همکاران بخش هنر روز، از حال و هوای بهاری گفته اند که در پیش است. در مطلب زیر مهدی عبدالله زاده، محمد صفریان و میترا سلطانی از سال سبز نوشته اند.
نشانی داده اند اندر خرابات…
محمد صفریان
بناست ست چند خطی راجع به سال سبز بنویسم. سوژه ی بهاریه ی امسال روز. اما نه هوای نوروز با من است و نه سبزی سال نو… مست از شراب دوشین، فیلم های چهارشنبه سوری جوانان ایران را در یوتیوب نگاه می کنم و خاطره ی روزهایی را در ذهن ورق می زنم که نوروز را کیلومترها دور از خاستگاهش نفس کشیده ام…
هفت هشت سالی از آن روز می گذرد، اما گفت و گو های آن روز هنوز در خانه ی اول خاطره ام نقش بسته. یکی از قطارهای مسافربری اروپایی بود. آن روزها که هنوز بساط آن قطار های قدیمی برچیده نشده بود و زرق و برق قطارهای یورو استار، واگن های قدیمی را خانه نشین نکرده بود. من بودم و پیرزنی فرانسوی در روبه رویم. برای دیدن دخترش راهی رم بود… تعادل بهار بود و صدای طبیعت. تازگی را می چشیدیم و از ایران می گفتیم؛ از ایران و توران. وقتی فهمید ایرانی ام، شروع کرد از چیزهای عجیب و غریب سئوال کردن… مثال تمام آدم های معمولی اینجا که نام ایران باستان را در کتاب ها خوانده اند. گفت و گو هایی که بخش اعظمش ثابت است، از دین باستانی ایران و جنگ هایی که دیگران به ما ایرانی ها تحمیل کردند. آشپزی ایرانی و تعارف هایی که نمونه ای از عادات همیشگی ما شده … از امروز شروع کردیم و رفتیم تا جایی که بلد بودیم. رسیده بودیم به زرتشت و پیام های شادمانی اش…
ـ پیامبر باستانی ما، ساده و مشخص گفته که گفتار نیک و کردار نیک و پندار نیک. همین
ـ اما می تونم بدونم که پیامبرتون قبل از اینکه این سه جمله رو بگه، “نیک” رو معنا کرده بوده یا نه؟
و من که ساکت و مبهوت مانده بودم بی کلام، آنروز برای سئوالش جوابی نداشتم. نمی دانستم براستی “ نیک ” کدام است. با کدام قرار داد نیک شده. میانه اش با شر کجاست و مرز جدا کننده شان چیست…
حالا اما روزگار گذشته است و من سرد و گرمش را بیشتر چشیده ام … آدم های بیشتری شناخته ام، شهر ها و کوچه های بیشتری را تجربه کرده ام تا نهایت پاسخی برای آن سئوال یافته باشم… حال نمی دانم که آن پیرزن فرانسوی کجای این دنیا روزگار می گذراند ، خواب است یا بیدار، زنده است یا مرده… همین است که پاسخش را بعد این همه سال اینجا می نویسم تا لااقل در خاطر خودم بماند…
شیخ شبستر در گلشن راز بی مانندش می گوید: “نشانی داده اند اندر خرابات که التوحید اسقاط الاضافات” … ترجمان امروزین کلامش هم آن تعریفی است که می توان از نیکی به دست داد. که نیکی هم آنی است که در راه دراز کاروان بشری همیشه همراه انسان می ماند. تحمیلی نیست. رفیق نیمه راه نیست. حقیقی است و از جنس بشر… نیکی هم آنی است که آرام و بی سر و صدا با انسان می ماند و برای بقایش نیازی به جنگ و خونریزی ندارد… نیکی هم آنی است که پس از دور ریختن تمام اضافی ها برجای می ماند…
این جملات را در ذهنم می گردانم و فیلمک های چهارشنبه سوری ایران را بر روی مانیتور کامپیوتر به حرکت در می آورم. تفنگ به دستانی را می بینم که انگار شادی و آزادی دیگران را تاب نمی آورند. هم آنهایی که به خیالشان صلاح کار دیگران را بهتر از خودشان می دانند. با خود می گویم، کاش آن ها را هم باور اینگونه بود که آنچه نیک است و حقیقت دارد، برای بقایش نیازی به زور اسلحه ندارد… صدای شلیک و خشم باروت بالا می گیرد و من با خودم تکرار می کنم؛ ای کاش… ای کاش… ای کاش…
توکل بهتر است یا اعتراض؟
مهدی عبدالله زاده
نوروز؟ روزنو؟ بهار؟ همیشه از نق زدن و نق زننده بیزار بوده ام. هیچگاه از ناامیدان گوشه نشین و معترض دل خوشی نداشته ام و همیشه به گفتگو و صبر و تعامل و تفکر معتقد بوده ام.
اما این بار، امسال، اکنون، دلم می خواهد بنشینم کنج خانه و نق بزنم. این قوم صد بدتر از مغول که افتاده اند روی مملکت و زندگی ما و بلند هم نمی شوند. نه گوش دارند و نه عقل و نه زبان سرشان می شود. عین بولدوزر فقط خراب می کنند و پیش می روند. به این ها که نمی شود معترض بود. آب در هاون کوبیدن است. اما شاید خدا هنوز گوشش بدهکار باشد. اعتراض به بولدوزرها که معنا ندارد. باید یقه خدا را گرفت.
می دانم که هست. خدا را می گویم. این را هم می دانم که بی خیال و بی خبر از همه جا، رفته پی خوشی اش و فرمان کائنات را داده احتمالا دست چند تا وردست و منشی ناکاربلد، که آنها هم نه سکانداری چرخ و فلک دنیا را بلدند و نه دست کم گزارش روزانه برایش می نویسند تا رسیدگی کند. چه می داند روی این زمین لعنت شده موجوداتی مثل جنتی و محمود و امثالهم نظم خلقت مبارکش را به هم زده اند.
باید به او معترض بود. هرچه است از بی تدبیری و مسئولیت ناپذیری اوست. ما که همچون پدران و مادرانمان همه این سال ها توکل کردیم به او. نتیجه اش شد محمود. اصلا چه کسی به ما گفت به او توکل کنیم؟
ما برای او بندگان شاکری بوده ایم. در تمام این مدت زمانی که ما سرسختانه در حال شکر و توکل به سر می بریم، نفت و گازی که “او” به ما داده را دارند می برند. خاویار، فرش، پسته، زعفران، برنج، چای، دریای خزری که به ما داده را دارند می برند. هواپیمایی ملی ایران، مس و روی و سرب و آلومینیوم، جعفر خان سالار و ممد رسول اف شیرین گفتار مان را دارند می برند. تئاتر شهر، موسیقی، سینما، کتابمان را دارند می برند. نخبگان، صنعتگران، دانشمندان، مغز های متفکرمان، گاو های شیر ده و مزارع گندم مان را دارند می برند. بدتر از همه، آبرویمان را هم دارند می برند. مولانا، ابن سینا، رودکی و فارابی مان را هم که چندی است به کل برده اند.کاش سعدی مان که گفته بود “شکر نعمت نعمتت افزون کند” را هم می بردند که هرچه می کشیم از دست او و این رهنمود نابخردانه اش است.
من نه انقلابی ام، نه زور در بازویم است و نه سر پرشوری دارم. برعکس بسیار محافظه کار و ترسو هم هستم. اما این بهار مرا دیوانه کرده و سیستم تدافعی- پیشگیرانه ام را از کار انداخته. دیگر نمی خواهم یک جا بنشینم و به وعده وعید ها دل خوش کنم. همه آنچه که زمانی دوباره می شود به دستش بیاورم، همان خیابان ها و کوچه پس کوچه هایی است که مزه سی بهار از عمرم را در آنجا چشیده ام، و مردم آن کوچه و خیابان، و صفای باطنی که شاید هنوز داشته باشند، و خاکی که مال خودم است و زیرپایم سفت است و هروقت لازم باشد، ترجیح می دهم از همان خاک بر سر خودم بریزم.
من آن خاک و خانه ویران شده را دوست دارم. شاید در طول سال، یادم برود که ایران را تا چه حد بی پروا و عاشقانه دوست می دارم. اما بهار هرسال میزان این عشق را به من یادآوری می کند. از بهارسبز سال پیش تا بهار امسال را در گذر از 9 ماه خونین و سرخ سپری کردیم. با دلی سبز، یارانی سبز و اندیشه ای سبز. اما صبوری و طاقت و نرم خویی و انتظار و “توکل” یارانم را دیگر نمی توانم تاب بیاورم. بهار است و من دوباره سرشار از زندگی و سرزندگی و انرژی ام. اما این بار، نه توکلی در کار است و نه چیزی برایم باقی مانده که شکر گزارش باشم. به هیچ کس و هیچ چیز اطمینان ندارم. می خواهم با نق زدن و یقه گیری شروع کنم. این بار، شب چهار شنبه سوری روی آتش که می پرم، تا وقتی سرخی اش را به من نداده همین زردی فلاکت بار خودم را هم بهش نمی دهم.
این بار، امسال، لحظه سال تحویل، دلم می خواهد بنشینم کنج خانه دوست یا سر خیابان و نق بزنم. با صدای بلند، و آنقدر که شاید خدا دلش به رحم آید. یا اگر رحمی در کار نبود، دست کم از شنیدن غرولند من خسته شود. اعصابش به هم بریزد. درمانده شود از فغان من، انقدر که تصمیم بگیرد برای آسایش روح و روان خودش هم که شده، راهی پیدا کند برای ساکت کردنم. نباید بگذارم از این پس تا زمانی که من نیاسوده ام خدا هم بیاساید…
فراخوان زندگی
میترا سلطانی
نمی دانم چندمین باراست که به میهمانی زندگی دعوت می شوید…میهمانی که با سبزی طبیعت و شکوفه ها مزین شده ودرهر نفس می توان عشق را چشید…
شما جزو کدام آدم ها هسیتید؟ کسانی که از باد بهاری، آزادی را می آموزند یا همانند گل ها خودشان را به باد می سپارند تا به هرکجا هدایت شوند…آدم هایی که به تقلید از درختان جامه نو می پوشند یا آنها که متوجه تغییر ریشه ها هم هستند…کسانی که از اینکه یک روز دیگر را شروع می کنند خسته اند یا آنها که طپش قلبشان را درروز جدید جشن می گیرند…کسانی که به چند روز تعطیلی برای رفع خستگی نیاز دارند یا آنها که می خواهند در این روزها خود را ارتقاء دهند…
نمی شود…نمی شود گره ها را به باد فراموشی سپرد وآزاد از هر اندیشه ای به سال نو قدم گذاشت، اما می توان باور کرد که در حراج انرژی طبیعت گزینه تازه ای برای حل مشکلات وجود دارد … مهم این است که امروز روز دیگری است و باید از کائنات نشانه جدیدی دریافت کرد…
بیاییم نگاهمان را تغییر دهیم و ایمان داشته باشیم که امسال می توانیم به معمای دغدغه ها پاسخ دهیم…89 را می توانیم آزادتر بیندیشیم و ریشه هایمان را محکم تر از گذشته کنیم…امسال می توانیم خود را دوست داشته باشیم ودقایق را جشن بگیریم… امسال می توانیم سبز باشیم.