گزارش ‏‎ ♦‎‏ کتاب ‏

نویسنده
مرضیه حسینی

.‏..‏‎ ‎هدایت باز از گنجۀ هزاربیشه یک آلبومِ مخصوصِ عکس قرمزرنگ درآورد. آن را باز کرد و صفحۀ اولش را نشانم ‏داد. تذهیبی داشت به‌شکلِ پشتِ‌جلدهای کتاب‌های چاپِ سنگی، به‌سَبکِ روی‌جلد چاپِ اولِ «حاجی آقا»…‏

انتشار چاپ جدید کتاب صادق هدایت
‎ ‎البعثه الاسلامیه الی البلاد…‏‎ ‎

با همکاری و همیاری انتشارات آرش استکهلم و خانه ی هنر و ادبیات گوتنبرگ، کتاب “البعثته الاسلامیه الی البلاد ‏الافرنجیه” صادق هدایت روانه ی بازار کتاب شد. این کتاب که از روی نسخه ی دست نویس نویسنده به چاپ رسیده ‏است، یکی از بهترین نمونه های طنز هدایت است و مقدمه ای خواندنی از م. ف فرزانه را همراه دارد. بهمن فرزانه که ‏در جوانی از نزدیکان صادق هدایت بوده است، در سال 1373خاطراتش از این دوستی را در کتابی با عنوان آشنایی ‏با صداق هدایت به چاپ رسانید تا یکی از موثرترین کتابها در زمینه ی شناساندن هدایت به عنوان یک شهروند به ‏فهرست کتابهای فارسی افزوده شود. ‏

مقدمه ی ناشران و م.ف فرزانه بر چاپ جدید “البعثته الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه” برای آشنایی بهتر با اثر پیش روی ‏شماست…‏

‎ ‎یادداشتِ ناشران‎ ‎

پس از چاپِ جدید «توپ مرواری» از روی نسخۀ دست‌نویس نویسنده همراه با مقدمه و توضیحاتِ استاد دکتر محمد ‏جعفر محجوب، تصمیم گرفتیم دیگر اثرِ مشهورِ صادق هدایت («البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه») را نیز از روی ‏آخرین نسخۀ دست‌نویس او چاپ کنیم. ‏

‏«البعثه…» تا کنون، در داخل و خارج از ایران، بارها به شکل‌های گوناگون، عجولانه و پُرغلط انتشار یافته است. یک ‏بار‎ ‎نیز (از روی نسخه‌ای ماشین‌شده) همراه با «قضیۀ زَمهریر و دوزخ» چاپ شده است. یادداشتِ زیر در آغاز این چاپ ‏آمده است: ‏

به‌گفتۀ استاد مجتبی مینوی، این اثر را صادق هدایت در سال‌های1312 ـ 1313 نوشته است و نخست در نظر داشت ‏که «البعثه» را با نامِ مستعارِ راستگووسکی: (راستگو = صادق) چاپ کند، که نشد. در آغاز هر بخش، در نسخۀ ‏ماشینی، طرحی گویا دیده می‌شود که خود صادق هدایت کشیده بوده است.‏

این‌که در آغاز «البعثه» نوشته شده است: «سه فقره کاغذ از وقایع‌نگارِ مجلۀ المنجلاب که همراهِ این کاروان بوده و گزارش ‏روزانۀ آن را می‌نوشته به دست آمد که عیناً از عربی ترجمه می‌شود»، سخنی است که به‌ملاحظه‌ای آوردنش را بایسته دیده ‏است و همین روش را در جایی از «قضیۀ توپ مرواری» به‌کار برده است. به‌کار بردنِ این شیوه از سویی دیگر، گواه بر این ‏معنی است که هدایت می‌خواسته است که این اثر (و نیز «توپ مرواری») در هنگامِ زنده بودنش چاپ شود، همچنان‌که ‏‏«افسانۀ آفرینش» در زمانِ خود او چاپ شد و می‌دانیم که این نمایشنامه از جهاتی چند، با «البعثه» و «توپ مرواری» در ‏خورِ سنجش است.‏

متنِ حاضر از روی نسخۀ ماشین‌شدۀ متعلق به استاد مینوی و نسخه‌ای دیگر متعلق به یکی از یارانِ دیرین هدایت چاپ شده ‏است. ‏

هنگامِ مشورت با آقای دکتر ناصر پاکدامن که در زمینۀ «هدایت ‌شناسی» کارهای ارزنده‌ای ارائه داده‌اند، از ایشان ‏شنیدیم که آقای م.ف. فرزانه چند سال پیش متنِ دست‌نوشتۀ «البعثه…» به خطِ صادق هدایت را در صد نسخه تکثیر ‏کرده‌اند. آقای دکتر پاکدامن پس از تشویق ما برای انتشارِ بی‌غلط و پاکیزۀ این نوشته، لطف کردند و فتوکپی نسخه‌ای را که ‏در اختیار داشتند (نسخۀ شمارۀ 79) برای‌مان فرستادند. یادداشتِ یک صفحه‌ای «ناشر»، در آغاز دست‌نوشته، چنین است: ‏
دفتری را که در دست دارید عکس نسخه‌ای است به خطِ صادق هدایت.‏

ولیکن اگر هدایت «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» را در فهرستِ آثارِ خود ذکر نمی‌کرد انتساب این اثر به شخصِ ‏او، به‌صِرفِ این مدرک، مُسَلَم نمی‌بود. زیرا برخلافِ عادتِ معمولش این نوشته صریحاً به امضای او نیست و از نامِ ‏مستعارِ الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی استفاده کرده است.‏

حال آن‌که با وجود دشواری‌ها و مخاطراتِ بسیار، چه در غربت (تکثیرِ نسخۀ «بوفِ کور» به‌وسیلۀ پلی‌کپی در بمبئی ـ ‏هند در سالِ 1937 و یا چاپِ «افسانۀ آفرینش» به‌همّتِ دکتر شهید نورایی در پاریس به سالِ 1946) و چه در وطن، این ‏نویسندۀ بزرگِ ایرانی هرگز اسم پنهان نمی‌داشته و همیشه مسئولیتِ عواقب نوشته‌های خود را به‌جان می‌پذیرفته است.‏
پس شاید به‌کار بردنِ اسمِ مستعار علاوه‌بر این‌که بر جنبۀ هزلِ نوشته می‌افزوده، به‌علتِ این‌که سرگذشتِ «کاروانِ ‏اسلام» هرگز به دستِ چاپ نرسیده بوده موضوعِ امضای نویسنده مطرح نشده بوده است. نیز می‌توان حدس زد که ‏وجود این نسخه در فرانسه احتمالاً به‌منظورِ چاپ کردنش به‌وسیلۀ ناشرِ «افسانۀ آفرینش» [‏Adrien-Maisonneuve-‎Paris‏] می‌بوده است. آیا هدایت در سفرِ آخرِ خود به پاریس در آخرِ سالِ 1950 قصد چاپ و انتشارِ «البعثه الاسلامیه الی ‏البلاد الافرنجیه» را می‌داشته است؟ جواب این سئوالِ جاودانه در حد احتمالات باقی خواهد ماند و چون به‌هرحال بعد از نیم ‏قرن هنوز روایتِ «الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی» لطافت و مزاحِ خود را حفظ نموده و در صحّت و واقعیتِ معنای آن ‏نمی‌توان تردید کرد، دیگر جای آن نیست که این شاهکارِ کم‌حجم صادق هدایت از نظرِ دوستدارانش پنهان بماند.‏

aleslamie.jpg

‎ ‎سرگذشتِ دست‌نوشتۀ‎ ‎

اَلبعثَه الاِسلامیه‎ ‎اِلی البلاد الاَفرَنجیه
م.ف. فرزانه

آشنایی من با این داستان که در دورانِ حیاتِ صادق هدایت هرگز چاپ نشد، کاملاً اتفاقی بود.‏
بعدازظهرِ یک روز تابستان (شاید در سالِ 1948) که برای تصحیحِ ترجمۀ «دوزخِ» ژان پُل سارتر به منزلِ هدایت ‏رفته بودم، دکتر شهید نورایی سرزده به دیدارِ او آمد و مدتی به گفت‌وگو نشستند و من خاموش. در ضمنِ صحبتِ ایشان ‏متوجه شدم که شهید نورایی «افسانۀ آفرینش» را به‌هزینۀ خود در پاریس چاپ کرده است و قصد دارد که «البعثه ‏الاسلامیه» را نیز به‌همین ترتیب طبع نماید.‏
‏« ـ البعثه الاسلامیه را دادم جلد کردند، ولی صحّاف اوراقش را وارونه گذاشته بود؛ طبقِ عادتِ خودشان، کتاب از ‏دستِ چپ باز می‌شد. مجبور شدم بدهم یک دورِ دیگر صحافی‌اش را به‌هم بزنند تا ترتیب صفحات از دستِ راست باشد.‏
بعد از رفتنِ دکتر شهید نورایی، از هدایت پرسیدم:‏
ـ منظورِ دکتر شهید نورایی از «بعثه الاسلامیه» همان «البعثه الاسلامیه الی البلاد افرنجیه» است که تو لیستِ ‏کتاب‌های‌تان هست؟ کجا گیر می‌آید؟
ـ هیچ‌جا. اگر انتظار داری یک نسخه بهت بدهم، خواب دیدی، خیر باشد. اصلاً چاپ نشده…‏
ـ پس خطی‌اش را برای دکتر شهید نورایی فرستاده‌اید؟
ـ می‌خواست از جان‌گذشتگی و فداکاری بکند و مثلِ «افسانۀ آفرینش» همان‌جا در پاریس چاپ کند. ولی چنان‌که شنیدی ‏به اِشکال برخورده… اگر هم چاپ بشود، اول کلۀ مرا ختنه می‌کنند، بعد هم او را از نان خوردن می‌اندازند.‏
ـ چرا؟… چیز وحشتناکی‌ست؟
ـ از وحشتناک هم وحشتناک‌تر…‏
نگاهش را به من دوخت، لبخند زد و بعد از لحظه‌ای:‏
ـ می‌خواهی نشانت بدهم؟…‏
ـ کور از خدا چه می‌خواهد؟
ـ دو چشمِ بینا.‏
هدایت باز از گنجۀ هزاربیشه یک آلبومِ مخصوصِ عکس قرمزرنگ درآورد. آن را باز کرد و صفحۀ اولش را نشانم ‏داد. تذهیبی داشت به‌شکلِ پشتِ‌جلدهای کتاب‌های چاپِ سنگی، به‌سَبکِ روی‌جلد چاپِ اولِ «حاجی آقا». در بالای آن ‏صفحه، یک لوله‌هنگ، یک جُفت نعلین، یک عمامه ترسیم شده و عنوانِ «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» به‌خطِ ‏نَسخ نوشته شده بود.‏
ـ این نسخۀ خودم است.‏
ـ خوب، بدهید من ببرم ماشین بکنم تا کارِ چاپخانۀ پاریس آسان بشود.‏
ـ می‌فرمایید گوشت را دستِ گربه بدهم؟ بچه گیر آورده‌ای؟ این معلومات را نباید چشمِ نامَحرم ببیند.‏
ـ پس بدهید همین‌جا بخوانم.‏
ـ اخلاقت فاسد می‌شود.‏
ـ پس بدهید اقلاً ورق بزنم…‏
ـ رونمایش را بده…‏
دست کردم جیبم که یک سکه دربیاورم. هدایت مسخره‌ام کرد:‏
ـ وای، چه گدا!… بیا، دلم سوخت، خودم برایت چند صفحه‌اش را می‌خوانم.‏
کارِ خود ما که عبارت از تصحیحِ ترجمه‌هایم بود، فراموش شد. غروب شد و هدایت تمام “ البعثه الاسلامیه الی البلاد ‏الافرنجیه ” را برایم خوانده بود.“‏
هدایت اواخرِ سالِ 1950، به پاریس آمد و برای گرفتنِ ویزا، چند بار به طبیب روانی مراجعه کرد. ‏
‏« ـ… بله، کارِ ما به این‌جا کشیده. کم ناخوشیم، باید خودمان را هم به ناخوشی بزنیم!‏
بعد از این معاینۀ طبّی مصلحتی بود که هدایت به هامبورگ مسافرت کرد. ولی پیش از حرکت، به‌مناسبت ـ یا به‌بهانۀ ـ ‏این‌که نمی‌خواهد بارِ زیاد با خودش حمل کند، چند کتابی را که در اتاقش داشت، پیش من به امانت گذاشت: کتاب ‏Psychopatia sexnalis، کتابی را که ژان شولمبرژه به او هدیه کرده بود و… نسخۀ خطی «البعثه الاسلامیه الی البلاد ‏الافرنجیه» که چند سال پیش به کسی که می‌خواست آن را چاپ کند به امانت دادم. در بارۀ این کتاب خطی گفت: ‏
ـ شهید نورایی ناخوش‌تر از آن است که بتواند این معلومات را چاپ کند. این نسخه کامل است. بعضی از جاهایش را ‏هم دوباره تصحیح کرده‌ام. فعلاً پیش تو امانت باشد تا بعد بهت بگویم که چه‌کارش بکنی…“‏
دفترچه‌ای را که هدایت به من داد، جلد مقوایی کُلُفت و نقش مرمری مایل به بنفش و صورتی دارد. صفحاتِ آن به‌قطعِ ‏کاغذهای شاگردمدرسه‌ها و خط‌دار است و بالای آن‌ها، جای سه سوراخ دیده می‌شود که در نظمِ صفحات برای دسته‌بندی لازم ‏می‌بوده است. خطِ هدایت، مانند خطِ نستعلیقِ او در دست‌نوشتۀ «بوفِ کور»، درشت و خواناست و آن‌چه را به لاتین نوشته، ‏به‌روشنی خطِ یک باسواد فرنگی است.‏
مجموعِ این سرگذشت فقط 28 صفحه است که در پایان، تاریخِ دوازدهمِ اکتبرِ 1930 را دارد. غالب پژوهشگران تاریخِ ‏این نوشته را اکتبرِ 1930 دانسته‌اند. اما هرآینه در نظر بگیریم که صادق هدایت یک ماه قبل از این تاریخ، یعنی در ‏سپتامبرِ 1930، به تهران بازگشته است، تاریخِ نوشتنِ این اثر با تاریخِ پایانِ گزارش مُخبرِ المنجلاب ارتباطی ندارد.‏
از آن گذشته، بررسی اِستتیک و سَبک و انشای «البعثه الاسلامیه…» حاکی از آن است که هدایت این سرگذشت را پس ‏از چندی اقامت در تهران نوشته است. تا آن‌جا که می‌توان حدس زد «بعثه» قبل از سفر به هند و پس از شناسایی ‏عمیق‌تر از رفتار و کردارِ ایرانی‌ها به وجود آمده باشد.‏
نخستین پرسشی که نباید بی‌پاسخ بماند، این است که علّتِ نوشتنِ چنین هجونامه چه بوده است؟
هدایت، برخلافِ بیشترِ دانشجویانِ اعزامی به اروپا، بی‌مدرکِ تحصیلاتِ عالی به تهران بازمی‌گردد و برخلافِ ایشان، ‏توشه‌اش آشنایی دقیق و عمیق با فکر و تمدنِ اروپایی است. هدایت آن‌چه را تجدد بتوان نامید، برای ایران، ایرانی که دوست ‏دارد و خوشبختی او را می‌خواهد، لازم می‌داند. زندگی خانوادگی او زیاد از رَوش زندگی اروپاییان دور نبوده، اما هنگامی که ‏به ایران برمی‌گردد و حالا مردی شده است که باید نانِ خود را دربیاورد و با مردمِ معمولی ایران در تماس واقع می‌شود، ‏می‌بیند که میهنِ باستانی او دیگر وجود ندارد و مردمانش در یک عالمِ عقب‌ماندۀ قرونِ وسطایی زندگی می‌کنند. اما عشقِ او ‏وی را به کار برمی‌انگیزد؛ کاری که باید آن را «مردم‌شناسی» نامید. هدایت با یک روش علمی، به جمع‌آوری فولکلورِ ایران ‏می‌پردازد و در پس آن‌ها، بسی خرافات می‌بیند. واکنش او روحش را به جوش و خروش می‌آوَرَد و آن را به‌صورتِ داستانِ ‏‏«علویه خانم»، قضیۀ «وَغ‌وَغ‌صاحاب» و سفرنامۀ «اصفهان نصفِ جهان» عرضه می‌دارد. خوانندگانِ این نوشته‌ها عوام ‏نیستند. او می‌خواهد با باسوادانِ ایران طرف بشود و چون با حریفی که با منطقِ ارسطویی به میدان بیاید روبرو نمی‌شود، مثلِ ‏یک وُلترِ ایرانی، به سراغِ روحانیونِ دروغین می‌رود؛ چرا که این محافظه‌کاران را مسئول پست ماندنِ جامعۀ ایرانی می‌داند، ‏و حاصلِ این‌کار «بعثه الاسلامیه…» می‌شود که سرگذشتِ چند دزد و دغل است که با لباس مبدلِ روحانیت، جیب‌بُری می‌کنند ‏و حتی از این‌که قمارباز و دلالِ محبّت بشوند، باک ندارند.‏
شک نیست که چنین نوشته‌ای هرگز، چه در گذشته و چه در حالِ حاضر، برای مردمِ تنگ‌نظر، قابلِ تحمل نیست و ‏چه بسا از روی نابخردی، به قیمتِ جانِ نویسنده‌اش تمام بشود. اما همان اندازه که امروزه، انتقادهای بیش از پیش تند و ‏خشن نسبت به مللِ اسلامی، همراه با نوعی نژادپرستی است، هزل و هجوِ هدایت فقط جنبۀ انتقاد از وضعِ مخصوصِ ‏عده‌ای سالوس و خرمردرند را دارد.‏
به‌هرحال، «بعثه» در دورانِ هدایت، عیان نشد و به‌صورتِ دست‌نوشته باقی ماند. گویا بعد از خودکشی او، کسانی چند نسخۀ ‏ماشین‌شده از روی دست‌نوشته‌ای که من در تهران نزد هدایت دیده بودم تهیه کردند، ولی هرگز به چاپِ آن اقدامی ننمودند.‏

برگردیم به سرگذشتِ نسخه‌ای که هدایت به من سپرد.‏
ترجمۀ فرانسوی «بوفِ کور» که نتیجۀ کارِ رُژه لِسکو بود، در سالِ 1953، یعنی دو سال بعد از خودکشی هدایت، ‏به‌وسیلۀ نشریاتِ ژُزه کورتی ‏Jose Corti‏ انتشار یافت. منتقدانِ سرشناس و نویسندگانِ نامداری چون آندره برتون ‏Andre ‎Breton‏ (معروف به قطب سورئالیست‌های فرانسه) کتاب را شاهکار و از شاهکارهای ادبی قرنِ بیستم خواندند ـ این ‏شهرت باعث شد که ایرانی‌های باسواد نیز به این کتاب توجه کنند و طومارها در تفسیر و تعبیرِ آن بنویسند.‏
لِسکو فقط از دوستانِ قدیمی هدایت نبود. او دوستدارِ هدایت بود و همین ما را به یکدیگر نزدیک می‌کرد. روزی که به ‏او اطلاع دادم صادق هدایت یک نسخۀ خطی عجیب را نزد من گذاشته است، بی‌درنگ توصیه کرد آن را چاپ کنم، اما ‏من به دو علت با او موافق نبودم: اولاً هدایت این نسخه را فقط به من «سپرده» بود و زمان اجازه نداده بود بگوید با آن ‏چه کنم؛ ثانیاً انتشارِ این نوشته بسا موجب می‌شد که دولتِ ایران از چاپ و انتشارِ دیگر آثارِ هدایت جلوگیری کند. لِسکو ‏دو دلیلِ مرا به‌جا ندانست و نسخه را برای پیدا کردنِ یک ناشر، چند روزی از من به امانت گرفت. ‏
در واقع، حق با لِسکو بود. زیرا اگر هدایت مایل به چاپ «بعثه» نبود، همان‌طور که آخرین آثارِ خطی‌اش را در ‏حضورِ من پاره کرده و از بین برده بود، می‌توانست این دفترچه را هم از من پس بگیرد و نابود کند.‏
اما اقداماتِ لِسکو بی‌نتیجه ماند. گذشته از این‌که هیچ ناشرِ فرانسوی مایل به چاپِ یک نوشتۀ فارسی نبود، در سال‌های ‏دهۀ پنجاه میلادی، تنها چاپخانه‌ای که حُروفِ عربی داشت چاپخانۀ دولتی فرانسه بود که حروف‌چین‌های عرب آن نه ‏خطِ نستعلیق را می‌خواندند و نه به زبانِ فارسی آشنایی داشتند.‏
لِسکو پیشنهاد کرد که متنِ نوشته را تایپ کنم و خود او آن را تکثیر نماید و برای داشتنِ اجازۀ نشر (طبقِ قوانینِ آن ‏روزهای فرانسه)، به آدرین مزون نوو (‏Adrien Maisonneuve‏) که ناشرِ رسمی «افسانۀ آفرینش» شناخته شده بود، ‏رجوع کند.‏
بنابراین، متنِ «بعثه» را با ماشین‌تحریرِ اِریکایی که به دست آورده بودم، تایپ کردم و لِسکو آن را در صد نسخه ‏پُلی‌کپی کرد و کارهای صحافی و جلد آن را به‌عهدۀ مزون نوو گذارد.‏
لِسکو که عضوِ وزارتِ خارجۀ فرانسه بود، دوباره به مأموریت رفت و چند سال بعد که به پاریس بازگشت، خبر داد ‏که پلی‌کپی‌ها در موقعِ اسباب‌کشی و تغییرِ محلِ کتابفروشی مِزون نوو، مفقود شده‌اند.‏

بی‌شک توجه دارید که نگهداری چنین سپردۀ گران‌بها چه احساس مسئولیتی برمی‌انگیزد. بیش از حدود چهل سال از ‏مرگِ هدایت گذشته بود و من همچنان دست‌نوشتۀ او را در حدود توانایی‌ام حفظ کرده بودم. تا این‌که محمد جعفر محجوب ‏توصیه کرد نسخۀ «بعثه» را به کتابخانۀ ملی پاریس اعطاء کنم. من زیاد موافق نبودم. این نوشته فارسی است و هدایت ‏بزرگ‌ترین نویسندۀ معاصرِ ایران محسوب می‌شود و حق آن است که دست‌نوشتۀ او به ایران برگردد. با وصفِ این، به ‏قسمتِ کتاب‌های خطی کتابخانۀ پاریس رجوع کردم و آن در موقعی بود که پسرِ شهید نورایی نامه‌های هدایت به دکتر ‏شهید نورایی را به این کتابخانه هدیه نموده بود. در قرارِ ملاقاتی که با رئیس بخش کتاب‌های خطی فارسی داشتم، از او ‏قول گرفتم چنانچه کتابخانۀ ملی ایران در آینده حفظِ این دست‌نوشته را تضمین نماید، آن را به تهران عودت بدهند. و ‏قرار بر این شد که طی مراسمی، این کتاب در بخش مربوطه جای گیرد. کارت‌های دعوت تهیه شد و روز برگزاری ‏مراسم نیز تأیید گردید. اما چندی پیش از این تاریخ خبر دادند که واگذاری نسخۀ خطی به بعدها موکول شده است. علّت ‏را پرسیدم. رئیس بخش به‌طورِ سربسته به من گفت که یک شیرِپاکِ‌خوردۀ ایرانی سنگی انداخته و موضوعِ مراسم و ‏واگذاری نسخۀ خطی منتفی شده است.‏
با این‌همه، اندیشۀ انتشارِ این نوشته همچنان سرم را مشغول می‌داشت و راهی را که پیدا کردم این بود که آن را به‌زبانِ ‏فرانسوی ترجمه کنم. با این‌که چندین داستان و حتی «ترانه‌های خیام» را به فرانسوی ترجمه کرده بودم، ترجمۀ «بعثه» و ‏‏«علویه خانم» به نظرم بسیار دشوار آمد و مجبور شدم از چند دوستِ فرانسوی باسواد کمک بخواهم. و عاقبت، در سالِ ‏‏1997، «بعثه الاسلامیه» و «پدرانِ آدم» و «علویه خانم» در یک جلد، به‌وسیلۀ ژُزه کورتی، انتشار یافت. اما برخلافِ ‏انتظار، این کتاب تیراژِ زیادی نیافت. به‌گمانم ـ شاید هم که اشتباه می‌کنم ـ انتقاد از ملایانِ دروغین و مسلمانان به‌قدری ‏در غربستان زیاد است و بیش و کم همۀ ایشان را تروریست قلمداد می‌کنند که هزل و انتقاد یک ایرانی که قصد توهین و ‏تحقیرِ ملتِ خود را ندارد، بی‌نمک جِلوه می‌کند.‏

حدود بیست و پنج سال پیش که ماشین‌های فتوکپی به بازار آمده و کارِ تکثیر را آسان نموده بود، به‌اصرارِ دوستان، ‏‏«بعثه» را در صد نسخه تکثیر کردم و آقای ناصر زراعتی به‌تازگی یکی از آن‌ها را به دست آورده و قصد دارد آن را ‏به‌طورِ کامل و طبقِ نسخۀ خطی، چاپ کند. اما برایم عجیب بود که از بنده اجازۀ چاپِ این نوشته را خواسته‌اند.‏
عجیب، چون به‌تجربه دیده‌ام که اغلب پژوهشگران، مترجمان و فیلم‌سازانِ ایرانی برای نقل از متن و اقتباس نوشتۀ ‏دیگران اخذ اجازه و حفظِ حقوقِ نویسنده را لازم نمی‌دانند؛ مخصوصاً در مورد این کتاب که من هیچ حق و حقوقی جز ‏نگهداری نسخۀ خطی آن ندارم. بنابراین، فقط آرزو دارم که این بار، چاپ و نشرِ «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» ‏با موفقیت روبرو شود و در این زمان که چشم و گوش‌ها بیشتر از 60 سال پیش باز شده است، گذشته از شرحِ احوالِ ‏چهار کلاه‌بردارِ نابکار، شباهتی با واقعیتِ بین‌المللی امروز هم ببینند: آیا جلسه‌ای که در سامره برای پول گرفتن از ‏عده‌ای هالو تشکیل شده بود، شبیهِ کنفرانس‌هایی نیست که در شرم‌الشیخ و کویت و بحرین و ریاض (پایتختِ عربستانِ ‏سعودی) ترتیب داده می‌شود تا پولِ حاصل از فروش نفت دوباره به خزانه‌های کشورهای غربی برگردد و خساراتِ ‏بانک‌های ورشکسته‌شان را جبران کند؟