... هدایت باز از گنجۀ هزاربیشه یک آلبومِ مخصوصِ عکس قرمزرنگ درآورد. آن را باز کرد و صفحۀ اولش را نشانم داد. تذهیبی داشت بهشکلِ پشتِجلدهای کتابهای چاپِ سنگی، بهسَبکِ رویجلد چاپِ اولِ «حاجی آقا»…
انتشار چاپ جدید کتاب صادق هدایت
البعثه الاسلامیه الی البلاد…
با همکاری و همیاری انتشارات آرش استکهلم و خانه ی هنر و ادبیات گوتنبرگ، کتاب “البعثته الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه” صادق هدایت روانه ی بازار کتاب شد. این کتاب که از روی نسخه ی دست نویس نویسنده به چاپ رسیده است، یکی از بهترین نمونه های طنز هدایت است و مقدمه ای خواندنی از م. ف فرزانه را همراه دارد. بهمن فرزانه که در جوانی از نزدیکان صادق هدایت بوده است، در سال 1373خاطراتش از این دوستی را در کتابی با عنوان آشنایی با صداق هدایت به چاپ رسانید تا یکی از موثرترین کتابها در زمینه ی شناساندن هدایت به عنوان یک شهروند به فهرست کتابهای فارسی افزوده شود.
مقدمه ی ناشران و م.ف فرزانه بر چاپ جدید “البعثته الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه” برای آشنایی بهتر با اثر پیش روی شماست…
یادداشتِ ناشران
پس از چاپِ جدید «توپ مرواری» از روی نسخۀ دستنویس نویسنده همراه با مقدمه و توضیحاتِ استاد دکتر محمد جعفر محجوب، تصمیم گرفتیم دیگر اثرِ مشهورِ صادق هدایت («البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه») را نیز از روی آخرین نسخۀ دستنویس او چاپ کنیم.
«البعثه…» تا کنون، در داخل و خارج از ایران، بارها به شکلهای گوناگون، عجولانه و پُرغلط انتشار یافته است. یک بار نیز (از روی نسخهای ماشینشده) همراه با «قضیۀ زَمهریر و دوزخ» چاپ شده است. یادداشتِ زیر در آغاز این چاپ آمده است:
بهگفتۀ استاد مجتبی مینوی، این اثر را صادق هدایت در سالهای1312 ـ 1313 نوشته است و نخست در نظر داشت که «البعثه» را با نامِ مستعارِ راستگووسکی: (راستگو = صادق) چاپ کند، که نشد. در آغاز هر بخش، در نسخۀ ماشینی، طرحی گویا دیده میشود که خود صادق هدایت کشیده بوده است.
اینکه در آغاز «البعثه» نوشته شده است: «سه فقره کاغذ از وقایعنگارِ مجلۀ المنجلاب که همراهِ این کاروان بوده و گزارش روزانۀ آن را مینوشته به دست آمد که عیناً از عربی ترجمه میشود»، سخنی است که بهملاحظهای آوردنش را بایسته دیده است و همین روش را در جایی از «قضیۀ توپ مرواری» بهکار برده است. بهکار بردنِ این شیوه از سویی دیگر، گواه بر این معنی است که هدایت میخواسته است که این اثر (و نیز «توپ مرواری») در هنگامِ زنده بودنش چاپ شود، همچنانکه «افسانۀ آفرینش» در زمانِ خود او چاپ شد و میدانیم که این نمایشنامه از جهاتی چند، با «البعثه» و «توپ مرواری» در خورِ سنجش است.
متنِ حاضر از روی نسخۀ ماشینشدۀ متعلق به استاد مینوی و نسخهای دیگر متعلق به یکی از یارانِ دیرین هدایت چاپ شده است.
هنگامِ مشورت با آقای دکتر ناصر پاکدامن که در زمینۀ «هدایت شناسی» کارهای ارزندهای ارائه دادهاند، از ایشان شنیدیم که آقای م.ف. فرزانه چند سال پیش متنِ دستنوشتۀ «البعثه…» به خطِ صادق هدایت را در صد نسخه تکثیر کردهاند. آقای دکتر پاکدامن پس از تشویق ما برای انتشارِ بیغلط و پاکیزۀ این نوشته، لطف کردند و فتوکپی نسخهای را که در اختیار داشتند (نسخۀ شمارۀ 79) برایمان فرستادند. یادداشتِ یک صفحهای «ناشر»، در آغاز دستنوشته، چنین است:
دفتری را که در دست دارید عکس نسخهای است به خطِ صادق هدایت.
ولیکن اگر هدایت «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» را در فهرستِ آثارِ خود ذکر نمیکرد انتساب این اثر به شخصِ او، بهصِرفِ این مدرک، مُسَلَم نمیبود. زیرا برخلافِ عادتِ معمولش این نوشته صریحاً به امضای او نیست و از نامِ مستعارِ الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی استفاده کرده است.
حال آنکه با وجود دشواریها و مخاطراتِ بسیار، چه در غربت (تکثیرِ نسخۀ «بوفِ کور» بهوسیلۀ پلیکپی در بمبئی ـ هند در سالِ 1937 و یا چاپِ «افسانۀ آفرینش» بههمّتِ دکتر شهید نورایی در پاریس به سالِ 1946) و چه در وطن، این نویسندۀ بزرگِ ایرانی هرگز اسم پنهان نمیداشته و همیشه مسئولیتِ عواقب نوشتههای خود را بهجان میپذیرفته است.
پس شاید بهکار بردنِ اسمِ مستعار علاوهبر اینکه بر جنبۀ هزلِ نوشته میافزوده، بهعلتِ اینکه سرگذشتِ «کاروانِ اسلام» هرگز به دستِ چاپ نرسیده بوده موضوعِ امضای نویسنده مطرح نشده بوده است. نیز میتوان حدس زد که وجود این نسخه در فرانسه احتمالاً بهمنظورِ چاپ کردنش بهوسیلۀ ناشرِ «افسانۀ آفرینش» [Adrien-Maisonneuve-Paris] میبوده است. آیا هدایت در سفرِ آخرِ خود به پاریس در آخرِ سالِ 1950 قصد چاپ و انتشارِ «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» را میداشته است؟ جواب این سئوالِ جاودانه در حد احتمالات باقی خواهد ماند و چون بههرحال بعد از نیم قرن هنوز روایتِ «الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی» لطافت و مزاحِ خود را حفظ نموده و در صحّت و واقعیتِ معنای آن نمیتوان تردید کرد، دیگر جای آن نیست که این شاهکارِ کمحجم صادق هدایت از نظرِ دوستدارانش پنهان بماند.
سرگذشتِ دستنوشتۀ
اَلبعثَه الاِسلامیه اِلی البلاد الاَفرَنجیه
م.ف. فرزانه
آشنایی من با این داستان که در دورانِ حیاتِ صادق هدایت هرگز چاپ نشد، کاملاً اتفاقی بود.
بعدازظهرِ یک روز تابستان (شاید در سالِ 1948) که برای تصحیحِ ترجمۀ «دوزخِ» ژان پُل سارتر به منزلِ هدایت رفته بودم، دکتر شهید نورایی سرزده به دیدارِ او آمد و مدتی به گفتوگو نشستند و من خاموش. در ضمنِ صحبتِ ایشان متوجه شدم که شهید نورایی «افسانۀ آفرینش» را بههزینۀ خود در پاریس چاپ کرده است و قصد دارد که «البعثه الاسلامیه» را نیز بههمین ترتیب طبع نماید.
« ـ البعثه الاسلامیه را دادم جلد کردند، ولی صحّاف اوراقش را وارونه گذاشته بود؛ طبقِ عادتِ خودشان، کتاب از دستِ چپ باز میشد. مجبور شدم بدهم یک دورِ دیگر صحافیاش را بههم بزنند تا ترتیب صفحات از دستِ راست باشد.
بعد از رفتنِ دکتر شهید نورایی، از هدایت پرسیدم:
ـ منظورِ دکتر شهید نورایی از «بعثه الاسلامیه» همان «البعثه الاسلامیه الی البلاد افرنجیه» است که تو لیستِ کتابهایتان هست؟ کجا گیر میآید؟
ـ هیچجا. اگر انتظار داری یک نسخه بهت بدهم، خواب دیدی، خیر باشد. اصلاً چاپ نشده…
ـ پس خطیاش را برای دکتر شهید نورایی فرستادهاید؟
ـ میخواست از جانگذشتگی و فداکاری بکند و مثلِ «افسانۀ آفرینش» همانجا در پاریس چاپ کند. ولی چنانکه شنیدی به اِشکال برخورده… اگر هم چاپ بشود، اول کلۀ مرا ختنه میکنند، بعد هم او را از نان خوردن میاندازند.
ـ چرا؟… چیز وحشتناکیست؟
ـ از وحشتناک هم وحشتناکتر…
نگاهش را به من دوخت، لبخند زد و بعد از لحظهای:
ـ میخواهی نشانت بدهم؟…
ـ کور از خدا چه میخواهد؟
ـ دو چشمِ بینا.
هدایت باز از گنجۀ هزاربیشه یک آلبومِ مخصوصِ عکس قرمزرنگ درآورد. آن را باز کرد و صفحۀ اولش را نشانم داد. تذهیبی داشت بهشکلِ پشتِجلدهای کتابهای چاپِ سنگی، بهسَبکِ رویجلد چاپِ اولِ «حاجی آقا». در بالای آن صفحه، یک لولههنگ، یک جُفت نعلین، یک عمامه ترسیم شده و عنوانِ «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» بهخطِ نَسخ نوشته شده بود.
ـ این نسخۀ خودم است.
ـ خوب، بدهید من ببرم ماشین بکنم تا کارِ چاپخانۀ پاریس آسان بشود.
ـ میفرمایید گوشت را دستِ گربه بدهم؟ بچه گیر آوردهای؟ این معلومات را نباید چشمِ نامَحرم ببیند.
ـ پس بدهید همینجا بخوانم.
ـ اخلاقت فاسد میشود.
ـ پس بدهید اقلاً ورق بزنم…
ـ رونمایش را بده…
دست کردم جیبم که یک سکه دربیاورم. هدایت مسخرهام کرد:
ـ وای، چه گدا!… بیا، دلم سوخت، خودم برایت چند صفحهاش را میخوانم.
کارِ خود ما که عبارت از تصحیحِ ترجمههایم بود، فراموش شد. غروب شد و هدایت تمام “ البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه ” را برایم خوانده بود.“
هدایت اواخرِ سالِ 1950، به پاریس آمد و برای گرفتنِ ویزا، چند بار به طبیب روانی مراجعه کرد.
« ـ… بله، کارِ ما به اینجا کشیده. کم ناخوشیم، باید خودمان را هم به ناخوشی بزنیم!
بعد از این معاینۀ طبّی مصلحتی بود که هدایت به هامبورگ مسافرت کرد. ولی پیش از حرکت، بهمناسبت ـ یا بهبهانۀ ـ اینکه نمیخواهد بارِ زیاد با خودش حمل کند، چند کتابی را که در اتاقش داشت، پیش من به امانت گذاشت: کتاب Psychopatia sexnalis، کتابی را که ژان شولمبرژه به او هدیه کرده بود و… نسخۀ خطی «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» که چند سال پیش به کسی که میخواست آن را چاپ کند به امانت دادم. در بارۀ این کتاب خطی گفت:
ـ شهید نورایی ناخوشتر از آن است که بتواند این معلومات را چاپ کند. این نسخه کامل است. بعضی از جاهایش را هم دوباره تصحیح کردهام. فعلاً پیش تو امانت باشد تا بعد بهت بگویم که چهکارش بکنی…“
دفترچهای را که هدایت به من داد، جلد مقوایی کُلُفت و نقش مرمری مایل به بنفش و صورتی دارد. صفحاتِ آن بهقطعِ کاغذهای شاگردمدرسهها و خطدار است و بالای آنها، جای سه سوراخ دیده میشود که در نظمِ صفحات برای دستهبندی لازم میبوده است. خطِ هدایت، مانند خطِ نستعلیقِ او در دستنوشتۀ «بوفِ کور»، درشت و خواناست و آنچه را به لاتین نوشته، بهروشنی خطِ یک باسواد فرنگی است.
مجموعِ این سرگذشت فقط 28 صفحه است که در پایان، تاریخِ دوازدهمِ اکتبرِ 1930 را دارد. غالب پژوهشگران تاریخِ این نوشته را اکتبرِ 1930 دانستهاند. اما هرآینه در نظر بگیریم که صادق هدایت یک ماه قبل از این تاریخ، یعنی در سپتامبرِ 1930، به تهران بازگشته است، تاریخِ نوشتنِ این اثر با تاریخِ پایانِ گزارش مُخبرِ المنجلاب ارتباطی ندارد.
از آن گذشته، بررسی اِستتیک و سَبک و انشای «البعثه الاسلامیه…» حاکی از آن است که هدایت این سرگذشت را پس از چندی اقامت در تهران نوشته است. تا آنجا که میتوان حدس زد «بعثه» قبل از سفر به هند و پس از شناسایی عمیقتر از رفتار و کردارِ ایرانیها به وجود آمده باشد.
نخستین پرسشی که نباید بیپاسخ بماند، این است که علّتِ نوشتنِ چنین هجونامه چه بوده است؟
هدایت، برخلافِ بیشترِ دانشجویانِ اعزامی به اروپا، بیمدرکِ تحصیلاتِ عالی به تهران بازمیگردد و برخلافِ ایشان، توشهاش آشنایی دقیق و عمیق با فکر و تمدنِ اروپایی است. هدایت آنچه را تجدد بتوان نامید، برای ایران، ایرانی که دوست دارد و خوشبختی او را میخواهد، لازم میداند. زندگی خانوادگی او زیاد از رَوش زندگی اروپاییان دور نبوده، اما هنگامی که به ایران برمیگردد و حالا مردی شده است که باید نانِ خود را دربیاورد و با مردمِ معمولی ایران در تماس واقع میشود، میبیند که میهنِ باستانی او دیگر وجود ندارد و مردمانش در یک عالمِ عقبماندۀ قرونِ وسطایی زندگی میکنند. اما عشقِ او وی را به کار برمیانگیزد؛ کاری که باید آن را «مردمشناسی» نامید. هدایت با یک روش علمی، به جمعآوری فولکلورِ ایران میپردازد و در پس آنها، بسی خرافات میبیند. واکنش او روحش را به جوش و خروش میآوَرَد و آن را بهصورتِ داستانِ «علویه خانم»، قضیۀ «وَغوَغصاحاب» و سفرنامۀ «اصفهان نصفِ جهان» عرضه میدارد. خوانندگانِ این نوشتهها عوام نیستند. او میخواهد با باسوادانِ ایران طرف بشود و چون با حریفی که با منطقِ ارسطویی به میدان بیاید روبرو نمیشود، مثلِ یک وُلترِ ایرانی، به سراغِ روحانیونِ دروغین میرود؛ چرا که این محافظهکاران را مسئول پست ماندنِ جامعۀ ایرانی میداند، و حاصلِ اینکار «بعثه الاسلامیه…» میشود که سرگذشتِ چند دزد و دغل است که با لباس مبدلِ روحانیت، جیببُری میکنند و حتی از اینکه قمارباز و دلالِ محبّت بشوند، باک ندارند.
شک نیست که چنین نوشتهای هرگز، چه در گذشته و چه در حالِ حاضر، برای مردمِ تنگنظر، قابلِ تحمل نیست و چه بسا از روی نابخردی، به قیمتِ جانِ نویسندهاش تمام بشود. اما همان اندازه که امروزه، انتقادهای بیش از پیش تند و خشن نسبت به مللِ اسلامی، همراه با نوعی نژادپرستی است، هزل و هجوِ هدایت فقط جنبۀ انتقاد از وضعِ مخصوصِ عدهای سالوس و خرمردرند را دارد.
بههرحال، «بعثه» در دورانِ هدایت، عیان نشد و بهصورتِ دستنوشته باقی ماند. گویا بعد از خودکشی او، کسانی چند نسخۀ ماشینشده از روی دستنوشتهای که من در تهران نزد هدایت دیده بودم تهیه کردند، ولی هرگز به چاپِ آن اقدامی ننمودند.
برگردیم به سرگذشتِ نسخهای که هدایت به من سپرد.
ترجمۀ فرانسوی «بوفِ کور» که نتیجۀ کارِ رُژه لِسکو بود، در سالِ 1953، یعنی دو سال بعد از خودکشی هدایت، بهوسیلۀ نشریاتِ ژُزه کورتی Jose Corti انتشار یافت. منتقدانِ سرشناس و نویسندگانِ نامداری چون آندره برتون Andre Breton (معروف به قطب سورئالیستهای فرانسه) کتاب را شاهکار و از شاهکارهای ادبی قرنِ بیستم خواندند ـ این شهرت باعث شد که ایرانیهای باسواد نیز به این کتاب توجه کنند و طومارها در تفسیر و تعبیرِ آن بنویسند.
لِسکو فقط از دوستانِ قدیمی هدایت نبود. او دوستدارِ هدایت بود و همین ما را به یکدیگر نزدیک میکرد. روزی که به او اطلاع دادم صادق هدایت یک نسخۀ خطی عجیب را نزد من گذاشته است، بیدرنگ توصیه کرد آن را چاپ کنم، اما من به دو علت با او موافق نبودم: اولاً هدایت این نسخه را فقط به من «سپرده» بود و زمان اجازه نداده بود بگوید با آن چه کنم؛ ثانیاً انتشارِ این نوشته بسا موجب میشد که دولتِ ایران از چاپ و انتشارِ دیگر آثارِ هدایت جلوگیری کند. لِسکو دو دلیلِ مرا بهجا ندانست و نسخه را برای پیدا کردنِ یک ناشر، چند روزی از من به امانت گرفت.
در واقع، حق با لِسکو بود. زیرا اگر هدایت مایل به چاپ «بعثه» نبود، همانطور که آخرین آثارِ خطیاش را در حضورِ من پاره کرده و از بین برده بود، میتوانست این دفترچه را هم از من پس بگیرد و نابود کند.
اما اقداماتِ لِسکو بینتیجه ماند. گذشته از اینکه هیچ ناشرِ فرانسوی مایل به چاپِ یک نوشتۀ فارسی نبود، در سالهای دهۀ پنجاه میلادی، تنها چاپخانهای که حُروفِ عربی داشت چاپخانۀ دولتی فرانسه بود که حروفچینهای عرب آن نه خطِ نستعلیق را میخواندند و نه به زبانِ فارسی آشنایی داشتند.
لِسکو پیشنهاد کرد که متنِ نوشته را تایپ کنم و خود او آن را تکثیر نماید و برای داشتنِ اجازۀ نشر (طبقِ قوانینِ آن روزهای فرانسه)، به آدرین مزون نوو (Adrien Maisonneuve) که ناشرِ رسمی «افسانۀ آفرینش» شناخته شده بود، رجوع کند.
بنابراین، متنِ «بعثه» را با ماشینتحریرِ اِریکایی که به دست آورده بودم، تایپ کردم و لِسکو آن را در صد نسخه پُلیکپی کرد و کارهای صحافی و جلد آن را بهعهدۀ مزون نوو گذارد.
لِسکو که عضوِ وزارتِ خارجۀ فرانسه بود، دوباره به مأموریت رفت و چند سال بعد که به پاریس بازگشت، خبر داد که پلیکپیها در موقعِ اسبابکشی و تغییرِ محلِ کتابفروشی مِزون نوو، مفقود شدهاند.
بیشک توجه دارید که نگهداری چنین سپردۀ گرانبها چه احساس مسئولیتی برمیانگیزد. بیش از حدود چهل سال از مرگِ هدایت گذشته بود و من همچنان دستنوشتۀ او را در حدود تواناییام حفظ کرده بودم. تا اینکه محمد جعفر محجوب توصیه کرد نسخۀ «بعثه» را به کتابخانۀ ملی پاریس اعطاء کنم. من زیاد موافق نبودم. این نوشته فارسی است و هدایت بزرگترین نویسندۀ معاصرِ ایران محسوب میشود و حق آن است که دستنوشتۀ او به ایران برگردد. با وصفِ این، به قسمتِ کتابهای خطی کتابخانۀ پاریس رجوع کردم و آن در موقعی بود که پسرِ شهید نورایی نامههای هدایت به دکتر شهید نورایی را به این کتابخانه هدیه نموده بود. در قرارِ ملاقاتی که با رئیس بخش کتابهای خطی فارسی داشتم، از او قول گرفتم چنانچه کتابخانۀ ملی ایران در آینده حفظِ این دستنوشته را تضمین نماید، آن را به تهران عودت بدهند. و قرار بر این شد که طی مراسمی، این کتاب در بخش مربوطه جای گیرد. کارتهای دعوت تهیه شد و روز برگزاری مراسم نیز تأیید گردید. اما چندی پیش از این تاریخ خبر دادند که واگذاری نسخۀ خطی به بعدها موکول شده است. علّت را پرسیدم. رئیس بخش بهطورِ سربسته به من گفت که یک شیرِپاکِخوردۀ ایرانی سنگی انداخته و موضوعِ مراسم و واگذاری نسخۀ خطی منتفی شده است.
با اینهمه، اندیشۀ انتشارِ این نوشته همچنان سرم را مشغول میداشت و راهی را که پیدا کردم این بود که آن را بهزبانِ فرانسوی ترجمه کنم. با اینکه چندین داستان و حتی «ترانههای خیام» را به فرانسوی ترجمه کرده بودم، ترجمۀ «بعثه» و «علویه خانم» به نظرم بسیار دشوار آمد و مجبور شدم از چند دوستِ فرانسوی باسواد کمک بخواهم. و عاقبت، در سالِ 1997، «بعثه الاسلامیه» و «پدرانِ آدم» و «علویه خانم» در یک جلد، بهوسیلۀ ژُزه کورتی، انتشار یافت. اما برخلافِ انتظار، این کتاب تیراژِ زیادی نیافت. بهگمانم ـ شاید هم که اشتباه میکنم ـ انتقاد از ملایانِ دروغین و مسلمانان بهقدری در غربستان زیاد است و بیش و کم همۀ ایشان را تروریست قلمداد میکنند که هزل و انتقاد یک ایرانی که قصد توهین و تحقیرِ ملتِ خود را ندارد، بینمک جِلوه میکند.
حدود بیست و پنج سال پیش که ماشینهای فتوکپی به بازار آمده و کارِ تکثیر را آسان نموده بود، بهاصرارِ دوستان، «بعثه» را در صد نسخه تکثیر کردم و آقای ناصر زراعتی بهتازگی یکی از آنها را به دست آورده و قصد دارد آن را بهطورِ کامل و طبقِ نسخۀ خطی، چاپ کند. اما برایم عجیب بود که از بنده اجازۀ چاپِ این نوشته را خواستهاند.
عجیب، چون بهتجربه دیدهام که اغلب پژوهشگران، مترجمان و فیلمسازانِ ایرانی برای نقل از متن و اقتباس نوشتۀ دیگران اخذ اجازه و حفظِ حقوقِ نویسنده را لازم نمیدانند؛ مخصوصاً در مورد این کتاب که من هیچ حق و حقوقی جز نگهداری نسخۀ خطی آن ندارم. بنابراین، فقط آرزو دارم که این بار، چاپ و نشرِ «البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» با موفقیت روبرو شود و در این زمان که چشم و گوشها بیشتر از 60 سال پیش باز شده است، گذشته از شرحِ احوالِ چهار کلاهبردارِ نابکار، شباهتی با واقعیتِ بینالمللی امروز هم ببینند: آیا جلسهای که در سامره برای پول گرفتن از عدهای هالو تشکیل شده بود، شبیهِ کنفرانسهایی نیست که در شرمالشیخ و کویت و بحرین و ریاض (پایتختِ عربستانِ سعودی) ترتیب داده میشود تا پولِ حاصل از فروش نفت دوباره به خزانههای کشورهای غربی برگردد و خساراتِ بانکهای ورشکستهشان را جبران کند؟