بوف کور

نویسنده

تکیه کلام…

علی اصغرراشدان

همچین که بهش گفتم استادخسته نباشی،انگاراسفندتوآتش ریخته شد.خودکارتودست،ازروصندلی پشت میزش بالا

پرید،زبان فارسی یادش رفت وبه زبان مادریش که نمیدانم بهائی یاکلیمی بود،بدوبیراه نثارم کرد،فحش دادویک کلمه ش را نفهمیدم.دراطاق راپشت سرم بستم که همکارهاروسرم خراب نشوند. باصورت گل انداخته وبه عرق نشسته،گرفتار

زلزله شد،تمام رگ وپی اش راتکان دادوچند د قیقه جیغ- ویغ کرد.جوشش فروکش که کرد،آمدجلووتقریباسینه ش رابه سینه م چسباند،نگاهش راتوچشمهام خیره کردوگفت:

-  حالادستم میندازی،اجدادتودست بنداز!

یواش یواش خونسردیش رابه دست آورد.برگشت وروصندلی پشت میزش نشست.دفتراندیکاتورراصاف وصوف کرد،پیپش راازکشوردرآورد،بافندک روشن کرد.چندپک پرنفس زد.بوی خوش توتون کاپیتان بلک اطاق راپرکرد،گفت:

-  توبودی باهمه سرجنگ نداشتی؟همه کاره اداره بودم.واسه خودم بروبیائی داشتم.اطاق درندشت مبله م بابهترین چشم انداز،محل تجمع خوشگل ترین زناودخترای اداره بود.کسی جرات نداشت بی اجازه م آب بنوشه.حالادلتون خنک شدکه تواین سوراخی کنارمستراح انداختینم تا دفتراندکیس بنویسم؟

-  صدهانفرچند گردن ازتوبالاتر رفتن لای خاک،توازهویدابالاتری؟یه لقمه بخوروصد لقمه صدقه بده که زنده موندی.مسئول اداره حفاظت، یعنی شاخه ساواک، تواداره بودی.اگه زنده موندی،بچه ها بواسطه نون ونمکی که باهم خوردیم نگذاشتن بری زیرتیغ.

اگه میگذاشتم توسلول پوستتومیکند ن،حالانمیومدی دستم بندازی وبگی استا د خسته نباشی!

خودتوبه کوچه علی چپ نزن!همون که سیگاربرگ هوانائی رومیگذاره زیردندونش وآدماروسینه دیوارردیف میکنه ودستورمیده تاسیگارش تموم میشه،میباس تمومشون بارگباردروبشن

-  یاد ت رفت؟ اطاقت محل تجمع زنا ودخترای اداره بود.بی پرواباهاشون خوش وبش وشوخی میکردی وقهقه های نعره آسامی میزدی.هرزن ودختری که میخواست استخدام شه،باید یه دوره آزمایشی میگذروند.دو- سه ماشین نویس قدیمی قهارتودو- سه هفته اوناروآماده وراهی دفترحفاظت  میکردن.دو- سه هفته باهوشی بودن وراهی اطاق مدیرحفاظت،مدیرعامل ومعاونهاش میکردی شون؟.اگرم تن به خواسته هات نمیدادن،دفترحفاظت ردشون میکرد؟

انقلاب اداری شده!دفترحفاظت شده دفترحراست!

     بعدازمدتی بی سروصداگم وگورشد.اوایل بودوگرفتاریها خیلی زیاد.جنگ شدوهول وهراس بمب بارانهای شبانه روزی همه کارهارادرهم ریخت ونقش کامی پاک ازخاطرم محوشد.مد ت درازی ازبی خبریش گذشته بودکه بازیواش یواش ردپای کارهاش رادور- برم حس کردم.اوایل توگوشه- کنارپرونده هائی که برای اقدام ازبایگانی میگرفتم نوشته بود مرگ برفید لیها.این اصطلاح ازتکیه کلامهای کامی بودوبس!بعدازمدتی روکاغذ های کشومیزم ویادداشتهای پیش نویس،مرگ برفیدلیها سروکله ش پیداشد.به مرورروپشت صندلی ودیوارپشت سرم نوشته میشد.چندهفته بعد،یک روز صبح که آمد م اداره،دیدم باماژیک قرمزرودراطاقم نوشته شده مرگ برفید لیها!باخود م عهد کرد م همه این جنگولک بازیهاراندیده بگیرم وباخونسردی زیرسبیلی رد کنم.میخواستنداعصابم راخط خطی کنند،تواطاقم آهسته سوت میزدم وخودم راخندان نشان می دادم….

 

2

 

   جنگ تمام شد.روزتاسوعاتووزارت خانه مراسم عزاداری ونهاراهل بیت برپابود.ازکارمندهای تمام سازمان ها وادارات  کل طابعه لیست تهیه کرده وبایداجبارا درعزاداری حاضرمیشدند، مثل روزهای اداری حاضروغایب میکردند.

   دیربه مراسم رسیدم.پارکینک سرپوشیده همکف درندشت وزارت خانه غلغله جماعت بود،دود- دم اجاق دیگهای غذا   عزاداران اهل بیت راتوخود پوشانده بود.معرکه دروسط محوطه برقراربود.کامی باموهای روشانه ریخته وریشی تانزدیک سینه گروهی رادایره واردورش جمع کرده بود.صدای طبل،شیپوروغره نی گوش می خراشید.گروه نوازنده راهم  شناختم.قدیمهاوپیش ازانقلاب توکافه کلوب شبانه زیرزمین کنارسینماماندای سه راه سی متری وتهرانپارس،نوازندگان روی سکوی رقص بودند.منقل بزرگ اسفند دودکرده ای تودایره سینه زن هامی گرداندند،همه رادود توخودگرفته بود.ازهمه تماشائی ترحرکات ووجنات کامی بود.سردم دار،معرکه گیرونوحه خوان اصلی بود.روی سرش گل مالیده بود.نوحه میخواندومداحی میکرد.یک ریش پشمی تسبیح به دست ذکرخوان کناردستم بودوهمه جارا زیرنگاه داشت.ازش پرسیدم:

-  یه بهائی یاکلیمی میتونه سرپرست هیات ونوحه خون ومداح اهل بیت بشه؟

-  یه مرتبه این پرسش اومد توذهنم .

الان کلی ازشکنجه گرای شاه معدوم توبه کردن وتوزندانا به جمهوری اسلامی خدمت صادقانه میکنن.

گردنش آویزون کردوجلوی امام به خاک افتاد.بخشیده وپذیرفته شدویکی ازبزرگترین شهدای کربلاشد.اگه اشکالی

توکارته،هرلحظه درتوبه بازه…

     عزاداری ونوحه خوانی کامی تمام شد.پیشبندی تاروکفشاش به کمربست ورفت سراغ دیگهای غذا.انگارآشپزهم خودش بود.گروه نوچه ها واعضای نوازنده هارابه کارگرفت.صفره های دراز پهن شد.کامی پلوویکی ازنوازنده ها

خورشت قیمه روش میریخت وباسرعت ردمیکردندودست به دست روصفره های دراز،جلوجماعت زانوزده می چیدند.

  بازهم جزء نفرات آخربودم.غذام راکه تمام کردم،چندان جماعتی تومجلس نمانده بود.کامی ودارودسته ش یک مجمعه غذا توبلند مجلس گذاشتند،رودرروی هم نشستندومشغول شدند.پارکینگ خلوت شده بود.کامی وسط جماعت غذا

که میخورد،چندمرتبه زیرچشمی نگاهم کرد.سیگاری آتش زدم وآهسته آهسته کشیدم،طولش دادم تا همه جماعت بروند.

کامی غذاش راتمام وپیپش راروشن کرد.بوی توتون کاپیتان بلک همه جارادرخودگرفت.دور- بریهاش بلند شدندو  رفتندسراغ جمع کردن میکرفونهاووسایل ارکسترودیگ ودیگبرگ ولوازم دیگرهیات اهل بیت.کامی که انگارمنتظرمن بود،پشتش رابه دیوارتکیه دادوپاهاش راتمام قدروزمین رها ودرازکرد،دودپیپش راباخیال راحت وازسرآسایش خیال بلندکرد.سیگارم راکه تمام کردم،رفتم کنارش نشستم وگفتم:

بازچشمهاش گردشد.این مرتبه ازجاش نپرید،همانطورنشسته،سرش رابه طرفم چرخاند،دودپیپش راتوصورتم فوت کرد،توچشمهام خیره شدوگفت:

باززلزله زده شد،صورتش گل انداخت،چشمهای ورقلنبیده ش دوپیاله خون شد،کف به لب آورده داد کشید:

نره غول بی شاخ ودمی ازتونوچه هاش باسرعت جلوش خبردارایستادوگفت :

باباکامی،خواستم فقط ببینمت وسلامی کنم!

نه،کلی آدم واسه گرفتن غذا پشت درومیله های پارکینگ واستادن،وقتش بشه،بهت میگم

نره غول بی حرف،چنگش رادرازکردوگریبانم راگرفت وازروزمین بلندم کرد.جلوپیرهنم رابایک تکان تاپائینش

جرداد.تادرپارکینگ زیرمشت ولگد م گرفت.د م دردادزد: