سرور کسمائی – نویسنده ایرانی مقیم فرانسه پیشگفتار ی بر چاپ فرانسه کتاب “رفتن، ماندن، بازگشتن” نوشته شاهرخ مسکوب نوشته است. این مقدمه که بویزه برای خواننده فرانسوی بسیار روشنگر است ، پنجره ای برای خواننده کتاب که توسط انتشارات معتبر” آکت سود” منتشر و هفته پیش در این صفحات منتشر شده است ، می گشاید.
سرور کسمائی علیرغم مشغله زیاد ترجمه فارسی پیشگفتار خود را که توسط علی جواهری انجام شده ، ویرا ستاری کرد و در اختیار” روز” گذاشت.
در جست وجوی حقیقت
سرور کسمائی
با شاهرخ مسکوب در پاریس آشنا شدم، در جریان یک شب ادبی. کتاب هایش را سالها پیش از آن خوانده بودم و از طریق نوشته های او با شاهکارهای بزرگ ادبیات کلاسیک ایران، به ویژه شاهنامه فردوسی، آشنا شده بودم. درنظر من، او بزرگ ترین کارشناس در زمینه ادبیات حماسی ایران، اسطوره شناسی قبل از اسلام و اندیشه زرتشت بود. بعدها با توجه به پروژه ادبی او، متوجه شدم که تا چه حد او را دست کم گرفته بودم. خودش واژه عام جستارنویس را در مورد خود به کار می برد و همیشه این موضوع را با لبخند شیطنت آمیزی تکرار می کرد که کارشناس هیچ چیز و هیچ کس جز شاید خودش نیست. مضمون سخنان او را مدت ها بعد دریافتم.
پس از آن شب ادبی و در طول چند سالی که مرگ، پیش از آن که چون صاعقه بر سرش فرود آید، به او فرصت زیستن داده بود، دوستی ارزشمندی بین ما ریشه گرفت؛ رفاقتی به قول او « پرسه زن» یا «گردشگر». چرا که ساعت های طولانی در خیابان ها، گردشگاه ها، پارک ها و موزه های پاریس پرسه می زدیم و البته در درحقیقت در شاهکارهای کلاسیک [شاهنامه فردوسی، اوستای زرتشت، دیوان حافظ …]، آثار مدرن [مرد بدون خاصیت، مرگ ویرجیل، بازی تیله های شیشه ای، …]، تاریخ باستان و معاصر ایران [انقلاب مشروطه 1906، کودتای 1953، انقلاب 1979] …] و البته نوشته های او [در کوی دوست، سوگ سیاوش، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار…] گردش می کردیم. علیرغم تنوع و پراکندگی موضوعاتی که به آنها می پرداختیم، گفتگوهای ما تقریباً همیشه به گردآوری آنها در یک مجموعه هماهنگ ختم می شد؛ گویی هر یک از مصاحبت های ما عناصر پازل از هم پاشیده ای بودند که به تدریج گردهم می آمدند.
پس از مدت کوتاهی، در جریان همین سلسله گفتگوها، ضرورت بازخوانی آثار مسکوب را به شیوه ای دیگر احساس کردم. آثاری که تحت شکل جستار، هر کدام تلاش آزادی بود در پرداخت به موضوعات منتخبی، چون دیوان حافظ،، منشأ و معنای عقل در اندیشه ناصر خسرو، نقش زبان در حفظ هویت ملی، مرگ و رستاخیز در افسانه سیاوش، یا در این سالهای آخر، مفهوم زمان نزد فردوسی… اولین برداشتم از بازخوانی آثار او یافت یک پراکندگی خاص در موضوعاتش بود؛ یک پراکندگی سنجیده و هماهنگ شده که پیوندی پنهانی با اساس و محتوا داشت و به طریقی، تمامی نوشته های او را به هم مرتبط می ساخت. شاید بتوان این پیوند پنهان را “جستجوی حقیقت” نامید، ولی نه یک حقیقت انتزاعی که یک حقیقت عینی؛ حقیقتی که در کانون خود تنها یک گرانی گاه دارد: شاهرخ مسکوب. مسکوب در میان تمامی آثار بزرگ ادبیات جهان به دنبال حقیقت خود می گشت. او درخصوص ادیپ، این «دانای گنهکار»، می نویسد: “مردی که می خواهد بداند کیست و نمی خواهد چیزی باشد جز آنچه هست.” بین این آثار بزرگ و خود او می توان یک رفت و آمد بی وقفه را احساس کرد. درجستارش در باره حافظ،در درکوی دوست، او ناگهان از خود و شرایط دوگانه اش، به عنوان نویسنده و کارمند دولت، سخن می گوید؛ درست به مانند کافکا: «برای منی که هر روز از دالانهای تلاش معاش می گذرم و پشت میزی بازنشسته رسوب می کنم، با کاری که بیهودگی و بیزاری است بسر می برم و در کلاف دامهای روزمره دست و پا می زنم، زیستن عمر خود را جویدن و دور ریختن است.» یا زمانی که در نزد شاعر غزل سرا به موضوع دوستی می پردازد، ناگهان از مادرش می گوید: “اینک صدای دوست از ته ریشه های کهن، از درون سینه پهن زمین می آید، از راههای دور از قله های بلند ودشتهای باز می گذرد و مثل تپش پنهان قلب ستاره به من می رسد…” او در وصف زمانه سیاوش، اولین شهید ادبیات اسطوره ای ایران، از واژه “من” استفاده می کند، گویی در حال وصف دوران خودش است: “و مائیم و این شب بیداد و این تاریکی نامهربان که روشنی دلم را فرا گرفت در خورشید روز من و در مراد من راه یافت… از ترس، آب تلخ سرچشمه های دروغ را می نوشم و خاموشی درژرفنای دور جان جانم خزیده است. در این زمانه که اهریمن در هر کس و هر چیز راهی دارد جماعتی، گویی به ظلم سرشته در هم ریخته ایم… گویی چیزی در خواب مرده است: این وجدان بیمار منی که دزدانه می خزم و نواله ام را پنهان نشخوار می کنم. زشت است دنیایی که انسان مرا از من می رباید و مرا به ضد او وا می دارد، نفسم را در سکوت بر می آورد و روحم را از زندان جسم فراتر نمی گذارد. ریشه های رگ هایم خسته است. آیا روح من رستگار خواهد شد! خوشا به حال قصه پردازان این خیال های خوش باور! آخر اساطیر ایران خوش بین است و در دل این تاریکی آب حیات است.”
مسکوب با صحبت از ادیپ، سیاوش، حافظ،، فردوسی و دیگران، قبل از هر چیز از خودش سخن می گوید. با کاوش خستگی ناپذیر در این آثار بزرگ و شخصیت های آنها، او دایره ای رسم می کند که بین خود او و این آثار مدام در گردش است؛ گویی با پرداختن به هر موضوع تازه، تلاشی نو را آغاز می کند: رسیدن به “خود” هر بار با حرکت از یک نقطه جدید. با پرسه زدن و رفتن از یک گوشه ادبیات، فرهنگ و تاریخ ایران به گوشه دیگر، با معنی بخشیدن به پراکندگی این فلک پرستاره، با غالب شدن بر این از هم گسیختگی، راهی را به سوی خود ترسیم کردن. ولی نقشه این راه فلکی چیست؟ چگونه می بایست درآسمان آن سیر و سیاحت کرد؟ به چه شیوه ای دنیای خود را سامان داد؟ آیا مسکوب از خواننده خود انتظار ندارد که در برابر آثار او از شیوه کار خود او بهره گیرد؟
او در مقدمه کتاب “در کوی دوست”، این شیوه را شرح می دهد: “اگر تمامی دیوان حافظ را چون کلی واحد و تمام، چون باغی خودسامان و فلکی خودپایدار بنگریم، آنگاه غزلها باغچه ها و صورت های فلکی این آسمان خواهد بود. اگر غزل ها را همچون اندام های تنی زنده بدانیم، دیگر این باغچه ها و صورت ها، بیهوده و گسیخته، چون دانه های رشته ای پاره نیستند، با یکدیگر پیوندی و در نتیجه در خود معنائی دارند. جستجوی این پیوندها شاید راهی به ساخت فکری دیوان، به نقشه “باغ” و نقش “فلک” بنماید واندیشیدن به تاروپودی که بنیاد زیرین غزلها را بهم می پیوندد، شاید سرنخی از حرکت خیال شاعر به دست دهد… اگر بخواهیم از باغچه ها و صورتها به طرح اندیشه ای راه یابیم و یا از راه دیوان اندیشه ای را طرح اندازیم و صورت پذیر کنیم تا دریافته شود، ناچار گردش و تماشا خود باید سامانی و نقشه ای داشته باشد و الا تماشاگر در پرسه پریشان و رفتار بیهوده خود گم می شود.”
من هم برای اینکه راه خود را در پرسه در آثار مسکوب گم نکنم، تصمیم گرفتم که طبق رهنمودهای خودش عمل کنم، شیوه او را به کار ببندم و به هر یک از جستار هایش به سان پاره ای از یک کل بنگرم. اما درمیان این کل منسجم، سه اثر خیلی زود جلب توجه می کند که نه می شود نام جستار بر آنها گذاشت و نه وصف شاعر یا شخصیت اساطیری را درشان جستجو کرد. در این نوشته ها که هر سه از زبان اول شخص مفرد نوشته شده و بیشتر به داستان های تخیلی شباهت پیدا کرده، نویسنده، راوی و شخصیت اصلی همه یک نفرند: شاهرح مسکوب. با این حال، این آثار سه گانه در کنار یکدیگر حامل یک پراکندگی مضاعف اند، یکی در قالب زمان و دیگری در قالب مکان. اولین اثر به نام “مسافرنامه” در سال 1984 در نیویورک به چاپ رسیده [با نام مستعار ش.البرزی]؛ دومین نوشته به نام “گفت و گو در باغ” در سال 1992 در تهران منتشر شده و سومی به نام “سفر در خواب” در سال 1998 در پاریس به بازار آمده. با این حال، یک انسجام قابل لمس این سه اثر را به یکدیگر پیوند می زند، گویی فصل های یک کتاب یا بخش های یک تریلوژی اند، ولی تریلوژیی که به طور ناخودآگاه پراکنده و حتی یکی از آنها تحت یک نام مستعار مستتر شده؛ تریلوژیی که بین ابتدا و انتهایش 15 سال گذاشته. ابتدا و انتهایی که هر دو شرح “سفر” است. اولی یک سفر واقعی است که سرگردانی یک تبعیدی در قالب مکان و زمان، سرگردان بین گذشته و حال، بین خاطرات و واقعیت را به تصویر می کشد. دومی، یک سفر رؤیایی است، بازگشت به سرزمین کودکی، یک بازگشت خیالی. و بین این دو، یک اقامت کوتاه در باغ و گفت و گو. این تریلوژی به یک نوع سیروسلوک معنوی می ماند که از خواننده انتظار دارد همانقدر برای کشف رمز از خود زبردستی به خرج بدهد که نویسنده آن از خود هنر برای نوشتن .
ولی این نمای سه گانه از کجا ظاهر شده؟ به گمان من، علت بازسازی فرم تراژدی را بی آنکه در نزد مسکوب آگاهانه بوده باشد، باید در گام های اولیه او در ادبیات جستجو کرد. آغاز فعالیت ادبی او که اکنون نیم قرن از آن می گذرد، درواقع با ترجمه بود. او که به دنبال کودتای 28 مرداد و موج دستگیری های آن به زندان افتاده بود، در آن روزهای پس از آزادی به تراژدی های بزرگ یونان روی آورد و چند تایی از آنها را ترجمه کرد؛ “آنتیگون”، “پرومته در زنجیر” و در نهایت “ادیپ شهریار” و “ادیپ در کلنوس”. این آثار بزرگ ذهن مسکوب جوان را سخت تحت تأثیر قرار دادند و نگاه او را چنان پروراندند که سه مقوله بشر، خدا و جهان برای همیشه در مرکز تفکر و اندیشه او جای گرفت، به طوری که رد پای آن در آثار آتی اش نیز به خوبی نمایان است. جدا از محتوا، شکل این تراژدی هاست که تأثیر غیرقابل انکاری بر مسکوب گذاشته. قدیمی ترین متن ترجمه شده توسط او، “آنتیگونه” نوشته سوفوکل، همراه با “ادیپوس شهریار” و “ادیپوس در کلونس” یک تریلوژی کامل را تشکیل می دهند که در آن سرنوشت تراژیک خاندان لابداسیدها [خاندان شاهی شهر تابای] به تفصیل نقل شده است. این آثار که به طور جداگانه ترجمه و چاپ شده بود، 17 سال پس از آن توسط مسکوب گردآوری و تحت عنوان “افسانه های تابای” نوشته سوفوکلس به چاپ رسید.
اما ترجمه بعدی او، کتاب “پرومته در زنجیر” اثر اشیل ، در عوض تنها بخش باقی مانده از یک تریلوژی است که دو بخش دیگرش به نامهای “پرومته آزاد شده” و “پرومته آتش افروز” گم شده و به روزگار ما نرسیده است . طرح سه گانه این آثار، چه ناپدید، چه گمشده، چه پراکنده و از هم گسیخته در طول زمان، یا گردآوری شده پس از گذشت سالیان، بعدها الگوی اصلی روایت در نزد مسکوب شد.
با این وصف، در میان آثار یونان باستان، اثری که سه دهه بعد در اعماق ضمیر ناخودآگاه او بیدار گشت، اودیسه هومر بود. این شعر حماسی که گشت و گذارهای اولیس را دور از کاشانه و بازگشت مخاطره آمیزش را نقل می کند، برای مسکوب الگویی شد تا تریلوژی خود را خلق نماید. تریلوژیی که او در سه برهه زمانی نوشت، در حالی که تبعید و آوارگی چنگ به سرنوشت خودش هم انداخته بود … تریلوژیی که امروز گرانی گاه کل اثر او را تشکیل می دهد.
چند ماه پس از آن شب ادبی، در یکی از گردش هایمان موضوع بحث به اودیسه رسید و من با کم رویی پیشنهادی درخصوص تکوین سه داستان او و لزوم گردآوری آنها در یک مجلد ارائه دادم. او به عنوان پاسخ تنها سر را به علامت تأئید تکان داد و چند متر دورتر، گویی پیش از آن عمیقاً در این باب فکر کرده بود، کتاب را اینچنین نامگذاری کرد: “رفتن، ماندن، بازگشتن”.
رفتن، ماندن، بازگشتن: سه واژه برای یک تریلوژی جدید. در بخش اول، “رفتن”، راوی سپیده دمان به مقصد لندن از منزل خارج می شود، ولی در حقیقت به واسطه خاطرات خود در جاده های دنیا پرسه می زند. منزل خود را ترک می کند تا جهان یک تبعیدی ایرانی را که از مام وطن رانده و به جاده آوارگی افتاده، توصیف کند. در بخش دوم، “ماندن”، راوی وارد کارگاه نقاشی دوستش می شود و با او که سالهاست تنها باغ می کشد، باغی که در تخیل او سوخته است، باب گفت و گو را باز می کند. نقاشی، فلسفه، شعر، همانند باغ بی بدیلی که مسکوب می تواند در آن مأوا یابد. و در نهایت در قسمت سوم، “بازگشتن”، راوی به شهر کودکی خود، اصفهان، بازمی گردد تا رفیق گمشده و روسپی ای را که کم و بیش می شناخته، پیدا کند. درست به مانند تلماک، فرزند اولیس، این سفر را تنها می تواند در خواب و در رؤیا به تحقق برساند؛ تمثیل مرگ.
تریلوژی مسکوب به ترتیب از سه بخش زیر تشکیل شده است: شرح آوارگی یک ایرانی در جاده های واقعی اروپا، شرح تبعیدش در سرزمین هنر، و شرح بازگشتش به اصل در رؤیا و تخیل! در یک کلام، یک اودیسه مدرن که شخصیت اصلی آن کسی نیست جز خود شاهرخ مسکوب، یعنی یک ایرانی امروزی با کوله باری پر از سرنوشتی تراژیک، بیان هنرمندانه، نگاه فلسفی و عقاید سبز آباء و اجدادی اش در مورد باغ. به بیان دیگر یک اولیس مدرن که در کشتی خود انبوهی از شخصیت هایی را به همراه دارد که آنها نیز با سرنوشت های تباه شده، با رؤیاهای گمشده و زمان فنا شده راهی این راه پر خطر شده اند، تبعیدی های بی فردایی که تنها سرزمین امیدشان همان “نا کجا” یا “ اقلیم هشتم” مورد علاقه اهل تصوف است.
شاهرخ مسکوب در تاریخ 12 آوریل 2005 در بیمارستان کوشن پاریس به دلیل ابتلای ناگهانی به سرطان خون چشم از جهان فرو بست. با مرگ او اودیسه اش نیز خاتمه یافت. پیکرش چند روز بعد به ایران منتقل شد تا در سرزمینی آرام گیرد که گوهر جانش با خاک آن یکی بود. در زمان خداحافظی با پیکرش در سردخانه بیمارستان، بسیار آرام و بی دغدغه در تابوت خود آرمیده بود، آماده برای تحقق بخشیدن به “بازگشت”ی که در “سفر در خواب” نقل کرده بود: “اینک مرگ، خشمگین، بی شرم و شتاب زده، در راه های کور می دود. سخت می آید و آسان شکار می کند… به مرغی می مانم که در ته آسمان ناگهان بالهایش بریزد و در میان ستارگان، آویخته به تاریکی حیران بماند.”
زمانی که آمبولانس به حرکت درآمد و به آهستگی در شیب خیابان راه افتاد، قبل از اینکه به پیچ برسد و برای همیشه در افق ناپدید شود، ناگهان به این مسأله پی بردم که این تریلوژی نه تنها تمثیل زندگی اوست، بلکه استعاره ای از مرگ او نیز هست. مرگی که او آخرین گفت و گو با آن را چنین بازگو می کند:
– “… به کجا (مرا می بری)؟
– همانجا که می خواستی، من که گفتم رفیق تو به سفر رفته است.
– مگر به پایان رودرفته باشد، وگرنه…
– رود پایان ندارد، رفته است به “نا کجا”، در کرانه!
– تو که گفته بودی او را دیده ای، چشم به راه دیدارمن است.
– آری، اما دیگر نیست. آب را که می بینی چه آسان می آید و چه زود می گذرد و تو را به خانه خواب می برد!”