شعرهای هنری کول
ترجمهی داوود صالحی
سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد
مه گل سپید
با کوههای کوتاه و آبراهه های جوشان کم
خودش رو در روی زمان نبود
یاخودش بود یا کالبداش هویدا نبود
بدون طرحی روشن به زندگی ادامه می داد
غمخورک های فراوانی با بالهایی پهن خمیده در حرکت بودند
در هنگام سپیده دم خروسی بانگ بر آورد و
اندام خوش ترکیب اش را هشیاد – آدام به سوی خورشید خم کرد
در تیرگی شب عنکبوتی خاکی می پرد
گرداگرد دادیوی کوچک
که آن هم سمسن می نواخت
بچه گوزن دست به کار خطرناکی می زند و از درختان کاج خارج می شود
درون شیشه های تنهایی ام ناب همچون پیاله ای شیر دیده می شود
با این همه بیرون از این دروازه
آن جا آیینه ی از جهانی دیگر بود
فقط به کوره راهی تاریک با سنگهای چسبنده پیوند داشت
در آن جا که بوی بزهای کوهی در هوا می چرخید
و غرش های کوچک جانورانی که بر زمین سم می ساییدندو
سوسک ها پرواز می کردند
مرد نمی تواند ایستادگی کند ، او تاب نمی آورد
سایه های دراز بسان میخ های بشسته در تخته روی اندیشه ام فرو ریخته اند
بدون هویدا شدن یکی را از پای درمی آورند
درجایگاهای ژرف ، بیچارگی های انسانی نیست
با وجود راستگویی های مرد ، کدامین ژرفا بریده می شود
آنان توانا نبودند تا بسان میدان خار زارمارا آشفته کنند
هنگامی که فرازهای تیره گون درختان خود پسندانه می درخشیدند
و نوری که دگرگون می گشت و آزادانه گردش می نمود
سپس در برابر سیمای دلتنگ و افسرده ی تمام چیز ها به نجوا می ایستد.
درجستجوی پترارک
و درهایی از کشوهای کاغذی که به آن خو کرده اند
مکانی نیمه شفاف ، رنگ و رو رفته ، که به کمبود زیستن رنگ می دهد
اکنون کنار آب درون گرمابه دارای چه چیزی هستید
تشکچه های کوچکی که از آنها استفاده می کردم گرداگرد من اند
در برامدن افتاب که خیال ها رنگ می با ختند
اکنون که هستی با داشتن یک تخت روان
پوشیده از پر و ابریشمی که چرخ می خورد در نور آفتاب
وجین باغ ، یک شلغم پوست کنده ، نوشیدن چای
می گریزم از عشق پنهان ام برای دوست داشتن شراب
از کرم اندیشه ام ، این جامه است
آ یا یک میز است؟ نه این یک سرود است ، آیا من دخترم ؟
با بی میلی یکباره در میان ازدحام ، با چنگک گوشتی به جستجو می پردازم
و با وجود پریشانی به تنهایی خودم دست پیدامی کنم
چگونه می اندیشی؟
درپایان این نوشته را به گفتمان بگذار و بی درنگ پاسخ گوی
نگاره ای از خود میان ردای زر ین
زاده شدم
جدایی ها می گویند که مادرم چگونه به من عشق می ورزید
بسا ن اسبی در باران ، می لرزم و پویا می شوم
بسان یک بودایی قلبم پاک و ساده است
نامم بوند لیدر پاریسی است برای ایستادن کوشش می کنم
پدرم مرا به آغوش می کشید و
بسان شیشه گری در کوره در گوش ام می دمید
مو شکاف و خویشتندار و با منش
در لباسی آبی یک جورش ، ستارگان پر شور خود نمایی می کرد
اکنون بسان صنوبری قرمز در کوهپایه ها
ستبرم و رشد کرده ام
پیرل مادر بزرگ پیر ، ترک مکن ، خواهش می کنم
رنجور می شوم
ارابه جنگی مردم سالار را تماشا کنید
ما با یاری هم روز چهارشنبه به کانون باز پروری می رویم
هوا آفتابی است و خورشید می درخشد بر روی خط زندگی من
جدایی ها را بنگر که اشکهای داغ همرنگ مس به جایشان می بارد
هنگامی که پدر خروشان و خشماگین می نوشد
گوهراش نمایان می شود
میان بابام و مادرم میانجی گری می کنم
که رنج را تجربه کرده اند
کریسمس باران زاومه الود با زبان بابا نوئل
بیرون از سیاهچال می گذردو هوا شیفته می کند
جوهرم باریتا چکیده است
شور زندگی در نزد ناگی ین معاف از باج است
در برابر انسان رسیده به کمال بسان قناری قند می خورم
برگه آماده به خدمت را بیاورید
زیرا جنگ نزدیک است
بسان زنجیره به دریچه خاطرات می چسبیم
مادرم را به خاطر می آورم
نمی توانم فراموش شان کنم
خوشحال ام گلگشت آخر است ، پدر میدانی
شادمان ام که می روم
غان وغول کلاغ ها و بانگ های شان
از لانه ها بیرون می خزند و دایره وار چرخ می زنند
با آنکه در ردای زرین نشسته ام
احساس درون ام گدازه وار بیرون می زند
هوای پر شور با قلم وعده گذاشته است
خم می شود ومی سراید
بابا و مامان
سپاسگزارم از شما که مرا بزرگ کرده اید.
عاج تابناک
پس از آن که پدرم به جهان خاموشان رفت
خود را در اتاقی به زندان انداختم
کاری ناخوشایند و به سان چاریا
هنگام گل گشت بود
شیشه ی جانی واکر
لاله های باز انجام – چهره اش را همه چیز تسخیر کرده است
پاک نهاد و نا شناس – باران وبرف پیاپی برزیست بوم می بارند
به جز بیان سوهش ها و
دیوانگی و ولنگاری
از من چیزی تراوش نمی کند
انگار که پیش از این در این جهان بودم – در پیش واژه ای
بی رحم ، مطلق – سنگدل با جنگ افزاری به سان عاج
همگام بر گردون سیاه پر از ازدحام دست می ساید
به سان جعبه ای بسته سیمگون و چراغانی گشته است
بهتر بگویم سیگارها درکدام اتاق کوچک گل انداخته اند و
همانند روان های سر در گم می آیند و می روند
با این همه هیچکس دست نمی زند
جز انکه من می دانم .
المپیا
خسته، گرسنه ،پرشور،در شهر گام می زنم و بالا می روم
در جایگاهی نمناک و دل فریب
انباشته از حشرات ناخوشایند و پرندگان
در کوهستان تیره گون
چیزهای کوچک ناچیز به دیده بزرگ می آیند
الاغی بر روی درخت نخل می شاشد
و پسری فلفل نمکی با آب داغ آویزان بر پشت مادرش می جنبد
آدمی سیاه سنگ می پراند و پرسه می زند
بر روی لبه ای تیز گام می زنم
لحظه ها در پرتگاه شیشه ای گداخته می شوند
بسان تکه یخی در سطلی از شامپاین، زمان گستاخانه جلو می ر فت
بسان حرکت قیچی وار دلفین ها بر روی دریاچه آزاد
یا بسان من که با کفش های غواصی
به جستجوی جنینی در رگه های مرجانی رفته است
در آن جا که کرانه گیرا و دل فریب می شود و دریا و آسمان با هم هم آغوش می شوند.
چنانکه گویی چیزی بود که یزدان خواهان بود
نه همسری و نه خانه ای و نه جایگاهی
با این وجود زمان خودش مانند سوزنی در رگ فرو می رود.
اشاره:
هنری کول در سال 1956 در فوکویوکای ژاپن به دنیا آمد و در ویرجینیا بزرگ شد. او با مدرک کارنشاسی در سال 1978 از دانشکدهی ویلیام ماری و در دورهی فوق لیسانس علوم انسانی از دانشگاه وسکانس فارغالتحصیل شد.
از آثار او میتوان به میانهی زمین / 2000، مرد نمایان/1998، نگریستن به برخی چیزها/ 1995 و چرخش باغ وحش شناخت / 1989 اشاره کرد.