لکه خونی دیگر

شعله شمس- شهباز
شعله شمس- شهباز

گاهی ظرفیتِ آدم­هاخیلی کم است، مثلِ یک فنجانِ کوچک که باریختنِ کمی آب سرریز می­شود، گاهی هم ظرفیت ها زیاد است، اما بالاخره هرحجمی، انتهائی دارد و هرظرفیتی، میزانی.

اما این یکی داستانیست پرآب چشم… خبر دهشتناکِ اعدامِ دخترِ جوانِ بیست وشش ساله، ریحانه جباری را که شنیدم، بسیار غمگین شدم، اما سخنانِ مادرش بعدازشنیدنِ خبراعدامِ وی، چنان آشفته ام کرد که ظرفیتم برایِ تحمل کردن تمام شد که زاری کنان می­گفت: بچه ام عینِ سرورفت، از شرِ این­هاخلاص شد، اما ایستاده و افراشته، هم­چون سروی بالابلندرفت.

ریحانه جباری، متولد سالِ ۱۳۶۶، طراحِ دکوراسیونِ داخلیِ یک شرکتِ تبلیغاتی، به طورِ اتفاقی باپزشکی ۴۷ ساله، به-نامِ”مرتضی سربندی”، متاهل ودارایِ سه فرزند برخورد می کند، سربندی اورا برایِ طراحیِ دکوراسیونِ مطب جدیدش دعوت می کند و برایِ بازدید از محل و شروعِ کارقرارمی گذارند. او ریحانه را با اتومبیلِ خود به یک ساختمانِ چند طبقه درنزدیکیِ فرمانداری می برد و به سرایدار می گوید که مراقب اتومبیلش باشد، ریحانه کمی تعجب می کند که این پزشک باید حتماً دردستگاه، صاحب قدرتی باشدکه رفتاری ریاست مآبانه با دربانِ فرمانداری دارد، اما خوب، مهم نیست، مهم قراردادی است که درشرفِ بسته شدن است، همراهِ او باآسانسور به بالا می رود و داخلِ آپارتمانی می شوند که به طرز غریبی به نظرِ ریحانه مشکوک می آید و کمی می ترسد، اما مرد جوان دولیوان نوشابه می آورد و به او تعارف می کند و می گوید: روسریتان را بردارید و نوشابه یِ خنکِ میل کنید، هوا خیلی گرم است، ریحانه قبول نمی کند و می خواهد که به بازدید محل بپردازند.اما ناگهان خودرا با مردی روبرو می بیند که دوچهره دارد، چهرهِ اول، یک پزشکِ متقاضیِ دکوراسیونِ مطب و چهره یِ دوم سیمایِ وحشتناکِ یک تجاوز گر، داستانِ برخورد و چگونگیِ این حادثه یِ وحشتناک به مدت هفت سال به انواعِ گوناگون در نشریات و رسانه هایِ داخلی ادامه دارد، ریحانه یِ ۱۹ ساله که ب ه خاطرِ موفقیتِ شغلی و آینده ای روشن بایک پزشکِ تحصیلکرده برخورد می­کند، برایِ حفظِ ناموسش مجبور به مقاومت می­شود و باکارد دستش به خونِ این مرد آلوده می­گردد، تمامِ ماجرا با کمی پس و پیش همین است، اما طی هفت سال، در حکومتِ جبر و ستم و پرده پوشی و روابطِ بی ضوابط، پیرایه­هائی غریب و مغرضانه بر دخترک معصوم می بندند و درآخرین حکم، چون ریحانه حتی با تحملِ شکنجه­هایِ قرون وسطائی، اعتراف نمی کند که به دلخواه آغوش به رویِ مقتول گشوده و عملِ اورا تجاوز جنسی می نامد، به “قصاص” محکوم می شود، چشم دربرابرچشم و دست دربرابرِ دست……

درحکومتِ اسلامی، تمامِ قوانین مطابقِ دستوراتِ قرآن است، حتی اگر آیاتِ این کتاب درهزارو چهارصدسالِ پیش برایِ اعراب بدوی و صحرانشین وضع شده باشد! دولتمرد قدرتمند حکومت، لاریجانی می­گوید: قصاص نورانی است و نصِ صریحِ قرآن است!!

 قاضی “تردست” که حکمِ قصاصِ ریحانه راداده هم افاضه می­فرماید که “من با سنجیدنِ تمامِ گوشه و کنارِ ماجرا، حکمِ قصاص را صادر کردم، چون مقتول، هنگامِ اقامه یِ نماز بوده و قاتل که دردادگاه به شهادتِ یک روان شناس، «خودشیفته» بوده از پشت با کارد به او حمله می کند وضربه ای وارد می آورد که همان یک ضربه کافیست که ریه یِ مرد بیچاره را سوراخ کند!!”

دراین حال “خرمشاهی” وکیلِ ریحانه اعلام می­دارد که قتل دردفاع از ناموس، جرمی است که از منظرِ عرف و جامعه، هرگز مورد سرزنش قرارنگرفته.

 

 

 

 

یکی از هم بندانِ ریحانه می­گوید:” مقتول کارمند سابقِ وزارتِ اطلاعات بود، برایِ همین هم طفلک ریحانه را چندین بازجو شکنجه می­کردند که به دروغ بگوید با میلِ خویش با مقتول درآمیخته و حرفی از تجاوز جنسی نبوده، یک روز دیدم ریحانه با زیرپوش است، پرسیدم چرا لباس تنت نمی کنی؟؟ گفت: به قدری پشتم زخم است که لباس بپوشم، دردم می­گیرد. اما باوجود تمامِ این شکنجه ها حاضر نشد به دروغ هم شده به گناهِ ناکرده اعتراف کند”

ریحانه را برایِ اعدام می­برند، خانواده یِ مقتول به هیچ­وجه کوتاه نمی­آیند و رضایت نمی­دهند، پسرِ مقتول می­گوید:” اگررضایت بدهیم، مردم می­گویند پدرشان حتماً قصد تجاوز جنسی داشته که از خون قاتلش گذشته ایم.”

 مادرِ ریحانه جلویِ درِ زندان است، حال و دمی است که گلِ ناشکفته اش را پرپر کنند، فریاد می­زند” خدا، از تو به تو شکایت می­کنم”، اجازه ندارد حتی برایِ آخرین بار دخترش را ببیند، درزندان با بلند گو آیاتِ قرآن را پخش می­کنند، حکم انجام می­شود، اینست عدلِ جمهوریِ اسلامی.

مادرِ دلسوخته دیگرهراسی از دژخیمان ندارد، فریاد می زند: “دخترانِ ایران! اگرخواستند به شما تجاوز کنند، مقاومت نکنید”. می­گوید: “ریحانه درآخرین پیامی که داد گفته بود، من درهمان نوزده سالگی کشته شدم، اینان اکنون خاکسترِ مرا اعدام می کنند، به هرحال کشته می شدم، اگر تن به تجاوز می­دادم، چون با مرد متاهلی هماغوشی کرده بودم، سنگسارم می­کردند، حالا که از ناموسم دفاع کرده ام امرِ به قصاصم می دهند.”

 عمویِ ریحانه که ساکنِ کشورِ آلمان است، دریک نشستِ خبری دربرلین، اعدامِ وی را “قتلی دولتی” می خواند و می­گوید:“جمهوریِ اسلامی ازمرده یِ قربانیانش هم وحشت دارد”، وی اضافه می­کند:“رسانه هایِ داخلی از این تجاوزیک داستانِ امام حسینی ساختند که این شخص هنگامِ نمازتوسطِ ریحانه کشته شده است، آخرمرد حسابی، اگرشما می­خواهی نمازبخوانی، چرا دختر19ساله را به آپارتمانِ خود می­بری؟ حالاقربانی ازنظرِرسانه هایِ دولتیِ جمهوریِ اسلامی، نظیرِ شمرو یزید وابن ملجم شده، این­هاخودشان به مسئله ابعاد سیاسی داده اند و درروزنامه هایشان نوشته اند امام حسین سرِ نماز کشته شده و ما یزید را دستگیرکرده ایم!”

 درتمامِ دنیا ایرانی ها به این اعدام و به ظلمِ دیگری که به زنانِ کشورمان روا می شود، یعنی “اسیدپاشی” اعتراض می کنند. حتی نهضتِ زنانِ کشور آلمان با پلاکارد و چادر، اما سرو سینه یِ باز به مقابلِ سفارتِ جمهوریِ اسلامی می­روند و این وحشیگری ها را تقبیح می کنند، اما چه سود؟؟ نه احمد شهید و نه سازمانِ متبوعش” عفوِ بین المللی”، نه کمپین ها و نه اعتراض ها، خللی در سیستمِ الهیِ جمهوری اسلامی ایجاد نمی­کنند.

 در اصفهان، دست کم به حدود چهارده دختر و زن ِ جوان حمله می شود و به سرتاپایشان اسید می پاشند، دختری در اتومبیلش، هنگامی که با تلفنِ همراه به مادرش خبر می­دهد که درامن و امان است، طعمه­یِ اسید پاشیِ موتورسواری ناشناس می­شود، زنِ جوانی که برایِ خرید جشنِ تولد پسرش از خانه بیرون می­رود، بی هیچ دلیلی دولیتر اسید به سراپایش پاشیده می شود و باز هم موتور سواری که متواری می شود، دیگری دربازگشت از مطب دندان پزشک قربانیِ اسیدپاشی می­شود، درهمین حال، فریدونِ الهیاری، مدیرِ کلِ میراثِ فرهنگی و گردشگریِ اصفهان می­گوید:” داستانِ اسید پاشی آن­قدر هم گسترده و وجدی نیست، فضا آمیخته به شایعه شده است.”

عکس هایِ فجیعِ قربانیان نیز به یقین شوخی و شایعه است، اگر این­طور نبود که این مقامِ مسئول، با چنین لحنِ ریشخندآمیزی از قربانیانِ این فاجعه یِ نکبت بار یاد نمی کرد

 درمقابلِ این قساوت و دیدگاه هایِ ظالمانه یِ حکومتِ عدلِ اسلامی، بلند نظری و عظمتِ روحِ زنِ ایرانی، باید که مایه یِ سرافکندگیِ  کلِ نظام باشد. آمنه بهرامی، دختری تحصیلکرده و کارمند است که از بختِ بد، مورد محبتِ یکی از همکلاسی­هایِ سابقش قرارمی­گیرد. ولی به دلیلِ تفاوت هایِ فرهنگیِ دوخانواده، خواستگاریِ او را که مجید موحدی نام دارد، رد می­کند. عاشقِ قسی القلب برایِ انتقام از آمنه سرِ راهِ او قرارمی­گیرد و به صورتش اسید می­پاشد. آمنه از نعمت بینائی محروم می­شود و مجید دستگیر و زندانی می­گردد و محکوم به “قصاص” می شود. آمنه درتمامِ مدتی که مجید زندانی است برایِ اجرایِ حکم پافشاری می­کند و می­گوید: “چشم درمقابلِ چشم، همان­طور که خودتان این قانون را قبول دارید”. اما روزی که موعد اجرایِ حکم می­رسد، درحالی­که مجید را بیهوش کرده اند و برادرِ آمنه آماده است تا قطره­یِ اسید را درچشمانِ او بریزد، آمنه فریاد می­زند که” گذشتم، دست نگهدار از قصاص گذشتم” از آمنه می پرسند: “تو که می خواستی از گناهش بگذری، چرا این همه سال برایِ قصاص پافشاری کردی؟”

 پاسخِ آمنه شنیدنی است، حتی اگر گوش حکومتیان کر باشد. اومی­گوید:” من یک انسانم، هرگز حاضر نمی شدم بلائی را که برسرم آمده، به جانِ عاملِ این جنایت بیندازم، اما دلم خواست که تمامِ وحشت و نومیدی و کابوسی را که برمن گذشت، به او هم منتقل کنم و این هراس را تا آخرین لحظه با تمامِ وجودش احساس کند، شاید بداند که من چه کشیدم و محرومیت از بینائی، از مرگ سخت تراست.”

 این گذشت و بردباری، نشانگر والائی وعظمتِ روحِ زنِ ایرانی است که عملِ وحشیانه­یِ “قصاص” راقبول ندارد و مانند عمالِ حکومتِ اسلامی، قصاص را” نورانی” نمی­داند.

 بله، ظرفیتم تمام شده و اگرچه از مملکتم دورم، با تمامِ دختران و زنانِ غیرتمند و باشرف و ستمدیده یِ وطنم همدل و همدردم ودرانتظارِ روزی هستم که این مدعیانِ عدلِ اسلامی، چنگالشان را از اندامِ خسته و عاصیِ ایران زمین بیرون بیاورند و به عصرِ حجرِ خودشان باز گردند.

سردبیر فصلنامه “ره آورد”