تصویر ”رضا ضیایی، معاون اندرزگاه 8 اوین”، مردی که مجید توکلی را به زیر ضربات مشت و لگد گرفت، لحظه به لحظه برایم روشن تر می شود. دیده ایمش پیش از این؛ شب ها نقاب بر چهره می بندد و به شکار ”اراذل و اوباش” می رود و جمعه ها به نماز جمعه. از دانشگاه هاوایی، دکترا گرفته است و ادبیاتش از ناحیه 10 تهران می آید. همان جا که روزگاری به آتشش کشیدند. پاتوق اش “لابی هتل”ها و “دخمه”هاست و تفریح اش سر زدن به سلول “دکتر زهرا”ها…از هم آنها که به پشتگرمی قدرت، جنایت را “روسفید” کرده اند و “روسیاهی” را رو سفید.
مردی که مجید توکلی را ”با کشیدن بر روی زمین خیس و همزمان زدن لگد و ضربات مشت” به سمت “درب اندرزگاه برد و از آنجا به پائین پرت” کرد. دیو سانی که مست از باده قدرت، فریاد می زد: ”فکر کردی اینجا دانشگاه است، فکر کردی اینجا تریبون؟، فکر کردی می توانی امنیت ملی را به خطر بیاندازی…“ و باور دارد که ”امنیت من را نمی توانی به خطر بیاندازی، امنیتت را به خطر میندازم…“
و در همان حال تصویر جوانی در پیش چشمانم ظاهر می شود ”چندین بار زمین خورده” با ”زبانی بریده” و کلامی معصوم که در قالب نامه ای به مقامات قضایی، که پیش از این جای شکنجه را بر بدن رنجدیده وی نیافته اند، از ”داد” می گوید و “تقاضای رسیدگی” و همچنان می نویسد: ”اینک ضمن تقدیم این شکوائیه و با عنایت به مراتب مذکور و با ایجاد مشروح و رفتار خلاف قوانین و مقررات، به ویژه آئین نامه سازمان زندان ها توسط معاون اندرزگاه، تقاضای رسیدگی عاجل و شایسته و قانونی را دارم.“
تصاویر در هم می آمیزند. خون لابلای موهای مجید توکلی می دود.رضا ضیایی، عربده می کشد. زبان مجید نیمه می شود، رضا ضیایی، مستانه قهقهه می زند. مجید از “حقوق زندانی” می گوید؛ از حقوق اسیر. رضا ضیایی، بر دهانش می کوبد. مجید دستانش را سپر صورت می کند؛ ضیایی ها بر سر و بر پشتش می کوبند. مجید ها از ”مرجع محترم قضایی” می گویند. ضیایی ها از اینکه”قانون منم.“….و دلم آتش می گیرد. با خود می گویم: وای بر مادر مجید. وای بر مادر علی. وای بر مادرها……..آن مادرها که “دخترکان”شان در بند این دیو سیرتانند. دیوانی که مجید ها را زبان می برند و زهرا ها را، عفت می درند.
و می اندیشم آنان که فرماندهان ارتش هایی هستند که سربازانش، ضیایی ها؛ در روز شکست، به کدامین اینان پناه خواهند برد؟ به کدامین اینها که پستان مادر بگزیده و نان به حرامی خوردن آموخته اند. به “منزهیان”، به ”شاهرخ تبعیدی” به ”مهدی معروفی” به….؟ به که؟
به درد صورت و گونه های مجید می اندیشم. به ”درد شدید فک و عدم توانایی حرکت آن به مدت 24 ساعت که مانع از جویدن غذا نیز بوده و در فک تحتانی کماکان ادامه دارد”. به ”زخم های متعدد از جمله بریدگی و خراش در زیر گلو و پشت دست”. به سرفه هایی که به خون آمیخته است. به روح حساسی که جای ”پرخاش های مکرر و بیان الفاظ رکیک که هر یک مستوجب حد قذف است و قلم از نوشتن و زبان از بیان آنها عاجز است” از آن زدوده نخواهد شد. به ”توهین های مکرر و تحقیر مداوم مغایر و منافی شئونات انسانی” و به اینکه ”ابتدایی ترین وظیفه زندانبان حفظ جان و سلامت زندانی است”.
به دوم آذر ماه 1386 می اندیشم. روزی که “ضیایی” ها “حافظ امنیت ملی” شدند و رونوشت آنچه اینان می کنند، ”جهت اطلاع” به دفتر “آیت الله سید علی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی”، “آیت الله هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضائیه”، “آقای دکتر حداد عادل، رئیس مجلس”…ارسال شد.
دل آتش گرفته، باز وامی داردم که بگویم: وای بر مادرها. وای بر مادر مجید. وای بر مادر زهرا…. اما می دانم که باید گفت: وای بر صاحبان این ”دفتر”ها که آنچه را ”جهت اطلاع” برایشان ارسال می شود، نادیده می گیرند.