انقلاب، جان روایت
انقلاب چیزی مانند پرواز، مانند بال زدن بر فراز آسمان ها بود. و لذت نهفته در آرزوی آن، بیش از آن بود که به وصف آید. اما برای آن نسل امروز اندیشه بال گشودن و تن رها کردن از بلندی، با تصور برخورد استخوان با زمین ترساننده است و وهم انگیز.
بخش زیبائی از تبلیغات سیاحتی کشور نیوزلند، بانجی است. و آن ورزشی است که فرد را به طنابی حساب شده و به اندازه، محکم می بندند تا بتواند از بالای صخره یا نوک کوهی در هوا شیرجه بزند. چند هزارمتر پائین تر از او، رودی خروشان و یا دریاچه ای آرام است و یا دشتی گسترده. آن بندها که شخص را نگهبان می شود گرچه در نهایت نمی گذارد که پرواز کننده به زمین یا سطح آب برخورد کند، و پیش از رسیدن او را حفظ می کند اما ترس را چاره نمی شود. بانجی از دور و در خیال زیباست چنان که هر سال گروها گروه آدمیان به شوقش به نیوزلند می روند. به هوای رها شدن پرنده وار در هوا. اما در جائی خواندم که حدود هفتاد درصد از کسانی که این همه راه آمده و پول بلیت داده و نوبت را گذرانده اند وقتی که طناب به کمر و پای آن ها بسته می شود و می روند به لب سکو تا تن و جان را رها کنند، پشیمان می شوند. به چشم دیدم تازه آن ها که بر ترس پیروز می شوند و می روند تا انتها، یعنی شیرجه می زنند در هوا، به محض رها شدن چنان فریادی می کشند که صدایشان در دره می پیچد و تا فرسنگ ها شنیده می شود. این فریاد برای غلبه بر ترس است یعنی دیگر پشیمانی سودی ندارد، امکان بازگشت نیست.
انقلاب نیز چیزی از این دست بود. در دهه چهل شمسی و شصت میلادی لازم نبود که مردان سیاست و انقلابیون حرفه ای برای کشاندن مردم به میدان انقلاب کاری کارستان کنند، رساندن کتاب های آن چنانی و شرح ظلم ها و کشتارهای بزرگ، چندان لازم نبود. کافی بود آدمی در سرزمینی زاده شده باشد که دولتش از اقمار آمریکا و سرمایه داری به حساب آید، دیگر لوازم پرواز در هوا بود، با نفس فرومی رفت. زیباترین کت های مردانه همان ها بود که مانندش را مائو می پوشید و زیباترین ژست همان بود که چه گوارا گرفت، اگر اقتصاد می خواندی جنگ شکر در کوبا و بحران دلار، سلطه نفت، جهان سوم در بن بست بود و اگر اهل رمان بودی از سارتر و کامو تا فالکنر و سامرست موآم هر چه می خواندی جز ضدیت با تبعیض و سرمایه داری و تباهی آنان نبود و شیرین ترینشان بود. این نسل کتاب سرخ نخوانده حاضر بود مانند چینی ها آن را به دست بگیرد و تیغ جراحی را بی داروی بیهوشی پذیرا شود، کاپیتال مارکس نخوانده مطمئن بود که همه شرح پلیدی های دنیا را که در سرمایه داری جمع بود، آن مرد در آن کتاب گفته است. از هیروشیما عشق من، تا گوشه گیران آلتونا، از برویم گل نسترن بچینیم، تا مویه کن سرزمین من. همه خیال پرواز در دل ها می ریختند. خیال آن پرواز نه فقط در سر نسلی از ایرانی ها – که مشقی نیمه نوشته داشتند از انقلاب مشروطه، و بغضی در گلو داشتند از 28 مرداد – بلکه در سر تمامی جهان سومی ها بود، هر که شوری در سرداشت که کدام جوان ندارد، مدام در رویای آن پرواز بود. مگر نه که همه شاعران نامدار و نویسندگان بلندپایه همین می گفتند. نسلی در ویت نام نفرت از آمریکا می آموخت، همراه شن چوی کره ای می جنگید، کوه های سیراماسترا را هر شب خواب می دید، اوریانا فالاچی هم پیش از این که روزگار به نژادپرستی کریه مبدلش کند نغمه خوان همین ترانه ها بود.
دهه شصت و هفتاد میلادی دهه ای غریب بود. اگر آئینه ای بود که خیال های آن نسل را نشان دهد، میلیون ها تن را نشان می داد که همه بالی داشتند و در خیال پرواز منتظر بودند. این همه آتش به جانان، این همه آرمان خواهان، این همه خیال بافان، زاده و پرورده جهان دو قطبی بودند.
حالا می توان گفت چه گرم است زمینی که دو خورشید بر آن بتابد و چه مطلق زده است. جوانانی که در سرزمین هائی می زیستند که حکومتشان تابع قطب شرقی بود در آرزوی آن می خفتند که یک تانک روسی را آتش بزنند و گریبان یکی از اعضای ارتش سرخ بگیرند، و خود را از دروازه های آهنین عبور دهند، رو به غرب. جائی که در خیال آنان سرزمین های ازادی بود و همه چیز داشت از الویس پریسلی، سوفیالورن و آلن دلون. شلوار جین و سیگار وینسیتون، تا از دادگاه هائی با هیات منصفه و وکیل مدافع هائی مانند پری میسن. خانه هائی مانند پیتون پلیس.
جوانانی که در دامن حکومت های وابسته به غرب می زیستند در سرشان خیالی بود که هشت ماه بعد از انقلاب ایران در جریان گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا خود را نشان داد.
این همه آتش به جانان در برخی نقاط جهان در حسرت انقلاب ماندند، در بعضی جاها هم مانند ایران و فیلپین و نیکاراگوئه از بخت خود شاکر شدند که چنین موهبتی را ارزانی شان داشت، که انتقام بجویند. در پشت بام اعدام کنند، سرمایه داران را مصادره کنند، با اسلحه سوار بر موتورسیکلت در شهرها بگردند. و در هوای نظمی نو سرودهای انقلابی بخوانند. و اصلا لحظه ای فکر نکنند که فردا چه باید کرد.