ساری، ایستگاه زرد، باران ریز و گرم. دستههای سفید پلاستیکی، تلقهای رنگی. تلق سرخ: ایستگاه نارنجی. تلق آبی: ایستگاه سبز. تلق… آه! شفیقه دستهای کوچکش را از هم دور میکند. عینکهای پلاستیکی از لابهلای انگشتهایش آویزانند. سرش را بالا میکند. صورتش را زیر باران میگیرد. میان خیابان خالی و خیس میدود. فریاد میزند: «همهاش مال من است!» مادر در پیاش میدود. یقهاش را میگیرد و میکشد. با غیظ میگوید، «به سرت زده! نمیبینی خیابان است!» نگاهش میکنم، نه با غیظ، با حیرت. غریبه است. هروقت مادر خواهشی را رد میکند، یا دعوا میکند، غریبه میشود. شفیقه در حاشیه خیابان آرام راه میرود. دو باره دستهای کوچکش را از هم دور میکند. عینکهای پلاستیکی از لا به لای انگشتهایش آویزانند. سرش را بالا میکند. صورتش را زیر باران میگیرد. به آرامی میگوید، «همهاش مال من است!» پسرخاله نمیتواند دلخوریش را پنهان کند. کنجکاو میپرسد، «عینکها را میگویی؟»
صدایش از حسد خشک و تیز شده است. جوابش را نباید زود بدهم. «پسرم پپه است. از همه یارو دوستهایش میخورد. شاید هم از دلرحمیاش است…» صدای خاله بود. شفیقه با حیرت سر بر میگرداند. وقتی میآمد، اول روی خوش نشان میداد. شفیقه باز گول میخورد. هرچه داشت پیش میآورد. پسرخاله همهی اسباببازیها را میگرفت؛ اگر میشد آن قدر دستکاریشان میکرد تا عیب و ایرادی پیدا کنند. تا میآمد حرفی بزند، اخمش درهم میرفت؛ به نشانه قهر روی میگرداند. تا میتوانستم جلو زبانم را میگرفتم. نه این که بترسم. «مهمان است. پسرخالهات است. اگر میخواهی بازی کنی، نباید نق بزنی.» آخر نمیشود که همهی اسباببازیها را بگیرد و فقط فرمان بدهد. باز صدای مادر است: «حالا که همبازی پیدا کردی باید بسازی؛ وگرنه تنها میشوی.» تنها بشود بهترست. از تاریکی، از مستراح ته حیاط، از سگها و گاوهای خرابه میترسد. از تنهایی نمیترسد. پسرخاله تیلههایش را نشان میداد. به دستش اما نمیداد. چرا باید ساکت بمانم؟
ایستگاه دور بود. تمام راه عینکش را به رخ کشیده بود. یک دستهاش را میان دو انگشت میگرفت و در هوا تاب میداد عینک را به چشم میزد و با کیف سرش را این سو و آن سو میچرخاند.
«می دهی من هم به چشمم بزنم؟»
جوابی نمیشنید.
«فقط یک دفعه بده! زود میدهم.»
باز جوابی نمیشنید. در دل گفت: «جهنم!» و اشک توی چشمهایش پر شد. مادربزرگ عجله داشت. تا چشمش به دکان خرازی افتاد، پا سست کرد. مادر گفت: «مگر نمیگویید دیرتان میشود!»
مادربزرگ دست شفیقه را گرفت و کشید و زیر لب لندید: «ننه، چند تا میخواهی؟»
بهتزده نگاهش کردم.
«آقا، چند تا از این عینکها داری؟»
«چهار تا.»
«هر چهار تا را بده!» مادربزرگ رو گرداند: «هر چهار تایش مال خودت، ننه. هیچکدامشان را هم به آن پسرهی آبزیرکاه نده! همهاش مال خودت.»
دستههای پلاستیکی نرم و سفید، تلقهای رنگی. رنگ سرخ: ایستگاه نارنجی. رنگ آبی: ایستگاه سبز. رنگ… سر بر میگرداند. پسرخاله با نگاه پرسان زل زده است.
«چی گفتی؟»
پسرخاله با غیظ داد میزند: «میگویم عینکها را میگویی؟»
شفیقه لبخند میزند. دلش میخواهد لبخندش مثل لبخند پسرخاله موذی و مرموز باشد. لبخند من شادمانه است. با صدایی آرام میگوید: «ایستگاهها را میگویم.» پسرخاله دهن کجی میکند. شانههایش را بالا میاندازد. رویش را برمیگرداند. عینکش را با حرص توی جیب شلوارش میچپاند.
مادربزرگ مهمان است. میروند تا ایستگاه بدرقهاش کنند. میرود تا به قطار تهران برسد. پسرخاله هم مهمان است. یکی دو روز دیگر او هم به شهرشان برمیگردد. مادر میماند و شفیقه و شهر؛ باران و تلقهای رنگی و ایستگاه زرد. دلم برای مادربزرگ تنگ میشود.
از خانهی فرماندار برمیگشتند؛ حاشیهی خیابان، زیر درختهای ابریشم. دست مادر گرم بود؛ دستهای نمناک. نازیلا همکلاسیاش بود. خانه نبود. خانم فرماندار هم خانه نبود. مادربزرگ نازیلا تعارف کرد؛ فقط یک بار. مادر بیتعارف تو رفته بود. اتاق پذیرایی بزرگ بود؛ آفتابگیر و دلباز بود. رویهی مبلها اطلسی بود؛ نرم و پُرگل بود. آهسته دستهایش را روی دستهی مبل کشیده بود. مادر نگران میپاییدش. مادر کوچک شده بود. توی مبل فرو رفته بود. مادربزرگ نازیلا بلند بود. آراسته بود؛ موهای خاکستری شانهخورده، عینک پنسی. خیاطی مادر را پسندیده بود. برایشان بستنی آورده بودند؛ بستنی وانیلی با بیسکوییت و چند دانه گیلاس. گیلاس بلور میدرخشید. آب دهانش را آهسته قورت داده بود. گیلاس گرد بود؛ با پایهی بلند و باریک و شفاف. انگشتهایش را نرم روی بلور سرد کشید. دو پیس نازک مادربزرگ نازیلا خاکستری بود؛ اتو کشیده بود.
چادر سیاه مادربزرگ چروکیده شده بود. موهایش زیر چادر کرک و آشفته شده بود. مادربزرگ کوچک شده بود. اگر مادربزرگ نازیلا را ندیده بود، با شوق و ذوق میپرید توی بغلش. با پشت دست جای بوسهی آبدار مادربزرگ را از روی گونهاش پاک کرد. مادربزرگ نازیلا با مادر دست داده بود. مادربزرگ زیر لب جواب سلام مادر را داده بود. یکریز قربانصدقهی او میرفت. شفیقه دلگیر شده بود.
باران تند میشود. زمین و آسمان را به هم میدوزد. به کوکهای ریز و درشت مادر میماند، روی پیراهن ابریشمی خانم فرماندار. سرم را بالا میکنم. کوکها از صورتم میگذرند. ابریشمهای سفید و صورتی و نرم و آویخته را نمیبینم. ایستگاه زرد بزرگتر میشود. از روی چادر سیاه و نمدار دست مادربزرگ را میگیرد. پسرخاله با ابروهای درهم از کنار پرچینهای خیس و براق میگذرد. کف دست راستش را روی آنها میکشد.دلم به رحم میآید. آفتابگیر چوبی پنجرهی اتاقی در آن سوی پرچین باز میشود. لامپ کوچک آویخته از سقف اتاق، زرد و روشن است. جوانی در چارچوب پنجره پیدا میشود. آکوردئونی بزرگ را در بغل دارد. نگاهش نه به باغ است، نه به خیابان، نه به آسمان و بارانش. آستینهای پفدار پیراهنش با حرکت تند انگشتهایش روی شستیها لرزشی خفیف دارد. شفیقه دلش میگیرد. پرندههای کوچک خاکستری سراسیمه از قاب پنجره بیرون میپرند. زیر باران ریز و بیرنگ، میان مه، آب میشوند. مادربزرگ دستم را رها میکند.
بخار نفسی، شیشهی سرد را تار میکند. از درز پنجره سوز برف تو میزند. با نوک انگشتهای یخزده بخار را پاک میکنم. آجرفرش خیس، آسمان پوشیده، حوض بزرگ و خالی، کاج خسته. اتاق از نفسهای کند و کشدار مادربزرگ سنگین است. طاقباز در رختخوابش دراز کشیده و دستها را روی سینهی دردناکش گذاشته است. گاهی پلکهای پفکردهاش را باز میکند و به سقف بلند و سفید خیره میشود. گاهی لبهای بادکرده و تیرهاش تکان میخورد. صدای خشدارش کلفت شده است. با خودش حرف میزند. چرا آسمان سنگین شد؟ سنگینی ریههای پُرچرک و عفن طاقتش را طاق میکند. دستها و پاها پوک شدهاند. این سقف ترکخورده لالههای گچی و گلهای محمدی درشت پریدهرنگ ندارد.
بیرون برف میبارد؛ لخت و بیصدا. پس پردهی سفید و اریب پیرزن را میبینم، با شاشدان معیوب و حافظهی خطخطی. زیر کاج چمباتمه زده است و کبریت میکشد. کبریت میکشد و ورقها را برگبرگ میسوزاند. با دستهای لرزان پردهی برف را کنار میزند.
چه ایوان بلندی! شفیقه لب ایوان نشسته است. پاهایش را با بیتابی تکان میدهد: «بپرم؟»
کسی جواب نمیدهد. مادربزرگ کنار سماور چهارزانو نشسته است. گوشش به غلغل آب است.
«بپرم؟»
پدر روزنامه میخواند. مادر میرود و میآید. میرود و میآید و نگاه نمیکند.
«مادربزرگ، بپرم؟»
مادربزرگ میخندد: «اگر نمیترسی، بپر!»
«اگر بپرم، دست و پایم میشکند؟»
«اگر بترسی، دست و پایت میشکند.»
شفیقه پرسید: «آخر چرا نپرم؟»
مادر با اخم گفت: «سنگهای کف حیاط را نگاه کن! دست و پایت میشکند.»
«تو که خودت همیشه میپری، حالا میترسی؟»
«میترسم که دست و پای تو بشکند.»
«مادربزرگ میگوید اگر نمیترسی بپر.»
مادر زیرلب غرید: «دلش که نمیسوزد.»
«مادربزرگ ترسو نیست.»
«خیلی هم ترسوست. تو دیدهای که خودش از این ایوان بلند بپرد؟»
ندیده است. مادربزرگ از روز قیامت و جهنم هم خیلی میترسد. خودش این را گفته است. برای همین هم هست که هیچ وقت نمازش قضا نمیشود. از آقا هم میترسد. «مثل سگ از آقا میترسد.» مادر این را آهسته گفته بود تا پدر نشنود. آقا را دیده بود. هیچ هم ترسناک نبود. شال سبز کمرش را باز کرده بود؛ دور کمر او حلقه انداخته بود؛ او را در حیاط دوانده بود. قلمدوشش کرده بود؛ به خیابان برده بود؛ برایش حلوا جوزی خریده بود.
«آقا، این بچه را لوس میکنید.»
«بگذار بفهمد که جدش، آن طور که توی گوشش خواندهاند، هیولا نیست.»
پدر سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود. آقا بلند خندیده بود. شفیقه حسابی ترسیده بود.
«مادربزرگ، اگر هیولا بخندد، آدم میترسد؟»
«پناه بر خدا، چه سؤالهایی میکنی ننه!»
مادربزرگ اگر جواب سؤالی را نمیداد، پرخاش هم نمیکرد. باز میشد سؤال دیگری کرد. آسمان لببهلب از ستاره بود. روشنایی چراغ سبز گلدستهی مسجد چشم را میزد. بوی خاک نمخوردهی پشتبام، خنکای شمد، باد خوش شبانه، شیرینی آبنباتقیچی، صدای پُرافسوس مادربزرگ، و… افسون قصهی دختر شاه پریان.
«مادربزرگ، آقا از مار غاشیه هم بدترست؟»
«استغفرالله… کدام آقا؟»
«ناراحت شدی؟»
«هی وای دختر، تو چقدر فضولی!»
«فضولی گناه است؟»
«بچهها از گناه دورند، ننه. برای تو میگویم، فقط برای تو.»
مادر میرود و میآید. چرا بترسم؟
«پس میپرم.»
مادر میرود و میآید. بیآن که نگاهش کند، میغرد: «غلط میکنی!»
مادربزرگ اخم میکند.
«جلو روی مادرم این بچه را این قدر دعوا نکن! ناراحت میشود.»
مادر از غیظ سرخ شد. زیر لب لندید: «اگر این قدر دلنازک است، چرا تو را که پسر یکییکدانهاش بودی، زیر دست این و آن انداخت و رفت!»
«باز شروع کردی!»
«مگر دروغ میگویم. بچه که مهریه نیست. مهر است. زنی که برای خلاصی خودش از بچه میگذرد، مادر نیست…»
«توی دنیا فقط تو مادری و بس.»
«مادرم که با تو میسازم و دم نمیزنم.»
مثل همیشه مادر جروبحث را شروع میکند و با گریه تمام میکند.
مثل همیشه بس که به سنگفرش نگاه میکند، ترسش میریزد؛ اما برای آن که مادر را نرنجاند، از ایوان نمیپرد. صدای در میآید. مادر میگوید: «بدو برو در را باز کن!»
به دالان که میرسد، صدای پدر بلند میشود: «صبر کن، خودم میآیم.»
لبهای بادکرده و تیرهی مادربزرگ تکان میخورد.
«چیزی میخواهید؟»
سرش را تکان میدهد: «صدای در میآید.»
«خیال میکنید. فقط برف میآید.»
«برای تو برف میآید. برای من عزراییل است که میآید.»
رویش را از من برمیگرداند.
«مادربزرگ، انگار دیگر من را دوست ندارید.»
«تو هم وقتی به اینجا برسی، دیگر کسی را دوست نداری، دختر جان. من دیگر بریدهام. چه توقعی داری!»
پدر هول شده است. این پا و آن پا میکند. آقا با روی خندان میگوید: «چرا ماتتان برده؟ بروید کنار بیایم تو. از خستگی دارم از پا میافتم.»
پدر بلند میگوید: «شفیقه، بدو برو خبر بده آقا آمده!»
مثل باد میدود. پوست سفید مادر سفیدتر میشود. پوست تیرهی مادربزرگ کبود میشود. «یا ابوالفضل!» میدود توی اتاق. مادر دستپاچه دنبالش میرود: «می خواهید چی کار کنید؟»
«میروم توی کمد و در را میبندم تا وقتی که گورش را گم کند.»
مادر کمکش میکند: «اقلاً در را کمی باز بگذارید! دست به سرش میکنیم. دیگر توی اتاق که نمیآید.»
مادربزرگ با خشم میگوید: «نمیخواهم. این مار زخمخورده آخر نیشش را به من میزند.»
شفیقه حیرتزده میان ایوان ایستاده است و به آقا که بوکشان پیش میآید، خیره شده است.
«آقا را دوست نداشتی؟»
«آن وقتها از دختر نمیپرسیدند که میخواهی شوهر کنی یا نه؛ چه رسد به این حرفها. یک روز گفتند سید حیدری به محله آمده. روز دیگر مادرم گفت دیگر به مکتبخانه نرو، مشق و کتاب دیگر بس است، تو را نذر سید کردهام…»
مادربزرگ به سرفه افتاد. نیمخیز شد و کاسهی آب را به دست گرفت.
«آقا بد بود؟»
«ای ننه جان، چه حرفها میپرسی! سید اولاد پیغمبر را نباید بد گفت. خب هر کس عیب و ایرادی هم دارد. گل بیعیب خداست. این سید خدا بذل و بخشش زیاد میکرد. دست بده داشت. دست بزن نداشت. از گل نازکتر نمیگفت. ولی خب… این که هر جا میرفت هم یکی را صیغه میکرد، خیلی تقصیر خودش نبود. عادتش شده بود. من میخواستم آزاد باشم. هر جا بروم، هر جا بیایم، هر کار بکنم. هی نگویم آقا چنین و چنان کرد، هی نترسم که چنین و چنان کردم. همین بود که یک روز به سرم زد و تا راهی سفر شد، سمسار آوردم و همهی اسباب و اثاثیه را بارش کردم و بچه را هم به مادربزرگش سپردم و فرار کردم. رفتم حضرت معصومه، چند وقتی آنجا بست نشستم، مبادا بیاید و سرم را ببرد. خدا کمکم کرد. غیظ و جوشش بالاخره خوابید. بس که معصوم بودم… اما خب خط و نشان زیاد برایم کشیده…»
«مادربزرگ میترسی؟»
بلند نمیگویم. اگر هم بشنود، جوابم را نمیدهد. آجرفرش کف حیاط سفیدپوش شده است. دیگر برف نمیبارد. پیرزن زیر کاج هنوز ورقهها را برگبرگ میسوزاند. بخار نفسی، شیشهی سرد را تار میکند.
لبهای بادکرده و تیرهی مادربزرگ تکان میخورد: «سید حیدر، آمدی!»
پاها، پاها سنگین و سنگینتر میشوند. گرمایی لزج پاها را میپوشاند و لخت میکند. چرا نمیتواند آنها را راه ببرد؟ چرا نمیتوانند راهش ببرند؟ پلکهای مادربزرگ بسته است. تابلو آن قدر نزدیک است که دید را تار میکند. دورترین تابلوها را میگویم. خدایا، هنوز که پیر نشدهام!
«پیرها به چی فکر میکنند؟»
«پیرها؟ گمان نمیکنم پیرها فکر کنند.»
«پس چی کار میکنند؟»
«پیرها میبینند. دورها را میبینند.»
به زمین انگار دوخته شده است، با بخیههایی که مادر میزند.
«نوک انگشتهایم از نیش سوزن گز و گز میکند.»
«آخر چقدر میدوزی! الان دیگر پدر میآید. چقدر، چقدر میدوزی! آن هم برای مردم، برای همه.»
«فقط برای شماها میدوزم. کی بزرگ میشوی بفهمی؟»
خواهر شفیقه پوزخند میزند. شفیقه، دلگیر، سرش را پایین میاندازد. در دل میگوید: «انگار من را میدوزی.»
پاها، پاهای بسته، پاهای دوخته؛ پاهای سنگین، بی نای حرکت. این پاها تکان نمیخورند؛ پیش نمیروند؛ مرا را پیش نمیبرند. تختهبند شدهام، خدایا!
«نه پای پیش دارم، نه پای پس. چه کنم خدا، خدا، خدا!»
«مادر چند بار، چند روز، چند سال این حرف را میزنی؟»
مادر جواب نمیدهد. ریز مینالد و بیهقهق اشک میریزد.
«خب چرا نمیروی؟ بگذار برو، مثل مادربزرگ!»
«کجا بروم؟ شما را بگذارم، کجا بروم؟ چطور بگذرم؟ حالا تو هم میگویی برو. اما نمیگویی کجا برو. آن وقت که جوان بودم، آن وقت که بچه بودی، چیز دیگری میگفتی…»
چیزی نمیگفتم. فقط نگاهش میکردم. نگاهی که آنقدر سنگین بود که تختهبندش میکرد.
خواهر شفیقه خودش را توی پستو، یا حیاطخلوت، یا آبانبار خالی زیرزمین گموگور میکرد. بس که میترسید از غضب پدر، بس که بیزار بود از زنجمورهی مادر. شفیقه نزدیک مادر نمیرفت. دور هم نمیشد. زانوهایش به لرز میافتاد. از پدر نمیترسید. هیچ وقت از پدر نمیترسید. برای همین هم بود، شاید، که هیچ از پدر کتک نمیخورد. خواهر شفیقه میترسید. از کتک میترسید. از پدر میترسید. از دعوای مادر میترسید. از تنهایی میترسید. شفیقه از تنهایی نمیترسید. اگر مادر میرفت، غصه میخورد. غصهی تنهاشدن مادر را بیشتر میخورد تا غصهی بیمادری خودش را.
«اگر مادر برود، نامادری میآید.»
«نامادری ترس ندارد.»
«اگر نامادری ترس ندارد، پس چرا گریه میکنی؟»
«گریه میکنم برای این که مادر گریه میکند.»
گریه میکند. پشتش را به دیوار فشار میدهد. زانوهایش را به هم میچسباند. میان رانهایش سست و بیقرار میشود. رانهایش را به هم میچسباند و فشار میدهد. فشار میدهد، اما، گرما بیشتر میشود. دستهایش هنوز کرخت نیست. انگشتهای استخوانیاش به شکم و سینهی مادر چنگ انداخته است. حرف نمیزند، اما، در دل یکریز میگوید: «نباید بروی! نباید بروی!» پدر باز حملهور میشود. مادر اشک میریزد، نعره میزند، ناسزا میگوید. مادربزرگ میان چارچوب در ایستاده است؛ بیآنکه نگاه کسی کند میگوید: «حالا اگر هم میخواهی از این خانه بروی، دست نگه دار تا مهمانها بیایند و بروند، بعد!» مادر ساکت میشود. دستهای شفیقه روی شکم مادر شل میشود. مادر سر او را روی سینهاش فشار میدهد. شفیقه دستهایش را دور کمر مادر حلقه میزند. گرمای شکم مادر، شوری اشکها، شاخههای سنگین گیلاس، باد گرم و تلخ.
شیشهی ماشین را پایین میکشد. باد گرم و تلخ تو میزند. هوای دودهای را میبلعد. صدای موتورها و همهمهی خیابان حرفهای پدر را آهسته میکند. چشم از روبهرو برنمیدارد. نمیخواهد نگاهش به صورت پدر بیفتد. چرا واهمه دارم؟ پدر گله میکند. از مادر گله میکند. یکدرمیان حرفها را میشنود. حرفهایی که هر چند وقت یک بار تکرار میشوند. حرفهایی که اگر هم تکرار نشوند، اگر هم به زبان آورده نشوند، ناشنیده نمیمانند. «چه خوب که رانندگی میکند!» آمد و شد سنگین است. هوای گرم و دوده ای شب تابستان سنگین است. حرفها از همه سنگینتر است، «جوان که بود، اینطور نبود. حالا انگار دارد از من انتقام میگیرد. فکر پیری من را نمیکند. چپ میرود، راست میآید، نیش میزند. نیش میزند. نیش میزند.»
به روبهرو نگاه میکنم، به چراغهای قرمز، دلم برای پدر میسوزد. با این همه این پدر نیست که نای حرکت را از من گرفته است. کدام بند مرا به گذشته میبندد، خدایا؟ مادربزرگ میگریزد؛ میدود. میدود؛ میگریزد. نگاهش، اما، به پشت سر است. نمیخواهم نگاهم به پشت سر باشد.
«خودم هم نمیدانم چرا اینقدر زمین میخورم.»
«مادر جان، بس که سربههوایی. حواست را جمع نمیکنی. گیجی.»
خواهر شفیقه میخندد. خندهاش شیرین است. نمیگزد: «پیش رویت را نگاه کن!»
پیش رویم را نگاه میکنم. ترسی از پشت سر ندارم، با این همه نمیتوانم بدوم. زانوهایم ضعف میرود. درجا میزنم. شاید هم پیش میروم.
«چطور جرئت میکنی بگویی که میخواهی زن این جوانک جلنبر بشوی. اگر پدرت بفهمد…»
شفیقه از مادر هیچ نمیترسد. هر چه مادر بیشتر صدایش را بالا ببرد، پُردلتر میشود. میگذارد مادر تا بخواهد دشنام بدهد، فریاد بزند، سرزنشش کند. سرآخر آرام بلند میشود و آرام میگوید: «گفتم که زنش میشوم و میشوم. چه بخواهید، چه نخواهید.»
رنگ مادر مثل گچ سفید میشود. شفیقه معطل نمیکند. از اتاق بیرون میآید و از خانه بیرون میزند. پس میشود دل را به این خوش کرد که گاهی، فقط گاهی، پیش رفته است؛ یا پس رفته است، شاید. پس یا پیش، تکانی خورده است.
«بیا برویم! فرار کنیم! حالا که تو از خانوادهات بریدهای، دیگر چرا دودلی؟ اگر بمانیم، دیر یا زود گیر میافتیم. میدانی که…»
شفیقه با بیحوصلگی روی از شوهرش میگرداند: «همه را میدانم. ولی نمیآیم. فرار کنیم که چی بشود، مگر نمیدانستی که سرکشی تاوانی دارد!»
«دیگر بس است!»
دیگر بس است. زمین و آسمان رنگ ریا خورده است. بوی عفن پنهانکاری پوست را از بیرون و درون میترکاند.
مادر آب شده بود. چشمهایش نمناک، لبهایش دلمه بسته، پوست سفید و نازکش چین خورده، رگهای سبز دستهای لاغرش… آه، من پیش رفتم. انگار پیش رفتم. یا خواستم که پیش بروم. چرا مادر باز مرا به پس میکشی؟
خواهر شفیقه میخندد. خندهاش تلخ نیست، سنگین است: «تو از باد و بروت پدر، یا از توپ و تشر مادر نترسیدی. راه خودت را رفتی. اما حالا چی میگویی؟ من که نقطهضعف تو را میدانم. هر که به تو حمله کند، بیبروبرگرد میبازد. مادر اشتباه پدر را کرد. تو تا با زور روبهرو میشوی، جان میگیری؛ طوری که هیچ کس از پسات برنمیآید. اگر همزور نباشی، آن قدر پوستکلفتی میکنی که طرف را از رو ببری. اما تا با آدم ضعیفتر از خودت روبهرو میشوی…»
«بس است دیگر، تو را به خدا بس است.»
«مادر بس است دیگر، تو را به خدا بس است.»
مادر بچه را در بغل میفشرد و بیاختیار به پشتش میزند؛ اما بس نمیکند: «آخر تو که دیگر بچه نیستی. مادر هم شدهای، اما عقلت را کار نمیاندازی. مگر این بچه را برای دامن من درست کردهای! کی دست از این کارها و این فکرها برمیداری؟ یک عمر خون دل میخوری، آخرش میفهمی که اختیار بچهی خودت را نداری. حالا اختیار کار دنیا را میآیند میدهند دست تو و امثال تو…»
«بس است مادر! میدانی که من راه خودم را میروم.»
«آخر پدر جان، همیشه و همهجا این طور بوده و خواهد بود. توی دنیا یا باید توسری زد یا باید توسری خورد. راه وسط ندارد، دختر جان.»
«اما من میگویم که به این سادگی که نمیشود باشد. هر کی توسری بخورد، اولاً همیشه نمیخورد؛ ثانیاً اگر هم روزی توسری نزند، بالاخره جور دیگری که میتواند تلافی کند…»
شفیقه بلند نگفت: «پس آن قدر، پدر، کلافه شده ای که میخواهی سرت را به دیوار بکوبی. حالا… حالا دلم برایت میسوزد.»
خواهر شفیقه با بیحوصلگی گفته بود: «تو هم که همهاش دلت میسوزد. اگر برای مادر و این و آن نسوزد، برای مرغ هوا و ماهی دریا…»
«آخر تو که ندیدی چطور سر مادر را به دیوار کوبید.»
خواهر شفیقه مکثی کرده بود و بعد شانه بالا انداخته بود: «خب مادر زبانش را به کار انداخت؛ پدر هم دستش را.»
خانم جناب سروان بلند و چهارشانه و سبزه و لبکلفت بود. چشمهایش، اما، میشی بود و گاهی که رنگ غضب و قدرت نداشت، انگار میخندید. مادر گفت: «آخر خبر ندارد. اگر با شما بیایم سینما…»
خندهی خانم جناب سروان هری فرو ریخت روی صورت شفیقه که روبهرویش ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود. خانم جناب سروان باکی از کسی نداشت. به همهی پاسبانها فرمان میداد. به خود جناب سروان فرمان میداد. به مادر هم فرمان میداد: «راه بیفت برویم. گفتهام پاسبان احمدی بلیت بگیرد. مگر از شوهرت میترسی که میخواهی اجازه بگیری!»
بوی آجیل داغ، چراغهای رنگی روشن، پلههای پهن سمنتی سینما، عکسهای بزرگ بزرگ رنگبهرنگ، ناخنهای بلند و سرخ خانم جناب سروان.
آخر شب مادر نالیده بود: «خودت هر شب میروی عیاشی، دم صبح میآیی. گناه که نکردم بچههایت را بردم سینما. مگر تو از من اجازه میگیری، یا خبر میدهی…»
خواهر شفیقه به پچپچه پرسیده بود: «پس چرا جناب سروان از خانم جناب سروان حساب میبرد؟»
«خانم جناب سروان از جناب سروان قویتر است. ناخنهایش مثل ناخنهای خانم پلنگه است.»
پدر میتوانست هر جا که میخواهد برود و هرکار که بخواهد بکند. مادر نمیتوانست. مادر نمیتواند. همین است؛ همین است که مرا به گذشته میبندد. مادر نمیتواند و با ناتوانیاش مرا سنگین میکند، مرا میبندد. رها نمیشوم از این بند، رها نمیشوم، خدایا!
عشق سرخ بود. هنوز به یاد میآورم رنگش را. آفتاب کویر پوست را میسوزاند. دانههای عرق از شقیقهها روان میشد؛ به بناگوش میرسید؛ از گردن میگذشت؛ روی سینه مینشست. لبها از خشکی میسوخت.
هم از بیرون میسوزد، هم از درون. شیشه را پایین میکشد. به پشت گردن دو مرد، یکی سرخ و یکی سبزه، نگاه میکند. هر دو قوز کردهاند. هر دو بیاعتنا به حضور سنگی او گرم صحبتند. اینجا چه میکند؟ نرمهباد بیرمق، یاور نفس بریده نیست. گرد و غبار سوراخهای بینی را پر میکند. به عطسه میافتد. صدای قارقارک صدای عطسه را در خود میبلعد. آینه بیرونی ترک خورده و خاک گرفته است. تکهآینهی شکستهای را از کیف مشمایی داغشدهی کنار دست بیرون میآورد. باید ببیند نفسی بیرون میآید یا نه. میخورد، میخوابد؛ میرود، میآید؛ نفس اما نمیکشد. آخر کدام هوا را به سینه بکشاند؟ کدام گل را ببوید؟ یک آن بوی خوش دختر کوچکش نرم در یادش میوزد. از دورترین، آبیترین، و خنکترین گوشهی آسمان میآید؛ از فراز تن و جان مچالهشدهاش میگذرد؛ به دورترین، آبیترین، و خنکترین گوشهی دیگر آسمان میرود. دلتنگ میشود.
مرد گفته بود، «بچه را هم میبریم.»
«با این گرما؟»
«شبهای کویر خنک است.»
زن گفته بود: «با بچه نمیآیم.»
مرد پذیرفته بود. زن یک پله پایین آمده بود و پذیرفته بود بیمیل خود به سفر برود. مرد هم به ناچار یک پله، تنها یک پله، پایین آمده بود و پذیرفته بود، گیرم با اکراهی آشکار، که دخترک را نبرند. شاید زن با سماجت پایانناپذیر خود میتوانست همچنان، گامبهگام، مرد را وادار به پذیرش آن کند که ما به ازای یک گام فقط یک گام است؛ مگر آن که دلخواسته و بیجبر زور باشد. بدین ترتیب اما، در این جنگ تن به تن، سرآخر برنده ای در کار نبود. هر دو به خاک میافتادند. هر دو ذرهذره تباه میشدند.
دانههای عرق فرو میریزند – باران گرم، باران ریز و گرم. باران ریز و گرم بود و… دیگر یادم نمیآید. پوست چسبناک، دهان خشک، کام تلخ، لبهای ترکخورده، و با این همه این کویریست که دوستش داشتهام. باید به یاد بیاورم. تابلو چارچوب و قاب ندارد – چشماندازی نامحدود که باران نور رنگش را دمبهدم پریدهتر میکند. این خورشید ریا نمیشناسد. عریان میکند. عریان میکند و میسوزاند. حالا دیگر فقط به یاد میآورم، هنوز، رنگ سرخ آن را؛ و به یاد نمیآورم، هنوز، آن چه را که میان باران ریز و گرم مرا به خود میخواند.
دانههای آب فرومیریختند. کرهی کوچک آب سرد را میان مشتش گرفته بود. آنبهآن آب را سردتر میکرد. فوران خشم را شاید میشد با سرمای آب فرو نشاند. باید تصمیم میگرفت. باید تن به تمکین نمیداد. پس باید خلاص میشد. اگر مرد خلاصی را نمیپسندد… کافی است شیر آب را ببندد؛ خودش را خشک کند؛ لباسهایش را بپوشد؛ از خانه بیرون بزند؛ و دیگر، دیگر هرگز برنگردد. میتواند برود جایی دور؛ آنقدر دور که اگر هم بخواهد… ناگهان مشتش باز میشود. دانههای سرد آب همچنان فرو میریزند. یخ میزند. گوشهایش انگار باز و بازتر میشوند. صدا یکباره هجوم آورد: صدای گریه، گریهای آرام و معصومانه. پلکهایش را با تمام توان روی هم میفشرد اما، نگاه دخترک را میدید – نگاه غریبانهی آن دو چشم بادامی کهربایی را. لبها را میدید– لبهایی خیس از اشک، لبهایی لرزان. خدایا دخترش او را میخواهد. او را میخواهد. او را میخواهد.
دلتنگ پشت به دیوار میدهد. پاهایش را روی تخت چوبی، زیر سایبان سبز برگها، دراز میکند. آسمان روشن ماهان هنوز آرامش ناگفتنی شبانه را در خود دارد. پیالهی چینی خنک پر از پالوده را میان دو کف دست میگیرد. بیآنکه دل به حرفها بسپارد، گوشهایش صدای گفتگوی مردان را میشنود. میزبان کنار منقل یله داده است. رستمخان ریزنقش و مفنگی است، اما سبیلی پُرصولت دارد. نگاهش هنوز از تهرنگ روزگار دور اربابی درخشان است. نوچهاش دوزانو نشسته است. نه مباشر است، نه نوکر خانهزاد. جاهل است. جوان است. بامعرفت است. یار و همدم و همنشین و هممنقل است. هنوز هم میل میزند، هم کباده میکشد. زن سبدی میوه میآورد. زیردستیهای بلوز سبز را پخش میکند. تکیده و بیگوشت و سوخته است. چشمهایش اما میسوزد – از حسرت نداشتن اولاد ذکور؛ یا از غصهی داشتن هوو؛ یا شاید از دود عشقی سوخته. اربابی با موی جوگندمی، کیسههای متورم زیر چشم، سبیل فلفلنمکی آویخته، زخممعدهای ناسور، بواسیری مزمن، و دنبالچهای دردناک؛ دختر رعیتی سیزدهچهاردهساله با شانههای پهن، پستانهای سفت و درشت و کفلی خودنما؛ و نتیجهی کار: عقبهای مذکر. از ضعف زن دلش به رحم میآید و از زبونیاش دلآزرده میشود.
باغچههای روبهرو: دو درخت انجیر کوتاه و سنگین و پوشیده در غبار؛ اطلسیهای پریدهرنگ. دو دمجنبانک با هم روی آجرفرش باریک میان دو باغچه مینشینند؛ با هم جست میزنند؛ با هم میپرند و میان شاخ و برگها ناپیدا میشوند. دهان غاز میان حوض سیمانی رو به خورشید باز مانده است. پاهایش میان جل وزغها گیر کرده است. خم نرم گردن درازش چشم را مینوازد. سر رو به آسمانش به آب مانده «نه» میگوید. غراب از گوشهی باغ واقواق میکند. نوچهی رستمخان ناسزایی میگوید. پاهایش را جمع میکند و همچنان به غاز گچی که زردی میزند، خیره میماند. بیاختیار سرش را بالا میبرد؛ انگار میخواهد تا ابد «نه» بگوید. سنگینی نگاه مرد را روی صورتش احساس میکند. از جا نمیجنبد. ناگهان گونههایش گُر میگیرد. گلویش تلخ میشود. یکباره بر میگردد و بیآنکه سر خم کند، نگاه خود را به نگاه او میدوزد. از نگاه شیشهای و سرد مرد یخ میکند. دوباره رو میگرداند.
«چرا ریاضی؟ همهی دخترها از پس آن برنمیآیند. تازه اگر هم بتوانند، آخرش چی؟ باز دکتر بشوی، یا معلم…»
سه ماه پدر «نه» گفته بود و شفیقه نه او را ناشنیده گرفته بود.
«اگر به این ازدواج تن بدهی، باید از خانهی من بیرون بروی!»
شفیقه از خانه بیرون آمده بود؛ شاید چون مادر هنوز ناباورتر از آن بود که به زاری بیفتد.
پدر گفته بود: «باید دستت را توی یک جای دولتی بند کنی. وقتی گفتم مهندس هم بشوی، بیفایده است…» مرد گفته بود: «باید برویم، وگرنه…» پدر گفته بود… مرد گفته بود… پدر… مرد… پدر… مرد… شفیقه همهی فرمانها را شنیده بود و زیر بار نرفته بود.
شفیقه مگر چه کار کرده بود؟ یا چه کار میکند؟ یا چه کار خواهد کرد؟ ترازوی نامریی آن فرشتهی گمشده در خوابهای دور را در دست میگیرد. سنگینی و سبکی همهی حضورها، همهی غیبتها؛ همهی تواناییها، همهی ناتوانیها؛ همهی زورها و همهی ضعفها را وزن میکند. وسواس توازن؛ دغدغهی برابری. کفهی سنگین را سبک میکند؛ کفهی سبک را سنگین میکند. شفیقه مگر چه کار میکند؟
سگ پارس میکند. نسای نانپز میآید. شفیقه بلند میشود. میخواهد نانپختن نسا را ببیند. نان میپزد. عرق میریزد و نان میپزد. با لبهی آستین عرق سر و صورتش را خشک میکند و نان میپزد. چشمهایش را تنگ میکند و نان میپزد: «خیلی پیر شدهام. خب، زنهای دهاتی زود گل میکنند. زود میپلاسند. دوازدهساله خانهاش رفتم، خانم.»
«خانهی کی؟»
«همان که اسمش شوهر بود. پانزدهساله به بغل گرفتم. بیستساله هم آمدم بیرون.»
«دیگر نمیخواهی شوهر کنی؟»
«وقتی نان خودم را درمیآورم، شوهر را برای چی میخواهم خانم!»
آتش تنور شعله میکشد؛ رنگ میگیرد، رنگ میبازد. شفیقه زانوهایش را در بغل میگیرد. چانهاش را میان دو زانو میگذارد. هرم گرمای تنور توی صورتش میزند. صورتهای خمیری لابهلای شعلهها میچرخند. نسا گردههای نازک نان را به سینهی داغ تنور میچسباند. «آی سوختیم، آی سوخته شدیم.» صورتها برشته نمیشوند.
حاج آقا ریش توپی دارد. نگاهش سنگین است: «خواهر شما؟»
«من، من حاجآقا طلاق میخواهم.»
«شما، شما خواهر؟»
«من، من نفقهام را میخواهم.»
«من مهریهام را میخواهم.»
«من بچهام را میخواهم.»
آبدارچی با سینی چای وارد میشود. خمیر صورتش ترش شده است. با لگد در را پشت سرش میبندد و فحش میدهد. استکانها لبپر میزنند. منشی به سینی چای نگاه میکند. خودنویس را روی دفتر میگذارد و خمیازه میکشد. خمیر صورتش ور آمده است.
«خیال میکنی مادر هر چی بیشتر فحش بدهی، پروندهی دامادت را سنگینتر کردهای!»
مرد به قی گوشهی چشم منشی نگاه میکند. دود سیگارش را توی هوا فوت میکند. صورتش کش میآید. مستخدم تابلوی «سیگار نکشید» را نشانش میدهد. مرد با غیظ آخرین پک را به سیگار میزند. زن با نفرت صورتش را از دود سیگار دور میکند. بچه نق میزند و دامن مادرش را میکشد. زن بچه را به سوی مرد هل میدهد. بچه زانوی پدرش را بغل میکند. اشک زن سرریز میشود. خمیر صورتش وامیرود: لبها، گونهها، پیشانی، و چانهاش تکهتکه روی موزاییک کف اتاق میافتند و پخش میشوند. کف کفش مرد به زمین میچسبد.
«یک راه به من نشان بدهید، آخر!»
«خواهر، قانون میگوید پسر تا دو سال و دختر تا هفت سال میتواند در حضانت مادر باشد.»
«من بچههایم را میخواهم.»
«هیچ غلطی نمیتوانی بکنی. مگر در خواب ببینیشان.»
«برادر، شرم کنید!»
«اگر هم بمیرم، این جد پدریشان است که اختیاردارشان است، نه تو.»
«یک راه به من نشان بدهید…»
«… شاید عسر و حرج…»
عسر و حرج دیگر یعنی چه؟
یعنی دیوانگی؛ یعنی خودکشی؛ یعنی به چنگ و دندان خود را دریدن.
«خواهر حلیم باشید!»
پروانهها پی چه میگردند؟ هرم گرما راه نفس را تنگ میکند. شفیقه روی پلهی موزاییک زرد مینشیند. سینهاش میسوزد. نفسش کند و کشدار و سنگین شده است، «چرا بچهات را با خودت نبردی؟ نخواستی؟»
«خواستم. نگذاشت.»
«تو هم هیچ نگفتی؟»
«صبر کردم. ده سال. بعد که شوهرش داد، توانستم ببینمش. خیال میکنی جان خودم را خلاص کردم، کم بود خانم؟»
«مگر چی کارت میکرد؟ خرجی نمیداد؟ کتک میزد؟»
«فقط جان به سرم میکرد. خوار و خفیفم میکرد. خفتم میداد. به خیال خودش مردی میکرد.»
پروانهها در روشنی روز، در این گرمای نفسگیر، پی چه میگردند؟ دو پروانهی ریز لاجوردی؛ یا دو پروانهی سفید با خالهای سیاه؛ یا دو پروانهی زرد. نسا عرق میریزد و حرف میزند. حرف میزند و نان میپزد. شفیقه با نفسهای سنگینش کلنجار میرود. زانوهایش را بیشتر در بغل میفشرد. صورتهای خمیری کجوکوله میشوند. انگار دستی بیامان ورزشان میدهد. جایی دور، پس شیشهای روشن، آن سوی دنیا، شکل میگیرند. مرد بچهبهبغل بالای پشتبام ایستاده است. پایین تور را پهن کردهاند. آمبولانس آماده است. گوینده میگوید دادگاه از حکم خود برنمیگردد؛ حتا اگر مرد خود را و بچه را در هوا رها کند. مرد از عسر و حرج بیخبر است. میداند که جایش یا در گورستان است یا در تیمارستان. مرد تکان میخورد. نفس شفیقه بند میآید. نسا عرق میریزد. نان میپزد و عرق میریزد. عرق میریزد و پیرتر میشود. آتش بالا میگیرد. هوا را میسوزاند. هوای سوخته، نفس گرفته، دستهای لرزان، پاهای بیرمق. دخترک خواب مادرش را میبیند. کدام بند، خدایا، کدام بند مرا به آینده میبندد؟
همینجا خاموش نشستهام؛ روی نیمکتی لق و پایهدررفته. به روبهرو، به قطار هنوز ایستاده، یا به قطار بهراهافتاده، یا به جای خالی قطار رفته نگاه میکنم. هوای دمدار و نمناک و نفسگیر را فرو میدهم. ایستگاه پر و خالی میشود. مردم میآیند؛ میروند؛ میگذرند. شاید هیچ کس نمیماند. شاید هیچوقت هیچکس نمیماند. ساعت دیواری همیشه بیدار است. عقربهها همیشه میچرخند. در انبوه متراکم هوا و حرکت و هیاهو گیر کرده ام. آن که میرود، مرا نگاه نمیکند. آن که حرف میزند، صدای مرا نمیشنود.
«مگر نمیبینی؟ مگر نمیشنوی؟ جانمی جان!»
خواهر شفیقه فریاد میزند؛ پا میکوبد؛ به هوا میپرد؛ میخندد. شفیقه بیحرکت ایستاده است. آرام نگاهش میکند.
«دیدی آخر اجازه دادند. آخ، مادر جان، پس میتوانیم با مادربزرگ برویم تهران. پس اجازه دادی.»
مادر گرم کار بود. چمدان بچهها را میبست. با پشت دست عرق پیشانی سفید و بلندش را پاک کرد، «پدرتان اجازه داده.»
«شما نمیخواهید؟»
مادر خسته بود؛ یا دستپاچه بود؛ یا بیحوصله بود: «چرا، بروید تابستان را آنجا بمانید. بگردید. تفریح کنید. من هم اینجا خستگی درمیکنم. نفس راحتی میکشم.» لبخندی زد. به زور لبخندی زد و نگاهش را از شفیقه دزدید.
پاهای شفیقه سست میشود. خواهر شفیقه دست دور گردن مادر انداخت. پشت سر هم گونههای فرورفتهی او را بادکش میکرد. شفیقه حرصش میگیرد: «مثل دارکوب میمانی.»
مادر به زور لبخندی زد، «شیرهام را میکشی و میروی.»
«میخواهی من نروم؟»
مادر با اخم به شفیقه نگاه کرد: «نروی؟ تو که خیلی بیشتر از او دلت میخواهد بروی. تو که خیلی بیشتر تهران را دوست داری؛ هم تهران را، هم مادربزرگ را، هم سفر را.»
«باشد. میتوانم نروم.»
مادر بیشتر اخم کرد: «باید بروی. باید مواظب خواهرت باشی. دو تایی با هم باشید، خیالم راحتتر است. شنیدی چی گفتم؟»
«شنیدم.»
صدای آب را که میرفت، شنیدم. صدای باد را که میگذشت، شنیدم. بوی خاک سوخته را شنیدم.
«تهران ابر دارد؟»
«آفتاب دارد.»
«باران ندارد؟ نارنج ندارد؟ دریا ندارد؟ جنگل ندارد؟»
«آفتاب دارد. کوه دارد. باغ وحش دارد…»
«دیگر چی دارد؟»
«خیابانهای بزرگ، چراغهای رنگبهرنگ، پارک شهر، پشتبام و پشهبند. اتوبوس دوطبقه و فروشگاه فردوسی و پلههای برقی، مادربزرگ و…»
خواهر شفیقه پکر شد: «حیف که من از میان اینها فقط مادربزرگ را دیدهام.»
«اگر مادربزرگ نباشد، هیچ کدام از این چیزها را نمیتوانی ببینی.»
خواهر شفیقه شانه بالا انداخت.
«اگر دوستش نداری، پس چرا میخواهی با او بروی تهران؟»
«معلوم است. چون میخواهم تهران را ببینم. مگر تو نمیخواهی؟»
«چرا، میخواهم تهران را ببینم. اما اگر مادربزرگ را دوست نداشتم، با او تهران نمیرفتم. تازه مادر تنها میشود.»
«خب بشود.»
«غصه میخورد. من نمیآیم. نه، من نمیآیم.»
«خب ما که همیشه آنجا نمیمانیم. برمیگردیم.»
«تا آن وقت چی؟»
تا آن وقت؟ تا کدام وقت؟ زمین میچرخد. آب میرود. باد میآید و میگذرد. خاک میماند و ریشههای چغرش را سخت در بغل میگیرد. گیاه سبز میشود و از خاک بیرون میزند. آتش در خود میسوزد. بوی سوختگی مشام را پر میکند.
«ماندن بوی نا نمیدهد. بوی سوختگی میدهد. میدانستی؟»
«دوست شفیقه میخندد: «همین که بو میدهد، بس است.»
دلزده میگوید: «پس باید از هر بویی فرار کرد.»
دوست شفیقه با انگشتهای باریک و ظریفش با شمعدان چینی روی میز ور میرود. پوست سفید و شادابش زیر نور شمع نازک و نارنجی میشود. چینی میان دو ابرویش میاندازد: «تو میدانی که من سر سوزنی دلم نمیخواهد بروم. تو هم فکرهایت را بکن. با ماندن تو چیزی عوض نمیشود. وقتی نمیتوانی چیزی را درست کنی، باید قیدش را بزنی. وقتی نمیتوانی چیزی را به دست بیاوری، باید دنبال چیز دیگری بروی. آن وقت خودش یک روز به سراغت میآید…»
«روزی که دیگر شاید هم نخواهمش! من چیزی را میخواهم، اما فقط برای خودم نمیخواهم، یا شاید اصلاً برای خودم نمیخواهم. گره کار هم همینجاست. میدانی دیشب چه خوابی دیدم؟ خواب آن سال وبایی را. قرنطینهی مشهد که یادت هست. گوشهوکنار کوچه و خیابان، وبازدهها درازبهدراز افتاده بودند. محشر کبرا! پاهایم خواب رفته بود. خیلیها از پا در آمده بودند. خیلیها نشسته بودند. کسی بیجواز نمیتوانست از شهر بیرون برود. نفسم از گرما، از بوی گند گرفته بود. تو باز میگفتی بیا برویم. میگفتی مگر از آمپول نمیترسی. من انگار لال شده بودم. دل و رودهام داشت بالا میآمد. از جا کنده نمیشدم.»
«اه، این وسواسها و دلرحمیهای تو مایهی عذاب است. فکر میکنی برای من بریدن آسان است. پریدن…»
«کاش فردا شب هم میپریدی.»
کورهراه مالرو، کوه تاریک. آسمان بیماه و سرد، دل پُرتشویش.
دوست شفیقه سیگاری روشن میکند و میخندد، «حکایت راست و دروغ قاطرسواری من را که میدانی. ییلاق آن طرف کوه بود. راه مالرو، آفتاب داغ مرداد، کشالههای عرقسوز شده. پسرها جلوتر میرفتند. مثل همیشه عقب میماندم. بیانصاف از همان لب لب میرفت. خیس عرق میشدم. جرئت نداشتم پایین را نگاه کنم. ترس نفسم را میبرید. قاطر سلانهسلانه میرفت؛ بیخیال، یا شاید هم غرق خیالهای آنچنانی. یکهو میایستاد؛ درست لب پرتگاه… فکرش را بکن… دو دست الاغی از پشت سر من بلند شود روی شانههایم – دو دست الاغی جفتش را میگویم… خدایا… دندانهایم از ترس تیکتیک به هم میخورد. ناخنهایم را محکم توی گردن آن بیچاره فرو کنم تا کار جناب نر تمام شود. فکرش را بکن!»
شفیقه نه میخندد، نه حیرت میکند. بس که داستان را شنیده است: «حالا حکایت طور دیگری است. تو لب پرتگاهی و قاطر سوار توست. باید صبر کنی تا باز جناب…» ساکت میشود.
دوست شفیقه پیراهنها را مچاله در چمدان میچپاند. حکایت تازه ناتمام میماند.
وطن چیست؟ گاوی است که تا قیامت میتوانی از آن اسکناس بدوشی؛ اگر البته موی دماغت نشوند. بوی دکان کلهپزی، یا، غذای ملی است. بزم گلپا و کافهی ساز و ضربی است. بستنیفروشی گل و بلبل است. آهنگ کرختکنندهی دلیدلی است. بوی گند فاضلاب و عطر گلاب است. گلدسته و اذان و گنبد است. وطن کوچهی تنگ و خاکآلودیست که کودکیات را در آن گم کردهای. چینوچروک صورت مادر است.
مادرم پیر، مادرم فرتوت، مادرم بیتابوتوان شده است. مادرم تباه شده است، خدایا!
قطار میآید؛ میایستد؛ میرود. مردم میآیند؛ میروند؛ میگذرند. تختهبند نیمکت لق و پایهدررفته، تختهبند ایستگاه زرد شدهام. آن سوی خط، پیرزن با چهرهی ناپیدا و دستهای لرزان کبریت میکشد. کبریت میکشد و ورقها را برگبرگ میسوزاند.
از کتاب “پری آفتابی و… ” نشرِ قطره- ۱۳۷۰
بازنگری ۱۳۸۵