دروغگوی وحشتناکی.”
خیره نگاش میکنی ومیگی”آدم دیوونه ای نباش، من باهیچکی نیمخوابم. روشن شد؟”
اون شب پالومااجازه میده چوچوله شوبازبونت لمس کنی، همه ش همون وتموم. پالوماسرتوباتموم توانش فشارمیده عقب. روحیه باخته به مرورتسلیم میشی. به دوست پسرت توپاناما مینویسیگاون مزه آبجو میداد.”
دویدنتو یه دوراضافه میکنی که هیجانتوازبین ببره. اونم مفیدواقع نمیشه. چنتا صحنه خواب دیدن توجاهائی داری که دوشیزه لورا رولمس میکنی، اما بعدبمباشروع به منفجرشدن میکنن، روگان. وای. سی سلطنت میریزن وموجای تکون دهنده رو می بینی که اوج میگیرن، بعدبیدارمیشی، زبونت بین دندونات مچاله شده.
باچارتکه غذاویه رون مرغ تودهنت داری از “چیکن هالیدی”برمیگردی، اون اونجاست، از “پاث مارک” بیرون میاد، باچن ساک پلاستیکی کشمکش داره. میخوای به طرفش بپیچی، قانون برادرت سرجانگات میداره”هیچوقت ندو”، قانونی که خودش گاهی لغومیکرد، الان نمیتونی اینکارو بکنی. با ملایمت می پرسی”میخوای کمکت کنم، دوشیزه لورا؟”
سرشو تکون میدهگاین تمرین امروزمه. “
تووسکوت باهم رو به عقب راه میافتین، بعداون میگه:
“کی میای اون فیلمو نشونم بدی؟”
“کدوم فیلم؟”
“اونی که گفتی واقعیه، فیلم جنگ اتمی.”
احتمالااگه تویکی دیگه بودی، این دیسیپلینو داشتی که همه چی روتو خاک دفن کنی، اماتوپسرپدرتی وبرادربرادرت. دوشب بعدخونه سکوتش وحشتناکه، به نظرمیرسه واسه ترتیب جلوگیری ازریزش چن باره اشک لوازم داخلیت لازمه دست به یه معامله بزنی. دوش میگیری، اصلاح میکنی، لباس میپوشی و نوارفیلمو ورمیداری.
“من برمیگردم.”
مادرت لباس وکفش تونگا میکنه. “بیرون کجامیری؟ساعته دهه!”
تقریباازدرخونه بیرون رفتی. یه بارودوباره درمیزنی، بعداون درو باز میکنه. عرقگیرویه تی شرت هواردپوشیده، اخماشو توهم میکنه. چشماش انگارمال یه صورت غول آساست.
خودتو باکمترین حرف به زحمت نمیندازی. خودتو جلو فشارمیدی ومی بوسیش. اون میچرخه ودروپشت سرت می بنده. میگی:
“کاپوت داری؟”(اونقده ترسوئی)
اون میگه”نه”
سعی میکنی خودتوکنترل کنی، امادربرابرش ازپادرمیای.
میگی”واقعا متاسفم”
اون پچپچه میکنه”همه چی اوکیه.”
دستهاش رو کپلته، فشارت میده که…. ، همانطوربمانی.
آپارتمانش تقریباتمیزترین جائیه که دیده ای. به دلیل فقدان دیوونگی کارائیبیش، میتونه محل سکونت یه آدم سفیدباشه. رودیوارکلی عکس از سفراوخواهروبرادراش داره، همه شون خارق العاده شادوپت وپهن به نظر میرسن. ازش میپرسی”وتو طغیانگری؟”، می خنده، یاچیزی مثل اون.
عکسائی ازافراد دیگه م هست، چنتائیشو اززمان جوون تربودنت می شناسی وهیچ چی درباره شون نمیگی.
اون تو فاصله ای که واسه ت یه ساندویچ چیزبرگردرست میکنه خیلی ساکت وخودداره. میگه “دقیقا، من ازفامیلم متنفرم.” شیرینی گوشت روبا یه کفگیرآونقده له میکنه که روغنش ورم میاره.
فکرمیکنی ازشگردکاری که باهاش کردی احساس سرخوشی میکنه. احتمالاشبیه همون میکینگ لاواست. واسه ش حسابی مایه گذاشتی. میگی”واسه یه گه کاری واقعی حاضرشو.”
جواب میده “حاضرشو که منو حسابی تو خودت قایم کنی.”
شمادوتاتنهایه ساعت پیش اون کارو کردین. پیش ازرسیدنش به تو وبر داشتن عینک وبوسیدنت، میگی “نمیتونم.”
پیش ازانداختن بساطت تودهنش میگه”واقعا؟”
سعی میکنی به پالوما فکرکنی، اون روزصبح چقد خسته بود، تو راه مدرسه توماشین خوابش برد. پالوماکه هنوزنیرومیگرفت تاتومطالعه واسه “اس. ای. تی” کمکت کنه. پالوماکه اصلابهت رکاب نمیداد، واسه این که از آبستن شدن وحشت داشت وبه خاطرعشق به تو نمیخواست سقط جنین کنه. میگفت اگه خودمو لو بدم زندگیم تمومه. سعی میکنی به اون فکرکنی، اماکاری که میکنی مثل افسارکشیدن گیسهای دوشیزه لوراو وادارکردن سرش به ادامه عملیات ریتمیک فوق العاده ست. بعدازمدتی دمیدن”واقعایه بدن عالی داری.”
اون سرشو تکان تکان میده ومیگه”واسه چی؟متشکرم. میخوای بری تو اطاق خواب؟”
عکسای بیشتر، هیچکدومشون توانفجاربمب اتم زنده نمیمونه، مطمئنی، حتی این اطاق خوابم که پنجره ش رو به شهرنیویورک بازمیشه. قضیه رو بهش میگی. اون میگه”خب، ماالان فقط باید این کارو بکنیم.”
اون سراپاخواهش لخت میشه. توکه شروع میکنی چشماشو می بنده وسرشو مثل یه لولای شکسته به اطراف میچرخونه. شونه هاتو باناخنای بلندش میچسبه، میدونی بعدازاتمام کارپشتت مثل شلاق خورده هاست. بعدچونه تو می بوسه.
هردو، پدروبرادرت، کثیف وگه بودن. پدرت عادت داشت توجنده بازیهاش تو روهم باخودش ببره. تورو توماشین میگذاشت ومی دوید بالاتو فاحشه خونه که رفیق دختراشوبگاد. برادرتم بیتر نبود. روتخت کنارتخت تو جنده بازی میکرد. نوع کثیف ترش، وحالاتوهم نوع عالیترش هستی. امیدوار بودی ژن تورو فراموش کرده باشه، یه نسلوازقلم انداخته باشه. خیلی روشن، خودتو دست مینداختی. خون همیشه خودشو نشون میده. روزبعدتو ماشین تو راه مدرسه به پالوماگفتی”ازعوارض جوونیه”، چرتش پاره شدو تکون خورد”من وقت واسه دیوونگیای تو ندارم، اوکی!”
کشف کردی باهمون یه دفه قضیه رو تموم میکنی، اماروزبعدصاف برگشتی. توفاصله ای که واسه ت یه چیزبرگردیگه درست میکردبافکری خاکستری توآشپزخانه ش نشستی.
اون پرسید “میخوای اوکی بشی؟”
“نمیدونم.”
“انگارسرگرمی خوبی به نظرمیرسه.”
“من یه دوست دختردارم.”
“بهم گفتی، یادت میاد؟”
بشقابو رو رونات میگذاره، عیبجویانه نگات میکنه”میدونی، مثل برادرت به نظرمیرسی. مطمئنم مردم همیشه اینو بهت میگن.”
“بعضیا. “
نمیتونستم باورکنم چقدخوش تیپ به نظرمیرسید، خودشم اینو می دونست. اینجوربه نظرمیرسیدکه انگارهیچوقت درباره یه پیرهن چیزی نشنفته بود.
این دفه حتی درباره کاپوتم چیزی نمیگی. صاف میری داخلش، متعجبی که چقد شاشوهستی. امااون بارهاصورتتو میبوسه. این قضیه بازتحریکت میکنه. هیچکس هیچوقت اون کارو نکرده. دخترائی که کاروشونومیکردی همیشه بعدازاتمام کارخجالت زده میشدن. همیشه همراه باهراس بود. صدای یکی اومد”تختو مرتب کن. پنجرهارو بازکن. اینجااصلاازاون خبرا نیست. “
اون بعدازانجام کارنشست. سینه ش مثل توبی گوشت وگل بود.
“خب، دیگه چی دوست داری بخوری؟”
سعی میکنی منطقی باشی. سعی میکنی خودتوکنترل کنی ونرم باشی. اماهرشب لعنتی توآپارتمان اونی. یه بارکه سعی میکنی دربری، قضیه رو انکارمیکنی وسرآخرساعت سه صبح ازآپارتمانت بیرون میخزی و مخفیانه اونقده رودرش تلنگرمیزنی که درو روت واز میکنه ومیگذاره بری تو. “میدونی که من کارمیکنم، درسته؟”
میگی”میدونم، خواب دیدم یه اتفاقی واسه ت افتاده.”
ناله میکنه “دروغگوئیتم شیرینه”
گرچه تقریباخوابش میبره، میگذاره مستقیم روکپلش بیفتی، عملیات شگفت انگیزه. توفاصله چاردقیقه ای که خودتو خراب میکنی یکریزحرف میزنی، ازاون زیرمیگه”وقتی این کارومیکنی باید گیسامو بکشی. اون مطمئنه که منو مثل یه راکت منفجرمیکنه.
اون میباس لذتبخش ترین کارباشه، واسه چی خوابات واحشتناکه؟ واسه چی هرروز خون بیشتری توکاسه دستشوئیه؟
خیلی چیزا درباره زندگیش می فهمی. اون تو سانتادومینگوبزرگ شد، با پدردکتری که دیوونه بود. مادراونارو گذاشت وبایه گارسون ایتالیائی به رم گریخت. اونا موندن وپدره. پدرهمیشه تهدید به خودکشی میکرد. لورا روزی یک بارالتماس میکردکه خودکشی نکنه. اون کارآشفته ش میکرد، اما خوشایندبود. لوراتوجوونیاش ژیمناست بود، حتی صحبت ازتشکیل یه تیم اولمپیک توکاربود، مربی پولارو دزدید و “دی. آر” مجبورشدقضیه رو واسه اون سال منتفی کنه.
اون میگه”ادعانمیکنم برنده میشدم، امامیتونستم یه کارائی بکنم.”
بعدازاون کاراحمقانه، یه فوت وزن اضافه میکنه که واسه ژیمناستایه فاجعه ست.
یازده ساله ست که پدرش یه کارتو”آن آربور”میشیگان پیدا میکنه. لورا و سه برادروخواهرکوچکش باهاش میرن اونجا. بعدازشش ماه اونارو میبره پیش بیوه ای خپله به اسم بلانکاآسکیورزاکه ازلورا متنفره. لوراتومدرسه اصلادوست نداشت. توکلاس نهم بامعلم تاریخش خوابید، معلم زندگی توخونه رو خاتمه داد. زن قبلیشم یکی ازمعلمای مدرسه بود. تنها میتونی تصورکنی که قضیه چی شکلی بود. لوراتافارغ التحصیل شدبایه پسر ساکت سیابه یه پادگان نیروی هوائی تو آلمان فرارکرد. اون قضیه دوامی نیاورد. لورامیگه”این روزافکرمیکنم اون یه ابرمردبازبود”
سرآخربعدازکوشش واسه ترتیب دادن یه زندگی توبرلین همه چی درس میده، کارش نمیگیره وبرمیگرده ایالات متحده. بایه دوست دخترمیشیگانیش که تو “تراس” یه آپارتمان داره قاطی میشه. باچن نفری برخورد میکنه، بایکی ازدوستای دوست نیروهوائی قبلیش که موقع رفتن باهاش ملاقات کرده بود، بایه آدم قهوه ای باشیرین ترین حالت وجنات دوست میشه. دوست دخترش ازدواج که میکنه ومیره، دوشیزه لورا آپارتمان رو حفظ ویه شغل تدریس پیدا میکنه. یه کوشش آگاهانه میکنه که نقل مکانهاشو متوقف کنه.
اون میگه”اون یه زندگی درست بود.”
عکسارو بهت نشون میده، همه چی پذیرفتنیه. سعی میکنه تروواداربه حرف زدن درباره برادرت کنه. میگه”گفتنش کمک حالته.”
“چی هست که گفته شه؟اون سرطان گرفت ومرد.”
“خب، این شروع قضیه ست.”
بروشورهای کالج رو ازمدرسه ش میاره خونه. اوناروبایه فرم نیمه پرکرده تقاضابهت میده”توواقعا احیتاج داری ازاینجاخارج شی.”
ازش میپرسی”کجا؟”
“بروهرجائی. بروآلاسکا. من بهش خیلی اهمیت میدم”
بایه محافظ دهن میخوابه وچشماشوبایه ماسک میپوشونه.
“اگه بایدبری، وایستاتاخوابم ببره، باشه؟”
بعدازچن هفته میگه”نرفتن خوشاینده. “وسرآخرتنها میگه “بمون، واین کاروبکن.”
توگرگ ومیش هواازآپارتمانش بیرون میخزی وازپنجره میری توزیرزمین خونه. مادرت یه کلیدلعنتی نداره. اون روزای قدیم بایدهمه چیزو میدونست. اون رادارروستائیشو داشت. حالایه جای دیگه ست. دردائی که گریبانگیرشه تموم وقتشو میگیره.
ازکاراحمقانه ای که میکنی معذبی، اما هیجان انگیزه ووادارت میکنه تواین دنیاکمتراحساس تنهائی کنی. توشونزده ساله ای وحسی داری که انگارالان موتورآقادائیت شروع شده وهیچ نیروئی روزمین هیچوقت اونو متوقف نمیکنه.
پدربزرگت تو”دی. آر”یه چیزی میگیره ومادرت میباس به اونجاپرواز کنه. بانومیگه”توحالت خوب میشه.” دوشیزه لوراگفت”اون شبیه توست.”
“من میتونم آشپزی کنم، مام.”
“نه، نمیتونی. اون دختره پرتوریکوئی رو نیاری اینجا. میفهمی چی میگم؟”
سرتوتکون میدی. درعوض زنه دومینیکنی رومیاری اونجا. کاناپه ی باروکش پلاستیکی وقاشقای چوبی آویزون رو دیوارو که می بینه ازخوشی جیغ میکشه. تو قبول میکنی که واسه مادرت یه کم حس بدی داری.
تو طبقه پائین وزیرزمینت که لوازم برادرت هنوزاونجاست کارشو میکنی. دوشیزه لورا صاف میره سراغ دستکشای بوکس برادرت.
“لطفااونارو بگذارپائین.”
اونارو روصورتش میکشه وبومیکنه.
نمیتونی استراحت کنی، یکریزقسم میخوری صدای مادرت یا پالومارو دم درمیشنوی. وادارمیشی هرپنج دقیقه یه بارگوش وایستی. جوری نگرانت میکنه که توتختخوابت وازکنارلورا بلن شی. اون قهوه واملت درست میکنه. رادیو”وادو”گوش نمیده، رادیو”صبح باغ وحش”گوش میده وبه همه چی میخنده. خیلی عجیبه. پالومازنگ میزنه ببینه مدرسه میری. دوشیزه لوراتی شرت پوشیده واطراف راه میره، کپل برجسته استخونیش پیداست.
بزرگترت تو دبیرستانت یه کارمیگیره. هیچ چیز غریبی واسه گفتن تو قضیه نیست. توراهروها می بینیش وقلبت به تاپ تاپ می افته. پالوما میگه”همون همسایه ته؟ خدای من، لعنتی داره تورو نگامیکنه. جنده پیر!” دخترای اسپانیش تومدرسه واسه ش گرفتاری درست میکنن. تلفط، لباس وهیکلشو به ریشخند میگیرن. بالقب دوشیزه سطحی صداش می کنند. هیچوقت ازقضیه شکایت نداره.
میگه “این واقعایه کاربزرگه.”
اون کارویه چیزمزخرف دست اول می بینه. فقط دخترای اسپانیش مسئله سازن، دخترای سفیدتاحدمرگ دوستش دارن. تیم ژیمناستیکو تواختیارش میگیره. دخترارو واسه الهام گرفتن به رقص وامیداره. هیچوقت مرحله برنده شدنوشروع نمیکنن.
یه روزبیرون مدرسه ژیمناستیک بازاتحریکش میکنن، یه کف گرگی از پشت حوالت میکنه، ضربه بجاش تقریبا به تلوتلو میاندازدت. اون زیبا ترین چیزی بودکه توعمرت دیده بودی.
آقای اورسون معلم علوم دنبالش افتاد. اون همیشه دنبال یه نفر بود. مدتیم دنبال پالومابود، پالوماتهدیدش کردکه قضیه رو به مدیرگزارش میکنه. توراهرو می بینی باهم میخندن. می بینی تواطاق معلماباهم نهارمیخورن.
پالومادست ازشلوغ کردنش ورنمیداره. میگن آقای اورسون لباس پوشیدن خوبو دوست داره. فکرمیکنی”به خاطراورسون اون کمربندومی بینده؟”
“شومادیوونه ئین، دخترا. “
«اون احتمالاهمیشه کمربند می بنده.”
تموم قضایاتورو توهم، اماسکس کردنو لذتبخش تر میکنه. ماشین آقای اورسونو چن باربیرون آپارتمانش می بینی. “انگارآقای اورسونم تو توره!” یکی ازدوست پسرا میخنده. ناگهان ازفشارخشم خودتو سست می بینی. درباره خراب کردن ماشین لعنتیش فکرمیکنی، درباره در زدن فکر میکنی. درباره هزارچیزفکرمیکنی، اماتارفتنش تحریک شده توخونه می مونی. درو وازکه میکنه بی گفتن حرفی بهش داخل میشی. آپارتمان بوی سیگارمیده
میگی”توبوی گه میدی.”
میری تواطاق خوابش، تختخواب مرتبه.
میخنده”بیچاره ی من، هیچ اتفاقی نیفتاده.”
“امابازم توگهی.”
توژانویه فارغ التحصیل میشی. اونم بامادرت اونجاست ودست میزنن. یه لباس قرمزپوشیده، واسه این که یه باربهش گفتی اون رنگ دلخواهته. رنگش به لباسای زیرپائین میاد. توومادرتوباماشین میبره”پرت امبوی” واسه یه شام مکزیکی. پالومانمیتونه بیاد، واسه این که مادرش مریضه. اونو تو جشن فارغ التحصیلی می بینی. پنیری میخنده ومیگه”من موفق شدم.”
میگی”من به تو افختارمیکنم.“، بعدبه طورنامشخص اضافه میکنی:
“تویه زن فوقالعاده ئی.”
اون تابستون تووپالومااحتمالا دوبارهم دیگه رو می بینین وترتیت دیدار دیگه داده نمیشه. پالوتقریبا رفته. توآگوست میره واسه دانشگاه دلاوار. بعدازیه هفته ازدانشگاه باسرصفحه”حرکت به پیش” برات نامه که می نویسه، هیجانزده نمیشی. به خودت زحمت تموم کردنشم نمیدی. تو فکر اونهمه راهو روندن ورفتن به دیدن وحرف زدن باهاش هستی، اماتشخیص میدی اون کارچقدناامید کننده ست. همانطورکه احتمالش میرفت، اون هیچوقت برنگشت.
توهمسایگی میمونی. توفولاد”راریتان ریور”کاری دست وپامیکنی. اول مجبوری باآدمای جنگلی پنسیلوانیا بجنگی، به مرورجای پاتوسفت میکنی واونادست ازسرت ورمیدارن. شب بایه عده احمق دیگه که توهمسایگی پرسه میزنن میری بار. حسابی پژمرده میشی، فلان شق شده تو دستت میگیری ودرخونه دوشیزه لورارو نشون میکنی. اون هنوزچیزای کالجو با خودش میکشه. پیشنهادپرداخت هزینه تموم ورودیه رو میکنه. قلبت راضی نمیشه وبهش میگی”حالانه. “، گاه گاهی تو”پرث آمبوی”که مردم هیچکدومتونونمیشناسن همدیگه رومی بینین. مثل افرادعادی یه شام معمولی میخوری. تو واسه اون خیلی جوون به نظرمیرسی وتومردم لمست که میکنه میکشتت. چیکارمیتونی بکنی؟اون همیشه ازباتو بیرون بودن شاده. میدونی که قضیه نمیتونه ادامه داشته باشه، اینو بهش میگی، اونم سرشو به تائید تکون میده”من بهترینارو واست میخوام. “ تموم سعی لعنتی تو میکنی بادخترای دیگه رابطه برقرارکنی. باخودت میگی”به تغییرحالتت کمک میکنن. “ هیچوقت باهیچکسی که دوست داری برخوردنمیکنی.
گاهی وقتاازآپارتمانش بیرون که میری، به طرف بیرون ومحل دفن زباله هاکه تووبرادرت تو بچگی بازی میکردین وروالاکلنگ می شستین قدم میزنی. اون نقطه جائیه که آقای دلورب تو یه حالت دیوونگی برادرتو تهدید به شکلیک کرد. رافاگفت “این کارو بکن. بعدش برادرم همینجاتوفلانت شلیک میکنه. “تو فاصله دوری، همهمه نیویورک پشت سرته. باخودت میگی “دنیا هیچوقت به پایان نمیرسه.”
زمان زیادی طول میکشه که اون حالتو به دست بیاری وبه یه زندگی بدون راز عادت کنی. بعدازپشت سرگذاشتنش رابطه توبکلی بالوراقطع کردی. بازم میترسی برگردی وبه طرفش بخزی. توگروتگر”که سرآخر ساکن میشی، مثل دیوونه هارفتارمیکنی، همیشه م کارسازنمیافته. باورت میشه که به خاطر دوشیزه لورابادخترای هم سن خودت مسئله داری.
مطمئناهیچوقت درباره اون قضیه حرفی نمیزنی.
تاسال آخرکه زن بزرگ روءیاهاتو پیدامیکنی. دوست پسرقهوه ئیشو واسه باتوبودن ترک میکنه وتموم جوجه های کوچیکتوازقفس میریزه بیرون. سرآخراون همونیه که بهش اعتمادمیکنی. کسی که سرآخرهمه چی رو بهش میگی.
“اونابایداون جنده دیوونه رو بازداشت کنن.”
دقیقااونجورنبود. اینجوربود:
“اونابایدهمین امروزکونشو بازداشت کنن.”
خیلی خوبه که به یکی گفته شه. توته قلبت حس میکنی اون بهت نفرت میورزید. تمومشون به تونفرت میورزیدن.
اون باغرورمیگه”من ازتومتنفرنیستم. تومردمنی.”
دوتائیتون به دیدن مادرت که میرین، اون ازدهنش بیرون میندازه که:
“خانوم، این درسته که پسرت بایه پیره زن بوده؟”
مادرت سرشو بانفرت تکون میده”اون درست مثل پدروبرادرشه.”
“مردای دومینیکن، درسته بانو؟”
“این سه تاازهمه شون ضایع ترن.”
بعدوادارت میکنه ازکنارآپارتمان دوشیزه لورا بگذری، یه چراغ روشنه.
زن بزرگت میگه “میخوام برم یه کلوم بهش بگم. “
“نه، خواهش میکنم!”
“من دارم میرم. “
بامشت میکوبه به در.
“نگرا، لطفا این کارو نکن!”
دادمیزنه”جواب درو بده!”
هیچکس جواب نمیده.
بعدازاون قضیه چن هفته بازن بزرگت حرف نمیزنی. این یکی ازبزرگترین درهم شکستگیهاته. سرآخرهردوتون تویه گروه هستین که نمایش “کوست” نامیده میشه. تورومی بینه بایه دختردیگه میرقصی، واسه ت دست تکون میده وهمه چی روبه راه میشه. میری بالاوجائی که باتموم خواهرای شیطون انجمنیش نشسته. دوباره سرشو تراشیده.
میگی”نگرا؟”
میکشوندت یه گوشه”متاسفم که دورت کردم. فقط خواستم ازت محافظت کنم.”
سرتو تکون میدی. میادتوبغلت.
فراغت ازتحصیل:دیدنش تواونجا تعجب آورنیست، تعجبت ازاینه که دیدنشو اونجا پیش بینی نمیکردی. لحظه پیش ازپیوستن توومویرون(زن بزرگ) به گروه، دوشیزه لورا رو بالباس قرمزوایستاده می بینی. اونم بالاخره شروع کرده به وزن اضافه کردن. بهش میاد. بعدمتوجه میشی تو چمن “ملکه قدیمی”یه کلاه فارغ التحصیلی تودستش گرفته وتنهاراه میره. مادرتم یکی گرفته ورو دیوارآویخته.
حادثه اتفاق افتاده اینه که اون ازمحله تراس لندن نقل مکان کرده ورفته. قیمتاداره میره بالا. بنگلادشیاوپاکستانیادارن میان اونجا. چن سال بعد مادرتم به “برلاتر” نقل مکان میکنه. کمی بعدکاررابطه توومویرون تموم میشه. خواستی اسمشو توکامپیوترپیدا کنی، اصلاوابداپیدانشد. تویه سفربه “دی. آر” ماشینو روندی به طرف “لاوگا”، اسمشو اونجا پیداکردی. تویه عکسم مثل یه نگاه خصوصی باهمین. هردونفرتون توش هستین، وقتیه که رفتین کناردریا. هردوتون میخندین، هردوتون چشمک میزنین…