مانلی

سپیده جدیری
سپیده جدیری

متکثریم و می‌مانیم

بر خلاف نظر هواداران سینه‌چاک و گاه، حذف‌گرای مُدی نوشتاری که به اشتباه به «شعر ساده» تعبیر می‌شود و البته به درستی زیرمجموعه‌ی متون «قابل فهم برای مخاطب عام» قرار می‌گیرد، بسیاری از طرفدارانِ نظریه‌ی تکثرگرایی در شعر و ادبیات، بر این باورند که بار شعر امروز ایران را همچنان شاعران فرم‌گرا و به قولی، پیچیده‌سُرا به دوش می‌کشند؛ سرایندگانِ آنچه تحت تعریف «شعر زبان» (Language Poetry) قرار می‌گیرد، که جریانی‌ست شناخته‌شده در شعر و ادبیات جهان که خود زیرمجموعه‌های متکثری دارد و سابقه‌ای طولانی، که مشهورترین نمونه‌های فارسی‌اش را می‌توان در آثار حافظ، سعدی و از معاصران، احمد شاملو جست‌وجو کرد.

آنچه می‌خوانید دو نمونه‌ی نوشتاری متفاوت از این رویکرد شعری است، رویکردی که چه ناشران و طرفداران جریان ساده‌نویسی بپسندند و چه نپسندند، بخشی مهم و حذف‌ناشدنی از تاریخ ادبیات ایران است و خواهد ماند.

لیلا صادقی بیست و هشتم فروردین 1356 در تهران زاده شد. او تحصیلات متوسطه خود را در رشته‌ی ادبیات و علوم انسانی آغاز کرد و از سال 1374 در مقطع کارشناسی ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی (مدرسه‌ی عالی ترجمه) به تحصیل ادامه داد. بعد از چاپ کتاب اولش، «ضمیر چهارم شخص مفرد» (1379) و سپس مجموعه داستان «وقتم کن که بگذرم» (نشر نیلوفر، 1380)، «اگه اون لیلاست، پس من کی ام؟!» (نشر آوامسرا، 1381) و ترجمه آثار میم. استانلی بوبین (نشر آوامسرا، 1381)، به تحصیل در رشته‌ی مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه آزاد واحد شمال تهران روی آورد. در سال 1385 در رشته‌ی زبان‌شناسی همگانی در مقطع کارشناسی ارشد ادامه‌ی تحصیل داد و اثر چندرسانه‌ای «داستان‌هایی برعکس» و ترجمه‌ی کتاب جاناتان کالر به نام «در جستجوی نشانه‌ها»، از جمله آثار دیگر او هستند. همچنین بعد از سال‌ها مجموعه‌ی شعر-داستان “از غلط‌های نحوی معذورم” (نشر ثالث، 1390) را منتشر کرد که تلفیق دو جهان شعر و داستان است. کتاب‌های «بالاتر از سیاهی نقطه» (داستان بلند)، “کارکرد گفتمانی سکوت در داستان کوتاه معاصر ایرانی” (نظریه‌ی زبانشناسی ادبی) و‌ “استعاره و مجاز با رویکرد شناختی” (ترجمه‌ی لیلا صادقی، دکتر فرزان سجودی و تینا امراللهی) از او زیر چاپ است. در حوزه‌ی نقد ادبی نیز تا کنون آثار متعددی از او انتشار یافته که برخی در مجلات دانشگاهی یا غیردانشگاهی و برخی در همایش‌ها ارائه شده است.

امید شمس فعالیت ادبی خود را از سال 1378 و با مجله‌ی نافه آغاز کرد. درسال 1380 ترجمه‌ی شعر بلند زوزه از آلن گینزبرگ را در مجله‌ی زنده رود منتشر ساخت  و در طول دهه‌ی هشتاد با مجلاتی چون واسا، بیدار، پیام شمال، آذرنگ و روزنامه‌های همشهری، حیات نو، شرق و اعتماد ملی به عنوان مترجم و منتقد ادبی همکاری کرده است. از او یک مجموعه شعر با عنوان «آشفتگوی نها» منتشر شده است.

 

 

سه شعر از لیلا صادقی

1

چقدر از می‌روم می‌آیم

نیمی از لبخندم زیر پوستی می‌شود

و نیمی از چقدر بدم می‌آید

هیچ چیز سر جایش نیست

توی عکسم سرک می‌کشد یک تانک

قاب شکسته‌ام را برمی‌گردانم

از خم پاره‌هایی که با پاره‌هایم خمیده بر دارم

ولی نه از میدان جنگ می‌آیم و

نه چقدر از می‌روم بدم می‌آید

هیچ چیز سر جایش نیست

نه این توی عکس‌های آدم‌ها و تانک‌ها

و نه این حرف‌هایی که باید شنید از گوشی که در می‌برد

همین لبخندم که دم از جنگ می‌زند

از بیخ گوشم می‌برد پاره‌ای که خم

و جنگ یعنی همین که هیچ چیز سر جایش نیست

نه این آدم‌ها و تانک‌ها

و نه این لبخندها و چقدر از می‌آیم رفته‌ام

2

سرم رفت از دستم پایم من

با سرعت تیغ از گلوی یک فقره آدم

دست می‌زنم به هر چیز می‌رود

از دست برای هر کس که نمی‌رود از پا

نان که بماند بیات می شود مغزش

سیب که برسد اخراج می شود نسلش

برو برو به سرعت آرزوی یک افلیج

پشت بزن

پا بزن به هرچه نمی‌رود از پیش

بگو بریده باد دو دست ابولهب که نه دو دست تو

که اتراق می‌کنی توی سینه‌ام

همسایه می‌شوی با نفسم کشیدنم

از بلند نه بلندتر نه بلندترین آهی که می‌روی بالا

از زبانی که نیامده بند آمده

بندی که نفسم را آمده راه نیامده

می‌گیری دست خدا را

پایین

می‌کشی نفسم را جای من

برای هر کس که نمی‌رود از دست و پا

می‌گویم ببین ببین چطور شنا کرده‌ام یک عمر

نه ببخشید دست و پا زده‌ام زده‌ام زد‌ه‌ام

که بگویم دست از سرم بر دار و ندارم بگذار

سرم رفت از دستم از پایم

ببین چطور به وسعت یک بیابان که نمی‌فهمد آب

به اندازه دردی که از ریشه درخت می‌دود تا آه

ببین چطور بریده باد هر دو دست ابولهب که نه من

که دست می‌زنم برای سرعت تیغ از گلوی خودم

دست بزن برای هر کس که نمی‌رود

برای هرکس که فتح نمی‌شود

ختم نمی‌شود

به خودش

3

هیچ اعتراضی ندارد برنده جایزه بهترین عکس سال

به گله‌ای که چرا می کند روی گل‌های دیوار

چرا به رگ های خونی‌ات تجاوز می شود چرا؟

به تمامیت ارضی ات

با سرنگ هایی که هیچ اعتراضی ندارند به بهترین جای دنیا

وقتی که چشم ها می‌جنگند برای باز ماندن

به آن شکلی که دوست دارند

به آن شکلی که دارند

توی قشنگ‌ترین عکسی که سیاه و سفید یکی می‌شوند

عکسی از بهترین جای آن دنیا،

فقط همین یک جمله گوسفند را بگذار تمامش کنم

تا اطلاع ثانوی مزرعه است اینجا

من اعتراض دارم از دیواری که دل می‌کند  از من

لوله می شوم و لول

چرا به رگ های خونی‌ات تجاوز می شود چرا؟

چرا مزه علف ها فرق می‌کند امروز؟

بیا اعتصاب کنیم روی پریز برق

بگذار بپرد فیوز از این شاخه به آن شاخه

بگذار این جمله را بالاخره با گوسفندهایش

                                   روانه همین مزرعه کنیم

                                   تا اطلاع ثانوی طویله است اینجا

 

«ترانه‌ی پر» از امید شمس

1- فتحی خوانی

دوست دارم بخزم و حتماً از روی شانه و تو ای مرگ!

تو را به گلبرگی بدل می کنم افسوس

افسوس که آنوقت کسی تورا نخواهد دید!

می گفت پری ! صورتتو بگیربه سمت بگیر به سمت الست به سمت عزیزان !

میگفت روی بستری ازسورتمه روی بستری از صبح پیرازاحساس صبح پیر

صبح اقدس عظما

روی بستری ازدود سبز صمیمی می خفت

 صدا می زد و ما همه شاهد  و ما همه ما همه

همه دیگر کسی تو را نخواهد آنوقت مرگ!

ما ملتی هستیم عظیم می گوییم “ژاوی ! ژاوی ! نمی تونم نمی تونم از باغهای زعفرانیه کامرانیه و البته حوالی اختیاریه را بنده البته دوست دارم”

ژاوی ژاوی!

ژاوی ژاوی!

ژاوی!

وقتی که می گذاری ازلای تو زندگی کنم من هم همین طور زندگی می کنم من هم

راه بسپاربه من راه بسپار ای شهدینه از ضمیر ساعد الماست آهیخته

دریغا که همین حالا به گونه ی دیگرم  وگرنه آنرا زمانی ازروی پیرهنی

اما حالا فقط دوست دارم  بخزم

عصرها همیشه دستهای های قوی دارند بهتربه دام می افتند یک بار یکی دیدم  آن گوشه

آن

گوشه ی عجیب و وحشی و پاکدامن و دیوانه

گرفتمش انداختم توی  تَنگ

آن

تَنگ را ازتو ساختم مرگ!

مرگ!

وقتی که دوست دارم اینجا را به صورت زنبورهای گریخته   بینهایت  از

از  بعد بینهایت

یعنی تو مرگ!

خواب دیدم کسی از آب آمده اما کسی نبود

سوسنی بود

خفته در آفتاب ِ ماسه ای ِایمان

و این بود روزگارغم انگیز باد و چیزهای سبک مقوله های رها  آب های عمیق

و عصرها کافه و گهگاه صورت زیبا

برروی خاک مقدس بر روی صخره های سرسبزهند معظم فریاد می زد: اکه هی هالیوود ریدم به هیکلت!

و تهران را وقتی که عزم  سفر کرد صدا زد و بوسید و گفت: منتظرم نباش کثافت

هرجور بخواهم می خزم هرجوربخواهم و چیزی به نام مغز دائم  شکست می خورد ازمن

اما تو 

تو راه بسپار به من راه بسپار

هرجور که می خواهی بگویمت بسپار

هرجور که می خواهی بگویانی بسپار

هرجور

فقط

بگو

بسپار و نجات بده از را

 

2- کورال مرگ

آه ای پدرپیرآتشین ما که نام تو “سعد” است

دستهای آبی ترسناکت راه ها را بسته

جان های نحیف و آزاردیده ی ما را یکی یکی

از روی شاخه می چینی پدر!

ای پدر آتشین ما که نام تو سعد است

آه ازگلهای زرد و گلهای سرخ آدمیان

که من مرگ را شکوفه ی نارس تردید چیدم از آسمان حسرت  

که من آفتاب را نشاط آنی صدها هزار گوش ماهی حیران نشانه گرفتم از آفاق دور

پریان جنگل پریان ماه !

پریان خفته برهیچ اقلیم ِهیچ درخت ِمعابد ِهندو!

روییده اند زمان های شفاف و لرزان گذشته

آنجا کنار رودخانه ی آرماندو

آنجا که هر کسی عشقی داشته گمش کرده

که من آسمان را هنوزبه شکل خواهشی از بوی روز درعنفوان جوانی

که عشق را همیشه به هیات یک تیغ آب چکان درخیل اسبهای سعادت

پریان زمین پریان آب !

می درخشد تمام اندوه مردمم

آنجا کناردریای آرال

خوابهای مرا برده است باد

آرزوهای مرا شنیده زمستان

 نام من سواناست

دعا می کنم کار می کنم و می ترسم

رحم کن به دستهای تنهای ما

رحم کن به دهان های تنهای ما

رحم کن به عشق های تنهای ما پدر!

ای پدرپیرآتشین!

ما را ازبین ابرهای خیال انگیزمثل مورچگان فراری نگاه میکنی

هرلحظه ما را با چشمهای مرگبار خود احساس می کنی !

هر لحظه ما را فکر می کنی

هر لحظه ما را تنفس می کنی ای پدر!

ای پدرآتشین ما که نام تو “سعد” است!

یک روز شوم و دل انگیز

رستگاری ما را

برقله های رفیع جنازه ی خشکیده ات

 رقم بزن!