نمایش اینهفته اختصاص دارد به نمایش “همچون شبنمی چشم بسته و آغوش گشوده”: بررسی و گفت وگو.
نگاهی به نمایش “همچون شبنمی چشم بسته و آغوش گشوده”
فروپاشی فردی….
نویسنده: محمد رضا کوهستانی
کارگردان: علی نرگس نژاد
بازیگران:فرزین صابونی.فهیمه امن زاده.نسیم ادبی
خلاصه نمایش: یعقوب پس از سال ها زندگی با اسماء او را به حکم تکلیف رها می کند و با رعنا ازدواج میکند…
متن:
بیان موضوعاتی که به عنوان واقعیتهای روز جامعه کاملا مشهود ند، در قالب یک تئاتر نقادانه اجتماعی کار سادهای نیست و به راه رفتن بر لبه پرتگاه می ماند. اگر نویسنده یا کارگردان نتواند به درستی حقایق نهفته درلایههای زیرین این موضوعات را نشان دهد، به دور باطل هیجانات احساسی و اغراقهای حسی خود گرفتار میشود و از باورپذیری اثر میکاهد .
به نظر میرسد نویسنده “همچون شبنمی چشم بسته و آغوش گشوده” در برخی از صحنههای اثر خود از اینرواقعیت فاصله گرفته و با وجود جذابیت سوژه نتوانسته با پرداختی دقیق و ماهرانه به طور کامل ذهن مخاطب را به جای درجهبندی و نتیجهگیری اخلاقی به سمت موقعیت دراماتیک نمایش هدایت کند.
بحث بر سر این است که تنیدگی مضامین اجتماعی با رعایت اصل زندگیگونگی، عموماً سبب شده که صرف بازگویی یک داستان واقعگرا به شکلی کامل، هدف نمایشنامهنویسانی باشد که در این حیطه دست به نگارش میزنند. غافل از اینکه پاشنه آشیل این گونه آثار میتواند نداشتن زاویه دید نویسنده نسبت به مضمون باشد. به تعبیر درستتر خلاء بزرگ این گونه آثار میتواند فقدان نگاه خاص نویسنده نسبت به مضمونی باشد که به گستردگی یک محیط اجتماعی است. نکتهای که در نمایشنامه “همچون شبنمی …” هم مشخصاً نمود دارد و نمایشنامه را در دو سطح کلان فرم یا به تعبیر مشخصتر ساختار و محتوا و یا به تعبیر درستتر دغدغه نویسنده نسبت به یک مضمون کلان، آسیب پذیر کرده است.
در واقع بیان یک اندیشه به این معنا که آن را صرفاً در معرض دید قرار دهیم، هرگز کافی نیست. مخاطب نه تنها باید بفهمد بلکه باید باور کند. در اینجا ضروری است که مخاطب پس از پایان داستان متقاعد شده باشد که داستان بازگو شده تمثیلی از زندگی است و ابزار مورد استفاده برای رساندن مخاطب به این نقطه همان ساختاری است که به روایت میدهیم. به عبارت دیگر وقتی داستان میآفرینیم در واقع دلیل و برهان خود را ارائه میدهیم. اندیشه و ساختار در یک رابطه بلاغی در هم تنیده شدهاند. رعایت این اصل در نمایشنامههایی که سعی دارند به واقعیتگرایی و زندگیگونگی نزدیک شوند، ضروریتر است. فقدان این اندیشه کاربردی یا به تعبیری زاویه دید، صاحب این قلم را به این نتیجه میرساند که نویسنده نمایشنامه “همچون شبنمی …” تنها به بازگویی یک داستان به شکلی دراماتیک بسنده کرده و با عدم رعایت پیوستگی در روایت داستان تنها به دنبال ترفندهایی است که سوالاتی را تا انتهای نمایش در ذهن مخاطب باقی بگذارد. در واقع فنون و تکنیکهای مورد استفاده نمایشنامهنویس، ساختار درستی را به نمایشنامه نمیدهد؛ زیرا خالی از معناست. به همین دلیل هم نویسنده این نوشتار برای نیمه تمام ماندن صحنهای از نمایشنامه و دیدن ادامه آن در چند صحنه بعد که تنها یک بار در طول اثر اتفاق میافتد، منطقی به جز یک تکنیک برای پیشبرد دراماتیک داستان پیدا نمیکند. به تبع توجه صوری و نه معنایی به داستان در لحظاتی از نمایشنامه، واقعیتگونگی اثر نیز زیر سوال میرود. این البته نقطه آسیبپذیر بسیاری از نمایشنامههایی است که خود را در محدوده مضامین جنگ نگه میدارند و گستره کلان مضمون اجتماعی اثر را نادیده میگیرند.
اجرا
اگر زاویه و برخورد خود را با اثر به همان فردگرایی و شخصی شدن روایت شخصیت ها بازگردانیم، میتوان پایان محتوم نمایش را گشود و فهم کرد. در واقع به سبب همین شخصی بودن است که در انتها تن و روح افراد این درام برایشان قابل بازیابی نیست. این فروپاشی فردی که نرگس نژاد روایت میکند، سرانجامی تلخ دارد؛ چرا که جنگ اساساً در حوزه فردی قابل بازیافت و ترمیم نیست و بخشی همیشه حذف شده و نادیده است. در حوزه جمعی میتوان از جنگ افتخاری ملی ساخت یا واقعیتی صرفاً سیاسی- تاریخی، اما در حوزه فردی جنگ زخمی ماندگار و تعمیق شونده است. بدن و زوال تن و آسیبهای مرهم ناشدنی از دست دادن خود و دیگری اموری است که هیچگاه در گستره سیاسی قابل ترمیم نیستند، لذا مسکوت ماندناش استراتژی اصلی است. طبیعتاً با چنین نگاهی پایان تراژیک برای نمایش “همچون شبنمی …” الزامی است و هر پایان خوشبینانهای ابلهانه است. نرگس نژاد به درستی پایان اثرش را تراژیک میکند. هر چند که مقدمات کافی را در سیر درام برای کشف پایانش آماده نمیکند و به لحاظ روند دراماتیک، این پایان، ناگهانی است، اما طرح و نتیجه موضوع نمایش درست و حساب شده است.
با نگاه به زاویه روایت هر یک از آدم های این درام میتوان باز هم پایان نمایش را محتوم دید. انگار ذهن آن ها قربانی آن قضاوتی است که جامعه بیمار از او ساخته و نمیتواند یگانگی و سلوک عاشقانه اشان را درک کرد. در واقع این نگاه جمعی و قضاوت پیشینی حاصل از جامعهای پر از سؤتفاهم و زخمی از جنگ است که دیگر عواطف درونی انسانهای قربانی را درک نمیکند و به همین سبب جمعیت قربانی ، فرد را باور دارند. نمایش نرگس نژاد با وجود تأکیدهای زیاد بر زخمهای عاطفی و روحی، نمایشی است که با تراژدی تن پایان مییابد. پایان نمایش تراژدی را به تن میکشد نه به جدایی عاطفی، از بین رفتن قوای مردانه و زنانه و ناتوانی در تکثیر دو شخصیت اصلی و از بین رفتن اصلی میل در درون این دو، وجوه آسیب زننده جنگ را به نقطهای بطئیتر و ملموستر میبرد. این امر خود باز روایتی از فراموششدهها و مخفیماندههای جنگ است که نوعی حس فروخورده را در افراد و در نهایت در روان جمعی یک جامعه ایجاد میکند.
در وجه کارگردانی اثر میبینیم هدایت بازیگران در صحنه به اندازهای بیتأمل پیش میرود و میزانسنها به گونهای ساده طراحی شده که جذابیت بصری برای ذهن تصویرگرای این نوع نمایشها فراهم نمیکند و حتی ریتم اجرا را به کندی پیش میبرد تا بتواند ضعفهای نمایشنامه را تا حدودی جبران کرده و مخاطب را درگیر جنبههای بصری نمایش کند و کمتر احساس خستگی را در او نمایان کند .
از سوی دیگر کارگردان نتوانسته با گرفتن یک بازی حسی یا پرداختن عمیق به ریزهکاریهای شخصیتهای نمایشی خود مخاطبش را حداقل با بازی بازیگرانش سرگرم کند و با وجود تلاشهایی که بازیگران برای ارائه شخصیتهای خود در صحنه ارائه میدهند، نمیتوانند به خوبی از عهده ایفای نقششان برآیند.
دوگانگی که ما در شکل بازیگری این دو بازیگر میبینیم، در عین این که میخواهند بازیهای متفاوت و مدرنی از تئاتر معمول معاصر نشان دهند، فرایندی جز ساختن بازیهای غیر باور به دور از صداقت در برخی از صحنهها نیست که بخشی از آن به ساختار تلفیقی شکل اجرایی نمایش در استفاده نادرست از تکنولوژی باز میگردد.
تنها چیزی که میتواند در این نمایش به عنوان یک اتفاق تازه و خلاق مطرح شود ـ زیرا به مراتب کاربردیتر از دیگر عناصر اجرا در جهت انتقال مفهوم است ـ طراحی صحنه است که سعی شده از آن به خوبی استفاده شود و کاربرد ضروری خود را در راستای نمایش پیدا کند.
در نهایت میتوان گفت “همچون شبنمی …” نمایشی است که به دلیل ضعفهای تکنیکی و ساختاری در نمایشنامهنویسی نمیتواند به چارچوب محکمی در کارگردانی و بازیگری هم برسد و همین ضعف نوشتاری نمیتواند تلاشهای کارگردان برای خلق فضای دوسویه جهان سوررئال و رئال مورد نظر در تئاتر مدرن و معاصر را به جایی برساند و همه چیز بیشتر از آن که به عمق یک تراژدی مدرن راه پیدا کند در سطح یک پوسته ظاهری میشکند.