گفت و گوی روز

نویسنده

از مهاجرت تا عشق و ایستادگی

پله پله تا آغوش تنهایی

مهاجرت

از قصد آمدن گفت و شرح این همه سال ها را آنچنان فشرده و کپسولی میهمانِ گوشم کرد که تجزیه و تحلیل حرف هاش ماند برای بعد تر (که اکنون است که می نویسم ) و حالا که فکر می کنم می بینم همانطور که خودش در “منوایی…” نوشته روال عادی زندگی برای رضا قاسمی اینگونه است که: «همه چیز به روال عادی خود بر نگردد.»

بحث مهاجرت بود و کندن.با صبر و حوصله زیاد گذاشت تا حرفم را بزنم تا در لحظه های راستی، از معامله اش با روزگار بپرسم.قبول دارم که سئوال جسورانه ای است.اینکه در بازی روزگار از رسیدن به اینجا که در لحظه اکنون نشسته، چه حسی دارد و او پاسخ می گوید: «از آمدنم پشیمان نیستم.موقعی که دیدم امکان ادامه کار تئاتر برایم میسر نیست گفتم رضا بلند شو برو چند سالی را بیاموز. رفتم و تحصیل نیز کردم.کسی شاید نداند که من دکترای تئاتر دارم. آمدم و آموختم ولی دیدم اوضاع طوری مهیا نیست که بر گردم و بنابراین ماندم.»

 و بعد از شرایط زندگیش در ایران گفت و از شغلش و همه چیزهایی که با مهاجرت یک سر ترکشان کرد و به اینجا آمد چون به قول خودش می دانست در جستجوی چیست . قبول داشت که خیلی چیزها را از دست داده و شاید اگر کیفیت این دو نوع زندگی را در ترازوی قیاس می گذاشتی کفه به سمت پاریس سنگینی نکند، اما معتقد بود که بالاخره باید برای رسیدن به آنجا که مطلوب است و خواسته باید هزینه داد.

 بعد من کنجکاوانه تر از او می پرسم که این همه هزینه به این زندگی می ارزید؟ او بی آنکه معطل کندگفت البته که می ارزید.از نیما یاد می کندکه می گفت:

«باید ازچیزی کاست تا به چیزی افزود»

و به نظر من که تا پیش از این خواننده رضا قاسمی بودم،می ارزید نویسنده رنج و زحمت اینگونه زیستن را به جان بخرد تا نتیجه اش بشود«همنوایی…» یا «وردی که بره ها می خوانند» و یا «چاه بابل».

اما من/ما و در حقیقت خواننده، در لحظه های سخت زندگی نویسنده ودر وقت خلق اثر نبوده و ندیده،این همه سختی روزگار را که با او چه کرده و چه می کند.

 فکر می کنید برای چند درصد خواننده ها کیفیت گذران روزگار نویسنده محبوبشان به وقت خلق  مهم باشد؟نمی دانم چگونه توضیح دهم. به جای توضیح حال و هوایم اکتفا می کنم به این پاراگراف رضا در “همنوایی….”:

«شاید بشود آدم ها را فهمید اما موقعیت هایی است که قابل فهم نیستند.چون در اساس تراژیک اند و حالا من باید هم غم خودم رامی خوردم هم غم او را.»

 

گذشته

رضا قاسمی در “همنوایی…” نوشته:

« این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت.پشت می کنی و می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی و می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر.سایه،نور که نباشد،دیگر نیست.اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی توانم نبودن خودم را رقم بزنم و من که چهارمیخ  ِ اقتدار ِ سوزان  ِ گذشته ام،حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. »

برای ایرانی معاصر گذشته هیچگاه شیرین نبوده و در خوشبینانه ترین حالت طعم گذشته “گَس” بوده و بیشتر از همه اما طعم محبوب ما “تلخ”.این تلخی در ایرانی روشنفکر و بخصوص روشنفکر معاصر بیشتر رخ کرده و گذشته خودش شده یک چیز مجادله انگیز. گذشته برای روشنفکر ایرانی (یا نویسنده یا هنرمند) از یک طرف وقتی با اکنون مقایسه شده حسرت را به همراه داشته و از طرف دیگر وقتی از اکنون عبور کرده  و خواسته توشه ای باشد برای آینده یا چه می دانم چراغ راهی شود برای طی طریق فردا به نظر چیزی پوچ و بی ارزش شده و تبدیل شده به یک کابوس.

کابوسی که ایرانی گمان می کند فقط  به هنگام خوابیدن در وطن می بیند و با ترک وطن لااقل آسوده و درآرامش خواهد خوابید اما رضا قاسمی در کشف و شهودش به جعلی بودن این باور نیز رسیده است.

در رمان “وردی که بره ها می خوانند” می نویسد:

«انسان شهرش را عوض می کند،کشورش را عوض می کند و کابوس ها را نه. فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی.این تنها جامه دانی است که وقتی باز می کنی لبالب است از همان کابوس.»

و حالا با ترک خانه و دیار فقط کابوس را با خود همراه می بیند و از رویا پروراندن برای رویا یا معلق ماندن میان کابوس و رویای آرمانی می نویسد:

«دیوی که دور تا دور زمینی را برید که رستم روی آن خوابیده بود،وقتی بردش به هوا،دست کم از او پرسید:«به کجا پرتت کنم؟به کوه یا دریا؟» و رستم که می دانست اگر بگوید دریا،پرتش می کند به کوه،گفت: «به کوه». درزمانه بی رویا،پرتت می کنند اما بی سئوال.»

و رضا به من آموخت که حکایت ایرانی جماعت در همه جای دنیا همین است که هست.حکایتِ همین معلق ماندن میان کابوس و رویا . مهم نیست کجای این دنیای خاکی باشیم. حکایت ما،داستان شال نیم متری “هلنا” است که هی بافته می شود و هی باز می شود. رضا یادم داد که من نیز بی آنکه در طمع پاسخ برآیم،فقط  سعی کنم این «چرا»را بارها و بارها بپرسم. شاید نسل های بعد از ما بتوانند برای این پرسش پاسخی بیابند:

«می بینی هلنا؟یک شال نیم متری هست که هر کجا بروم رهایم نمی کند. من برای رویای آن سه تار جادویی همه درهای مملکتم را از جا درآوردم.حالا کسانی پیدا شده اند که برای رویای دیگری می خواهند همه برج های جهان را از جا بکنند. جایی امن تر از دنیای کودکی هم هست؟»

در حین صحبت سیگار پشت سیگار دود می کند. با این خالق دود انگاری پیوند عمیقی یافته است در طول این سال ها. صحبت دوباره بر می گردد به موسیقی.

 

رفتن تو کار شام

از “گل صد برگ” می گوید و چگونگی خلقش و بعد می رسد به دنیای موسیقی امروز.از سکوت “اسفندیار منفرد زاده”می گوید و توضیح می دهد که چرا شروع دوباره اسفندیار را بعد از سی و یک سال خوب می فهمد. از جستجویش برای صدای تازه می گوید و تلاشی که هیچگاه جز در خیال نمی کند، چون بیشتر می خواهد به ادبیات بپردازد.

صحبت گل انداخته و من نیز چانه ام گرم شده.سرخوشم…سرخوشم…حس کسی را دارم که در مسابقه بیست سئوالی با محدودیت زمانی شرکت کرده. سئوالات زیاد بود و مجال اندک.

بساط پخت و پزش شبیه بساط من بود درگوشه ای دیگر از دنیا. همه چیز شبیه همه چیز است.

در آشپزخانه کوچکش مقدمات شام را فراهم کرد. حین کار از موسیقی های جدید سخن گفت. از «وای وای واوای وای وای» گفت و بلند خندید از یادآوریش.

از سینما صحبت می کنیم. از سلیقه سینمایی اش می گوید و از اصالتی که در کارهای “کیارستمی” می بیند و در کار دیگران کمتر و یا اصلا.

 

درجستجوی عشق و احساس

باز از خودش می گوید و حس و حال های درونی اش.

یک اعلامیه درون متنی - باید به عنوان یک خواننده به اطلاعتان برسانم اگر کمی دقیق باشید در خلال گفتگوهایی از این دست،به تدریج و آرام آرام می توانید از لایه های مختلف شخصیت نویسنده پرده بردارید و با خلق و خو و درونیات او بیشتر آشنا شوید. پایان اعلامیه!

بگذارید برایتان یک مثال ساده بزنم. رضا قاسمی در نگاه اول شاید مردی عبوس و خشک به نظر برسد و نوشته هایش عاری از احساس و عاطفه به نظر آید، اما تعجب خواهید کرد اگر بگویم عاشقانه ترین و احساسی ترین جمله ای را که قهرمانی در یک رمان می تواند درباره محبوب و معشوقش بگوید را من در رمان “وردی که بره ها می خوانند”،خواندم. ببینید از دل این کلمات خشک و سفت و سخت چگونه می توان عاشقانه دل انگیزی را استخراج کرد:

«سیگار را گذاشتم کنار. به خاطر ریه های او،نه به خاطر ریه های خودم.شش ماه تمام سیگار نکشیدم. »

رضا مرتب سیگار پشت سیگار می کشید و من می دیدم با چه لذتی سیگار می کشد. تصور نرسیدن سیگار و نکشیدن برای او باید خیلی سخت باشد.در چند پاراگراف بعد از آن شاهکار عاشقانه، می نویسد:

«کسی که دو پاکت سیگار می کشد،کسی که تمام شب بیدار است. تصورش هم عذاب آور است بی سیگار ماندن تا خود صبح.»

و همین جمله اخیر،حس عاشقانه اش را که در اوج بود تا عرش بالا می برد.

“کیفیت” و “موقعیت” همواره دو شاخص مهم در ارزیابی “حس” و “عشق” بوده اند. برای من که در موقعیت های مشابه بوده ام،تفسیر و تاویل عاشقانه ای زیبا از این دو مونولوگ میسر، ممکنو محتمل است تا برای خواننده دیگر چگونه باشد.

 

منبع دوم

منبع انرژی دوم را چندین روز بعد از آن دیدار کشف کردم. این انرژی در تمام آن فضای محدود ریشه دار بود. اسمش را نمی دانم “عشق” بگذارم یا “احساس”. چیزی در این فضای محدود،در میان این دیوارهای نازک و در کنار این راهروی هراس آور وجود دارد که به رضا برای نوشتن انرژی می دهد. گمشده ای که آنقدر به رضا نزدیک شده و در اطراف او پخش و پراکنده است که شاید خود او نیز نمی بیندش.

ساعت ها روی این موضوع فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که راز این انرژی دوم ساده تر از انرژی اول بود. چرا همان زمان متوجه نشدم؟ به گمانم این انرژی،حس های عجیب و غریب نویسنده بوده. مهم نیست که این حس ها را در خیال یا در واقعیت تجربه کرده .مهم این است که وجود داشته  و اتفاق افتاده و چون این حس جوری عکس العمل یا واکنش بوده لابد باید عمل یا کنشی نیز وجود داشته باشد.

آنچه باعث تکثیر،تداوم و پراکنده شدن و البته استمرار این حس شده فقدان همان “عمل” یا “کنش” است.این فقدان در “همنوایی…“  فقدان  “میم الف ر ” می شود و در رمان “وردی که بره ها می خوانند” فقدان “سین”… یک نبودن.

بعد از این مهم نیست که به کشف و شهود بیشتری برآیی. بگذار مطابق خواست نویسنده باور کنیم که “م الف ر” خودش را جلوی قطار انداخته و نه در رودخانه و مه نیست که در پایان رمان نمی فهمیم که سر آخر چه بر سر “سین” آمد.

شاید لازم باشد این سطور را نیز سرسری بخوانیم بی آنکه در جستجوی نشانه ای در آنها بر آییم :

«رعنا هم مثل هر زن دیگری قربانی بی گناهی بود که به دردهای من افزوده بود. فقط به این دلیل که در سر قرارم با او به جستجوی کس دیگری بودم. دختری که در رودخانه گم شده بود.»

از توضیح بیشتر در این باره عاجزم.به خاطر محدودیت دایره لغات. کاش یک مترجم داشتم که می توانست آنچه در ذهنم می گذرد را با بهترین واژه های ممکن جلوی چشم بیاورد. ای بابا!!.

به قول رضا:

«بعضی چیزها هست که بهتر است آدم نگوید.»

از عاشقانه هایش نوشتم.حالا از حس نوشته هایش بنویسم. در انتهای رمان “وردی که…” توضیح می دهد درباره چگونگی نوشتن رمان و پست هایی از وبلاگ آن روزهایش را نیز می آورد. دریکی از پست ها که چند روز بعد از مرگ مادرش نوشته و به نظر در حد یک پست معمول وبلاگی می رسد، پرده از حس های عاطفی عمیقی بر می دارد که در زیر کلمات خشک،در ذهن مخاطب  از نویسنده دقیقا عکس  آن چیزی را ترسیم می کند که می خوانیم (یعنی بی خیالی ):

«همه اش دلم می خواهد بخوابم. از دیشب تا به حال هی بلند شده ام و هی دوباره خوابیده ام. نمی دانم شاید خواب هم شکلی است از گریه. به قول لویی فره: با گذشت زمان همه چیز می رود پی کارش. »

 

حرف آخر

گفتگوی من با او مفصل تر از این ها بود و در دو کیفیت شخصی و خبر نگاری.در این مجال نخواستم گفتگویی ازجنس رسمی را منتشر کنم که اگر روزی منتشر شود باید قبل از آن خوانده باشدش. اینجا خواستم برداشت های کاملا شخصیم را از نویسنده ای که درآن گوشه دنیا نشسته و برای من(مخاطب ایرانی) می نویسد،بیاورم.برداشت هایی که حالادر صحت و درستیش تردید ندارم.

ختم کلام از خودش در انتهای رمان “وردی که بره ها می خوانند”:

«نویسنده کمتر از هر کسی آگاه است که چه نوشته است. چون هرگز قادر نیست به تمامی از اثرش فاصله بگیرد و بادیدی بیگانه به آن نگاه کند. هر بیگانه ای هم البته صالح نیست برای قضاوت. »

قضاوت نکردم. هر آنچه بود استنباط بود. همین و همین.

ساعاتی بعد از صرف شام در انتهای شبی از شب های سرد پاریس به سمت منزل روانه شدم. برای برگشت بلیط اتوبوسی داد و یادم داد که سوار چه خطی شوم تا به آخرین قطار مترو برسم.

نمی دانم چطور و چگونه اتفاق افتاد اما افتاد. به قول خودش:

«همه چیز همیشه خیلی پیش تر از آن شروع می شود که فکرش را بکنی.»

ختم کلام با شعری از “بیژن الهی ” که با مطلب همخوانی یا یک جور همنوایی دارد. شاید!:

“و تنها
اگر بدانی چه قدر تاریک شده ست،
می باید
تا همه ی روشنای از دست رفته شوی،
بی آنکه چیزی از تاریکی
برتوانی داشت…”