گائو شینجیان
ترجمهی امیرحسین اکبری شالچی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
غرق در خوشبختی بودیم، مالامال از شادی، مسحور لطافت دلپذیری که دو هفته ماه عسل قرار بود برایمان به ارمغان بیاورد. هرچند پانزده روز بیشتر مرخصی نداشتیم، ده روز برای ماه عسل و یک هفته ماموریت. اما عروسی هم البته که چیز مهمی بود، برای ما حتا بزرگترین رویداد زندگیمان بود. پس چرا نباید بیشتر در سفر میماندیم؟ رییسم خسیس بود، هر کسی میخواست مرخصیاش را بیشتر کند، باید با او مذاکره میکرد و او هم هرگز برخورد بزرگوارنهای نمیکرد. دو هفتهای که من برای آن به او رو انداخته بودم را یک هفته کرد و تازه یکشنبه را هم حساب کرد و با لحن بدی گفت: «امیدوارم سر وقت برگردید!»
گفتم: «البته، معلوم است. دیگر نمیتوانیم حقوقمان را از این هم کمتر کنیم.» تازه خودکارش را تکانی داد و امضایی زیر فرم انداخت، با مرخصی من موافقت شده بود.
من دیگر پسر نبودم، خانواده داشتم. ما حالا دیگر یک خانواده بودیم. راستش را بگویم، من یک عمر بود که برای چنین سفری با فانگفانگ نقشه میکشیدم. از همین حالا دیگر نمیتوانستم در روز دریافت حقوقم دوستانم را به رستوران دعوت کنم و آنقدر ولخرجی کنم که آخر ماه پول خریدن یک دانه سیگار را هم نداشته باشم و همهی کشوها و کیفها و جیبهایم را برای پیدا کردن یک سکه زیرورو کنم. اما اینها را کنار بگذاریم، من میخواستم بگویم که خوشبخت بودیم. خوشبختی در این زندگی کوتاه چیز کمیابی است. هم من سالهایی را پشت سر گذاشته بودم و هم فانگفانگ، در آن سالها کارهای زیادی کرده بودیم و چیزهایی از زندگی یاد گرفته بودیم. من و او و خانوادههایمان در سالهای افتضاح ملی چیزهای دردناکی را تجربه کرده بودیم و خیلی بدبختی کشیده بودیم. چنین بود که چیزی از تلخی سرنوشت در دهان نسلمان مانده بود. اما از این هم بگذریم، مهم این است که به تمام معنا خوشبخت بودیم.
به اندازهی نصف ماه، ماه عسل را در پیش داشتیم و با اینکه تنها دو هفته میشد، از همه چیز برایمان شیرینتر بود. من نمیخواهم بیشتر در بارهی این شیرینی حرف بزنم، همهتان این تجربه را داشتهاید و میدانید چه میگویم، اما وضعیت ما جوری بود که شیرینیاش تنها و تنها برای ما دو تا بود. چیزی که میخواهم برایتان داستانش را تعریف کنم، پرستشگاه مهربانی مطلق است، مطلق مثل همبستگی مطلق، مهربانییی مثل مهرورزی، البته نام آن پرستشگاه چندان اهمیتی ندارد. داستان سر یک ویرانهی مطلق است، جایی که به درد گردشگر نمیخورد. از مردم بومی که بگذریم، کسی آنجا را نمیشناخت. تازه بعضی از آنها هم نام آن را نشنیده بودند. پرستشگاهی که تصادفا با آن برخورده بودیم، مانند همیشه متروک بود، هیچکس در آن بخور نمیکرد، نیایش نمیکرد، یا به دمودستگاه آن نمیرسید. زمانی که لوحهی سنگییی را که نشانههای نیمهمحوی رویش را گرفته بود و به تلمبهی آب وصل بود بررسی میکردیم، نمیدانستیم که آن پرستشگاه هم نامی دارد. یکی از بومیها آن را بهسادگی «پرستشگاه بزرگ» مینامید. اما آن در مقایسه با پرستشگاههای بزرگی چون لینگجین در هانگهو یا بیون در بیجیگ، هیچ بود. بنایی دو طبقه با با پنجرههای باز و باقیماندههای طاقی سنگی در بالای تپهای بیرون از شهر. دیوار صحن فرو ریخته بود، کشاورزان اطراف، آجرهای سنگی دیوارهی بیرونی را کنده و برده بودند تا در ساختن آغل خوکها مورد استفاده قرار گیرد. فقط منحنی یک پل سنگی بر جای مانده بود که روی آن را هم گیاهان پوشانده بودند.
اما درخشش بام آجری و زردگون آن در زیر آفتاب، نگاههای ما را از دور به سوی خود کشید، از جادهی بیرون شهر طرفش رفتیم. کاملا تصادفی به آن بخش دور از شهر رسیده بودیم. قطار بیش از زمان مقرر در برنامه، روی ریل متوقف مانده بود، شاید منتظر گذشتن یک قطار سریعالسیر بود. مسافرانی که سوار و پیاده میشدند، قطار را به هم ریخته بودند، سکو را انگار جارو کرده بودند و فقط کارکنان قطار بودند که دم در واگن ایستاده بودند و با هم گپ میزدند. پشت سکو، درهای سبز با سقفهایی آجری دیده میشد. کمی آنطرفتر، تپهای بود که جنگلی انبوه رویش را گرفته بود و به آن منطقهی بیرون شهر، حالوهوایی بسیار آرام و لذتبخش داده بود.
بعد، ناگهان ایده خودش به ذهنم آمد، گفتم:
«میخواهی این شهرک را ببینیم؟»
فانگفانگ روبهرویم نشست و نگاهی نرم به من انداخت. سرش را آرام پایین داد و با این کار با ایدهی من موافقت کرد. غرق در اندیشهها و احساسات، انگار روی موجی رفتیم. بی آنکه یک کلام هم با هم حرف بزنیم، کولهپشتیهایمان را از جای بارها برداشتیم، طرف در واگن رفتیم و روی سکو پریدیم. بعد خنده سر دادیم. من گفتم:
«با قطار بعدی میرویم.»
فانگفانگ گفت: «نرفتیم هم نرفتیم.»
معلوم بود که اگر نمیرفتیم هم چیزی نمیشد، ماه عسل آمده بودیم و هر جایی دلمان میکشید میرفتیم و هر جایی خودمان میخواستیم میماندیم. در هر قدمی که برمیداشتیم، خوشبختی ازدواجی تروتازه همراهیمان میکرد. خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم، آزاد و وارسته، فانگفانگ یک دستم را گرفته بود و دست دیگرم به کولهپشتی بود. همه، کارکنان قطار و چندین جفت چشمی که در پنجرههای قطار بودند، با آرامشی پر از حسودی به ما خیره شده بودند.
دیگر نیازی نداشتیم روابطی برقرار کنیم تا یک جوری به شهر برگردیم، دیگر نیازی نبود به دستودامن پدرومادرمان بیفتیم، نباید غم پیدا کردن خانه و کار را میخوردیم. حتا یک اتاق هم داشتیم، نه چندان بزرگ، اما دنج و دلپذیر. بههرحال برای خودمان خانهوکاشانهای دستوپا کرده بودیم، من ترا داشتم، تو مرا داشتی، فانگفانگ، میدانم الان میخواهی چه بگویی، ما دیگر زنوشوهر دیوانهای نیستیم! اما این یعنی چه؟ این یعنی ما میخواهیم همه را در خوشبختیمان سهیم کنیم. به اندازهی کافی مشکلات داشتیم و بر آنها غلبه کرده بودیم. چگونه میتوانستیم بهای اینها را پرداخت کنیم؟ یا کیک عروسی یا کادوهایی مثل سیگار؟
چنین شد که به اطراف آن شهرک نزدیک شدیم، شهرکی آرام و بیدغدغه که در درهای جای داشت. اما شهرک آن اندازهها که از پنجرهی قطار به نظر میآمد هم آرام نبود. راههایی در زیر طاقهای آجری بود، راههایی پر از رفتوآمد. ساعت نه بار نواخت و همه، سبزیفروشها، طالبیفروشها، فروشندگان سیب تازه و گلابی به بازار ریختند. ارابههای خرها و اسبها و قاطرها، به کوچههای تنگ شهرک هجوم آورده بودند و صدای شلاق و بوق ماشینهای باری از هر سو بلند شده بود.
اوضاع خیلی با آن وقتی که جوان بودیم و به چنین شهری فرستاده شده بودیم، فرق کرده بود. حالا دیگر اتفاقی گذرمان به این شهرک افتاده بود، مسافر بودیم، هیچ کدام از غمها و مشکلات مردم شهرک به ما مربوط نبود. اما حالوهوای شهرک برایمان آشنا بود، گردوخاکی که کامیونها هوا میکردند، چاه آب کنار سبزیفروشها، پوستطالبیهای روی زمین، مرغهای پران در دستهای خریداران، پرهای بههرسوریختهشده و آرامش فروشندگان. گویا اینکه ما از همهی اینها لذت میبردیم، مایهی فخر مردم بومی آنجا بود. همهی اینها ما را که از شهری بزرگ به آنجا سفر کرده بودیم، سخت به خود میگرفت. فانگفانگ خودش را به شانهی من فشار میداد و من محکم او را میگرفتم. نگاههای مردم را روی تن خود احساس میکردیم. اما بومی نبودیم، از جهان دیگری به آنجا رفته بودیم. وقتی از پیش رویشان میگذشتیم، پشت سرمان پچپچ نمیکردند، اینجا همه فقط برای مردم منطقهی خودشان صفحه میگذارند.
سرانجام به آخرهای خیابان رسیدیم، بساطهای سبزیفروشها و مردم کمتر و کمتر شدند و سروصدای بازار پشت سرمان ماند. به ساعتم نگاهی انداختم. بیش از نیم ساعت از پیاده شدنمان از قطار و رسیدنمان به آنجا نگذشته بود، هنوز زود بود. اگر برمیگشتیم تا به قطار بعدی برسیم، چندان جالب نبود. فانگفانگ حتا میخواست شب را همان جا بمانیم! چیزی نگفت، اما من به او نگاه کردم و در چشمهایش خواندم که کمی پشیمان شده است. مردی از پیش رویمان گذشت. آن جور که دستهایش را وقت راه رفتن تکان میداد، باید یکی از اعضای حزب میبود.
پرسیدم: «ببخشید، مهمانخانهی نزدیک اینجا کجاست؟»
اول ما، یعنی من و فانگفانگ را ورانداز کرد، بعد بسیار دوستانه با دست، سمت چپ را نشان داد، آنجا به طرف شرق، یک ساختمان سنگی سرخ بود، مهمانخانه همانجا بود. از ما پرسید که دنبال چه کسی هستیم و خواست ما را همراهی کند. گفتیم برای چه به آنجا رفتهایم، داشتهایم از آنجا میگذشتهایم، و از او پرسیدیم که در آنجا چه دیدنیهایی هست. گویا از شنیدن این پرسش کمی بههم ریخت، سرش را خاراند و اندیشهآلود گفت: «در واقع این شهرک هیچ جای دیدنییی ندارد. اما پرستشگاه کهنی بالای تپهی غربی شهر هست، البته باید از تپه بالا بروید و راهش شیب تندی دارد.»
گفتم: «مسئلهای نیست، ما هم برای گشتن آمدهایم.»
فانگفانگ زود اضافه کرد: «اتفاقا از بالا رفتن هیچ بدمان نمیآید.»
مرد، زود ما را به گوشهای از خیابان برد که طاق سنگی پرستشگاه از آن به خوبی دیده میشد و زیر آفتاب میدرخشید.
«وای، معرکه است، خیلی ممنون.»
نگاهش به کفشهای پاشنهبلند فانگفانگ افتاد و گفت: «رودخانهای پیش راهتان است.»
پرسیدم: «عمیق است؟»
«تا نزدیک زانو.»
به فانگفانگ نگاه کردم.
«مسئلهای نیست، من میتوانم از آن بگذرم.» نمیخواست عیش مرا منغص کند.
تشکر کردیم و مسیری را که او نشان داده بود، در پیش گرفتیم. از راه شنی پرگردوخاک آن که میگذشتیم، چشم من به کفشهای نوی فانگفانگ با آن بندهای نازکش خورد، وجدانم ناراحت شد. اما او راحت به راه خود ادامه میداد.
گفتم: «واقعا که کوچولوی دیوانهای هستی.»
«مهم این است که همراه تو باشم.» یادت میآید، فانگفانگ که خودت این را گفتی؟
باز در مسیر رودخانه رفتیم. ذرتها از هر دو طرف تا بالای سرمان رفته بود، از کوچهباغ باریکی میگذشتیم که دو طرفش سبز سبز بود، هیچ آدمی دیده نمیشد. فانگفانگ را در آغوش گرفتم و بوسه دادم. خب چه؟ بسیار خوب، او نمیخواست من در بارهاش چیزی بگویم، باید سوی پرستشگاهِ آرامش کامل میرفتیم. در طرف دیگر رودخانه بود، بالای تپه. گیاهانی که از میان آجرهای براق بیرون زده بودند، نگاه آدم را جذب میکردند.
آب رودخانه زلال و خنک بود. با یک دست کفشهای فانگفانگ و صندلهای چرمی خودم را گرفته بودم. دست دیگرم در دستش بود، وی با دست دیگرش دامنش را بالا نگه داشته بود. با پای برهنه با احتیاط به آب زدیم. من خیلی وقت بود با پای برهنه راه نرفته بودم، سنگهای صاف کف رودخانه پایم را میگزید.
گفتم: «دردت نیامد؟»
نرم گفتی: «من خوشم میآید.» این گزیدنها در ماه عسل به ما احساس خوشبخت بودن میداد. انگار همهی خوشبختیهای جهان همراه با آب زیر پایمان افتاده بود. انگار به دورهی بچگی برگشته بودیم، مثل بچههای تخس، پابرهنه در آب بازی میکردیم.
وقتی فانگفانگ پایش را از سر سنگی روی سنگی دیگر گذاشت و همزمان با این کار شعری را برای خود زمزمه میکرد، او را گرفتم. به آن طرف که رسیدیم، در حالی که میخندیدیم و داد میزدیم شروع به بالا رفتن از کوه کردیم. پای فانگفانگ برید، خیلی ناراحت شدم، اما او مرا دلداری داد و گفت که اگر کفش پایش بود، اصلا چیزی نمیفهمید. من گفتم که همهاش تقصیر من بوده، اما او گفت که اگر من شاد باشم، هیچ چیزی نمیتواند مسئلهای ایجاد کند. بسیار خوب، دیگر در بارهاش چیزی نمیگویم. فقط چون شما بهترین دوستان ما هستید و همیشه در غم ما شریک بودهاید، الان باید در شادیهایمان هم سهیم باشید…
همین جوری دور زدیم و از تپه بالا رفتیم و به در سنگی پرستشگاه رسیدیم. جویی باریک به موازات دیوارههای فروریختهی بیرونی، روان بود که آب زلالش از تلمبهای میآمد. کسی در پشت دیوارههای ویران، در صحن اصلی پرستشگاه، سبزی کاشته بود، کنارش سطل بزرگی پر از کود بود. دوباره به دورهای که ما را سر زمین فرستاده بودند، اندیشیدیم، به سطلهای بزرگ کودی که باید میکشانیدیم و میبردیم. آن روزگار دشوار گذشته بود، مثل آبی که بیاید و برود، چیزی که مانده بود، چند خاطرهی اندوهبار اما زیبا بود، و دلبستگی ما. آنجا، در زیر آفتاب سوزان، مطمئن بودیم که به هم دلبستهایم، هیچکس نمیتوانست در کارمان دخالت کند، هیچکس نمیتوانست به دلهای ما آسیبی بزند.
پای پرستشگاه، قفسمانندی آهنی پر از عود و عنبر بود، گویا خیلی سنگین بود و بردنش سخت، همه جایش را زنگ برداشته بود. برای همین همیشه در خدمت پرستشگاه مانده بود و همان دم در ایستاده بود. در ورودی، قفلی بزرگ و آهنی داشت. تختههایی که روی پنجرههای قرمز را پوشانده بود، آغاز به پوسیدن کرده بود. گویا این پرستشگاه چیزی نبود جز انبار تولیدات محلی.
هیچ آدمی دیده نمیشد، همه چیز آرام آرام بود. فقط باد کوهستان بود که آهی آرام در میان برگهای کاجهای کهن میکشید. هیچکس نمیتوانست مزاحممان بشود، راحت زیر سایهی درخت، روی گیاهان خشک دراز کشیده بودیم. بادهای لطیف، گرمای آفتاب را میراندند و خنکمان میکردند. فانگفانگ سرش را روی سینهی من گذاشت و با هم نگاه کردیم که چگونه چادر ابری سفید در آسمان آبی راه افتاد. خوشبختییی بود که بهدشواری میتوانستی توصیفش کنی، نیکبختییی در آرامش کامل.
اگر بیشتر در آن نیکبختی آرام غوطه خورده بودیم، صدای ناگهانی آن قدمهای سنگین را نمیشنیدیم. قدمهایی که روی تختهسنگها آمدند، یکی پس از دیگری. من سرم را بالا کردم و نشستم، مردی آنجا بود که داشت راه سنگی را میپیمود و سوی ما میآمد. فانگفانگ هم بلند شد و نشست. مرد که داشت از روی تختهسنگها میگذشت، هیکلی درشت داشت و سنی میانه، موهایش آشفته بود، ریشش همهی صورتش را گرفته بود، خیلی وقت بود که آن را نزده بود. چشمهایی تندوتیز در زیر ابروهایی پرپشت، به ما خیره شد.
گامهای سنگینی به طرف پرستشگاه برمیداشت. باد در میان کاجها زوزه میکشید و من کمی سردم شد. شاید چون او چشمهای پرسشآلود ما را دیده بود، سرش را آهسته به طرف دیگر کرد و به سوی بالا، سمت پرستشگاه نگاه کرد. بعد، چشمهایش برقی زد و به گیاهانی که بالای ساختمان روییده بود و زیر آفتاب میدرخشید، نگاهی انداخت.
مرد، جلوی جای عود و عنبر ایستاد و با دست به آن زد و صدایش را درآورد. انگشتهایش لاغر و استخوانی بود، خودش هم انگار از آهن بود. با آن بغچهی سیاه پلاستیکییی که در دست گرفته بود، چندان به حزبیهایی که بخواهند به سبزیها برسند، شبیه نبود. دوباره به ما خیره شد، به کفشهای فانگفانگ که روی چمنها افتاده بود، به کولهپشتیمان. فانگفانگ زود کفشهایش را پوشید. مرد به ما سلام کرد، تعجب کردیم.
«اینجا آمدهاید بگردید؟»
من سرم را پایین دادم.
«امروز هوا خوب است.» گویا میخواست با ما گپی بزند.
نگاهش در زیر ابروان کلفتش، دگرگون شد و دیگر نشانی از سردی در آن دیده نمیشد. قیافهاش دوستانه شد. پاشنههای کفشهایش از لاستیک ماشین بود، بعضی جاهایش شکاف هم برداشته بود. پاچههای شلوارش خیس بود، انگار او هم از شهر آمده بود، از راه رودخانه.
گفتم: «هوا خوب خنک است، منظرهی اینجا هم بدک نیست» و بلند شدم.
«راحت باشید، بلند نشوید، من میروم.»
یک جور معذرتخواهی در لحنش بود. بعد، او هم روی چمنهای کنار تختهسنگ نشست. ساکش را باز کرد و گفت:
«طالبی میخواهید؟» و یکی بیرون آورد.
زود جواب دادم: «نه، مرسی.» اما او یک طالبی طرفم انداخت. آن را گرفتم، خواستم درجا پسش بدهم که وی گفت: «تعارف نکنید، نصف ساکم طالبی است.» ساکی سیاه را بالا آورد و به من نشان داد، یک طالبی دیگر را بیرون آورد، حرف میزد و حرف میزد. نمیتوانستم دستش را رد کنم، برای همین بود که کیسهای را از کولهپشتیمان بیرون آوردم، بازش کردم و دستش دادم. «یک کمی از اینهایی که ما آوردهایم، بخورید ببینید چه مزهای میدهد.»
یک تکه کیک برداشت و در ساکش گذاشت.
گفت: «همین برایم بس است. بگیرید.»
با دستهای بزرگش طالبیاش را برداشت، کمی فشارش داد و آن را برید.
«خیلی ترش است، اینها را در رودخانه شسته بودم.» در حالی که داشت یک برش آن را پرت میکرد، طرف در داد زد:
«یک کمی استراحت کن، بیا یککم طالبی بخور!»
صدای پسرانهای از جلوی آن طرف آمد: «اینجا پر از ملخ است.» پسری با سبدی حصیری از بالای تپه نمایان شد.
مرد جواب داد: «آره، درست است، بعدا برایت چند تا میگیرم.»
پسر، جستوخیزکنان طرف ما دوید.
«او امروز تعطیل است؟» رو به مرد کردم و همانجور که از او یاد گرفته بودم، طالبیام را بالا آوردم.
گفت: «امروز که یکشنبه است، من هم برای همین او را به گردش آوردهام.»
غرق در خوشبختی، فراموش کرده بودیم چندشنبه است. فانگفانگ یک تکه از طالبییی که من بریده بودم، برداشت، گازش زد و به من خندید. با این کار میخواست به من برساند که او آدم خوبی است.
مرد به پسر که به کیک خامهای روی کیسهی پلاستیک چشم دوخته بود، گفت: «بردار، اینها را عمو و عمه دادهاند.» گویا آنها بیرون از شهر بزرگ شده بودند، انگار تا آن زمان کیک ندیده بودند، پسر زود آن را برداشت.
پرسیدم: «پسرتان است؟»
مرد جوابی نداد، اما به پسر گفت: «یک تکه طالبی بردار و برو بازیات را بکن. بعدا چند تا ملخ برایت میگیرم.»
پسر یک تکه طالبی برداشت و گفت: «میخواهم پنج تا بگیرم!»
«خب، پنج تا میگیریم.»
پسر با سبد حصیریاش رفت. مرد با آن چشمهای پرچروکش، رفتن پسر را نگاه میکرد. ازقرارمعلوم در زیر آن نمای خشن، قلبی مهربان و گرم پنهان شده بود.
«پسرم نیست»، سرش را پایین انداخت و یک دانه سیگار را از پاکت بیرون کشید. با کبریت آن را روشن کرد و پکی محکم زد. وقتی دید که ما داریم با تعجب نگاهش میکنیم، دنبالهی حرفش را آمد: «پسر پسرعمویم است، خیلی دوست دارم او را به پسرخواندگی قبول کنم، اما این بستگی به آن دارد که میخواهد پیشم بماند یا نه.»
آن لحظه دیدیم که آن چهرهی خشن دارد با موجی از احساسات دستوپنجه نرم میکند.
«زن ندارید؟» فانگفانگ نتوانست جلوی خودش را بگیرد و این سوال را کرد. مرد جوابی نداد، بهجایش دوباره پکی سخت به سیگارش زد، بلند شد و رفت.
دوباره دیدیم هوا خنک شده. گیاهان بهاری بر بام آجری برق میزدند، بلندایشان درست به اندازهی نیهای خشک و بنساله رسیده بود، همهشان هم در باد میجنبیدند. ابری سفید در آسمان از گوشهی قرنیزها میگذشت و این برداشت را به آدم میداد که همهی زمین در خواب است. بالای قرنیز، یک تکه آجر شکسته بیرون زده بود، انگار چیزی نمانده بود پایین بیفتد، اما شاید هم سالها بود در همان حالت مانده بود و پایین نیفتاده بود. مرد، روی بازماندههای دیواری مخروبه ایستاد و چند لحظه به درون دره نگاه کرد. قلهها در دوردستها پرشیبتر از تپهای بودند که ما بالایش بودیم، هیچ کشتزار و آبادییی دیده نمیشد.
گفتم: «بهتر بود چنین سوالی نمیکردی.»
«فراموش کن»، فانگفانگ این را گفت و انگار خودش هم چندان از کارش خوشش نیامده بود.
«یک ملخ اینجاست!» صدای پسر از بالای تپه طنینانداز شد، خیلی دور بود، اما خیلی هم واضح.
مرد با قدمهای بلند طرف بالا رفت و همزمان با آن، ساک طالبیهایش را اینطرف و آنطرف تکان داد. پشت تپه ناپدید شد. دستم را روی شانهی فانگفانگ گذاشتم و او را طرف خود کشیدم.
خودش را پس کشید: «ول کن.»
«یک چیزی در موهایت رفته»، این را گفتم و یک برگ سوزنیشکل کاج را از میان موهایش برداشتم.
فانگفانگ گفت: «آن آجر خواهد افتاد.» او هم متوجه آجر نیمبندی که برق میزد، شده بود. زیر لب گفت: «همان بهتر است که بیفتد، وگرنه شاید بلایی سر کسی بیاید.»
گفتم: «شاید تا چند روز دیگر بند بماند.»
طرف انبوه سنگهایی رفتیم که آن مرد رویش ایستاده بود. کشتزارهای دره پر از محصول بود، ذرتها و غلات از سبزی میدرخشیدند و منتظر پاییز بودند تا برداشت شوند. زیر پایمان، در قسمت هموار دره، چند آلونگ گلی بود که نیمهی پایینیشان را تازه با آهک سفید کرده بودند. راهی کوتاه آن پایینها از جلوی خانهها میگذشت. مرد، دست پسر را گرفته بود و داشت از راه پرپیچوخم و از میان خانهها میگذشت. پسر، ناگهان دستش را کشید و مثل اسبی لگامگسیخته دوید، در حالی که سبد حصیری را اینطرف و آنطرف میگرداند و حرکات موزون انجام میداد، دوباره برگشت.
«ملخ گرفته؟» فانگفانگ یادت میآید؟ این را تو از من پرسیدی.
من گفتم: «بیشک، حتما حتما.»
«پنجمی را هم گرفت!» این را چه جسورانه گفتی.
خب، این پرستشگاه آرامش کامل بود که ما در ماه عسلمان با آن برخوردیم و داستانش را برایتان گفتیم.
اشاره:
رماننویس، داستاننویس و نقاش متولد کشور چین و داری ملیت فرانسوی برندهی جایزهی نوبل ادبیات سال ۲۰۰۰ است.
او همچنین برای ترجمه (به ویژه برگردان آثاربکت و یونسکو) فیلمنامهنویسی و کارگردانی نمایش نیز شناخته شدهاست. او در سال ۱۹۹۸ ملیت فرانسوی را اختیار کرد.