از همه جا

نویسنده

سروده های دیگران از غزل بانوی شعر فارسی

تو کار و کس آن وطن بی‌کس و کاری…

بهمنگان

جواد مجابی

 

شکست بهمن و جوشید از خاک

تمامی گل‏های تابستان و بهار

معجزه‏ای در هواست.

در زمستانیم و زمستان نیست جز خاطره

غزل‏های سعدی می‏شکوفد از بادام بن

مرغان، باغ را جشنی از موسیقی و طرب آراستند

می‏دانند بهتر از ما که فردا می‏گذرد امروز از ما.

باید این خبر را به همسایه‏ها بدهیم

نکند خواب مانده باشند

کافی است پنجره‏ها را بگشایند و دریابند

این نرگستان و لاله‏زار و تپة زنبق‏ها را

نعره‏زن قمری و کبوتر و بلبل را

و مردمانی که ماه را در منازل سی‏گانه‏اش، شباهت می‏برند.

قمر را می‏بینم که در اولین کنسرتش، این روز را می‏خواند

عارف را و دهخدا را که زیر سپیداران می‏گذرند

پالتوی برک شعر را یک وری روی دوش افکنده

بهار و نیما و هدایت بر تخت‏های دور حوض میان شمعدانی‏ها

شاملو دست انداخته روی دوش دختر رز، ساعدی می‏بوسدش

یارانم از سراسر تبعیدها و آوارگی‏ها و تیرباران‏ها برگشته‏اند به سایة صنوبرها

دخترم استان‏های کوک در رفته را، دوباره نخ کوک می‏زند.

از قمر می‏خواهیم مرغ سحر را در این طلایة نوروزی سر دهد

کلماتش را دستکاری کرده، آری جان من!

باید هم این طور باشد در روز شادی بزرگ آزادی وطن.

 

سیمین سه بوواری

هادی خرسندی

 

تو بانوی آزاده‌ی آن شهر و دیاری — سیمین سه‌بوواری
تو کار و کس آن وطن بی‌کس و کاری — سیمین سه‌بوواری
در میهن خاموش نماینده‌ی مائی — آواز رسائی
از فاجعه فریادی و از درد هواری — سیمین سه‌بوواری
تو با قلم و با قدمت، ظلم ستیزی — سیمین عزیزی
با زور گلاویزی و با جامعه یاری — سیمین سه‌بوواری
بادا که سلامت همه بادا تن و جانت — آنسان که روانت
کز جان خود و از تن خود مایه‌گذاری – سیمین سه‌بوواری
با دیده‌ی کمسوی و تن خسته و رنجور — از ما نشدی دور
یک لحظه نه غایب ز نظر نه به کناری – سیمین سه‌بوواری
زن‌های وطن را تو کشی جانب میدان — پرشور و غزلخوان
در کار رسیدن به تحقق ز شعاری – سیمین سه‌بوواری
گه سعدی و گه فرخی یزدی و جامی — فکری و کلامی
گه هادی خرسندی طنزینه نگاری – سیمین سه‌بوواری
ویراسته شد از تو دوبیتی ی من آن شب – (در باره‌ی عقرب)
دیدم که چه حاضر به یراقی، چه سواری-سیمین سه‌بوواری
در طنز مرا هم بنهی پشت سر خویش - خوش میروی از پیش
انگار که من واگن اسبی تو قطاری - سیمین سه‌بوواری
با اینهمه خوشذوقی و شوخی، گه پیکار - سرسختی و پر کار
غیر از الفی، هیچ نه کم از چه‌گواری! - سیمین سه‌بوواری
گفتند بهاران برسی جانب لندن — پس زنده شوم من
چون من بُـَزک‌ام، کمبیزه‌ای تو،….. و خیاری — سیمین سه‌بوواری

 

دستم را بگیر

شمس لنگرودی

با احترام به سیمین بهبهانی

 

ضیافت

شعر

گریه کودکی است

که خانه خود را گم کرده است

ما تنها نگاه می‏کنیم

بی‏آن که خانه او را بدانیم.

جاده زیبائی است زندگی

مملو کیسه زباله‏ها، قوطی‏ها

که مسیر عبور آدمیان را روشن می‏کند

جاده زیبائی است زندگی

سرشار نور پرنده‏ها، زنبق‏ها

سرشار کومه‏های شعله‏وری

که در بمباران سپیده دمی می‏سوزند.

آنچه که می‏جستیم

قزل‏آلا نبود

کوسه ماهی کور بود

دستم را بگیر زورق‌بان من!

اگرچه که پایم در گل و لا، فرو خواهد ماند.

از دیدن چه دیدیم مادر

با چشم نیم‌بسته اگر

باریکه‏های حیات را برابرمان نگشوده بودی

از شنیده‌ها چه شنیدیم

اگر آهنگی رودکی‌وار

از چنگت نشنیده بودیم.

چشمانت را به درون گشودی

به تاریکی خود خو کردی

و یافتی

آنچه را که نمی‏یافتیم

 سخت است در بهاری چنین شوق‌انگیز

از دریچه زندان

به پرنده و باد خیره باشی

کاش که لگدکوبان بر تو نمی‏گذشتیم

عطر علف!

کاش که نگاهت می‏کردیم آب گل‏آلود!

وقتی که باله‌کشان زیر قدم‏هایم می‏گذشتی

سخت است لیوانی آب از دریچه زندان خواستن.

طراوت شادمانی است سیمین

طراوت چشمه‏ئی

که تاریکی‏ها، صخره‏ها، و نمک را

دست‌سایان گذشته است

و چنین پر سودا

زیر لبان ما

برق می‏زند.

ما به طراوت این آب معتادیم

به طراوت زندگی معتادیم

به صدای پرنده‏ها معتادیم.

درخت کهن‏سال می‏سوزد

اجاق خانه‏مان را گرم می‏کند

جز آن که پناهی شود

جز آن که زیارتگاهی

مثل تو مادر!

برای کشتن ما چرا

به ضیافتی چنین شورانگیز

دعوت‏مان کرده بودند.

 

هشتاد ساله ندیدم  این گونه گرم تکاپو

کریم رجب زاده

هشتاد ساله ندیدم  این گونه گرم تکاپو

حوا دوباره جوان شد آدم تو را کو هیاهو

 این سو و آن سو روان است دنبال یار جوان است

جانا تو را می‌فریبد  این پیر وادی جادو

 پیری و معرکه‌گیری عاقل نمی‌شود آری

دامی نهاده به راهت با حلقه حلقه گیسو

 با آن که خسته‌ترین است  پیر و شکسته‌ترین است

در هر گریزش نمایان  رقص دل‌انگیز آهو

 چشم تماشا مپوشان  پوشانده از گل تنش را

باید بیایی ببینی  طاووس زیبای مینو