از روز کشتار قلم بدستان در پاریس، من حال درستی ندارم. چرا؟ زیرا که در این قتل عام قلم، من یک دوست سالهای سال پیش را از دست دادم. اکثر شما شاید او را بنام “ولینسکی” کاریکاتوریست بشناسید. اما من با او از سالهای آغازین قلم بدست گرفتن بعلت اینکه خبرنگار تائید شده وزارت خارجه فرانسه بودم و در اکثر گردهمآئی ها و مهمانی های که روزنامه نگار جماعت در آن شرکت داشتند حضور می یافتم و با بسیاری از روزنامه نگاران بزرگتر از خود و یا هم سن و سالهایم اینطرف و آنطرف می رفتم و روی صندلی های بلند و ناراحت می فروشان براحتی از روز و اتفاقات آن حرف می زدیم. در آنها سالها روزنامه اول طنز در فرانسه “کانار آنشنه” بود که انتقادش از مسائل روز گاهی منجر به درگیری شخص با دستگاه مورد انتقاد می شد و بعد از آن روزنامه چاپ سیاه و سفیدی که گاهی لوموند جدی را پشت سر می گذاشت. بخصوص که مردم کاریکاتورهایش را بالاتر و جدی تر از سرمقاله های روزنامه ها و مجلات سیاسی می دانستند.
در آن سالها بود که من با “ولینسکی” جوان آشنا شدم و هر دو مشتری می فروشی های اول شب شدیم. بار اول که از او پرسیدم در روزنامه چیکار می کنی؟ با شتاب اما به زیبائی، روی دستمال کاغذی قهوه ای رنگ جلو دستش دو تصویر کشید. یکی تصویری شبیه به من درحالیکه دستبندی به دست و دهانبندی به دهان دارم و در سرم جمله ای نوشته شده است. در این معنی که من اینطور فکر می کنم. چیزی شبیه این معنا: “زنده باد آزادی مرکبی، در ستون روزنامه ام”
تصویری دیگری درمقابل من خط خطی کرد که بدن یک آدم نیمه فربه را که خیلی شبیه خودش بود کشید و بجای سر برایش یک طرح شبیه به قلم های سنتی گذاشت و روی آن نوشت: این منم!
و حالا چه افسوس می خورم که آن کاغذ دم دستی را در آن سالها دور انداختم و چه خوب به یاد دارم که ولینسکی به من گفت: “من سعی می کنم با یک کاریکاتور باندازه تمام روزنامه ای که تو سیاه می کنی با مردم حرف بزنم.”
آه که آن سالها چه دور از من ایستاده است و ولینسکی پشت میز تحریریه مجله “چارلی ابدو” صورتش با خون رنگ شده. پیر مرد مثل من عاشق قلمش بود و یقین دارم که در لحظه تمام شدن با آن قلم برنده و درنده فریاد زده است “من هستم. چون قلم بدست دارم”. و به آن جمله فیلسوف مشهور که “من فکر می کنم پس هستم” دهن کجی کرده است.
صدای او را روزهای بعد از مرگ در خیابان ها نقش بر دیوارهای پاریس دیدیم که نوشته شده بود “من چارلی هستم” و آرزویش را تماشا کردم که هر کس قلمی بدست داشته باشد در برابر تفنگ هائی که به نامردمی هدف می گیرند آزادی را زنده است. حالا سئوالم اینست که ما جماعت معدود قلم بدست ایرانی که بیش از هر حزب و دسته ای در راه قلم قربانی داده ایم و سالار و سرداری بنام میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل داریم، در برابر این حادثه چه کرده ایم؟ آرزوی من این بود و هست که بر خلاف گروه های سیاسی رنگارنگ، ما جماعت قلم بدست یکرنگ و یکصدا فقط بنام روزنامه نگاران ایران - چه موافق و چه مخالف- چه درخانه و چه در بیرون ازخانه یک اعلامیه میدادیم و با همه اختلافات سیاسی و حزبی و گروهی کار زشت پاریس را محکوم می کردیم. بنام مملکتی که در آن در ستایش قلم و سروری قلم بدست گفته شده:
قلم گرید که من شاه جهانم
قلمزن را به دولت میرسانم
و وقتی قلمی به خطا می رفت، حتی اگر قلم خالق زمین و زمان باشد، فریاد بر میداشتیم که
پیر من گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
هر چه فکر کردم دیدم در ستایش شیفتگی قلم و جذبه وسوسه های آن چیزی بیش از آنچه در مقدمه کتاب “دوریها و دلگیریها” نوشته ام نمی توانم بنویسم. من آن نوشته را می خواستم به محمدعلی افراشته شاعر خوش قلم و خوش ذوقی که طنزش شکر پاره بود تقدیم کنم، اما منصرف شدم و حالا با چاپ دوباره آن نوشته، می خواهم آن را به ولینسکی، افراشته، میرزاده عشقی، فرخی یزدی،علی اصغرامیرانی، حسین فاطمی، احمد دهقان، محمد مسعود، مرتضی کیوان، کریمپور شیرازی، رحمان هاتفی و…. به همه این خونین کفنان قلم بدست هدیه کنم با این باور که قلم تمامی آزادی انسان است.
یادداشت “همآغوشی” را در ادامه این یادداشت بخوانید:
دهم ژانویه ۲۰۱۵ کالیفرنیا – امریکا
معشوقه سفید پوش من!
دور از چشم همه در سایه روشن شب به سراغش می روم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب آلود. کنارش می نشینم و نگاهش می کنم.چشم به روی من بسته است.
آه، چه لطیف است این قامت کشیده ی وسوسه انگیز، بی اختیار دست به سویش دراز می کنم. نمی دانم چقدر وقت است که او را به سینه نفشرده ام. تمام جانم تمناست و با تمام دلم می خواهمش.
گفته اند که نباید او را در بر بگیرم و پست و بلند قامت دل انگیزش را نوازش دهم. اما مگر می شود؟ جادوی اندام او مرا به سویش می کشد. در این سال های سال هروقت که خواسته است در کنارش بوده ام و هر وقت خواسته ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش می زنم، نیم غلتی می زند و می گوید:
- تویی؟
- آری.
- در بستر من چه می کنی؟
- بی تابم!
- مگر ما را از هم جدا نکرده اند. مگر نگفته اند که کاری به هم نداشته باشیم؟!
- نمی توانم، نمی توانم!
- باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردن های دلپذیرت تنها بگذار.
دستی به پهلویش می کشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است.
می پرسد:
- عادت نکرده ای؟
- نه دارم از دوری تو به جان می آیم. رو به من کن!
- به آنها چه خواهی گفت؟
- خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.
- تنبیه دردناکی در انتظار توست.
- باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می آید آن همه سال های نوازش را؟
- چطور می توانم از یاد ببرم که آتش از سر انگشت های تو به جانم می ریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو بی پروا مرا با خودت به هرسو می کشیدی و می بردی. هرچه می خواستی می گفتی.
- و تو با چه دلربایی آن حرف ها را برایم تکرار می کردی.
لحظه ای می لرزد. آن قامت دل افروز دلربا، خود را کنار می کشد. می پرسم:
- چرا کنار کشیدی؟
- برای خاطر تو. به من گفته اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی خواهم تو در کنار من آزار ببینی. برخیز و برو! نمی توانم.
حالا تمام قامت نرم و لغزنده اش در زیر سر انگشتان من است.
گلویم خشک شده. نصیحت ها را فراموش کرده ام. به من گفته اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه ای بریزم.
نه نمی شود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده ام. مگر می شود رهایش کرد؟ محکم در دست ها می فشارمش. می گوید:
- نکن. می ترسم. می ترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.
و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری می شود. او لرزش انگشتانم را احساس می کند. نفسش به شماره می افتد و می گوید:
- هاه مثل اینکه داری حرفی می زنی.
می بوسمش و می گویم:
- تو که می دانی من حرف هایم را در گوش تو زمزمه می کنم و وقتی از بر و کنارت برمی خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران در میان می گذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:
روزت بستودم و نمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم
ظن برده بدم به من که من، من بودم
من جمله تو بودم و نمی دانستم
به غمزه ی همیشه تسلیم فشار سرانگشتانم می شود. می گوید:
- پس بگو… بگو… بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد خاست؟
می گویمش:
- ای مهربان باز یافته که من درهمه عمر وقتی با تو بودم در لحظه کام یک شعر را می خواندم.
- می خندد و می گوید:
- آری، بیا با هم باز هم آن را برای هزارهزارمین باز بخوانیم.
هر دو در لرزه کام گم شده ایم و با هم می خوانیم:
بشکنی ای قلم این دست اگر
پیچی از خدمت محرومان سر