آوازهای ممنوع

نویسنده

» مانلی/ ۱۲ شعر ایرانی

انتخاب: ویدا فرهودی

خواب

خسرو باقرپور

سارم اسیر بیابان،
سروم کنار دار
آواز هایم آوای ممنوعند
بی پروا، اما
می دود بر فراز تپه ی سبزی،
کودکی ام با بادبادکی سپید در دست،
در انتهای سرخ ترین پنج خطِ حامل
بغضم میان سینه و
چشمم به انتظار
داغ و غرق عرق بیدار می شوم
اما…
هنوز
کودکی ام سرخوش و بی پروا،
صدایش می آید:
آواز هایم را به کُردی سوت می زند.

 

ایران من

 

محمد جلالی چیمه (م. سحر)

 

 

ایرانِ من که خسته و زارم ترا
آخرچگونه دوست ندارم ترا؟
با من چه می‌کنی که به خونِ جگر
زینگونه بی‌شکیب و قرارم ترا
چون ماهواره‌ای که به گِرد زمین
گردان بوَد، به گِرد مدارم ترا
زان سان که دشمنان ترا دشمنم
از یاورانِ مُشفقِ یارم ترا
با آنکه از کنار تو‌ام بر کران
گویی که روز و شب به کنارم ترا
تا دررسد سعادتِ دیدار تو
رؤیانورد لحظه شمارم ترا
چون بلبلی که جانب گُل می‌پرد
با یاد گل به گشت و گذارم ترا
تا سردهم سرود سرافرازیت
شعر و سرود و شور و شرارم ترا
چون آتشی که شعلۀ رنگین دهد
رنگین چو دانه‌های انارم ترا
آن شاخۀ شکستۀ باغم ولی
چون می‌وۀ رسیده به بارم ترا
با آنکه ره به خِطّۀ دیگر بَرَد
شادم که سرنشینِ قطارم ترا
دشمن اگر به سلسله بندد مرا
باکم نه زانکه سلسله دارم ترا
بذر کویر و طعمۀ طوفان شود
گر دانه‌ها به خاک نکارم ترا
تا خطّ و رسم و نقش و نگارِ منی
بر لوحِ جان، به نقش و نگارم ترا
تا دست من به دامن مِهرت رسد
هرگز زمِهر، دست ندارم ترا
با سال‌های سرد زمستانی‌ام
چشم انتظارِ فصلِ بهارم ترا
روزی که سربلندی‌ات از رَه رسد
بر خاک ِ راه، آینه دارم ترا!

 

انتخواب

افسانه خاکپور

سیاست دلمرده
آرمانهای قلم خورده
ارواح قسم خورده
مورخین پژمرده
ملت کلک خورده
از صندوق صدقه
به صندوق رأی
رأ ی برای فرو رفتن به خواب
خوش خواب، خوش بخواب
سراسیمه برو به پای انتخواب
رای بده بعدا بخواب
کجاست انتهای خواب
آی آی
رای بقاپ از آدم خواب
از مرده، از مریض افسرده
مهر بزن به سجل متوفی
که طوفانی ش برده
دستبرد
دست درازی به کی برد
دست زدن با ساطور
چرخیدن با پا ترول
پول پترول
گلوله ها گل انداخته
سرخ برسفیدی پنبه
انتخواب ات
مبارزی مفلوک
ره گم کرده در این خرابات
ر أی داده، نداده،
رأی پس گرفته، نگرفته
دست بند آهنین، دست در دستبند
پینه بسته پا از درماندگی راه ها
پینه بسته فکر
در بحبوحه انتخوابات…

 

با مرگ

اسماعیل خویی

 

 

ای مرگ! داری کم کَمَک زی خود فرا می خوانی ام:
تا نقطه ی پایان نهی بر سطرِ بی سامانی ام.
تو چیستی ؟ آه ، ای یقین! ای ناگزیرِ ناگزین،
کز فهمِ تو در مانَد این اندیشه ی انسانی ام!
از دور و از نزدیک ، هر گه در تو می بندم نظر،
گرداب ها سرگیجه و آیینه ها حیرانی ام:
یا موجکی آواره در دریایی از گُم گشتگی ،
یا گرد بادی چرخ زن در دشتِ سرگردانی ام۰
زان پس که بُردی هومن ام ، دیدم صدای او من ام:
وین بینش شعر آفرین بخشید عمرِ ثانی ام۰
پنداشتم شعرِ تَرَم نوشانَد آب ِ زندگی:
کابوس تو بیدار کرد از خواب ِ این نادانی ام۰
گیرم که ناهیدی شدم ، یا نیز خورشیدی شدم:
در خود ، سیه چالانه ، تو نابود می گردانی ام۰
دم ها ، چو این دم ، کز پسر یاد آیدم ، خونین جگر ،
برق ام که می ترکانی ام ، اَبرَم که می بارانی ام۰
هر درد را بشناختم ، با هر شکنجی ساختم:
باید شگفت آید تو را از این همه سگ جانی ام۰
گاهی صدای پای تو آید ، گهی آوای تو:
داری می آیی سوی من ، یا سوی خود می خوانی ام۰
آگاهی و ترس از عدم بر ماست در پیری ستم:
بیداد گر جان! خود مگر از این ستم برهانی ام۰
نا چیز گشتم برگ و بر ، ای تیز تر از هر تبر!
تک ضربه ای زن کارگر ، آنی تر از هر آنی ام۰
این جانِ رویا باف را می گیر و دار ــ انصاف را ــ
در خواب ِ بی کابوس خود آرامشی ارزانی ام۰

 

رویای خار

مهرانگیز رساپور

رطوبتِ زن

صحرا …

و خورشید آتش زا!

اما

زبانِ زن… مرطوب

می‌لیسد رویای خار را

شکوفه می‌شکفد در سرپنجه‌هایش!

می‌لیسد رویای خاک را

چشمه می‌زند!

می‌لیسد

رویای خشکِ خرد ترین برگ را

بر شاخه می‌پرد!

و زن ؟

گم می‌شود در جنگل!

 

زن بودن اگر جرم است… 

ویدا فرهودی

 

درتنگه خاموشی آزاد چنان بادم

آن سوی فراموشی صد حنجره فریادم

باورنکنی بشنو بی دغدغه و پروا

هر روزه پیامم را ، بر زنجره ها دادم

در حبس شدن پوچ است، اندیشه چو در کوچ است

می شورم و می بالم، دشنام به شیادم

دشنام چه گفتم من، با دشنه ای از گفتن

ویرانه کنم خفتن، افشاگر بیدادم

زن بودن اگر جرم است، من جرم شدم یکدست

ور خصم گلویم بست، از حرف نیفتادم

آواز شدم یک سر، تاشهر کند باور

چون واژه گشاید در،از هرچه غم آزادم

زایم غزلی نم نم، آن سوی تر از ماتم

شیرینی پیکارم، سرسختی فرهادم

در یاد تو می مانم،وَز عشق همی خوانم

بشنو سخن سرخم، شوریده چنان بادم

 

محمود فلکی

چه کسی شاعر را می‌دزدد؟

کسی می‌آید شاعر را می‌دزدد
کسی می‌آید شعر را می‌دزدد
می‌آیم تفاوت را بی‌تفاوت باشم
که کسی گلویم را می‌دزدد.
بالای دار
تن که به رقص می‌آید و شعر پراکنده می‌شود،
پتیاره‌ها به تماشای دار می‌شتابند.
گیج مانده‌ام که چه کسی دار را پُربار می کند:
آن‌که دار را پایدار می‌کند؟
یا آن‌که پای دار ایستاده تماشا می‌کند؟
یا هر سه؟
نفر سوم لابد خودم هستم
که وقتی داشتند درخت را گردن می‌زدند
به دار فکر نمی‌کردم.

سایه ها

رباب محب

نه!

تا بازی از دست نرفته

باید نخی ببندم

به هر انگشت.

و نپرسم چیست این سایه­ها

که من از خیابانِ تن می­چینم

این سایه­ها که من از کوچه­هایِ سر…

این سایه­ها که من از کوچه­باغ­هایِ دست…

و این دوبند انگشت

که انگشتری می­خواهد

یاقوتی.

نه!

تا بازی از دست نرفته

باید لب­خندی بزنم

به تلنگرِ هر باد

و یادم باشد

این آتش پنجره­ای­ست

با برگ­هایِ خورشیدی.

 

به زن

ژیلا مساعد

این سر توست

با دو زلف بلند بافته

این فرق سر توست

حنایی ست

زعفرانی ست

زخمی ست

بوی گل می دهد

سر تو میان خواب من چه می کند

سر تو که از ضربه ی دست مرد

هنوز دوران دارد

نصف شب است

صورتت را گم کرده ام

مادر منی

مادر مادر مادران منی

تو نشانم می دهی

من نگاه می کنم

پسری هفت ساله

در خوابم را می کوبد

با انگشتان پینه بسته ی هفتاد سالگان

و چشمان روشنش را گرو می گذارد

در برهوت خواب من

شما چه می کنید

هر شب؟

 

بهمنِ بیدادگر
رضا مقصدی

باز، تو باز آمدی!

ظلمتِ آن خاک ُو خشت!
باز، نمی‌خواهمت
بهمن ِ خونین‌سرشت!

با نفس سرد ِ تو
شاخه‌ی شادم شکست.
غم به سراپرده‌ام
خیمه زد وُ ریشه بست.

با من وُ نیلوفرم
حرف تو از برف بود.
با دلِ گلرنگِ من
گفتگو از برف بود.

کینه‌ی دیرینه‌ای!
سنگ ِ هر آیینه‌ای!

زندگی، از دست تو
اینهمه، فریادگر.
باز نمی‌خواهمت
بهمنِ بیدادگر

 

افسوس

مجید نفیسی

به تو رشگ می برم
ای آفریقای جنوبی!
فرزند تو پدری شد
دلیر و خردمند و مهربان
که چون از پشت میله های زندان
به میان مردم آمد
نخستین پیامش این بود
که “من پیامبر نیستم
و هر کس
خدای سرنوشت خویش است.”
افسوس
دستاربندی ناخدای من شد
که خود را جانشین خدا می خواند
و هزاران فرزند ایران را
به جوخه های تیرباران سپرد.
امروز “مَدیبا” را
در زادگاهش به خاک می سپاری
و من در تبعیدگاهم
با او بدرود می گویم.

 

زن…

پیرایه یغمایی

در تابوت روشن آیینه می نشیند

تصویر زن.

رد پای چابک سواری،

که با شتاب رانده است،

دیری است

بر شیار مورب گونه هایش پیداست.

آب با صدای یکنواخت

قلیا و کف را می شوید.

جوراب تا شده ی مردانه

در میان رخت های تور

زنانگی ساکن را

به غارت می برد.

در تابوت روشن آیینه

تصویر او،

با غربت چشم من

دیداری دوباره دارد.

زن سرشار از ویرانی است…