راند

نویسنده
مهدی ایزدی

» بوف کور

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

اشاره:

دنیای پزشکی و تجربیاتی که پزشکان با آن روبه‌رو می‌شوند، به نسبت سایر حوزه‌ها، کم‌تر مورد توجه نویسندگان است، مگر آن‌که نویسنده خود پزشک باشد یا در بیمارستان و مراکز درمانی مشغول به کار باشد. مجموعه داستان راند، نوشته‌ی مهدی ایزدی، خاطرات یک دانشجوی پزشکی است و او توانسته است تجربیات و احوالات یک دانشجوی پزشکی را به خواننده منتقل کند. مهدی ایزدی متولد ۱۳۴۹ است.

دوران کارورزی (یا همان دوران انترنی) دوران عجیبی است! همهچیز را به آدم یاد میدهد! در این دوران پربار یاد میگیریم چه طور میتوانیم بدون خوابیدن زنده بمانیم، یاد میگیریم غذاهای بیمارستان را بخوریم و مریض نشویم، یاد میگیریم وقتی بدون جهت و به شدیدترین شکل (کشیک اضافه) تنبیه شدیم، صدای مان درنیاید. یاد میگیریم چه طور هر وقت فرصت شد، بخوابیم. و این یکی از همه مهمتر است. راستش قبل از دوران انترنی من آدم لوس و خودخواهی بودم و برای خوابیدن تشریفاتی داشتم: تاریکی مطلق، سکوت کامل، آرامش و… یک ماه که گذشت همهچیز عوض شد. یاد گرفتم در هر وضعی بخوابم، ایستاده، نشسته، در هیاهو و سروصدای اورژانس. حتی در پایان دورهی انترنی کشف بسیار مهمی کردم: میتوانی با چشمان باز و لبخند بر لب، بخوابی و هیچوقت هم خودت را لو ندهی! این روش برای خوابیدن در گزارش صبحگاهی بسیار مؤثر است و کسی هم نمیفهمد که آدم خوابیده است.

در هر صورت در دوران انترنی به آدم یاد میدهند تا مرز تحمل خودش را بشناسد و تازه آن وقت است که میفهمی چه قدر قدرت داری و چه کارها میتوانی انجام بدهی! کاش در این دوران فرصت میشد و کمی هم علم پزشکی یاد میگرفتیم.

آن روز همهچیز از اول صبح بد شروع شد. آدم که کشیک دارد، آسمان گرفته و تار و ابری است و انگار همهی اندوه دنیا بر شانههایش سنگینی میکند. انترن داخلی بودم و مسئولیت ۴ بیمار با من بود. دیر به بیمارستان رسیدم، وقتم را برای رفتن به پاویون تلف نکردم و در همان راهروی بیمارستان روپوش نو و تمیزم را پوشیدم و به سمت بخش گوارش دویدم. بخش گوارش بخش تمیزی است، درست مثل خود مجرای گوارش، مخصوصاً انتهایش که حجم زیادی از فضولات را روزانه بیرون میدهد.

در ایستگاه پرستاری پروندهی بیماری را برداشتم و بهسرعت به اتاقش رفتم. اما انگار بخت با من نبود! بیمار مرد جوانی بود که به سبب مشکل گوارشی بستری شده بود. نزدیک که رفتم، احساس کردم حالش خیلی خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و انگار سعی داشت بر فشار درونی غلبه کند. خم شدم تا مشکلش را بپرسم که ناگهان مشکلش با فشار حل شد! آن هم روی روپوش سفید و تمیز من!

فرصت کافی نداشتم. تا چند دقیقهی دیگر دستیار داخلی به سراغم میآمد و هنوز هیچکدام از بیمارهایم را ویزیت نکرده بودم. در دستشویی همان اتاق تا جایی که میتوانستم مادهی بدبو و بدرنگ و بدشکل و غلیظ را از روی روپوش پاک کردم و در پروندهی بیمار یادداشت کردم که حال بیمار کاملاً خوب است! حداقل به نظر میرسد که پس از آن ابراز احساسات دوستانه، حالش خوب شده باشد. سراغ بیماران دوم و سوم رفتم و بهسرعت در پروندهی آنها هم یادداشت گذاشتم. نوبت آخرین بیمار که رسید، یکبار دیگر فهمیدم که زنجیرهی بدبیاریها درازتر از تصور من است!

استاد گوارش به همراه تعدادی از دانشجوها، آن هم دانشجوهای دختر، همراهِ برخی از دستیاران، از نوع سختگیرش، ناگهان تصمیم گرفت که پیش از گزارش صبحگاهی بخش را ویزیت کند و این فاجعه بود. ناامیدانه جمع شادمان را دیدم که به تخت بیمار من نزدیک شدند. برخوردها یکسان بود. هر کس نزدیکِ تخت بیمار میرسید، اول بینیاش را تکان میداد، بعد اخم میکرد و بعد دنبال بوی نامطبوع، بوکشان لکه‌ی بدرنگ را روی روپوش من میدید، سری تکان میداد و سعی میکرد نخندد، اما هیچچیز بدتر از زمزمه و حرفهای خانمها نیست! خودشان که فکر میکنند هیچکس زمزمهها و خندههای پنهانی آنها را نمیفهمد! اما مثل همیشه اشتباه میکنند. این بود که مثل لبو سرخ شدم و بدتر از همه، خودم هم میدانستم حسابی سرخ شدهام.آرش از میان جمعیت خودش را به سمت من کشید:

«عجب رنگ قشنگی!»

«صورتم یا روپوشم؟»

«هر دو! آرام باش بچه، جلو اینها خرابکاری نکنی؟»

«بیش تر از این؟»

نگاهی به روپوشم انداخت و گفت:

«این که چیزی نیست! شانس آوردی اسهال نداشت!»

«حالا این بابا اینجا چهکار میکند؟»

منظورم استاد بود که فرصت نشد جوابش را بگیرم. خودش مستقیماً وارد گود شد:

«انترن این بیمار کیست؟»

بیاختیار جلو رفتم. او هم نگاهی به لکهی بدبو و وسیع روی روپوش من انداخت و با هم دردیگفت:

«بیمار تخت ۵؟»

سر تکان دادم. صدای ریز خندهای در اتاق پیچید! کاش خندههای بهظاهر پنهانی، آن هم از نوع دخترانهاش را در دانشکدههای پزشکی ممنوع میکردند.

هم دردی استاد همان لحظه تمام شد، دستیاران مثل محافظان جاننثار دور استاد را گرفتند و او پرسشهای وحشیانهاش را از من شروع کرد. پرسشهایی که منظور آنها تنها چسباندن من به دیوار بود! جایی که در دانشکدهی پزشکی آدم خیلی راحت به آن میچسبد. شک ندارم که بسیاری از دستیاران هم جواب آن سؤالها را نمیدانستند، دانشجویان که به کنار! اما همه طوری سر تکان میدادند که انگار همهچیز را میدانند. این هم نکتهی مهمی است؛ در دانشکدهی پزشکی باید نشان بدهی که میدانی، ولو آنکه ندانی! چون کسی جرئت نمیکند دانستههای تو را آزمایش کند، چرا که خودش ممکن است آنچه را تو وانمود میکنی میدانی، نداند. اما من نه فرصت داشتم به این موارد فکر کنم و نه به من اجازهی وانمود کردن میدادند. سیل سؤالات بود که از سمت استاد به سمت من جاری میشد و هرازگاهی یکی از دستیاران برای خودشیرینی چیزی به آنها اضافه میکرد و من همانطور به دیوار چسبیده بودم! اما همهی اینها قابل گذشت بود، اگر سؤال آخر نبود! سؤال آخر بود که کار را خراب کرد. استاد فیلسوفانه به من خیره شد، اخمهایش را درهم کرد و بعد ناگهان پرسید:

«وزن مدفوع روزانهی یک آدم معمولی چه قدر است؟»

اول فکر کردم عجب سؤال آسانی است و بعد فهمیدم عجب سؤال وحشیانهای است! یک آدم طبیعی روزانه چه قدر باید مدفوع دفع کند؟ نیم کیلو؟ کم تر؟ ۱ کیلو؟ بیش تر؟ استاد با شیطنت به من نگاه میکرد و من بهشدت دستپاچه شده بودم.

آخر این سؤالی نبود که آدم جوابش را بلد نباشد. اما در دستشوییها که ترازو نمیگذارند. سعی کردم به خودم فکر کنم که فایدهای نداشت! شاید من طبیعی نبودم! استاد به نشانهی بیصبری حرکتی کرد و من که هول کرده بودم، بیاختیار جواب دادم:

«۲ کیلو؟»

قیافهی استاد دیدنی بود. اول چشمانش گرد شد و بعد عضلات صورتش لرزید و در آخر صدای قاهقاهش اتاق را پر کرد و این نشانهای بود برای دانشجویان و دستیاران که حالا آنها هم میتوانند بخندند. بیمارِ روی تخت هم داشت به من میخندید، هرچند مطمئن بودم او هم نمیداند روزانه چه قدر اجابت مزاج دارد. عجب محیط پرنشاط و شادابی! از همه بلندتر صدای قهقههی استاد بود، درحالیکه با لذت روی زانویش میکوبید و به من نگاه میکرد و مرتب در میان خندههای پرشکوهش تکرار میکرد: «۲ کیلو!» قاه قاه!

آن روز بدترین روز زندگی من بود! بدتر از همه آنکه تا آخرین روز دورهی پزشکی هر بار که استاد گرامی من را میدید، در میان این همه دانشجویی که هر روز با آنها سروکار داشت، به یاد میآورد که باید بخندد و تکرار کند: «۲ کیلو!»… قاه قاه… «۲ کیلو!»