میهمان♦ داستان

نویسنده

تجربه دیدار با سیمین دانشور در یکی از چهارشنبه های اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچه های ناآشنای دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسی برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانه اش اشاره کرده بود.

میهمان این شماره “هنر روز” با این مقدمه در اردیبهشت ماه امسال و درآستانه هشتاد و سه سالگی بانوی داستان ایران به دیدار او رفت. حاصل مصاحبه زیر است که در روزنامه شرق چاپ شده است و بااین توضیح که تیتر را “هنر روز” انتخاب کرده، از نظر خوانندگان می گذرد.

simindaneshvar1.jpg

آخرین حرف های سییمین

ما ملت سیاه روزگاری هستیم

شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. برای همین شش دقیقه در کوچه ای که خانه زیبای دانشور در آن جای گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهره مند با سیمین دانشور روبه رو شدیم. فضای خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهی مسلط و محکم من را به طرف مبلی فرستاد که بعد فهمیدم خیلی ها بر آن نشسته اند. دیوارهای خانه قدیمی پوشیده بود از عکس ها و نقاشی ها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشی های مادر بانو دانشور که فرمی رئالیستی داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشی و یا عکس من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحی عجیبی که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه های فراوان سال های گذشته، هول شوم و کمی طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف می زند و دائم می خواهد که چای خود را تا قطره آخر بنوشم… سر حال است و رد عمر به چهره اش به او جذبه و حالتی خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان می آورد و در عین حال با تحکم حرف می زند. در رفتارش نوعی جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث می شود تو مراقب کلمات و نظراتت باشی و همین امر به اقتدار او می افزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان می ایستد و تو تلاش می کنی تمام جزئیات و رنگ ها را به خاطر بسپاری. تلفن زنگ می زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوی خط حرف می زند. صدای زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم می زند و نگاهت به آرامی می چرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایی که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازی و به همراه خاطرات و یادها زندگی می کند. حافظه فوق العاده ای دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگی و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقی مثلاً در دهه ۵۰ میلادی در نیویورک می گوید. کنسرتی که در آن شرکت کرده و با حالی نوستالژیک از آن یاد می کند. دیدار بانو دانشور برای من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتی بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد می کنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانی، کسی که سووشون اش از سوی بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانی انتخاب شده و… مصاحبه می کنم و در میان صحبت هایم از آدم های دور و نزدیک می پرسم. از همه به نیکی می گوید «مادرانه» و عاطفی، از شاملو، ساعدی، براهنی، امام موسی صدر (که بارها برای دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانی و… از جلال هم می گوید با تامل و مکثی بیشتر… از دیدارهای خود با امام خمینی یاد می کند و از فضای سیاسی _ اجتماعی این روزگار و در نهایت از تنهایی اش می گوید… سیمین دانشور در نهایت از روزگاری می گوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشاره ای در فضا رها می شود. تلفن زنگ می زند و استاد اغلب می داند چه کسی پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتی خاص مدام احوال او را می پرسند و این امر مدت ها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلی اش تکیه زده، همه چیز نشانی از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمی از عمر هشتادوچهارساله خود را در هوای آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون می آیم. نگاهی به خانه می اندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانی می فرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه می کند.

simindaneshvar2.jpg

سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سال ها حضور و زندگی در تهران به یکی از نمادهای فرهنگی این شهر تبدیل شده است. او در بسیاری از آثار خود راوی فضای شهری تهران می شود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانی وی می شود. از او درباره تهران می پرسم و روزگاری که در آن به سر می برد. سیمین دانشور می گوید: «تهران دیگر برای من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیری دیگر مانند جوهری که روی کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهری خرچنگ- قورباغه ای شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگی صدا، هوا، ازدحام ماشین ها و فاجعه های فراوان خسته ام کرده. وقتی جمعیت زیاد باشد فجایع رخ می دهد و کار از دست همه خارج می شود. من پیشنهاد می کنم اگر عملی باشد تهران را به شهری فرهنگی- هنری تبدیل کنند و پایتخت را به جای دیگری منتقل کنند. سالن های تئاتر، گالری ها، پاتوق های نویسندگان و… در تهران باشد و مراکز اداری - حکومتی به شهری دیگر منتقل شود. در ضمن فکر می کنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتی می توانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش می شود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهری بزرگ و تاریخی که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر می کنم هرچه هزینه هم داشته باشد می ارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است. » دانشور از طبقه ای فرهیخته و خانواده ای اصیل برخاسته است. او در دوره ای داستان نویسی را آغاز می کند که حضور زن به عنوان نویسنده امری خرق عادت بود و به نظر من کاری را که فروغ در شعر انجام می دهد دانشور در داستان ترسیم می کند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستان نویس چگونه از بافت سنتی ایران فاصله می گیرد. دکتر دانشور می گوید: “به واقع من اولین زنی هستم که داستان نویس بودن را به صورت حرفه ای پیش گرفت. قبل از من هم افرادی بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه می نوشت ولی فارسی را خوب نمی دانست اما به شکلی تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانی هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگی نوشتم و در ۲۷ سالگی چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتی هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهی بود. بنابراین بگذار دشنام ها و سیلی ها را بخوری تا راه بیفتی. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکی از بهترین و گران ترین دانشگاه های آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستان نویسی و نزد فیل پریک نمایشنامه نویسی خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استوری منتشر شد. وقتی از آمریکا برگشتم، شهری چون بهشت را نوشتم که ده ها قدم از آثار قبلی ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازی، مکان و محیط داستانی را آموختم و در واقع از مدرن ترین شیوه های روایی داستان آگاه شدم. یادم می آید قصه آخر شهری چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتی از یک تئاتر سنتی است. از آن روزگار تا به امروز کتاب های زیادی نوشته ام که شاید حورا یاوری منتقد به خوبی درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوی داوری تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشه ای از این مملکت جزیره سرگردانی است و ما ملتی سیه روزگاریم که در هر دوره تاریخی با حضور اقوام مختلفی مانند ترک، مغول و تیموری و… روبه رو بوده ایم. برای من این تاریخ و این سرگردانی مهمترین دغدغه درونی بوده است. ما راه خشکی اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزی گفتند. انگلیس ها خط راه آهنی کشیدند تا آذوقه به روس ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته ام و می توان به آن رجوع کرد.” سیمین دانشور نویسنده ای بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایی در داستان تاکید داشته است. او حتی در نقدی که بر آثار اویسی نقاش می نویسد گفته که آبستره در نگاه وی و آثار وی را نمی پسندد. او روایت های آبستره و انتزاعی را نمی پسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقع گرایی داستانی اصرار داشته و خود نیز یکی از شاخص ترین نمایندگان آن در داستان ایرانی است. او می گوید: “شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمی آید. اما نقاشان ما اکثراً غرب گرا هستند. چهره هایی مانند ضیاء پور، محصص، اویسی و… از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبی مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادی نیستند و تعداد آد م های باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهای ما باید به سمتی روند که بتوانند فهم مردم معمولی را هم ارضا کنند. این مردم نمی توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقای محصص تابلوهایی دارد که گاه خود من در درک آنها مشکل دارم و گاه به سختی آن را می فهمم پس مردم عادی چه کنند. پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکترای ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادی مانند فروزان فر روبه رو بودیم که می گفت اگر وصاف را می خوانید باید نمونه نثری مانند آن بنویسید و یا بیهقی را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقی بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایی تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمی کنم ملت ایران بتواند با فرم های انتزاعی خو بگیرد. البته من این فرم ها را رد نمی کنم و هر کس می تواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشی مثلاً به این کار پروانه اعتمادی نگاه کن (خانم دانشور به تابلوی پروانه اعتمادی که بر دیوار است اشاره می کند) دقیقاً به نقاشی سنتی ایرانی نظر دارد. خطوط در این نقاشی به مانند هنر اسلامی دایره وار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه می فهمند و دوست دارند… بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمی کنم. من که فقط برای نخبگان نمی نویسم برای همه می نویسم. سووشون خیلی نثر ساده ای دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر می شود و خوانده می شود و به راحتی به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شده تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده اند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانی جذب توده مردم است و وقتی این مردم درک مناسبی پیدا کردند، می توانند به سراغ کارهای انتزاعی هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتی می گوید خانه ام ابری ست یک روستایی هم آن را می فهمد و لمس می کند. بنابراین یکی از بزرگترین شعرای جدید ما نیز زبانی ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقی رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانی بود و او کشته شد خودکشی کرد. من ۹ شعر از او را به آریان پور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکی من هم هوایی… اما کار او نگرفته. چون برای مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعت گذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبی می توان فهمید. سیمین بهبهانی هم از جمله شعرای بزرگ ما است که ساده می سراید و همه می فهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعی قابل فهم می نوشتند و می نویسند.”

سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانی است که با صادق هدایت آشنایی داشته و او را درک کرده است. این همنشینی و آشنایی با هدایت در زندگی دانشور نقطه عطفی به حساب می آید که می توان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهره های ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت می پرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او می گوید: “صادق هیچگاه عروسی نمی رفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسی من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگی می کرد. او پسرعموی صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانی خوانده بودم و در عین حال انشای خوبی هم داشتم. (آن زمان می گفتند هر کس انشای خوبی داشته باشد نویسنده می شود) در هر حال روزی دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و می خواهد جاهایی را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمی آوریم تو حاضری راهنمای او باشی؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوه خانه ها و جاهایی که من می خواهم ببینم راه می دهند. گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه می دهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکان های محدودی داشت. با هم به قهوه خانه رفتیم. من در حال چای خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوه خانه ای که برای کارگران بود و آنجا هم آدم هایی را پیدا کرد که نمی دانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصی نداشت نمی نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچ گاه خیالی کار نکرد. او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیری کار فوق العاده خوبی است. وقتی گلشیری کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلی استفاده کرده ای. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بوده ام. فخر النساء شازده احتجاب کمی شبیه زن اثیری هدایت است و… اما او گلشیری است و نمی توان نفی اش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمده ایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتی به زبان چینی هم درآمده است. من از هدایت خیلی استفاده کردم و تا وقتی ایران بود هرچه می نوشتم می دادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. می رفتیم روی بام و او هم می آمد روی بام خانه اش و با هم حرف می زدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی من زن جلال شدم زیاد به خانه ما می آمد. چون گیاه خوار بود زیاد دعوتش می کردیم و او می آمد و غذاهایی مثل گل کلم، نخود فرنگی، هویج پخته و… می خورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روی کاغذی نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگی های توسری خورده تان. وقتی این جمله را خواندم، گفتم این می خواهد بلایی سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشی اش را شنیدیم. او نویسنده بزرگی بود. او اولین کسی بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کوری نوشت فوق العاده، خدای من! او با سایه اش حرف می زد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیده ام. » سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانی و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رمان نویس یکی از مهمترین راویان داستان ایرانی به حساب می آید دلایل گوناگونی دارد. نثر پاکیزه، ساختاری هدفمند، درک عمیقی از وضعیت انسان ایرانی در پهنه تاریخ و… باعث شده اند تا او یکی از مدل های رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانی می پرسم. او می گوید: «من کارهای نویسندگان جوان را زیاد نخوانده ام. پیشکسوت ها هم که کار خودشان را می کنند پارسی پور، گلی ترقی و… از این نمونه اند. اما در میان آثاری که از جوانان خوانده ا م به سه نفر امید دارم. یکی صوفیا محمودی که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگری هم سهیلا بسکی که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده ام و دیگر ناهید کبیری که پیراهن آبی را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانی در اوج است. نازنین نظام شهیدی هم شاعر خوبی است. اما جوانان کمی بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانی بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العاده ای کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسی و فارسی شاعرانه ترجمه کند. او کار نویی کرده است و قرآن او کار فوق العاده ای است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدی قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایی ها که آن را می خوانند فهمیده اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده اش نازل شده است. قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلی از آن لذت می برم و طاهره صفارزاده به حدی آن را خوب ترجمه کرده که گاهی مرا به گریه می اندازد.”

دانشور یکی از دانشجویان مشهور دوران طلایی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگی را درک کرده و در عین حال گرایش های مدرن داستان ایرانی را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دوره ای خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدی بوده که گرایش های کلاسیک گاه متعصبانه ای داشته اند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسی بدعت گذار مطرح شد. او می گوید: “ما اساتیدی چون فروزان فر، بهار، خانلری و… داشتیم. در دوره ما کلاس خاصی برای دیپلمه ها گذاشتند تا برای دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگی را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سال های پایان عمر، روزهای سختی را گذراند) اما اینکه می گویی چرا من به سمت گرایش های ادبی آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را می شناختم. صبح ها می آمد دنبال من و می رفتیم از دشتبان سیب زمینی می گرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادی نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس می دادم) نیما زغال هم می آورد زمین را گود می کرد و سیب زمینی تنوری درست می کرد و بعد هم بر روی تخته سنگ عظیمی که آنجا بود می نشستیم. نیما بسیاری از اشعارش را در حضور من سرود مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایی من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایی ام با خانم سیاح بود و رساله ام ابتدا به راهنمایی او بود. او فارسی زیاد نمی دانست اما انگلیسی اش خوب بود و من برایش ترجمه می کردم. گفت رساله ام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلی خوب نوشته های مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من می نوشتم و می رفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش می رفتم. برایم پیانو می زد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادی بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایی مثل براهنی، ساعدی، شاملو، شاهرودی، اخوان و… هیچ وقت یادم نمی رود اخوان قند داشت ولی عاشق نان خامه ای های بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموی اش بود) مدام با او دعوا می کرد که پسرعمو تو قندداری نخور و من می گفتم اخوان می خواهی خودکشی کنی… در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانی بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسی عمومی داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مرده شویی از پس تان برنمی آید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتاب های درسی را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت های تفریح برایشان از شعر نو بگویم. روزی فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازی شنیده ام بحر طویل درس می دهی. (شعر نو را او بحر طویل می دانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو می گویی پس حتماً چیزکی هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلری تا حدودی این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید برای این مسائل مصادیق ایرانی و فارسی پیدا کنی. گفتم استاد اینکه می شود دو رساله. گفت: اصلاً هر کاری می خواهی بکن. فروزان فر هیچ کمکی نکرد. نه منابع می داد نه کتاب معرفی می کرد. درحالی که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم. » سیمین دانشور در جزیره سرگردانی فضاهایی ساخته است که در آنجا دیالوگ ها و گفت و گوهای متعدد مختلفی بر سر آرمان ها، ایسم ها و ایدئولوژی ها شکل می گیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفت و گوهای فراوان شخصیت ها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقش های آرمان گرایانه نسل آماده انقلاب می کند. سئوال این است که این نوع فضاسازی تا چه اندازه ارجاع ها و استنادهای بیرونی داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را برای ساختن نگاه تاریخی اش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور می گوید: «جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگری است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته ام. زیبایی مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدی (عج) و معنای ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیای ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جای خودش بنشاند. من خیلی در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیای وانفسا ظهور ایشان می دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصی بوده و من مدام در حال یادداشت دیده ها و شنیده هایم بوده ام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمی توانم بنویسم. درحالی که گلی ترقی این حسن را دارد که از فضاهایی می نویسد که تجربه شخصی خودش نیست و این خیلی کار مشکلی است که او عالی انجام می دهد. بنابراین من از تجربه های بیرونی استفاده کرده اما سرنوشت آدم های داستان هایم را عوض می کنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم می آید. ما به حد کافی غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمان های سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم می آید. رمان باید شکوه و زیبایی را به یاد مردم بیاورد.”

یکی از مهمترین مولفه های جهان داستانی سیمین دانشور مفهوم تنهایی است. رمان های او با وجود اینکه در محیط ها و فضاهای پرشخصیت و پر از ماجرا می گذرند اما در نهایت بیانگر تنهایی عمیق قهرمان ها و زنان داستان های او هستند. این تنهایی با تلفیق معنی سرگردانی جنبه ای زیباشناختی در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب می شود تا به صورت امری تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدم های دانشور در آرمان های خود شکست خورده اند. سیمین دانشور می گوید: “البته آنها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاوری به خوبی این را فهمیده و می گوید جزیره سرگردانی دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگواری درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمی کند. نسل هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایی حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایی را لمس کرده ام که خیلی سخت است. البته کسی که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن می کنم و مدام به خدا می اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایی را لمس کرده ام. جلال که مرد خیلی خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان می دهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همه شان را خوردم و آنها مردند! به هر حال من تنهایی را درک کرده ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور می بینم. (البته اینها شخصی است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبه ها باز هم از تنهایی گریزی نداشته ام. در عین حال تنهایی صفت خدا است و ما نمی توانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زن ها ازدواج می کنند، بچه دار می شوند و… تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچه های ایران را فرزندان خودم می دانم اما تنها بودم. من هنگام اهدای جایزه اندرسون آن را به خود بچه ها دادم و گفتم بچه ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولی شما را فرزندانم می دانم. روزگاری که درس می دادم کمتر تنهایی را احساس می کردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها می دانستم. (شاگردان برجسته زیادی دارم) ولی سال ها است که دیگر درس نمی دهم.”

دانشور لابه لای خاطراتش از دکتر شفیعی کدکنی یاد می کند و شعر و شخصیت او را توصیف می کند. نزدیکی شفیعی با ادبیات روز ایران و احاطه وی بر ادبیات کهن باعث شده تا وی همواره شخصیتی دوسویه داشته باشد. هم نزد کهن گرایان مقامی شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانی چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشی داشته باشد. دکتر دانشور می گوید: “مرد فوق العاده با شعری فوق العاده بود. شعری برای جلال و در رثای او سرود. آن روزها خیلی جوان بود و گویا تازه دکترای خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا می خواهد شعر خودش درباره جلال را برای شما بخواند. قسمتی از شعر این طور می گفت که (تو در نماز عشق چه خواندی که منصوروار بر سر داری، وین شحنه های پیر هنوز از مرده ات پرهیز می کنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعی یکی از بهترین شعرای ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته اش دکتر مسعود جعفری است.”

سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وی به این سمت با رای بالا موجب شکل گیری رسمی کانون و آغاز فعالیت های آن بود. او در دوره ای به ریاست کانون رسید که جبهه گیری ها و تقابل ایدئولوژی ها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق می پرسم و او بسیار شفاف توضیح می دهد: “بله، من بیشترین رای را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس می کردند، چپ ها قبول نمی کردند. جلال و به آذین با هم مشکل داشتند و اگر به آذین رئیس می شد، جلال قبول نمی کرد. بنابراین وقتی من رئیس شدم، بی طرفی رعایت شد و من موضع بی طرفی داشتم. نه توده ای بودم (راستی به آذین هنوز زنده است؟ من او را خیلی دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیخته ای است) و نه خط وربط دیگری داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشوری تشکیل می شد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومی گاهی جلال زیاده روی می کرد و با به آذین درگیر می شد البته به آذین هم مانیفست حزب توده را می خواند و می خواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزی جلال بدجور به به آذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقای آل احمد اینجا جلسه حزبی نیست، خواهش می کنم این دعوا را قطع کنید! آقای به آذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدری کنم وگرنه این دو بدجوری درگیر می شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلی کار کردم. برای ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگی که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روی پله ها با من حرف زد و گفت نمی شود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومی نمی دهند. اگر کانون ثبت می شد خیلی کارها بود که می شد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامه ها حضور داشته باشیم، سخنرانی بگذاریم، شعرخوانی بکنیم و خیلی از این کارها را انجام دادیم. یکی دیگر از کارهای من که جنبه عملی داشت به اعتیاد برخی از نویسندگان و شاعران ما بازمی گشت. من با دکتر غلامحسین ساعدی که در یک بیمارستان شبانه روزی کار می کرد، صحبت کردم که به صورت پنهانی و بدون اینکه کسی بفهمد آنها را ترک بدهد. او خیلی موفق بود و ساعدی خیلی از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عده ای هم در این کار ناموفق ماندند.”

با وجود اینکه فضای آثار دانشور پوشیده از شکست ها، افتادن ها، تنهایی ها و… است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت زمان سیاه و روایتی تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معنای امید که شمایلی ماوراءالطبیعی نیز در آن دیده می شود، باعث شده تا رمان های دانشور آثاری باشند که تمایلی به اغراق در شکست و یا گرایش های ناتورالیستی، رئالیسم سیاه و… نداشته باشند. از او در این باب می پرسم و او پاسخ می دهد: “نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز برای نشان موقعیت ها هم استفاده می کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادی بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسی را نمی پسندم. » از قسمت سوم تریلوژی دانشور می پرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روز های انقلاب را روایت کرده و آدم هایش را در یکی از مهم ترین مقاطع تاریخی ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور می گوید: «همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداخته ام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب می گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتی کرده ام. چون اعتقاد دارم برای کار بسیار زود است اما برخی ناملایمات و کاستی های واقع گرایانه را نشان داده ام. اما باز هم می گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام علی(ع) و آن شهادت زیبایی اش. او انسان فوق العاده ای بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمی که براساس زندگی او ساختند چندان تعریفی نداشت و تنها موسیقی استاد فخرالدینی عالی شده بود. ما مدیون امام علی(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمی شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او می دانست که کشته می شود و می توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کاری کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوی بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت علی(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتی است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) خطیب فوق العاده ای بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر می نویسم دست غیبا سوخت جان در انتظارت ‎/کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایی، زرتشتی و… مسیحی و اما موعود ما بسیار شخصیت نابی است. من از موعود لذت می برم. می دانی چرا؟ برای اینکه امید به آینده است. وقتی هیچ کاری نمی توانی بکنی، مجبوری به آینده بنگری و در آینده ما موعودی متصور و محقق است. امید در تمام نوشته های من ملموس است و قهرمان ها و شخصیت های من چشم به آینده دوخته اند.”

دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانی به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح می دهد. او می گوید: “دو قصه آن حاضر است. یکی “لقاءالسلطنه” که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدی تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم “اسطقس” که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصه ها چاپ نشده و وقتی تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامه ها را درآورده است، ادامه آن که نامه های جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامه های خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامه ها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانی ها بود. یادم می آید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانی ها می رفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و می پرسیدیم عاقبت چه می شود و او وقتی آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتی مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانی کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسی بدون کراوات و با فرانسه ای فوق العاده حرف زد. ما خیلی به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را می چیدم و اسباب ها را جابه جا می کردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.” از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال می کنم و او این ماجرا را تایید می کند و می گوید: “روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانی کند. گویا یکی از طرفداران شاه با چوب به او حمله می کند. در آن میان خانمی متوجه می شود، دست جلال را می گیرد و او را پایین می کشد و فراری اش می دهد. (در نامه ها خودش این قضیه را نوشته) خیلی خدا را شکر کردم و گفتم اگر می زد کمرت را می شکست من چه کار می کردم… اگر شاه و اشرف با مصدق همکاری می کردند ایران آباد می شد. مصدق مرد بزرگی بود. حیف… به هر حال ما ملت سیه روزگاری هستیم.” دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره ای از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره ای داستانی که وجوه مختلفی دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگی روبه رو خواهیم بود. سیمین دانشور می گوید: “در ساربان سرگردان هستی از خود می پرسد آیا زندگی ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایی است که من درباره جلال می نویسم و در کوه سرگردان اشاره ای به جلال نشده.”