آیه های زمینی

نویسنده

نگاهی به مجموعه داستان “برف و سمفونی ابری”

پنجاه متر دورخیز…

امیرحسین یزدانبد

داستان “مرض حیوان” از مجموعه داستان “برف و سمفونی ابری”، نوشته پیمان اسماعیلی

 

دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند . نیامدی. آنها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید . ساختمانش را تازه تمام کردهاند . حالا میرسیم خودت میبینی . خیلی بهتر از جای قبلیمان است . خب یکی باید میماند تا تو را برساند آنجا . سوال کردن ندارد . خودت میآمدی پیدا نمیکردی . فقط کاش راننده را مرخص نمیکردی . حالا باید این همه راه را پیاده برویم . خب بله . حرفت را قبول دارم . شبانه زیاد سخت نیست . اگر روز بود کباب میشدیم . میخندی ؟ باز هم خوب است که میتوانی بخندی . ولی شانس آوردیم از شر آن دوتا کاروان بیریخت و زنگ زده خلاص شدیم . انگار به جای مهندس حیوان استخدام کردهاند . نه حمامی ، نه آشپزخانهای . حرفت قبول. شرکت آدم پوست کلفت میخواهد . تو هم اگر پوستت کلفت باشد دو سه ساله بارت را میبندی و خلاص.

قصه ی اینجا ماندنم دراز است . نپرس . خب ده سالی میشود . خیلیها توی این مدت بارشان را بستند . بدبختیاش مال من بود کیف کردن بعدش مال آنها. شرکت هم میداند اگر من اینجا نباشم کارش پیش نمیرود. آخر کی حاضر میشود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت ؟ ولی خب ، دیگر بومی این بیابان شدهام . کار کردن تویش را دوست دارم . آن اویل این آمدن و رفتنها عذابم میداد . یعنی هر کسی میآمد ، زود بارش را میبست و بعد هم میزد به چاک . ولی برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود آب از آب تکان نمیخورد .ولی خب ، یاد گرفتم که چه طور با خودم کنار بیایم. شرکت هم حالا فقط آنهایی را میفرستد اینجا که مشکلی توی مرکز داشته باشند . هر کسی که موی دماغشان بشود میافتد توی این بیابان کنار دست من . عین خودت . تو هم مشکلی چیزی برای آن بالاییها درست کردهای نه ؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کردند و فرستادند اینجا . خب اینطوری اگر مثل آن یکیها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی شرکت ضرر نمیکند . یعنی هم آنها از شر تو خلاص میشوند هم تو به نان و نوایی میرسی . برای من هم مهم نیست که بیایی اینجا و بارت را ببندی . سرم به کار خودم است . گفتم که ، اینجا کار کردن را دوست دارم . این حرفها را به خودت نگیری ، فقط میخواستم جواب سوالت را داده باشم.

این خط 63 را میبینی . کار ژاپنیهاست . تا همین چهار پنج سال پیش هرچه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتیم کار ژاپنیها بود . خر کار بودند انصافا . آنها مهندس بودند و ما هم مهندسیم . حواست به گودالها باشد . چراغ قوهات را این ور و آن ور تکان نده . خیلی عمیقند . سه ، چهارمتری عمق دارند. جای نصب دکلهای چهارصد کیلو ولتی که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد . الان خیلی وقت است که جای این فونداسیونها همین طور خالی مانده . توی شب میشوند تله آدم و حیوان . اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودالها. اگر هم جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد کارت تمام است . نترس . این چیزها را نمیگویم تا بترسی . اینجا بیابان است . تهران که نیست . اگر هوای این جور چیزها را نداشته باشی دوام نداری. این دور و برها گاهی کفتار پیدا میشود . از کجا میآیندش را دقیقا نمیدانم . شاید بوی غدا میکشاندشان اینجا . شاید هم بوی آدم . بعضی سالها قحطی بدی است . آدمش چیزی گیر نمیآورد بخورد چه برسد به حیوان . چرا میخندی ؟ فکر میکنی دری وری میگویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشتهام . از غرب به شرق. همه جای این بیابان را از حفظم . حواست به آن گودال باشد . گفتم باید حواست را جمع کنی. پس برای تو هم تعریف کردهاند. کجاهایش را گفتهاند ؟ نه . این چیزها نیست . یعنی اصلا مادرزادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در میآورد و میگوید . باور نکن . قضیه دستکش پوشیدنم هم چیز دیگری است . تا به کمپ برسیم برایت تعریف میکنم . چه گفتی ؟ نفهمیدم ؟ حواست باشد از من عقب نمانی . نه . گفتم که ؛ مادر زادی نیست . باور نمیکنی . از چند سال پیش پنجه دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن . این یکی را برایت نگفته بودند نه؟ خب… دلیل دارد . تو سومین نفری هستی که میشنوی. آن دو نفر دیگر از اینجا رفتند . بعد از آنها برای کسی تعریف نکردم . برای همین دستکش میپوشم .این طوری احساس بهتری دارم . چه چیزهایی میگویی . بله که ممکن است . تا به حال دور و برت را خوب نگاه کردهای ؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق میافتد و خود آدم خبر ندارد . این همه آدم از مرضهای جور واجور میمیرند. فکر میکنی همهی مرضها را کشف کردهاند ؟ من یکی را میشناختم که روی شکمش برآمدگیای بیرون زده بود شکل کف پای بچه . توی سه سال پای این بچه آنقدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت . همه چیزش هم واضح واضح بود . انگشتها و فرو رفتگی کف پا . بعد انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن . بدبخت از زور درد جیغ میکشید . همچین چیزی تا به حال شنیده بودی ؟ باور نمیکنی ؟ میگویم خودم دیدم . توی صد کیلومتری شرق اینجا روستایی هست به اسم بوستانو . اگر خواستی میتوانی بروی آنجا پرس و جو کنی . از آن ور نرو . شنش روان است . گیر میکنی . خب… بعضی چیزها را آدم نمیتواند بفهمد. آخرش ؟ آخر چی ؟ آها . شکمش پاره شد . پوست شکمش آنقدر کش آمد که ترک برداشت . نه!… دکتر نمیرفت . برای مرضهای عجیب و غریبی مثل این پیش دکتر نمیروند . میگویند آدمی زاد باید مرض آدمیزاد بگیرد . این جور چیزها را دکتر نمیبرند . میگویند مرض آدمیزاد نیست . من چه میدانم آنها میگویند . میگویند این چیزها مرض حیوان است . نپرس . نمیدانم . اینها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این جور چیزها هم پیدا میشود . پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین . خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن . ولش کن حالا . از خودت بگو . آن خار را از روی شلوارت بکن . برود توی پوستت تا چند روز ورم میکند . زهر دارد . اصلا مگر مجبوری از آن ور میروی . تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه ؟ سختتر از بقیه . کردی دیگر ؟ کردستان؟ میدانم . گفته بودی . از کوهستان آمدی توی این بیابان . باید سختت باشد . مال کجای کردستانی ؟ جای قشنگی است . رفتهام . کوههای سنگی بلندی دارد . زمستانهایش ولی پدر آدم را در میآورد . دانشگاهت کجا بود ؟ نرفتهام . آن طرفها نرفتهام . قوری قلعه رفتهای؟ نرفتهای پس . چه کردی هستی تو ؟ من یک سال آنجا بودم . خیلی وقت پیش . باید یک خط 63 از روی کوه رد میکردیم . مردم جالبی دارد . عقاید جالب تری هم دارند . ازرسم و رسوماتشان چیزی شنیدهای؟ نه ! از این جور چیزها نه . مثلا مراسم زن گرفتنشان . نشنیدی نه . خندهدار است . خیلی خندهدار است . داماد میرود روی پشت بام و برای مردم از آن بالا میوه پرت میکند پایین . معمولا چند نفری زخمی میشوند . عقاید عجیبی هم دارند . مثلا ؟ مثلا فکر میکنند هر کس توی یک روز مشخص از سال روح کسی را میبیند که خیلی به او نزدیک بوده . کسی که حالا مرده . یا اینکه اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده باشد مرض حیوان میگیرد . بسته به اینکه آن حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را میگیرد . از این جور خرافات دیگر . نشنیده بودی ؟ عجب کردی هستی تو! بله . حرفت را قبول دارم . خرافات است دیگر . ولی مردم نازنینی هستند . حواست به آن پشته خار باشد . بعید نیست یکی از همان گودالها آن ورش باشد . حرف گوش نمیدهی . فقط کار خودت را میکنی . کی ؟ تو مهندس اصولی را از کجا میشناسی ؟ آدم عجیبی بود . خارج درس خوانده بود . یک جایی توی انگلیس . همسن من بود شاید . هیکلی هم بود . قد بلند ، شانههای پهن و سبیل کلفتش یک جورهایی ترس میانداخت توی دل آدم . میخواهی چه بدانی ؟ چه شد که یکدفعه یاد اصولی افتادی ؟ میگفت قبل از انقلاب رفته انگلیس و چند سالی همانجا مانده . این چیزها را برایت تعریف کردهاند؟ نه؟ جالب است کسی برایت نگفته . آخر همه میدانستند . این خار را میبینی . ریشههایش پر آب است .ولی خب… کندنش سخت است . چاقو میخواهد . آخرش ؟ آخر چی ؟ تو چه شنیدهای؟ خب… من هم همینها را شنیدهام . اینکه اصولی خودش را گم و گور کرد و از اینجور چیزها . میدانستی این گودالهای اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سرخود تغییر داده بود . فکر میکرد از این طرف برود طول خط کمتر میشود . هر چقدر هم نقشهبردارها داد و هوار راه انداختند به خرجش نرفت . آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست . همه چیز به هم ریخته بود . او هم نمیخواست قبول کند .

واقعا امانم را بریده . پنجه دستم را میگویم . درد دارد . همه جایش درد میکند. ناخنهایم هم که کج درآمدهاند و رفتهاند توی گوشت انگشتها . مثل چاقو گوشت دستم را پاره میکنند . چرا میخندی ؟ جدی میگویم . خب نمیخواست قبول کند دیگر . شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد . توی تهران خودشان هم با خودشان دعوا داشتند . کسی قبول نمیکرد جای اصولی را بگیرد . مهندسها و کارگرها یکی دو هفتهای رفتند ولایت خودشان . چه میدانم دیگر . هر کس جایی رفت . فقط من مانده بودم و او . این را هم برایت نگفته بودند ، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم . میخواست ثابت کند حرفش درست است . یک دنده بود . خیلی هم . ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان . از کنار گودالها میرفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود . فکرش را بکن ، هر دویست متر یک گودال . همینطور به ردیف . مثل مار پیچیدهاند توی این بیابان . مسیر دقیقشان را هم که نمیشد حدس زد . یعنی من نمیتوانستم . فقط خود اصولی میدانست . فرمان را دودستی چسبیده بود و همین طور گاز میداد . تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد . بعد هم ماشین سر جایش ماند و دیگر تکان نخورد . سه چهار ساعتی که با ماشین ور رفت با لگد افتاد به جانش . به زمین و زمان فحش میداد . بعد هم گفت ماشین را همینجا ول میکنیم و خودمان با پای پیاده بر میگردیم . به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب میخوریم . ممکن است راه را گم کنیم . ولی به خرجش نمیرفت . گفتم که ، یکدنده بود. درد پنجهام بدتر شده . مسکنی چیزی نداری ؟ انگار چاقو فرو رفته باشد توی دستم . چی ؟ خب به شب هم خوردیم . اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا فکر نمیکردم این قدر زود کم بیاورد . گفتم که ، خیلی هیکلی بود . این چیزها را نمیدانستی ، نه؟ خب دلیل دارد . آن دو نفری هم که میدانستند دیگر اینجا نیستند . میخواهی جایی بنشینیم استراحت کنیم ؟ بد جوری نفس نفس میز نی . کمی دیگر هم تحمل کنی ، تمام است . بعدش ؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودالها . پای هردوتایمان شکست . وضع اصولی خیلی بد بود . خیلی بدتر از من . استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون . یادم نیست اشتباه کداممان بود . اصولی جلو راه میرفت یا من . اصلا یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودالها بودیم . اصولی از درد جیغ میکشید . حواست به روبه رویت باشد . هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. میدانی ، گاهی به فکر آن کف پایی میافتم که روی شکم آن مرد دیدم . بعضی شبها میآید توی خوابم . انگار روی شکم خودم باشد ، همین طور بزرگ و بزرگ تر میشود . گاهی هم انگشت شستش را تکانی میدهد . مسخره است . نه ؟ انگشت شستش را توی شکم من تکان میدهد . میدانستی آنهایی که مرض حیوان دارند خودشان هم شکل همان حیوانی میشوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم . دوباره بگو . ربط دارد . به اصولی ربط دارد . تو به این چیزها اعتقادی نداری . نمیدانم . شاید خرافات باشد . ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم . بد وضعی داشتیم . خیلی بد . اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت . تا نیمه شب فقط ناله میکرد . بعد هم از هوش رفت . نزدیکیهای صبح بود که به هوش آمد . دور و برش را نگاه کرد وآب خواست . گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمکمان . با یک دست پای، شکستهاش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد . میخواست از توی گودال بیرون بیاید . فکرش را بکن با آن پای شکستهاش میخواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید . پنجهاش را فرو میکرد توی دیوارهی گودال و خودش را بالا میکشید. کمی که بالا میرفت پهن میشد روی زمین . با این حرفها که خستهات نمی کنم؟ اگر دوست نداری بشنوی…

فکر کنم چهار پنج باری سعی خودش را کرد . هر چقدر بهش گفتم که بی خیال این مسخره بازیها شود به خرجش نرفت . همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست . یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگهای کف گودال . لباسم را از تنم درآوردم و روی پیشانیش بستم . بیهوش بیهوش بود . میخواهی کمی همینجا استراحت کنیم ؟ گفتم که ، چیزی نمانده ولی اگر بخواهی …

خب… فردایش وضعمان خیلی خراب شد . روز کویر است دیگر . توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود . برای اصولی که جانی نمانده بود ولی من تا آنجایی که نفس داشتم داد میزدم . فکر میکردم شاید کسی بشنود . تو به جای من بودی چه کار میکردی ؟ نور چراغ قوه را بینداز این طرف . حواست به راه باشد . نگفتی ؟ چه کار میکردی؟ آنقدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی . پیراهنم را از روی پیشانیش باز کردم . مثل سایهبان روی سر هردوتامان گرفتم. خیلی ترسناک بود . تا تجربه نکنی نمیفهمی . ترس فلجت میکند. .اصولی لرز گرفته بود . توی آن گرما دندانهایش به هم میخورد . نمیدانم چقدر گذشت ولی فکر کنم ده دقیقه هم دوام نیاوردم . شاید به خاطر خونریزی پایم بود . بعد که به هوش آمدم شب بود . از گلوی اصولی صدایی میآمد مثل ناله . زخم پیشانیش ورم کرده بود . تشنه بودم . تشنه که نه . از تشنگی گذشته بود . انگار جنون گرفته بودم . همه جا را آب میدیدم. همه چیز توی آب بود . ولی درد نداشتم . عجیب بود ولی اصلا درد نداشتم . باور میکنی ؟ فقط تشنگی . تو از این جور چیزها سرت میشود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی ؟ میتوانی بفهمی چرا درد نداشتم ؟ این نظریهها را برای خودت نگه دار . گفتم که … هنوز از حال نرفته بودم . میدانستی بعد از اصولی مسیر خط را عوض کردند ؟ آخرش همان حرف نقشهبردارها شد . این گودالها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش میآید گذر کسی به این اطراف بیفتد . شرکت هم نمیخواست چیزی هزینه کند برای پر کردن گودالها . همینطوری هم خیلی ضرر کرده بود . فکر کنم تا چند دقیقه دیگر میرسیم . توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است . جرات خوبی داری که آمدی . نور چراغ قوه را بالا تر بگیر شاید دیدیمشان . نه . هنوز مانده.

خب ، تا سه روز آنجا ماندیم . فکر میکردم مردهام .از اصولی صدایی در نمیآمد . فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج میگرفت و بدنش میلرزید . پایش هم سیاه سیاه بود . شب که شد چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه گودال . صدایی از خودش در میآورد مثل زوزه . آرام و کشدار . همینطور دور لبه گودال میچرخید . سرش را پایین میگرفت و ما را نگاه میکرد . بعد هم خرناسهای میکشید و پوزهاش را میمالید روی خاک. یادم نمیآید که داد زدم یا نه . فقط یادم میآید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال . خیلی فرز و تند . انگار وزنی نداشت . وقتی صورتم را بو میکشید پوزهاش را دیدم . مثل کفتار بود . پوزهی کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر. بوی عجیبی هم میداد . یک جور بوی ترشیدگی. مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد . کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید . بعد رفت طرف اصولی . فکر کنم آن موقع بیهوش بیهوش بود . اصلا تکان نمیخورد . حیوان پوزهاش را چند بار زیر چانهی اصولی کوبید . بعد سرش را برد جلو و خرخرهاش را چسبید . پنجه راستش را گذاشت روی سینه اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد . پنجه بزرگی داشت . از پنجه یک کفتار بزرگتر. خیلی بزرگتر . بعدش را یادم نیست . شاید از هوش رفته بودم . نمیدانم . یادم میآید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه گودال و دستهای لاغرش را لیس میزد . بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی . سرتاپایش خونی بود. بوی عجیبی هم میداد . مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد . حیوان گاهی به من نگاه میکرد و گاهی هم به گلوی پاره شده اصولی . بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن . جلو که میآمد موهای خیس دور پوزهاش را میدیدم که توی هم کلاف شدهاند . آرام خیسی پوزهاش را روی صورتم میمالید . باورت میشود؟ پوزهاش را روی صورت و لبهایم میمالید .آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم . فهمیدم چه میخواهد . میخواست من هم گلوی اصولی را بچسبم . قبول کردنش سخت است ولی مطمئنم همین را میخواست . فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است . نمیدانم ، شاید هم میخواست زنده نگهم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچوقت نمیشود به کسی ثابت کرد. اصلا نمیشود . به هر جان کندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی . بعد هم گلویش را چسبیدم . خونش هنوز گرم بود . مثل آب ولرم . صدایی هم از حنجرهاش بیرون میآمد مثل خر خر حیوان . آهسته و ملایم . کارم که تمام شد تکیه دادم به دیوارهی گودال . بعد حیوان جلو آمد و لبهایم را بو کرد . باورت میشود؟ خون روی لبهایم را بو کرد . چند بار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزهاش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون . سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر . به همین خاطر هم فکر نمیکنم آن جانور کفتار باشد . به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم . میدانی چه کار کردند؟ فرار کردند . مسخره است . از دست من فرار کردند . فردایش گلوی اصولی خشکیده بود . هر چه مک میزدم چیزی بیرون نمیآمد . کجا میروی ؟ چرا عقب عقب میروی ؟ آخرش میافتی توی یکی از این گودالها. بیا اینجا .

آخرش را میخواهی بدانی ؟ روز بعدش پیدایمان کردند . هردوتایمان را . همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی من را پاره نکرده . هرکسی چیزی از خودش درمیآورد و تحویل بقیه میداد . قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته . خودش را گم و گور کرده .

چقدر سوال میپرسی . گفتم که … فرار کردند . روز بعدش توی یکی از همین گودالها پیدایشان کردند . شرکت به همه گفت که کار کفتارها بوده . من هم چیزی نگفتم. کاری نمیشد کرد . این طوری به من نگاه نکن . تقصیر من نیست . چرا فاصله گرفتی ؟ بیا اینجا . نزدیکتر . راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن . چه طور شد که افتادی توی این بیابان؟ حواست به آن پشتههای خار باشد . شاید گودالی چیزی آن ورش باشد . آرامتر . آرامتر . همینجا خوب است . همینجا کنار این بتهها . کمی بنشین و برایم تعریف کن . از خودت برایم تعریف کن.

 

 

نگاه…

اصطلاحی باب است بین نویسنده‌ها و منتقدان به نام “نقد منفی”. نقادی اگر چه باید بری از جهت‌گیری منفی یا مثبت باشد، اما حاصل‌اش همیشه به یکی از این دو سویه متمایل است. همیشه عذاب وجدانی‌ عمیق داشته‌ام وقتی قرار بوده اشاره‌ای مکتوب به ضعف داستانی کنم. به حق و با دلیل و برهان هم اگر بوده این عذاب را احساس کرده‌ام. وقتی فکر کرده‌ام نویسنده‌اش چقدر مانع را پشت سر گذاشته تا خلوتی پیدا کند و داستانش را سر و شکل بدهد. این‌همه مشکلات یک طرف، آن‌همه اضطراب تا لحظه‌ای که آخرین مجوزها صادر بشوند همان طرف!

حالا که “برف و سمفونی ابری” دو جایزه‌ برده و بارها و بارها به حق تحسین شده، جزو نادر دفعاتی‌ست که می‌توانم با خیال راحت، شائبه‌ی کم کردن حتا یک خواننده از دامان ادبیات را کنار بگذارم و حرفی که پس از پایان اولین خوانشم از این کتاب ته دلم ماسید بگویم. هفت داستان این مجموعه چنان فنی و ریزبینانه مهندسی شده‌اند که توجه مخاطب را می‌توانند به راحتی از مضمون اثر منحرف کنند. در بررسی‌ها و نقدهایی هم که در این یک سال و اندی پس از چاپ اثر منتشر شد این ویژگی به چشم می‌خورد. صحبت از ظرایف نثری و ساختاری و مهارت نویسنده در ایجاد وهم و وحشت تنه‌ی اصلی همه‌ی این یادداشت‌ها و نقدها را شکل داده. از این جهت و به خصوص در خلق فضای گروتسک در داستان، با نویسنده‌ای روبه‌رو هستیم که نمونه‌های موفق این شیوه‌ی ادبی را در ایران و به خصوص ادبیات آمریکای لاتین به یاد خواننده می‌اندازد. بافت کلی داستان‌هایی که از گروتسک به عنوان تمهیدی برای خلق “چیزی فراتر از رئالیسم” بهره می‌گیرند اساساً دو گونه‌ی کلی دارد: روایت سر راست ماجراهایی عجیب و روایت اغراق‌آمیز ماجراهای سرراست. برخی ماجرایی وهم برانگیز و غیرعادی را رئال تعریف می‌کنند و برخی جوری تعریف می‌کنند که ماجرایی معمولی، عجیب و نامتعارف جلوه کند. در هر حال گام نهادن در وادی توهم و خلق وحشت، تلاش مضاعفی‌ست برای به چالش کشیدن حقیقت جاری و سرانجام پیش‌کشیدن اندیشه‌ای پس پشت همه‌ی این تلاش‌ها. سئوال این است که روی‌کرد فکری نویسنده‌ای که آونگ میان این دو گونه‌ی روایت است، چه دست‌آوردی برای خواننده دارد؟ سوای عنصر لذت که ادبیات باید برای مدعی بودن در آن، با سینما رقابتی نابرابر و مذبوحانه داشته باشد، آن‌چه باعث می‌شود هنوز جماعت، همین اندک اقبال را به ادبیات داشته باشند، وجود عنصر اندیشه در ادبیات است. جایی که این نبرد نابرابر، به نفع ادبیات در برابر سایر رقبای هم‌خانواده‌‌اش در دنیای “هنر روایت”، تغییر وضعیت می‌دهد. این‌جاست که ادبیات هم‌چنان و همیشه، به استناد “کلمه” به مثابه کوچکترین عنصر ماهوی اندیشه، پیش‌تاز باقی مانده و خواهد ماند و در این پیش‌تازی‌اش گاهی حتا فلسفه را هم شریک نمی‌گیرد.

“برف و سمفونی ابری” در این زمینه پیام واضحی دارد. انسان وحشی، حاصل طبیعت وحشی‌ست. در داستان “مرض حیوان” به وضوح این توحش نمود می‌یابد و یکی دو داستان دیگر هم مضمونی مشابه دارند. در نوع دوم داستان‌های این مجموعه، موضوع خرافه و باورهای عامه مطرح می‌شود نظیر “میان حفره‌های خالی”. هر دو این موضوعات، وحشت و خرافه، با تاکیدی تمام نشدنی، مرتبط با وضعیت و اتمسفر ویژه‌ی محیط داستان‌ها مطرح شده؛ برف و کوه و یک مورد هم بیابان. نویسنده هفت بار بی هیچ‌کم و کاستی یادآور می‌شود آن‌چه شخصیت‌ها را این‌گونه غیرعادی و دفرم شده از آب درآورده، جز طبیعت سرکش و وحشی چیز دیگری نیست. گویی شباهت و ارتباط داستان‌های مجموعه به لحاظ فرم و فضا، باعث شده همه‌ی داستان‌ها هم، این مضمون چند خطی را بارها و بارها و البته به شیوه‌ای تکنیکی تکرار کنند. نویسنده تا انتها به هیچ وجه خود را درگیر ریشه یابی و چالش با موضوع مورد بحث خود نمی‌کند. بازخوردهای دقیق روان‌شناختی شخصیت‌ها هم کفایت نمی‌کند که سرانجام ما را به نقطه‌ای روشن از دیدگاه‌های اندیش‌ناک اثر هدایت کند. حرف آخر نویسنده چیست؟ آیا نویسنده در صدد اثبات خرافه است؟ روی‌کرد او به عنصر وحشت چه بعدی از اندیشه‌ی آدم معاصر را هدف گرفته؟ این‌همه دورخیز نثر و تکنیک برای پریدن از روی کدام جوی معنایی طراحی شده؟ پاسخ صحیح دادن به همین پرسش‌هاست که از دل تکنیک‌های بسیار و ظرایف فراوان نگاه نویسنده‌های بزرگ، داستان‌های شاهکار خلق می‌کند. جایی که “برف و سمفونی ابری” پیشنهاد نوی برای ذهن خواننده ندارد.

منبع: هفته نامه‌ی ایراندخت - شماره‌ی ۴۷

 

 

 

درباره ی نویسنده

پیمان اسماعیلی متولد سال 1356 و فارغ‌التحصیل مهندسی برق است. او فعالیت ادبی خود را از مطبوعات آغاز کرد و در سال 84 اولین مجموعه داستان خود را با نام “جیب های بارانی ات را بگرد” آغاز کرد. او سپس در سال 87 دومین مجموعه خود با نام “برف و سمفونی ابری” را منتشر کرد که تقریباً تمام جایزه های مهم ادبی را برای او به ارمغان آورد. از جمله برنده ی دهمین دوره ی جایزه ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1387، برنده تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1387 از سومین دوره ی جایزه ی ادبی روز روزگاری، برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان سال 1387 از بنیاد گلشیری و برنده ی جایزه ی مهرگان به عنوان بهترین مجموعه داستان سال های 1386 و 1387.