سرمایه ی عظیم امروز

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

سالهاست که عطای سیاست را به لقای آن بخشیده و در محملی از فرهنگ اتراق کرده و مهمترینهای زندگی اش شده، آلایش فرهنگ ازعلفهای هرز و خود رو که در لابلای آن پیچیده. سالهاست که تمام تلاش خودرا صرف زیر و رو کردن خاک فرهنگی کرده تا آن را آماده پذیرش گیاهان تازه کند.

 بنظر او مردمان این سرزمین، اینگونه خواهند توانست چشمانشان را به شناخت و پذیرش دستاوردهای متنوع بشری باز کنند واینگونه خواهند توانست درمقابل مطلق اندیشی، مطلق بینی و مطلق زیستی یک علامت سوال بزرگ قراردهند.

او مهمترین مشکلات جامعه ایرانی را تفکر، نگاه و زندگی برپایه مطلقها میداند ومی گوید: این همان دردی است که اساس و بنیان دیگر بیماریهای جامعه ماست. این بیماری باید درمان شود، از طریق بیرون امدن ازلاک خود واز لاک باورهای خود که حتمی و قطعی می پنداریم.

همانطور که گفتم، اواهل فرهنگ است، اما کوچه پس کوچه های سیاست را هم خوب می شناسد. یک بار دل را به دریا زدم و از او سوال کردم: چطور شد که سیاست را کنار گذاشتی و در گوشه ای از فرهنگ و هنر، خانه کردی؟ آیا سختی های راه خسته ات کرده؟

همینطور که موهای سپیدش، صورت مهربانش را در خود پوشانده بود، سرش را بلند کرد و بی آنکه سوال جسورانه من توانسته باشد او را تحریک کند، تا اجبارا جوابی را دهد که من منتظر آن بودم، گفت: سختی های راه نه، اما سخت جانی فرهنگی که ازهرتغییر گریزان است، بله.

دوباره بعد از کمی مکث، از او سوال کردم، توصیه ات به اهل سیاست، رها کردن آن است؟ گفت: هرگز. اما تنها پیشنهادم به آنها این است که قاعده بازی سیاست را رعایت کنند و دیگرآنکه قواعد جدید بازی سیاست را نیز یاد بگیرند. با روشهای 50 سال پیش، داوطلب بازی در زمین امروز سیاست نشوند.

این جمله او باعث شد شعله های دلم که هفته هاست از این همه اتفاقات بد سیاسی زبانه می کشد، شعله ورتر شود و به یکباره از او بپرسم، فکر می کنی که سرنوشت ایران چگونه رقم زده خواهد شد؟ فکر می کنی ایران بماند برای فرزندانمان، فکر می کنی که سرزمین ما از این روزهای سخت کمر راست خواهد کرد؟

فکر می کنی ما خواهیم توانست، ایران را با همه تنوع و رنگارنگی اش و با همه وسعتش به نسلهای بعد از خود بسپاریم؟

اوهمینطور که مشغول خواندن صفحه ای از کتابی بود، نگاهی به من انداخت و گفت: تو فکر می کنی آن روزی که مغولها به ایران حمله کردند و یا آن روزهایی که دیگر حملات و جنگهای جانفرسا را از سر گذراند و یا آن روزی که امیر کبیراین ملت را در داخل حمامی رگ زدند، یا آن روزهایی که سرنوشت ایران به پادشاهانی نادان و نالایق سپرده شده بود، ایران چگونه ماند؟ برای من، برای تو، برای فرزندانی که امروز هریک به دور از خانه و عزیزان خود در گوشه ای تنگ جای داده شده اند.

پس به امروز و به فردا اینقدر بی اعتماد نباش. چرا باور نداری که هرنسل فرزندان خود، قهرمانان خود و اندیشمندان خود را دارد؟ فرزندانی که حتی بهتر از مادران و پدران خود فکر می کنند. دنیا را واقعی تر، رنگارنگتر وبا چشمانی باز تر می بینند.

 حرفهای او همچون آهنگی دلنشین، روحم را از زیر سنگینی این اماها و اگرها بیرون می کشید، التیام میداد و آرام می کرد، اما نمی توانست قانع کند.

بی محابا سخنش را قطع کردم و گفتم: میدانم که هر نسل فرزندان خود را دارد و دلاورانش را. اما تو خود میدانی که ما کم شکست نخورده ایم، ما کم به عقب برنگشته ایم. اگر هنرمندان این نسل نتوانند هنرمندی کنند، اگر نتوانند نقش خود را به خوبی ایفا کنند چه؟ ایران چه خواهد شد ؟

 دوباره نهیبم زد که: چرا با این قطعیت هر جمله ای را با نه شروع می کنی!

به دور و برت خوب نگاه کن، همین انتخابات پیشین و این انتخابات چند روز بعد را ببین، علیرغم همه ی جانسوز بودن حوادثش، ببین که امروز چه سرمایه ی عظیمی از افراد مختلف و گرایشات متنوع را در یک جبهه و در کنار هم قرار داده که در این ۳۰ سال بعد از انقلاب چنین اتفاقی به آرزویی دست نایافتنی تبدیل شده بود!

ببین این مردم دور افتاده از هم، چقدر حرفهای مشترک، خواستهای مشترک و دردهای مشترک دارند. تو خود به خوبی میدانی که مردم ایران برای در کنار هم دیدن این افراد ۳۰ سال است که راههای متعددی را آزموده اند، تا به امروز رسیده اند. آیا فکرنمی کنی که سرمایه ی عظیمی در حال شکل گرفتن است. سرمایه ای که بسیار مردمانی از جنس من، از جنس تو، سالها آرزوی آن را داشتند، پس این سرمایه ی عظیم اجتماعی را دست کم نگیر و به آن اعتماد کن.