تجربه‌های مشترک با خواننده‌های مختلف صد سال تنهایی

نویسنده

» گفت‌وگو/ دو مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز

ژِنه اچ بل-ویلادا

ترجمه: بهاره خسروی

درگذشت یکی از برجسته‌ترین نویسندگان روزگار ما، باعث اندوه بود (رمان‌هایش، مانند “صد سال تنهایی” و “عشق در زمان وبا” هر دو منتخبی از کلوب کتاب اپرا بوده‌اند). این بخشی از مصاحبه‌ای است که محقق ادبی، ژِنه بل در سال 1982 با مارکز در شهر مکزیکو سیتی انجام داده است و به یادبود او، این مصاحبه را بازنشر می‌کنیم.

 

“صد سال تنهایی” در بسیاری از دوره‌های تحصیلی تاریخ و علوم سیاست در ایالات متحده، جزو فهرست کتاب‌های درسی است. بسیاری معتقد هستند این اثر، بهترین معرفی کلی از امریکای لاتین است. چه نظری در این مورد دارید؟

آگاهی به این موضوع نداشتم اما تجربه‌ای بسیار جالب در همین زمینه دارم. یک مرتبه یک جامع‌شناس از آستین در ایالت تگزاس امریکا به دیدار من آمده بود چون از الگوهای کاری خودش، راضی نبود. خُب از من پرسید الگوی کاری من چیست. بهش جواب دادم من الگویی برای کار خودم ندارم. من فقط کلی چیزها را خوانده‌ام، کلی هم فکر کرده‌ام و دقیقاً به صرف بازنویسی مشغول شدم. کار من، یک عمل علمی محسوب نمی‌شود.

 

صحنه‌ای تکان‌دهنده و آشنا در “صد سال تنهایی” وجود دارد در موضوع اعتصاب کارگرها. چقدر دردسر کشیدید تا این رمان را جمع‌وجور کنید و به نهایت برسانید؟

رویدادهای مرتبط به اعتصاب در حقیقت اشاره به اعتصاب کارگرهای شرکت یونایتد فروید در سا ل 1928 میلادی است، زمان‌اش به کودکی‌ام برمی‌گردد؛ من درحقیقت متولد همان سال هستم. فقط در رقم کشته‌ها اغراق شده است، هرچند این مدل اغراق‌ها برابر مدل نوشتاری رمان است. خُب، به جای اینکه بنویسم صدها نفر درگذشته‌اند، عدد را به هزارها نفر افزایش دادم. هرچند حالا ماجرا دیگر عجیب شده است، همین چند روز پیش یک روزنامه‌نگار کلمبیایی در متن خودش اشاره کرده بود که “در اعتصاب 1928 میلادی، هزارها نفر کشته شده‌اند.” همان‌طور که پدرسالار رمانم هم می‌گوید، مهم نیست ماجرا حقیقت دارد یا نه، چون درگذر زمان، به واقعیت تبدیل خواهد شد.

 

بعضی از منتقدها در مورد شما می‌گویند آثارتان، نگاهی مثبت به امریکای لاتین ندارند. چه پاسخی به آنان می‌دهید؟

آره، مدتی قبل در کوبا هم همین حرف را به من زدند، آنجا بیشتر منتقدها ارزشی والا و تحسینی گسترده برای “صد سال تنهایی” قائل بودند و برخی هم می‌گفتند مشکل رمان در این است که راه‌حلی برای این وضعیت پیشنهاد نمی‌دهد. به آن‌ها فقط جواب دادم که کار رمان‌ها این نیست که راه‌حلی ارائه بدهند.

 

شما نویسنده‌ای با دانشی گسترده از زندگی خیابانی و راه و روش‌های توده عادی مردم هستید. این را مدیون چه هستید؟

(مارکز چند لحظه‌ای فکر می‌کند) همه‌اش به ریشه‌های من برمی‌گردد، همین‌طور به پیشه من برمی‌گردد. این زندگی را بهتر از هر چیزی می‌شناسم و تعمداً متمرکز شده‌ام تا در همین زندگی، شکوفا شوم.

 

زندگی همراه با شهرت، زندگی ساده ای نیست. چطور می‌توانید با ریشه‌های زندگی عوام خودتان، ارتباط‌تان را حفظ کنید؟

کار سختی است، اما نه آن‌قدرها که شما فکرش را می‌کنید. هنوز هم می‌توانم به یک کافه محلی بروم و حداکثر این است که یک نفر جلو بیاید و امضایم را بخواهد. هرچند دلنشین است که با من مثل یک نفر از خودشان رفتار می‌کنند، مخصوصاً اینجا وقتی با امریکا مقایسه کنید که همه احساس می‌کنند تازه با امریکای لاتین آشنا شده‌اند. هرگز نمی‌گذارند این حقیقت پنهان بماند که من تجربه‌های مشترک بسیاری با خوانندگان گوناگون “صد سال تنهایی” دارم.

 

امروز کدام کتاب شما، محبوب‌ترین اثر برای خودتان است؟

همیشه برای من محبوب‌ترین کتابم، آخرین اثری است که تمام کرده‌ام و همین‌الان تازه نوشتن “رویدادهای مرگی از پیش تعیین شده” است. البته، همیشه تفاوت‌هایی با خواننده‌هایم دارم و هر کتاب هم مسیر و راه خودش را می‌رود. خودم البته علاقه‌ای ویژه دارم به “هیچ‌کسی دیگر به سرهنگ نامه‌ای نمی‌نویسد” اما بعد همه‌چیز برای من منتهی می‌شود به “صد سال تنهایی”.

منبع: وب‌سایت اپرا

این مصاحبه در سال 1977 در مجله El Manifiesto منتشر شده است و برای انتشار در روز آنلاین، تنها بخش کوتاهی از آن انتخاب و ترجمه شده است.

 

سوال: در میان منتقدها این نظر مطلق وجود دارد که شما سابقه ادبی ندارید و از تجربه‌های شخصی خودتان می‌نویسید. در این مورد چه به ما می‌گویید؟

آره. می‌گویند من تحصیلات ادبی لازم را ندارم و می‌گویند من فقط از تجربه شخصی‌ام می‌نویسم، همچنین می‌گویند منبع الهام من فالکنر، همینگوی و دیگر نویسنده‌های خارج از ادبیات امریکای لاتین هستند. می‌گویند من کم در مورد ادبیات کلمبیا می‌دانم. شکی در این نیست، هرچند الهام‌های من مخصوصاً در کلمبیا، فراتر از جهان ادبیات هستند. بیشتر از هر کتابی من فکر می‌کنم آنچه چشم‌های مرا از هم باز کرد، موسیقی بود و آوازهای سنتی والِناتو.

دارم از سال‌ها قبل صحبت می‌کنم، حداقل سی سال پیش از این، وقتی این سبک از موسیقی را جایی دورتر از دره‌های ماگدالِنا نمی‌شناختند. آنچه بیشتر از هر چیزی مجذوبم کرد، استفاده‌ای بود که از این آوازها داشتند، از آن برای بیان یک حقیقت، یک داستان استفاده می‌کردند… همه‌چیز هم کاملاً به‌نظرشان طبیعی بود. بعد، وقتی این سبک تبدیل به یک اثر مصرف‌گرایانه شد، همه‌چیز بیشتر از یک احساس، یک ریتم شده بود… من هنوز آوازهایی را به‌خاطر دارم که مادربزرگم می‌خواند… بعدها، وقتی شروع به مطالعه در شعر کلاسیک اسپانیایی کردم، همه‌چیز را در حسی زیبایی‌شناسانه در این سبک از شعر یافتم.

سابقه ادبی من عموماً به شعر بازمی‌گردد اما به شعرهای بد، چون آدمی از طریق خواندن تعداد زیادی شعرهای بد است که می‌تواند راه خودش را به شعرهای خوب باز کند. من با ترانه‌های محبوب زمان خودم کارم را شروع کردم، توی مجله‌ها منتشر می‌شدند یا روی یک برگ از کاغذ و بعد دست خواننده می‌رسیدند. در دبیرستان سراغ شعرهایی رفتم که در کتاب‌های دستورزبان می‌آمدند. آن زمان می‌دانستم بیشتر از هر چیزی از شعر خوشم می‌آید و در کلاس‌های درس بیشتر از هر چیزی از دستورزبان اسپانیایی تنفر دارم. من عاشق مثال‌ها بودم. بعد نوبت به کلاسیک‌های اسپانیایی رسید. اما در زمان انقلاب بود که ما واقعاً به شعر کلمبیا دست یافتیم – به دومینگوئز کامارگو رسیدیم. بعد هم نوبت به این رسید که ادبیات جهان را بیاموزیم. در این زمینه هم من هولناک بد بودم! دسترسی به کتاب‌ها نداشتیم. استادها به ما می‌گفتند چه برایمان خوب است و چه بد. بعدها کلاسیک‌های ادبیات جهان را خواندم و نظر خوبی هم نسبت به آن‌ها نداشتم.

مسأله نظر استادها نبود که بد بودند بلکه مسیری بود که داستا‌ن‌ها پیش می‌رفت. بعد ما ادبیات اسپانیایی را خواندم و ادبیات کلمبیا را فقط در سال آخر دبیرستان خواندیم. من در آن زمان فهیدم بیشتر از استادهایمان ادبیات را می‌فهمم. من هر کتابی دستم می‌رسید را جلد به جلد می‌خواندم، از ابتدا تا انتها. درنتیجه در سال آخر دبیرستان بیشتر از معلم خودم همه‌چیز را می‌فهمیدم. در همان زمان فهمیدم شاعر محبوب آن‌ها، بدترین شاعر کل کشور است.

در بیست سالگی، من آن‌قدر سابقه و پیشینه ادبی داشتم تا بتوانم تمام چیزهای موردنظرم را بنویسم… درست یادم نیست کی رمان را کشف کردم. فکر می‌کنم تا آن زمان فقط شیفته شعر بودم… درست نمی‌دانم… درست نمی‌دانم کی بود فهمیدم از طریق رمان بهتر از هر چیزی می‌توانم خودم را بیان کنم… شما نمی‌دانید برای یک بچه مدرسه‌ای در یک شهر ساحلی دسترسی به کتاب‌ها یعنی چی… احتمالاً «مسخ» کافکا برای من یک انقلاب تمام عیار بود… سال 1947 بود… نوزده ساله بودم… اولین سال تحصیلم در مدرسه حقوق بود… اولین جمله‌های کتاب را دقیق به خاطر دارم… وقتی آن‌ها را خواندم به خودم گفتم، این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد، هیچ‌کسی به من نگفته بود این شکلی هم می‌شود نوشت… واقعاً هم همین شکلی می‌شود نوشت! خُب بعد هم من فقط همین شکلی نوشتم… مادربزرگم هم همین‌شکلی داستان‌هایش را می‌گفت… عجیب‌ترین چیزها، در طبیعی‌ترین شکل ممکن خودشان.

روز بعد نشسته بودم، درست سر ساعت هشت صبح، فکر می‌کردم چطور می‌شود در یک رمان از ابتدای بشریت تا زمان خودم را آورد. می‌خواستم در یک رمان از زمان کتب مقدس تا زمان خودم را بیاورم. از آن زمان، برای شش سال تمام، دیگر برای تحصیل ادبی خودم تلاش نمی‌کردم، همه‌چیز را کنار گذاشتم و از تحصیلم خارج شدم. شروع به نوشتن مجموعه‌ای از داستان‌ها کردم که صرفاً روشنفکرانه بودند. این اولین داستان‌هایم بود و در El Espectador منتشر شدند. مشکل اصلی‌ام این بود که در ابتدا کاری را کردم که بقیه نویسنده هم انجام داده‌اند: درباره چیزهایی نوشتم.

اما در 9 آپریل شورشی در بوگوتا شروع شد و هیچ‌چیزی برایم باقی نماند به جز لباس‌هایم، من به سمت ساحل رفتم و آنجا کارم را مجدد شروع کردم، این مرتبه در یک روزنامه. بعد سوژه‌ها بتدریج سراغم آمدند. شروع کردم به تجربه کلیتی از واقعیت که پشت سر گذاشته بودم، نمی‌توانستم همه‌چیز را هم واضح تفسیر کنم، چون وزنه ادبی‌شان را درک نمی‌کردم. این اولین هجوم‌های ذهنی‌ام بودم، تا بدان حد هم دنبال شد که تب‌وار و بیمارگونه به نوشتن مشغول شدم.