مثل بانجی از دور زیبا

مسعود بهنود
مسعود بهنود

po_masoud_01.jpg

انقلاب، جان روایت

انقلاب چیزی مانند پرواز، مانند بال زدن بر فراز آسمان ها بود. و لذت نهفته در آرزوی آن، بیش از آن بود ‏که به وصف آید. اما برای آن نسل امروز اندیشه بال گشودن و تن رها کردن از بلندی، با تصور برخورد ‏استخوان با زمین ترساننده است و وهم انگیز.‏

بخش زیبائی از تبلیغات سیاحتی کشور نیوزلند، بانجی است. و آن ورزشی است که فرد را به طنابی حساب ‏شده و به اندازه، محکم می بندند تا بتواند از بالای صخره یا نوک کوهی در هوا شیرجه بزند. چند هزارمتر ‏پائین تر از او، رودی خروشان و یا دریاچه ای آرام است و یا دشتی گسترده. آن بندها که شخص را نگهبان ‏می شود گرچه در نهایت نمی گذارد که پرواز کننده به زمین یا سطح آب برخورد کند، و پیش از رسیدن او ‏را حفظ می کند اما ترس را چاره نمی شود. بانجی از دور و در خیال زیباست چنان که هر سال گروها گروه ‏آدمیان به شوقش به نیوزلند می روند. به هوای رها شدن پرنده وار در هوا. اما در جائی خواندم که حدود ‏هفتاد درصد از کسانی که این همه راه آمده و پول بلیت داده و نوبت را گذرانده اند وقتی که طناب به کمر و ‏پای آن ها بسته می شود و می روند به لب سکو تا تن و جان را رها کنند، پشیمان می شوند. به چشم دیدم تازه ‏آن ها که بر ترس پیروز می شوند و می روند تا انتها، یعنی شیرجه می زنند در هوا، به محض رها شدن چنان ‏فریادی می کشند که صدایشان در دره می پیچد و تا فرسنگ ها شنیده می شود. این فریاد برای غلبه بر ترس ‏است یعنی دیگر پشیمانی سودی ندارد، امکان بازگشت نیست.‏

انقلاب نیز چیزی از این دست بود. در دهه چهل شمسی و شصت میلادی لازم نبود که مردان سیاست و ‏انقلابیون حرفه ای برای کشاندن مردم به میدان انقلاب کاری کارستان کنند، رساندن کتاب های آن چنانی و ‏شرح ظلم ها و کشتارهای بزرگ، چندان لازم نبود. کافی بود آدمی در سرزمینی زاده شده باشد که دولتش از ‏اقمار آمریکا و سرمایه داری به حساب آید، دیگر لوازم پرواز در هوا بود، با نفس فرومی رفت. زیباترین کت ‏های مردانه همان ها بود که مانندش را مائو می پوشید و زیباترین ژست همان بود که چه گوارا گرفت، اگر ‏اقتصاد می خواندی جنگ شکر در کوبا و بحران دلار، سلطه نفت، جهان سوم در بن بست بود و اگر اهل ‏رمان بودی از سارتر و کامو تا فالکنر و سامرست موآم هر چه می خواندی جز ضدیت با تبعیض و سرمایه ‏داری و تباهی آنان نبود و شیرین ترینشان بود. این نسل کتاب سرخ نخوانده حاضر بود مانند چینی ها آن را به ‏دست بگیرد و تیغ جراحی را بی داروی بیهوشی پذیرا شود، کاپیتال مارکس نخوانده مطمئن بود که همه شرح ‏پلیدی های دنیا را که در سرمایه داری جمع بود، آن مرد در آن کتاب گفته است. از هیروشیما عشق من، تا ‏گوشه گیران آلتونا، از برویم گل نسترن بچینیم، تا مویه کن سرزمین من. همه خیال پرواز در دل ها می ‏ریختند. خیال آن پرواز نه فقط در سر نسلی از ایرانی ها – که مشقی نیمه نوشته داشتند از انقلاب مشروطه، و ‏بغضی در گلو داشتند از 28 مرداد – بلکه در سر تمامی جهان سومی ها بود، هر که شوری در سرداشت که ‏کدام جوان ندارد، مدام در رویای آن پرواز بود. مگر نه که همه شاعران نامدار و نویسندگان بلندپایه همین می ‏گفتند. نسلی در ویت نام نفرت از آمریکا می آموخت، همراه شن چوی کره ای می جنگید، کوه های ‏سیراماسترا را هر شب خواب می دید، اوریانا فالاچی هم پیش از این که روزگار به نژادپرستی کریه مبدلش ‏کند نغمه خوان همین ترانه ها بود. ‏

دهه شصت و هفتاد میلادی دهه ای غریب بود. اگر آئینه ای بود که خیال های آن نسل را نشان دهد، میلیون ‏ها تن را نشان می داد که همه بالی داشتند و در خیال پرواز منتظر بودند. این همه آتش به جانان، این همه ‏آرمان خواهان، این همه خیال بافان، زاده و پرورده جهان دو قطبی بودند.‏

حالا می توان گفت چه گرم است زمینی که دو خورشید بر آن بتابد و چه مطلق زده است. جوانانی که در ‏سرزمین هائی می زیستند که حکومتشان تابع قطب شرقی بود در آرزوی آن می خفتند که یک تانک روسی را ‏آتش بزنند و گریبان یکی از اعضای ارتش سرخ بگیرند، و خود را از دروازه های آهنین عبور دهند، رو به ‏غرب. جائی که در خیال آنان سرزمین های ازادی بود و همه چیز داشت از الویس پریسلی، سوفیالورن و ‏آلن دلون. شلوار جین و سیگار وینسیتون، تا از دادگاه هائی با هیات منصفه و وکیل مدافع هائی مانند پری ‏میسن. خانه هائی مانند پیتون پلیس. ‏

جوانانی که در دامن حکومت های وابسته به غرب می زیستند در سرشان خیالی بود که هشت ماه بعد از ‏انقلاب ایران در جریان گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا خود را نشان داد.‏

این همه آتش به جانان در برخی نقاط جهان در حسرت انقلاب ماندند، در بعضی جاها هم مانند ایران و فیلپین ‏و نیکاراگوئه از بخت خود شاکر شدند که چنین موهبتی را ارزانی شان داشت، که انتقام بجویند. در پشت بام ‏اعدام کنند، سرمایه داران را مصادره کنند، با اسلحه سوار بر موتورسیکلت در شهرها بگردند. و در هوای ‏نظمی نو سرودهای انقلابی بخوانند. و اصلا لحظه ای فکر نکنند که فردا چه باید کرد. ‏