ترس بخشی از ماست. بخشی جدا نشدنی از زندگی مان. به ویژه اگر فعالیتهایمان زندگی پر هزینه را برایمان ارمغان آورد، ترس جزئی از خود ما می شود. اما ترس، دلایل مختلفی دارد. برای من همیشه وقتی در کارم، ترس به سراغم آمده است، نخستین تصویری که در پس ذهنم، هر فکر و خیال دیگری را پس زده، تصویر دخترکم بوده است. اینکه او چه می شود؟ چگونه از وضعیت من با خبر می شود؟ چه می کند؟ در تنهایی اش، در جمع، در مدرسه، خانه…. و حالا، دلیل اصلی اینکه شبهای من به ستاره های قطبی این سوی آبها پیوند خورده همو بوده است.
همیشه وقتی دوستانم به دلیل کارشان، به خاطر نوشتن، به خاطر فعالیت در حوزه ممنوعه حقوق بشر، به خاطر فعال بودن برای برابری جنسیتی، به خاطر فمینیست بودن یا فعال مدنی بودن، به زندان رفته اند، اولین چیزی که مرا وادار به نوشتن درباره آنها کرده است، وضعیت به هم ریخته فرزندانشان است.
یادم است وقتی سهراب رزاقی از زندان آزاد شد می گفت بازجو در زندان خبر پسرش را از نوشته های من به او می داده است. وقتی ما درخطریم همه نگرانند؛ پدر، مادر، خواهر و برادر و دوست و آشنا. اما چه کسی می داند هراس ماندگار در لرزه های نگاه بچه های کوچک ما چه تاثیر غیر قابل جبرانی بر آنها خواهد داشت؟
همین بغض در گلوست که مرا واداشته تا امشب از پارمیدای فرشته و محمد بنویسم. یادم است روزی آن دو مرا با ماشین شان به خانه ام می رساندند. دیر شده بود و تقریبا هم مسیر بودیم. در تمام راه، فرشته حلیمی، همسر محمد مصطفایی درباره پارمیدای کوچکش که تقریبا هم سن دختر من بود حرف می زد. پر از پرسش بود. پر از خواستن. پر از عطوفتی که بهترینها را برای دخترکش می خواست. اینکه کجا مدرسه برود.برای بازی و تفریح چه کند، برای کلاس زبان و… نگرانی و امید هر دو را در کنار هم داشت. از وضعیت اجتماعی شرایطی که فرزندان ما در آن رشد می کردند مثل خودم نگران بود و از اینکه چطور باید بچه ها را از فضاهای پر مضطربی که ما را احاطه کرده بود، دور کرد.
حالا وقتی هر روز خبر ها را در کامپیوترم می جورم تا خبری از او و همسر وکیلش بیایم، بغضم سراغ پارمیدا را می گیرد. به لحظه ای فکر می کنم که فرشته را با خود برده اند. از خودم می پرسم آیا فرصت داشت به خانواده اش خبر دهد که او را می برند؟ آیا توانسته بود با پارمیدایش حرف بزند و بگوید چند شب یا چندین شب قرار است کسی دیگر برای او قصه های پیش از خواب را بخواند؟ آیا به او گفته است باید محکم باشد و از چیزی نترسد؟ آیا به او گفته است پدرش هر جا باشد نگران آنهاست؟ آیا توانسته است بغض را، وقتی با دخترکش حرف می زد فرو خورد؟ آیا توانسته است در این روزها از خودش خبری به او بدهد تا کابوسهای شبانه، دخترک را تا صبح منتظر خبری از پدر و مادرش بیدار نگه ندارد؟
خودم را جای فرشته می گذارم. سخت است. خیلی سخت. تا حالا هزار خیال باطل او را تا مرز جنون کشانده است. به بازجویی فکر می کنم که روبروی او می ایستد. بی اینکه شرم کند از رفتار با زنی که هیچ اتهامی به جز همسری با یک مرد وکیل ندارد!
فعالیت در حوزه مدنی با همه اصراری که فعالان حقوق بشر بر غیر سیاسی بودن ماهیت فعالیتهایشان دارند، هزینه های سیاسی و امنیتی فراوانی به آنها وارد می کند. می دانم که فرشته و پارمیدا نیز استثنا نبوده اند. می دانم که پارمیدا هم همانقدر که ممکن است اسم میکی موس را شنیده باشد، اسم محکومان به اعدام را شنیده است. می دانم که پارمیدا، بهنود را به اندازه دوستان مدرسه ای اش می شناسد. می دانم که او نام سکینه را به اندازه نام نزدیک ترین افراد فامیلش شنیده است.
نقطه ضعف همه پدر و مادرهایی که به دلیل کار و حرفه شان در معرض خطر هستند، فرزندانشانند. این بزرگترین هراس من در همه دوران فعالیتم بوده است، چه به عنوان روزنامه نگار و چه به خاطر فعالیت در حوزه اعدام و سنگسار. برای همین است که فکر پارمیدا مرا به هم ریخته است. همانطور که وقتی مصاحبه مهدیه محمدی، همسر احمد زیدآبادی را خواندم که نوشته بود وقتی همسرش را از در خانه به زندان بردند، پرهام، پسر کوچکشان در گوشه ای زانو به بغل گرفته بود و به آن مرد نامهربان که پدرش را ربوده بود می گفت: “احمق بی شعور برای چی بابای منو بردین؟”…. تمام روز به پسرکی فکر می کردم که در ذهن تمیزش، چراهای بی شماری بود که کسی به آنها جواب نمی داد.
دلم می خواست کاری می کردم. دلم می خواست می شد به دیدن پارمیدا بروم. و به دیدن پرهام. و به دیدن همه بچه هایی که پدر یا مادرشان در زندان است. اما نمی توانم. نمی شود. تازه اگر هم می شد چه چیز می توانست این غم بزرگ را از دلهای کوچک آنها بردارد؟ هیچ!