معرفی رمان چیدنِ باد نوشته محمد قاسمزاده
روایتی از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی
رمان چیدنِ باد نوشتهی محمد قاسمزاده، نویسندهی اهل نهاوند، دوران پادشاهی چهار شاه آخر ایران را به داستان کشیده است. این رمان تاریخی، در دو جلد در فروردین امسال از جانب نشر قطره روانهی بازار شده است. چیدنِ باد نزدیک به سه سال در ادارهی سانسور معطل ماند و گویا نتوانسته است به صحت تمام و سلامت از ممیزی بگذرد. قاسمزاده دربارهی رماناش گفته است: من در این کتاب 750 صفحهای به مسئلهای پرداختهام که تقریباً سه، چهار نسل از ما ایرانیها با آن رو به رو بودهایم؛ از حیث تاریخی اتفاقات این رمان که شامل دو داستان موازی با هم است، از انقلاب مشروطه شروع می شود و تا انقلاب اسلامی ادامه دارد.در یکی از این داستان ها، قصه چهار شاه آخر ایران محمدعلی شاه، احمدشاه، رضا شاه و محمدرضا شاه روایت می شود البته با مد نظر قرار دادن این مسئله که برای اولین بار در تاریخ ایران، این شاهان از حکومت خلع و از کشور اخراج می شوند. در این داستان به منشا این اتفاق در این دوره از تاریخ ایران پرداخته می شود. داستان دوم این رمان، قصه خانوادهای است که با این شاهان مبارزه میکنند از پدربزرگ گرفته تا داماد و فرزند و نوه و غیره. در این میان هر یک از آنها به مسیری میرود برادر حرف برادر را قبول ندارد، یکی به گروههای چپ گرایش پیدا میکند، یکی به گروههای راست، یکی مذهبی میشود، یکی لائیک و از این قبیل طیفهای فکری. این نویسنده سپس گفت: من در این رمان سعی کردهام به این مسئله بپردازم که چرا ما با وجود اینکه چهار شاه را از حکومت خلع و حتی از مملکت اخراج کردهایم، همچنان خودمان با خودمان درگیریم… مسئلهای که قاسمزاده به آن اشاره میکند و شیرازهی رماناش را فراهم آورده است، مسئلهی استبداد در سلسلههای اخیر سلطنت در ایران و امتداد آن تا همین امروز خودمان است. نثر قاسمزاده در این رمان، طنطنهی زبان قجری را دارد و پیچیدهگوییها و عربیمآبی آن زبان را در خود ندارد. این مسئله رمان او را برای همهی مخاطبان خواندنی و گیرا کرده است.
رقص مرغ سقا ، بانوی بی هنگام ، خاطرات محرمانه خانوادگی ، توراکینا ، شهر هشتم ، رویای ناممکن لی جون ، رقص در تاریکی ، سیاوش و نوستراداموس به روایت کلثوم ننه از کتابهای منتشرشده از محمد قاسم زاده است.
فصل نخست رمان چیدنِ باد
اینجا تهران است، شهری که از آن بیزارم. در این شهر چیزی نمیبینم که به آن دل خوش کنم. تبریز را دوست دارم. اما اینجا شهری است که کارم در آن پیش میرود. در نبریز ولیعهد بودم. به تهران آمدم و شاه شدم. تلگراف زدند که تبریز را رها کنم و بیایم. شاهبابا مریض بود. تلگراف که رسید، فهمیدم حالش خراب است. بیدرنگ حرکت کردم و پیش از آنکه انتظار داشتند، رسیدم به تهران. پنهانی خیلی چیزها را گفته بودند. یا زود حرکت کن یا از همهچیز چشم بپوش. من هم مردی نیستم که از چیزی صرفنظر کنم. آمدم تهران تا صاحب همهچیز بشوم. با اقتدار هم آمدم، چراکه دوروبر دربار آدم بیکاره کم نبود. شاهبابا هم که عرضهی هیچکاری نداشت. تا آن روز هم همهچیز را از دست داده بود، با امضای آن فرمان دودمان به بادده. خودم را رساندم بالای سرش. قدرت حرف زدن نداشت. باید خوب دقت میکردم تا چند کلمهای از حرفهاش را بشوم. حرفهایی که زد، هیچکدام ارزشی نداشت. انگار دوست داشت حرفهایی را که سالهای سال در سینه نگه داشته بود، یکجا به زبان بیاورد. بعد اشاره کرد که بقیه برود بیرون. من ماندم و او. کمی صداش را بلند کرد. ولی هرچه گفت، مزخرف بود. بعد خندید و گفت اینها را فقط برای بدکارههای تبریز میگفتم. فقط به آنها میشد اعتماد کرد. بقیه عملهی دیگران بودند. به ظاهر در خدمت من بودند.
بعد دستور داد بقیه بیایند تو. آمدند و زود دوروبر بسترش جمع شدند. من خواستم کنار بروم که دستم را گرفت و نگه داشت. دوباره شروع کرد به گفتن هذیان. هرچند خیلیها میگفتند حرفهاش حکیمانه است. من دیگر گوش نمیدادم. فقط به قیافهی حاضران نگاه میکردم تا ببینم چه حالتی دارند. همه یک چشم به شاهبابا داشتند و یک چشم به من. فهمیدم آسان نمیشود رامشان کرد. باید خوب حساب همه کار را میکردم. بعد صدای شاهبابا عوض شد. دیگر درست نمیفهمیدم چه میگوید. صدا ضعیف و ضعیفتر شد. تا وقتی میخواست چانه بیندازد، حرفی زد که اصلاً نفهمیدم. عمو گفت میگوید مواظب باش. در خارزار بیدار میشوی.
من هم فکر میکنم همین حرف را زد. میخواستم جوابش را بدهم که دیدم هوش و گوش ندارد. رو به عمو کردم، گفتم من که در خارزار به دنیا آمدهام. اگر پدرم پادشاه فرنگ بود، حالا من هم میشدم پادشاه فرنگ، شاه رعیتهای عاقل و کارکن و دانا، نه شاه مشتی آدم نادان تنپرور. کافی است کسی یک تکه نان جلوشان بیندازد، آنوقت چه دمی تکان میدهند. حالا نه یک کس، که دولت انگیس نان جلوشان پرت میکند. این همه قیل و قال بیعلت نیست. من نمیخواهم مثل پدرم بیکاره باشم. آدمی هستم که میخواهم همان شاهی باشم که اسمش لرزه بیندازد به تن مردم، نه کسی که یک دسته جارو پشت لبش بگذارد و همه به ریش او بخندند. من پا جای پای جدم میگذارم، هرچند عاقبت کارم گلولهای باشد از تپانچهی بیگانگان.
کالسکهام رسید اول خیابان ناصریه و مردم را دیدم که جمع شده بودند جلو شمسالعماره و شاه جغدها را نگاه میکردند. مجلل گفت آمدهاند دیدن جغد بیچاره. من اول واهمه داشتم که اوباش مشروطهچی باشند، اما مجلل درست میگفت. بالا را نگاه میکردند و با انگشت شاه جغدها را نشان میدادند. هفتهی پیش از قصر گریخته بود. از وقتی به تهران آمده بودم، بالای عمارت حوضخانه لانه کرده بود و هر غروب میرفتم آلاچیق پشت عمارت کریمخانه و او میآمد روبهرو مینشست و دیدار هرروزه را تازه میکردیم. امین خلوت میگفت آمدن جغد شگون ندارد. این هم چرندی بود که من و مجلل به آن میخندیدیم. خودشان از صد جغد شومتر بودند. وقتی دیدند این حرفها به خورد من نمیرود و یک گوشم در است و آن یکی دروازه، به گوش زنها خواندند و آنها هم کشته و مردهی همین حرفها هستند. یک هفته پیش رفتم آلاچیق، اما شاه جغدها نیامد. آن روز و روزهای بعد هم خبری نشد. تا مجلل و یکی از نوکرها را فرستادم پشت بام حوضخانه و او خبر آورد که جغد رفته. رئیس نظمیه را خواستم و گفتم قزاقها را مأمور سرکوب مشروطهچیها کردهام. او باید مأمورهاش را بفرستد و تا دیر نشده و بلایی سر شاه جغدها نیامده، پیداش کنند و برش گردانند به کاخ. مأمورها تهران را از پا درکردند و سه روز بعد خبر آوردند جغد رفته پشت بام شمسالعماره و همانجا لانه کرده. به مجلل گفتم ببین این پرنده از آدمها قدرشناستر است. قهر هم که بکند، خانهی غریبه نمیرود. مثل بعضیها نیست که امروز ناهار تو را بخورند و فردا ظهر مهمان سفارت انگلیس باشند. تازه قورمهسبزی آنها چربتر هم نیست.
به نوکرها گفته بودم بالای عمارت حوضخانه لانهای برای شاه جغدها بسازند. سایهبانی بالای سرش باشد تا آفتاب روز چشمش را نزند. یک هفتهای که مزاجم کار نمیکرد، شاه جغدها بالای کاخ پرپر میزود و هوهوی او همهجا را برداشته بود. مزاجم هیچ خوب نبود. یا روی تخت افتاده بودم یا در مبال سر میکردم. کامرانمیرزا هم موی دماغم شده بود و میخواست اجازه بدهم تا بهرام جهود را بیاورد. میگفت طلسمنویسی است که دست شیطان را از پشت میبندد و جادوش میتواند بساط مشروطهچیها را برچیند و غائله را تمام کند. کارم به کجا کشیده بود و کی میخواست دم و دستگاه مرا نجات بدهد. آن روزها مردم شهر شده بودند دو دسته. یک دسته نوکرهای انگلیس بودند و بهانهشان هم مشروطه بود. دستهی دیگر هنوز هوای سلطنت را داشتند. آنطور که میگفتند بیشترشان هم زنهای پایتخت بودند. مجلل این خبرها را میآورد. زنها هر روز آش رشته و شلهزرد میپزند و نذر میکنند تا سلطنت من دوام بیاورد. روز اول که شنیدم، حیران کار خودم شدم. نشسته بودم زیر آلاچیق و زل زده بودم به شاه جغدها. مجلل هم ایستاده بود و نگاهم میکرد. لابد به خودش میگفت چرا این خبرها را به من میدهد؟ وقتی زدم زیر خنده، یخ او هم باز شد و خندید. گفتم باز هم بارک الله به غیرت این لچکبهسرها. اما هوای سلطنت مرا اینهایی دارند که توسریخور خانهاند، کسانی که باید هوای خودشان را داشته باشند و از پس این کار برنمیآیند. مجلل گفت هر شب و روز کاسههای نذری دستشان میگیرند و به در خانهها میبرند. از خدا میخواهند مشروطه را وربیندازد. زنها خانه نشستهاند و و نوکرهای انگلیس نمیتوانند به گوششان وسوسه بخوانند، این است که هوای مرا دارند. لااقل سفارتخانهی انگلیس هنوز نتوانسته تا خانهها نفوذ کند.
کامرانمیرزا هم شب و روز ورد گرفته بود تا رضا بدهم به آمدن بهرام جهود. میگفتم جادوی این جهود چارهی کار من نیست. گلوله و سرنیزه کارساز است. اول باید این نوکرهای دودوزهباز را با تیپا بیندازم تو خیابان و بعد قزاقها را بفرستم و همه را از سورخ موششان بیاورند بیرون. اگر میخواهد کارم به سامان برسد، میانجی نشود که این امیربهادر پفیوز و آدمهایی مثل او دوباره پاشان به دربار باز بشود. کار دودمان ما را آدمهایی عین این جلنبر خراب کرد. این آدم دم گرم ندارد. فقط فسفس میکند. دیگران مشروطه را بریدند و دوختند و این یکی فقط ایستاد و نگاه کرد. به جای مقابله، آنقدر زیر گوش شاهبابا خواند تا همهچیز به باد رفت. جلو رو طوری خم میشود که دماغ کوفتیاش به زمین میخورد و قنبلش هم میشد مثل توپ شرانپل. اما تا رو میگردانی، جفنگ و لیچار از دهن بوگندوش میریزد بیرون. پشت سر شاهبابا میگفت شاه یک دسته جارو به جای سبیل گذاشته پشت لبش. حالا که من سبیلم را کوتاه میکنم و هیچکس آبخورش را ندیده، میگوید شکم شاه شده طبل افراسیاب. اگر شکمم را کوچک کنم، از قد و بالام ایراد میگیرد. آن را که دیگر نمیتوانم کاری کنم. دهن آدمهایی مثل امیربهادر را باید با سرب بست. نمیخواستم حرف کامرانمیرزا را زمین بیندازم. هم عموم بود و هم پدر زنم. پشت گوش میانداختم و جواب نمیدادم. خودش هم بایستی پی میبرد که گوشم بدهکار حرفش نیست، اما از اینکه حرف دلم را رک و راست نمیزدم، شیر میشد و روز تا شب حرف بهرام را میکشید وسط. تا وقتی مزاجم کار نکرد و بیحوصله شدم. لقمانالملک حکیم را آوردند و مسهل تجویز کرد. از آن ساعت چند دقیقهای روی تخت میافتادم و نیمساعتی هم باید بوی گند مبال را تحمل میکردم. کامرانمیرزا که آمد، نگذاشتم حرفی بزند. حوصلهاش را نداشتم. گفتم هرکاری دلش میخواهد بکند. بهرام جهود یا هر پدرسوختهای را میخواهد بیارود. به خواستهاش رسیده بود. دیگر حال مرا نپرسید و رفت و دو تا نوکر را فرستاد دنبال طلسمنویس جهود و نیمساعته او را آوردند. در حیاط نشسته بودم و او ایستاد مقابلم. مرد ریزهمیزهای بود و صورت باریکهای داشت، با چشمهای کورمکوری و موهای جوگندمی که کلاه پاپاخی مندرسی سرش گذاشته بود. مُفش افتاده بود رو لبش و عین نوکرها نگاه میکرد. ظاهراً ترسیده بود که شاه میخواهد چه بلایی سرش بیاورد. اما حالا داشت ترسش یواشیواش میریخت. نرمه خندهای روی لبش بود. میخواستم بلند شوم. با اینکه تازه از مبال آمده بودم بیرون، دوباره باید میرفتم. امین خلوت و فراشباشی زود زیر بغلم را گرفتند، دستشان را کنار زدم. نمیخواستم این مافنگی مرا به آن حال و روز ببیند و برود همهجا جار بزند شاه زهزده. همین را کم داشتم که مشروطهچیها و سفارت انگیس پی ببرند نمیتوانم روی پا بایستم. اما بدتر از همه دلم برای خودم میسوخت. به روزی افتاده بودیم که این جهود وارفته و آن لچکبهسرها میخواستند تاج و و تختمان را نگه دارند. میخواستم به کامرانمیرزا بگویم این پادو بوزینه را دو تا اردنگی بزند و که یکهو گفت وکیلهای مجلس چند نفرند. کامرانمیرزا امان نداد و گفت صد و پنجاه و شش نفر. عمو اعتقاد عجیبی به این بهرام داست. دوا داشت کار میکرد و میخواستم برگردم به مبال که بهرام گفت فردا صد و پنجاه و شش گوسفند دنبهدار برایش بیاورند همینجا. خندهام ترکید. اگر هم کاری از دستش برنمیآمد، این وکیلها را به خوب چیزی شبیه کرده بود، هرچند از گوسفند کمتر بودند. گوشت گوسفند مشتری داشت، ولی گوشت اینها را سگ هم نمیخورد. آنقدر خندیدم که نزدیک بود تلنگم دربرود. به کامرانمیرزا گفتم خودش ترتیب کار را بدهد. ملکهجهان تا شنید که پدرش میخواهد طلسمنویس یهودی را بیاورد، آمد گفت این کارها معصیت دارد و بهتر پای آدمی مثل بهرام به خانهاش باز نشود. همین آدم کم بود که بیاید و کفر و معصیت در و دیوار را بگیرد. اما کامرانمیرزا به من میدان نمیداد تا چه رسد به دخترش. میگفت چندبار مسلمانها میخواستهاند خانه و زندگیاش را به آتش که جنها به دادش رسیدهاند. چهل نفر از بزرگ جنها را در زیرزمین خانهاش زندانی کرده و از آنها کار میکشد. میگفت مگر مشروطهچیها چه کار میکنند. آنها هم شبها یا پیش فلان جهود عرق میخورند و یا دست جادو جنبل میزنند. بزرگترهاشان هم شدهاند نوکر انگلیسیها که صد رحمت به این بهرام.
از باغ شاه تا سر ناصریه به نظرم یکسالی طول کشید. این کالسکهها مگر جلو میرفت. جمعیت را که جلو شمسالعماره دیدم، پشیمان شدم که چرا از باغشاه آمدم بیرون. مجلل هم اول ترسیده بود. رنگ به صورت نداشت و چشم از جمعیت برنمیداشت. وقتی خبر آوردند که مردم ازدحام کردهاند برای دیدن کلاغها، هم من آرام شدم هم مجلل. اما کلاغها کجا یودند؟ مگر شمسالعماره لانهی کلاغهاست؟ نیم ساعتی طول کشید تا نظمیه مردم را متفرق کرد. دلم میخواست برگردم به باغ شاه. از قصر سلطنتآباد بدم میآید. وحشت داشتم و نمیخواستم بروم آنجا. این قصر شوم است و هر نکبتی سر دودمان قاجار آمد، پایهاش در همین قصر به هم رسید. اما میخواستند از شهر دور باشم. بهانهاش هم گرمای تابستان بود، ولی میدانستم ماستمالی وقایع است. هم خودشان، هم مردم میدانستند پایتخت دیگر امن نیست. باید میرفتم سلطنتآباد تا ایجاد امنیت آسانتر باشد. تا حیدر چراغبرقی و امثال او دسترسی به من نداشته باشد.یا آنهایی که میگفتند در تبریز و رشت چو انداختهاند میخواهند بیایند تهران. میدانستم صلاح مرا میخواهند. درست هم میگفتند، اما چه کنم با دلم و این سر آشفته که رضا نمیدهد به رفتن. میدانم ایه این قصر شوم بروم، دیگر تهران را مگر به خواب ببینم. از آنجا دو راه پیش رو باز میشود یا باید دل از وطن بکنم و راهی غربت بشوم یا سینهی قبرستان بخوابم. اما بدبختی من از جای دیگری است. کارم از همان تبریز خراب شد. وقتی هنوز شاه نشده بودم. خطای اول این بود که دو تا ملک وقفی خریدم. آخوندی آنها را فروخت. هرکدام هم مبلغی قیمت داشت. همین خریدن ملک وقفی آتش زد به دولت من. دوم اینکه وقتی عینالدوله را داشتند جلای وطن میکردند و باید میرفت فریمان، اسب سیاهی داشت که هدیه کرد به من. همان روز این اسب سیاه را به فال بد گرفتم. آره بدبختی از همان تبریز شروع شد.
امیربهادر جامغولکباز دست و پا چلفتی آمده بود و جلو وزرا نمیخواستم حرفی را بزنم که لایق خودش باشد و ایل و تبارش. ساکت ماندم. میگفت ملت ایران شاهکش نیست. اوضاع به هم خورده و شاه باید ندبیری کند تا همهچیز برگردد به روال سابق. کدام روال؟ از طرفی اگر این ملت شاهکش نیست، شاه شهید را کی کشت؟ تیر از تپانچهی فرنگیها و عثمانیها بیرون نیامد. میرزارضا بود که حتا حرمت حرم حضرت عبدالعظیم را نگه نداشت. این غائله تازه شروع نشده و من هم آخرین شاه ایران نیستم. خون نادر را مگر اجنبیها ریختند؟ مرا هم میکشند. حیدر چراغبرقی وقتی به طرف کالسکهام بمب انداخت، شوخی نداشت یا نمیخواست غلغلکم بدهد. قصدش فقط کشتن من بود. حالا چهطور این پشتهمانداز که شریک دزد و رفیق قافله است، میگوید رعیت ایرانی شاهکش نیست. حتماً منظور از تدبیر این است که لیاخوف را سوار کشتی کنم و بفرستم مسکو با سنپطرزبورگ تا راه باز بشود برای چوپانهای بختیاری و خرکچیهای تبریز. تا بیایند و یکساعته تهران را بگیرند. اگر لیاخوف نبود، دو سال پیش تهران را گرفته بودند و به جای صوراسرافیل، سر مرا در باغ شاه به گَل دار میبستند. خوب درسی هم به آنها داد. کار لیاخوف را من خراب کردم. باید همان روزی که مجلس را به توپ بست و مشروطهچی نوکرصفت را کشت و آواره کرد، مأمورش میکردم این درباریهای کاسهلیس بیحمیت را به زور سرنیزه میفرستاد آنور سرحدات. اگر آن لچکبهسرهای بیسواد توسریخور را میآوردم و پست این شیرهای خانه و روباههای خیابان را به آنها میدادم، کارم به این روز نمیرسید که باید جانم را بردارم و بروم آن قصر که لعنت ابلیس از در و دیوار آن میبارد.
اسبهای کالسکه چند قدمی جلوتر رفتند و مردم هم چپیدند دم دهنهی بازارچهی مروی. حالا میتوانستم پشتبام شمسالعماره را ببینم. سیاه بود از کلاغ. انگار تمام کلاغهای پایتخت جمع شده بودند پشت بام این عمارت. گلهای نشسته بودند و دیوار را سیاه کرده بودند و گلهی دیگری پرواز میکردند و آسمان سیاهی مواجی داشت. مردم حق داشتند جمع بشوند و این همه پرندهی سیاه اسباب حیرتشان بشود. کی تا آن روز چنین چیزی را دیده بود؟ جلو درب ورزا چند مأمور نظمیه ایستاده بودند و خیره بازارچه را نگاه میکردند. نباید اجازه میدادند جز مأمورها کسی به درب نزدیک شود. مجلل انگار خواب آشفته دیده باشد و با چرت پاره بیدار شود. زل زده بود به بام عمارت و و دهانش باز مانده بود. اسبها آرامتر میرفتند. سورچی هم ششدانگ حواسش به این کلاغها بود. نمیشد ایرادی گرفت. این واقعهای نبود که هر روز در کوچه وو خیابان ببنیم.
نزدیکتر که رفتیم، شاه جغدها را دیدم. به مجلل گفتم پس شاه جغدها را مأمورهای نظمیه پیدا نکردند. کار کلاغها بوده. اما نمیدانم حرفم را شنید یا نه. پرندهی بیچاره عین مادرمردهها کز کرده بود گوشهی دیوار کلاه فرنگی و از دور هم ترس در چشمهای درشتش پیدا بود. دلم به حالش سوخت و زیر لب گفتم چرا فرار کردی؟ تو هم دلخوش نبودی از آن کاخ؟ میخواستی بیایی همینجا که گلهی کلاغها بیایند و تو را جانبهسر کنند؟ روزگاری پیش آمده بود که نه شاه آدمها روز خوش داشت و نه شاه چغدها. کدام سفارتخانه کلاغها را فرستاده بود تا این بلا را سر جغد آواره بیاورد؟ نکند این پرندهی تنها هم چوب دوستی با مرا میخورد؟ واقعاً چه روزگار غریبی است! روی زمین آدمهایی جولان میدهند و زبان باز کردهاند که تا دیروز در خلوتشان هم به نوکری افتخار میکردند و در آسمان هم پرندههایی دم گرفتهاند و قارقارشان گوش را کر فلک میکند که هنرشان دزدی گردو و قالب صابون است. هر دو گروه زبانشان کار میکند و عقلشان بیبرو و برگرد پارهسنگ برمیدارد. اما چه بگویم که حالا دور اینهاست و میداندار شدهاند و زمین و آسمان را روی سرشان گرفتهاند. روزی هم دور ما بود. ولی دور اینها کوتاه است. به فشی آمدهاند و به فوشی میروند. بگذار دو رزوی بالا و پائین بگردند تا جانشان از هرچه نهبدترشان دربیاید.
هم شاه جغدها ماتم گرفته بود و هم پرچم بالای کلاهفرنگی. هوا آرام بود و پرچم تکان نمیخورد، انگار کلاغها فکر مرا خواندند. یکباره هجوم بردند به طرف پرچم. اول نوک میزدند. آنقدر هم زیاد بودند که دیگر پرچم دیده نمیشد و تنها سیاهی گرداگرد آن را میدیدم. به مجلل گفتم این کلاغها هم پشت به ما کردهاند. ببین چهطور نوک میزنند به پرچمی که نشانهی اقتدار قجر است؟ مجلل مثل مجسمه خیره شده بود به کلاغها و حرفی نزد. مجلل بیشتر نگرانم کرد. او مردی نبود که به آسانی از خود برود. اما زود تکانی خورد. نگاه کردم. کلاغها همه پریدند و بالای بام پرپر زدند و پرچم شده بود قاب دستمال پارهای، بدتر از حال و روز خودم. اما قارقار کلاغها که بیشباهت نبود به صدای شیپورچیهای ناشی، آنقدر بلند بود که صدا به صدا نمیرسید. مردم دوباره برگشتند و جلو بازارچهی مروی ازدحام کردند. اگر این کلاغها نبودند، الآن جمع میشدند حاشیهی خیابان و دست تکان میدادند، اما امروز کلاغها مهمتر از شاه مملکت بود و کسی نگاهی به کالسکهی سلطنتی نمیکرد.
کلاغها پرپر زدند و صف بستند و دور پرچم چرخیدند. صداشان دیگر قارقار نبود و بیشتر به غیههای عقاب میمانست. اول آرام میچرخیدند، عین چرخ عصاری یا سنگ آسیاب. دیگر میلی به دیدن این پرندههای شوم نداشتم. خواستم به سورچی دستور بدهم که راه بیفتد و مرا از این جهنم پروحشت ببرد بیرون، اما نه دستم بالا میرفت و نه زبانم در کام میگشت. نه من که مجلل هم لال شده بود. باید کاری میکردم و کشیکچی را صدا میزدم، اما چرخیدن کلاغها تند و تندتر شد و غیههاشان دیگر گوش کرکن بود. اگر پرنده نبودند، لحظهای به دلم میافتاد که نکند اینها کلاغ نباشند و دستی در کار باشد تا پیش چشم من اقتدارم را تکهپاره کند و به باد بدهد. اگر کامرانمیرزا چندسکهای کف دست بهرام جهود میگذارد، دشمن من پول بیشتری دارد و سفارتخانه پشت آنهاست. کیسه کیسه پول میگرفتند و به دست آوردن دل بهرام و راه انداختن جادو جنبل کاری ندارد. حتماً میدانستند من دارم از باغ شاه میروم و ترتیبی دادهاند که پیش چشم من و همراهانم و این همه آدم، به رخم بکشند که کارم تمام شده و نشانهی قدرتم را به روزی بیندازند که به درد ماتحت این اسبها بخورد.
چرخیدن کلاغها طوری تند شده بود که تنها سیاهی در آسمان میگشت، عین آتشگردانی که ذغال در آن ریخته باشند. هم چرخیدنشان دلهره به دل مردم انداخته بود و هم صداشان. با همان سرعت به پرچم مندرس من نزدیک شدند. از پرچم گذشتند و هرکدام تکهای از آن را با نوک کندند و پرواز کردند و رفتند. نه فقط نشانهی قدرت مرا بردند، دلم را هم خالی کردند. پرچم دیگر نبود و به جای آن تکه چوبی ایستاده بود تا اسباب خندهی آنهایی باشد که دم بازارچهی مروی ایستاده بودند. اگر این چوب نبود، دیگر کسی به بام کلاه فرنگی شمسالعماره نگاه نمیکرد. اما حالا میآمدند تا به باقیماندهی اقتدار قجرها بخندند. شاه جغدها را دیدم. کلاغها پاک حواس مرا برده بودند پی خودشان و این جغد بیچاره را فراموش کرده بودم. عین دقکردهها، همان جایی نشسته بود که اول بود. خیره شده بود به کالسکه و مرا نگاه میکرد. با انگشت اشاره کردم که میروم به سلطنتآباد و باید پرواز کند و خودش را برساند به آنجا. شاه جغد تنها نگاه کرد. میدانم حرف را فهمید و من که راه بیفتم و این مردم هم بروند، خودش را میرساند آنجا. شاید زودتر از من هم برسد.
کلاغها که پرچمها را بردند و رفتند، مردم تازه کالسکهها را دیدند و جمع شدند حاشیهی خیابان. حیرت هنوز در چهرهشان بود و حالی داشتند میان شوق و شگفتی. اینها خوشبختتر از من بودند. نیمی از حالشان شوقی بود که مدتها پیش از دل من رفته بود. مجلل تازه به حرف آمد. اما اشاره کردم ساکت باشد. گفتم کار من تمام است و جادو هم نمیتواند مرا برگرداند به تخت پادشاهی.
کامرانمیرزا دست به کار شد و صد و پنجاه و شش گوسفند دنبهدار خرید و ول کرد میان صحن کاخ که دیگر شبیه کاخ نبود و شده بود آغل. آمد و خبر داد گوسفندها را آورده و بهرام فردا میآید و بساط مشروطهچی را به هم میزند. گفتم اینها همه حرف است و بهرام اگر کاری از دستش برمیآمد، مف خودش را میکشید بالا. اما کامرانمیرزا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. دور برداشته بود. میدانست دیگر از حرفم برنمیگردم و میتواند کار خودش را بکند. من گرفتار حال خودم بودم و مزاجم کار نمیکرد، درست عین کلهام که منگ بود و نمیدانست چه کار کند. دل و کلهام شده بود عین رعیت که دیگر گوش به فرمان نبود. دوای دکتر لقمانالملک هم به حال من فایده نداشت. در کاخ هیچ صدایی نبود جز بعبع گوسفند و کاخ پادشاه قجر همین را کم داشت. به کامرانمیرزا گفتم خودش را کرده چوپان و من هم شدهام چوبدار و به جای پادشاهی باید پشکل جمع کنیم. این هم آخر و عاقبتی است که برادر بیعرضهاش با امضای آن فرمان خانه ویرانکن نصیب دودمان آقامحمدخان کرد. اگر آدم بود، به جای پادشاهی و قدرت نشان دادن، وقتش را صرف بدکارههای تبریز نمیکرد. از آدمی با آن سن و سال که از آسمان غرنبه میترسید و میرفت زیر چادر زنهای حرم یا للههای قصر، چه انتظاری دارند. فقط به درد این میخورد که بنشیند و حرف مفت بزند. کی شده بود جانشین خاقان؟ این آدم بزدل اخته کجا و آقامحمدخان و عباسمیرزا کجا؟ جدش را هم بدنام کرد.
من هم میخواستم با مجلس آشتی کنم. درست است که هیچکدام را داخل آدم حساب نمیکردم و از همه نفرت داشتم. اگر به جای پدرم، من شاه شده بودم که این بساط علم نمیشد. اما چه کنم که شده بود آنچه نباید میشد. من هم سر سازش داشتم، اما نه سازشی که شاه علیل بیعرضه کرد. خودشان نخواستند. هم وکیلها هم روزنامهچیها. هرچه دلشان خواستند گفتند. میدانستند من نه مثل شاه شهیدم، نه مثل پدرم. دنبال عیش و خوشی نیستم؛ زنباره نیستم؛ غلامباره نیستم. مرد میدانم. راجع به خودم حرفی نداشتم. همان پادشاه مستبد بودم. ولی کدام روزنامه بود که حرف و گفتی از مادرم نداشته باشد. چهها که نگفتند. خیالشان بال درآورده بود و از خودشان قصه میبافتند. حالا مادر من و زن مظفرالدینشاه به کنار، که بد بودیم، مستبد و زورگو و فاسد و دزد بودیم، ولی آنها که از امیرکبیر بدشان نمیآمد. اصلاً به روی خودشان نمیآوردند که این همه لیچار و ناسزا را به دختر امیرکبیر میگویند. این همه وصله را به دختر کسی میبندند که خودشان را دنبالهرو او میدانند. حرم امیرکبیر را با قحبههای دور خندق عوضی گرفته بودند. چهقدر به گوش من خواندند که ایرانی شاهکش نیست. پرت و پلا میگفتند. حالا با چشم خودشان میبینند که ایرانیجماعت هم شاهکش است و هم دهنلق. من هم از حرف نمیترسم. دهن روزنامهنویس هوچی و وکیل نفهم را با دو تا سیلی میبستم. نه بالاتر از آن، دو نفرشان را در همین میدان توپخانه از دار آویزان میکردم، بقیه ساکت میشدند. اینها خطر جدی نبود. آن خوی شاهکشیشان ترسآور بود. امروز دهریهای بلشویک روسی و روباههای مزور انگلیسی هم پشت آنها ایستادهاند. نترسم و بیگدار به آب بزنم، جنازهی مرا هم میخوابانند کنار شاه شهید. حتا بعید میدانم اجازه بدهند جنازهام را دفن کنند. روزی که حیدر بمب به کالسکهام انداخت، فهمیدم قصد جانم را کردهاند. به کمتر از این هم راضی نمیشوند. فقط میخواستند مرا از بین ببرند. این حرف اول و آخرشان بود. من هم از مشتی پابرهنه کمتر نیستم. ضرب شستم را نشان دادم. کشتم و آوارهشان کردم. ولی امان از این انگلیسیهای آب زیر کاه. خوب برایشان دایگی میکردند. اما آنها هم میدانند جواب کسانی را که بمب میاندازند، با توپ میدهم.
نیمساعتی در مبال بودم. نفسم بند آمده بود، اما مزاجم کار نمیکرد. آنجا شنیدم که بهرام جهود آمده. نمیدانستم با این گوسفندها چه کار میخواهد بکند. تنم میلرزید، چراکه شبنامهها را برایم آورده بودند و همه تهمتهایی بود که به امخاقان، مادرم زده بودند. پیرزن داشت بار سفرش را میبست تا برود کربلا و آنجا مجاور بشود، آنوقت یاوهگوهایی که اسم خودشان را گذاشتهاند مشروطهچی، میگفتند هرشب جوان گردنکلفتی کنارش میخوابد.
فراشباشی صندلی گذاشت جلو کاخ برلیان و آنجا نشستم. بهرام با ده نفر کارد به دست رفتند پشت کاخ ابیض. گفتم چرا گوسفندها را نمیبرند مطبخ و آنجا سرشان را نمیبرند؟ کامرانمیرزا خواست حرف بزند که اولین گوسفند دنبهبریدهی جنونزدهی هراسان از پشت کاخ زد بیرون. هراسانتر از گوسفند بلند شدم و نزدیک بود بیفتم که مجلل و کامرانمیرزا مرا گرفتند. تازه پی بردم که این طلسمنویس جهود آن پشت چه کار میکند. دستم میلرزید و خیره شده بودم به گوسفند که رفت و با سر افتاد به حوض. هیچکس نبود که حیوان بیچاره را بیرون بیاورد. همه رفته بودند و گوسفندهای ویلان را میگرفتنند و میبردند برای قصابها. گوسفند در آب حوض غلت میزد و صداش بریده بود. هنوز این یکی زنده بود که دومی و سومی و پشت سر آنها گوسفندهای دیوانهی بیدنبه زدند بیرون و صدای وحشتزدهشان کاخ را پر کرد. بلند شدم و برگشتم به اتاق کارم و دستور دادم تمام در و پنجرهها را ببندند، چراکه صدای این گوسفندها لرزه به تنم میانداخت. آنجا هم نماندم و رفتم به مبال که آنجا سکوت بود و هیچ صدایی هم نمیرسید به گوشم. اما چهقدر میتوانستم در این گوشهی بدبو بمانم. دوا کاری نکرده بود، ولی قساوت این مردک طلسمنویس مزاجم را به کار انداخت. کار از دست رفته بود. حتا نمیتوانستم پیش کامرانمیرزا بروم و بگویم این بساط را برچیند. در حالتی بودم میان مرگ و زندگی. امین خلوت و کشیکچیباشی مرا بیرون آوردند و روی تخت دراز به دراز خواباندند. هنوز نفسم جا نیامده بود و تنم خیس عرق بود. اما بدتر از اینها، نالههای این گوسفندها بود که سراسیمه در کاخ میگشتند و کسی هم قادر نبود جلوشان را بگیرد.
اهل حرم جیغ و واویلایی راه انداختند، بدتر از نالههای گوسفندها. همه آمدند اتاق کار و آنجا نشستند و پردهها را هم کشیدند تا بیرون را نبینند. میگفتند سه گوسفند دنبهبریده وارد اندرونی شده و همهجا را به خون کشیدهاند و نعرههاشان دل زن و دخترها را پاره کرده. چرا عقلم را دادم دست کامرانمیرزا؟ خبر بیرون میرود و از فردا روزنامهها و شبنامهها مرا مضحکهی خاص و عام میکنند. چیزی محکم خورد به در و از جا پریدم. زنها و دخترها هم بیشتر ترسیدند و شیون راه انداختند. داد زدم که ساکت باشند. امین خلوت از پنجره نگاه کرد و گفت گوسفندی با سر زده به در و روی زمین افتاده و دست و پا میزند. زنها و دخترها از همهجای کاخ سر گذاشته بودند به طرف اتاق کار من. اینجا اتاقی بود که باید در آن کار آشفتهی مملکت را سامان میدادم. اما به لطف کامرانمیرزا شده بود شیونکدهی مشتی زن و دختر که از دیدن آن گوسفندهای خونآلود زده بود به سرشان و توپ و تشر هم ساکتشان نمیکرد. بعبعهای ترسخورده طوری کاخ را پر کرده که دلم هری ریخت تو و یک لحظه شک کردم نکند پدرزنم، کامرانمیرزا هم سر از سفارت انگلیس درآورده و این غائله را به پا کرده تا مشروطهچیهای بیناموس با خیال راحت کارشان را از پیش ببرند. رفتم پردههای پنجرههای رو به حیاط را کنار زدم. هیچ آرزو نداشتم صحن کاخم را اینطور ببینم. آجرها همه خونی بود. درست به صحن سلاخخانه شباهت داشت. گوسفندها مانند دیوانههای آتشگرفته، در حیاط میدویدند و به درخت و دیوار میخوردند، تا به زمین میافتادند، با هراس بیشتر بلند میشدند و دوباره میدویدند. دورتادور اتاق مرا که حالا از ازدحام زنها جای نشستن نداشت و شده بود حرمسرا، مأمور گذاشته بودند تا گوسفندها این طرف نیایند. اما خود مأمورها از ترس داشتند پس میافتادند. هیچکس جز من و کامرانمیرزا خبر نداشت که بهرام چرا این کار را میکند و چرا یکباره سرشان را نمیبرد تا خلاص بشوند. گفته بود هیچکس نباید از راز این کار بو ببرد تا جادو اثر کند. این هم آدمها را بیشتر نگران میکرد. زنها خیال برشان داشته بود که کار مشروطهچیهاست و آنها میخواهند سرشان را ببرند. حرفی نزدم و دیدم به همین خیال باشند، بهتر است. اما تا حوض را دیدم، ترس خودم از آنها بیشتر شد. حوض پر شده بود از گوسفند خفهشده و جنازهشان افتاده بود روی آب. پرده را بستم و فقط توانستم خودم را به صندلی برسانم. طوری افتادم روی صندلی که همه از صدای آن برگشتند رو به من. از امین خلوت چای خواستم. او رفت پی چای و از ترس کار من کشید به مبال. رفتم و زود بیرون آمدم. امین خلوت چای را آورده بود. با اینکه داغ بود، هورتی سر کشیدم و هیاهویی صحن کاخ که بیشتر شد، رفتم تا سر از کارشان دربیاورم. انگار دعوا میکردند یا کسانی هجوم آورده بودند. اما دیدم نه دعوایی بود نه کسی حمله کرده بود. ای کاش همین بود. سلاخها کارد به دست و خونی دنبال گوسفندهای بیدنبه میدویدندو هرجا گیرشان میآوردند، حیوانهای بیچاره را به زمین میزدند و سرشان را میبریدند. انگار دشمن را در میدان جنگ به چنگ انداخته بودند. خوشبخت آنهایی که در آب حوض غرق شده بودند. قساوتی را به چشم میدیدم که باور نمیکردم. اگر خبر این سلاخی به بیرون درز پیدا میکرد، آن چند لچکبهسری هم که هواخواه من بودند، میرفتند زیر علم مشروطهچیها.
دلم به هم ریخت و مزاجم کار کرد. رفتم مبال و نیمساعتی بعد، نیمهجان بیرونم آوردند. دیگر قادر نبودم قدم بردارم. در کاخ همهجا ساکت بود. ظاهراً گوسفندی زنده نمانده بود. اما صداهایی از دور آمد. عین شلیک توپ در میدان جنگ و این ترس مرا بیشتر کرد. نکند آه این حیوانهای بیگناه که من رضا داده بودم با این بیرحمی و قساوت لتوپارشان کنند، دامن مرا گرفته باشد و دشمن مرا عین این گوسفندها در آب خفه کند یا سرم را ببرد. گفتم مرا ببرند بیرون. رفتم بالای ایوان ایستادم. زیر بغلم را گرفته بودند تا با سر پائین نیفتم. بهرام جهود ایستاده بود و با همان مف آویزانش بالا را نگاه میکرد. سرم را گرداندم و کاخی را دیدم که حالا به زبالهدانی سلاخخانه شباهت داشت. به کامرانمیرزا گفتم بدکاری بود. سکهای به این مردک بده و روانهاش کن برود که دیگر ریختش را نبینم. کامرانمیرزا هم سکه پرت کرد و بهرام آن را در هوا گرفت. همینکه برگشت تا برود، در بزرگ کاخ باز شد و قزاق سواری سراسیمه به طرف ما آمد. از ترس مُردم. پس آن توپها واقعی بود و قزاقها فرار کردهاند. تکیه دادم به کامرانمیرزا و گفتم همهچیز تمام شد. اما سوار آمد و تا رسید به جایی که بهرام ایستاده بود، از اسب پرید پائین و شادی را در چشمش دیدم و باور نمیکردم. سوار راست ایستاد و گفت لیاخوف مجلس را به توپ بست و کار مشروطه تمام شد. عدهای از وکلا کشته شدند و بقیه هم دمشان را گذاشتند روی کولشان و دررفتند.
کامرانمیرزا مرا رها کرد. اگر امین خلوت نبود، افتاده بودم روی زمین. زنها هم تا این خبر را شنیدند، از اتاق زدند بیرون و حالا سکههای طلا و نقره بود بود که میریخت روی سر بهرام و او بیاعتنا به همهچیز و همهکس فقط سکهها را برمیداشت و به جیب میانداخت. نفس راحتی کشیدم و دیگر نه به فکر مزاجم بودم و نه حیاط خونآلود کاخ. قزاق از دیدن آن حیران و مات بود. لابد با خودش میگفت آنها در بهارستان جنگیدهاند و خون در این کاخ به زمین ریخته است. با اشارهی کامرانمیرزا نوکری بهرام را به طرف در برد. گفتم زودتر جنازهی این حیوانها را جمع کنند و آنهایی را که سر بریدهاند، بدهند به فقیر بیچارهها و خفهشدهها را هم ببرند بیرون کاخ و صحن حیاط را بشورند و دیگر نمیخواهم خون را ببینم.
کالسکه حرکت کرد و حالا شتابی گرفته بود که میترسیدم پای اسبها به چاله برود یا بلغزد و زمین بخورد. آسمان را هم نگاه میکردم تا ببینم شاه جغدها هم حرکت کرده یا نه. اما آسمان خالی بود. نه کلاغی بود و نه جغدی. از خیابان ناصریه زدیم بیرون و نگاهی به دست راست انداختم. خیابان چراغگاز خلوت بود و راست به طرف لالهزار رفتیم تا از آنجا راهی جادهی سلطنتآباد بشویم.