جهت اطلاع

نوشابه امیری
نوشابه امیری

تصویر‎ ‎‏”رضا ضیایی، معاون اندرزگاه 8 اوین”، مردی که مجید توکلی را به زیر ضربات مشت و لگد گرفت، لحظه به ‏لحظه برایم روشن تر می شود. دیده ایمش پیش از این؛ شب ها نقاب بر چهره می بندد و به شکار‏‎ ‎‏”اراذل و اوباش” می ‏رود و جمعه ها به نماز جمعه. از دانشگاه هاوایی، دکترا گرفته است و ادبیاتش از ناحیه 10 تهران می آید. همان جا که ‏روزگاری به آتشش کشیدند. پاتوق اش “لابی هتل”ها و “دخمه”هاست و تفریح اش سر زدن به سلول “دکتر ‏زهرا”ها…از هم آنها که به پشتگرمی قدرت، جنایت را “روسفید”‏‎ ‎کرده اند و “روسیاهی” را رو سفید.‏

مردی که مجید توکلی را‏‎ ‎‏”با کشیدن بر روی زمین خیس و همزمان زدن لگد و ضربات مشت” به سمت “درب اندرزگاه ‏برد و از آنجا به پائین پرت” کرد.‏‎ ‎دیو سانی که مست از باده قدرت، فریاد می زد:‏‎ ‎‏”فکر کردی اینجا دانشگاه است، ‏فکر کردی اینجا تریبون؟، فکر کردی می توانی امنیت ملی را به خطر بیاندازی…“‏‎ ‎و باور دارد که‏‎ ‎‏”امنیت من را نمی ‏توانی به خطر بیاندازی، امنیتت را به خطر میندازم…“‏

و در همان حال تصویر جوانی در پیش چشمانم ظاهر می شود‏‎ ‎‏”چندین بار زمین خورده” با‎ ‎‏”زبانی بریده” و کلامی ‏معصوم که در قالب نامه ای به مقامات قضایی، که پیش از این جای شکنجه را بر بدن رنجدیده وی نیافته اند، از‎ ‎‏”داد” ‏می گوید و “تقاضای رسیدگی” و همچنان می نویسد:‏‎ ‎‏”اینک ضمن تقدیم این شکوائیه و با عنایت به مراتب مذکور و با ‏ایجاد مشروح و رفتار خلاف قوانین و مقررات، به ویژه آئین نامه سازمان زندان ها توسط معاون اندرزگاه، تقاضای ‏رسیدگی عاجل و شایسته و قانونی را دارم.“‏

تصاویر در هم می آمیزند. خون لابلای موهای مجید توکلی می دود.رضا ضیایی، عربده می کشد. زبان مجید نیمه می ‏شود، رضا ضیایی، مستانه قهقهه می زند. مجید از “حقوق زندانی” می گوید؛ از حقوق اسیر. رضا ضیایی، بر دهانش ‏می کوبد. مجید دستانش را سپر صورت می کند؛ ضیایی ها بر سر و بر پشتش می کوبند. مجید ها از‎ ‎‏”مرجع محترم ‏قضایی” می گویند. ضیایی ها از اینکه”قانون منم.“….و دلم آتش می گیرد. با خود می گویم: وای بر مادر مجید. وای بر ‏مادر علی. وای بر مادرها……..آن مادرها که “دخترکان”شان در بند این دیو سیرتانند. دیوانی که مجید ها را زبان می ‏برند و زهرا ها را، عفت می درند. ‏

و می اندیشم آنان که فرماندهان ارتش هایی هستند که سربازانش، ضیایی ها؛‎ ‎در روز شکست، به کدامین اینان پناه ‏خواهند برد؟‎ ‎به کدامین اینها که پستان مادر بگزیده و نان به حرامی خوردن آموخته اند. به “منزهیان”، به‎ ‎‏”شاهرخ ‏تبعیدی”‏‎ ‎به‎ ‎‏”مهدی معروفی” به….؟‎ ‎به که؟

به درد صورت و گونه های مجید می اندیشم. به‎ ‎‏”درد شدید فک و عدم توانایی حرکت آن به مدت 24 ساعت که مانع از ‏جویدن غذا نیز بوده و در فک تحتانی کماکان ادامه دارد”. به‎ ‎‏”زخم های متعدد از جمله بریدگی و خراش در زیر گلو و ‏پشت دست”. به سرفه هایی که به خون آمیخته است. به روح حساسی که جای‎ ‎‏”پرخاش های مکرر و بیان الفاظ رکیک ‏که هر یک مستوجب حد قذف است و قلم از نوشتن و زبان از بیان آنها عاجز است”‏‎ ‎از آن زدوده نخواهد شد. به‎ ‎‏”توهین ‏های مکرر و تحقیر مداوم مغایر و منافی شئونات انسانی” و به اینکه‎ ‎‏”ابتدایی ترین وظیفه زندانبان حفظ جان و سلامت ‏زندانی است”.‏

‏ به دوم آذر ماه 1386 می اندیشم. روزی که “ضیایی” ها “حافظ امنیت ملی” شدند و رونوشت آنچه اینان می کنند، ‏‏”جهت اطلاع” به دفتر “آیت الله سید علی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی”، “آیت الله هاشمی شاهرودی، رئیس قوه ‏قضائیه”، “آقای دکتر حداد عادل، رئیس مجلس”…ارسال شد.‏

دل آتش گرفته، باز وامی داردم که بگویم: وای بر مادرها. وای بر مادر مجید. وای بر مادر زهرا…. اما می دانم که باید ‏گفت: وای بر صاحبان این‎ ‎‏”دفتر”ها که آنچه را‎ ‎‏”جهت اطلاع” برایشان ارسال می شود، نادیده می گیرند.‏