مهندس عباس امیر انتظام، سخنگوی دولت موقت، ضمن سخنانی، ازسال ها “مهمان این آقایان” بودن گفته و در جمعی، که یک سویش استادی پرآوازه و همیشه ایستاده و آشنا با رنج ـ دکتر محمد ملکی ـ نشسته و در برابرش فیلمساز و نویسنده ای ـ محمد نوری زاد ـ از “جبهه باطل” گسسته و به لشگر مردمان پیوسته….
سرنوشت عباس امیر انتظام، و لحنی که برای بازگویی اش برگزیده، هر انسانی را ویران می کند؛کم نیست سخنگوی اولین دولت منتخب بعد از “انقلاب شکوهمند اسلامی” باشی و پرسابقه ترین زندانی آن؛زندگی ناکرده، ۳۷ سال دوری از فرزندان، ساکن همیشگی زندان های جوروواجور، زخمی از شکنجه و از اتهام؛اتهاماتی که زندانبانان را روا بوده است و هست. همان ها که پس از نابودی ایران، به اجبار به نشست های پنهان و آشکار، فرستاده گسیل می دارند و “فرزندان انقلاب” شان می خوانند. آن هم نه از آن رو که دلنگران ایران اند که بدان سبب که لابدسرنوشت صدام و قذافی و همتایان، خواب از چشم شان ربوده.
مهندس امیرانتظام نمونه بارزنابودی یک نسل، یک ملت است؛ملتی که کارد به استخوانش رسیده اما ایستاده. او در بغض و اشگ، از حضورانسانی می گوید و اینکه باید به این شرایط و این رهبری و این فضا، “نه” گفت. نباید تن داد… نباید. پس حق است که کلاه به احترام وی از سر برداریم و در برابر همه رنج هایش در این سال سی، سر به تعظیم فرو آریم.
مادر سعید زینالی هم در جمع هست؛مادری که از پس حوادث خونین کوی دانشگاه تهران، فرزندش را “برای دو سه سئوال”، در برابر چشمانش از خانه بردند و زان پس، ۱۶ سال آزگارست که سعید سعید می گوید و جگرگوشه نمی یابد؛ مادری که شاید در هیچ مکتب سیاسی، مبارزه و ایستادگی نیاموخته، اما “مادر”ست و همین بس که ضجه زند و بچه اش بخواند وافتان و خیزان برود و بیاید و از عباس امیر انتظام هم بپرسد: شما که سی سال زندان بودی، سعید من را ندیدی؟
او را هم که می شنیدم، تمام تارهای وجودم به لرزه در آمده بود، انگار زهر بود که به جانم می ریخت و خنجر، که بر قلبم می نشست. همه مادران این سال ها و همه سعیدان به خانه بازنگشته، از برابرم رژه می رفتند و نام ها یک به یک، بر زبانم جاری می شدند.
در این جمع اما، کودکی هم هست؛هم او که این مقال بنوشتم تا از او بگویم. نه اسمش می دانم و نه دلیل بودنش در آنجا را. او با دقت به بزرگترها گوش و به آنها نگاه می کند، از صورت یکی به صورت دیگری می رود، با آنها اخم می کند، اندوه به چشمان درشت سیاهش می ریزد و آنجا که سکوت می شود تا مهندس امیرانتظام، اشگ ها بشوید، از بزرگ ترها عقب نمی ماند در دست زدن. اما گریه مادر سعید که بالا می گیرد، طاقتش تمام می شود، می رود و دیگر او را نمی بینیم. او همان است که حکومت، نمی بیند. همان هایی که شاهدان امروز و خواستاران تغییرند؛کسانی که دیگر نه با شعار و آرمان، که با واقعیت برهنه و خواست مشخص، در جامعه ایرانی رشد کرده اند و می کنند؛بچه هایی که می دانند زندگی حق آنهاست. می دانند حق هیچ پدری نیست که سی و هفت سال از فرزندانش دور باشد؛ که بچه ها پدر می خواهند. می دانند هیچ مادری نباید ۱۶ سال بسوزد و آب شود و نداند که جگرگوشه اش کجاست؛ که مادر باید در کنار فرزند باشد….
آنها می دانند، حکومت است که نمی داند. و من می کوشم از تصاویر این فیلم دردناک[که دیدنش را به خوانندگان پیشنهاد می کنم] تصویر این کودک را به خاطر بسپارم.