صداهای تازه

نویسنده

معرفی مجموعه داستان مادمازل کتی نوشته میترا الیاتی

نوستالژی دهه هشتاد

چاپ پنجم مجموعه داستان مادمازل کتی، نوشتهٔ میترا الیاتی جزو آخرین کتاب‌هایی است که نشر چشمه در سال ۹۰ می‌توانسته منتشر کند. مادمازل کتی که در سال ۸۰ منتشر شد توانست به طور مشترک (با کتاب مرجان شیرمحمدی) جایزهٔ بنیاد گلشیری را به خودش اختصاص دهد. داستان‌های این دفتر کم‌حجم (۷۹صفحه)، نشان می‌دهد که نویسنده دغدغهٔ مسائل دههٔ هشتاد ایران را دارد. بلند‌ترین داستان این مجموعه داستان مادمازل کتی است که تحسین زیادی را در بین منتقدان برانگیخت. مادمازل کتی داستان جوانی ایرانی است که به ایتالیا رفته تا خلبان بشود. او در غربت مداوم که پیرامون او را تا دوردست‌ها گرفته است، گرفتار پیچش بی‌انتهای کلاف خاطرات دور و نزدیک خود است. او که‌‌ همان راوی است، در جست‌وجوی عطوفت مادرانه، مادمازل کتی را می‌یابد. داستان از گم شدن ناگهانی مادمازل کتی آغاز می‌شود. لحن تلخ و اندوهبار راوی که از‌‌ همان آغاز با جمله‌های کوتاه و چکشی، خواننده را وادار به توجه به ذهنیت راوی می‌کند، حامل دلتنگی معهودی است که مهاجران از وطن به خوبی درکش می‌کنند. الیاتی دربارهٔ نوستالژی جاری در آثارش می‌گوید: “… شاید تاثیر نوستالژی‌هاست: چیزی بوده که دیگر نیست و حسرتش مانده. یا به تعبیری همیشه در زندگی چیزی کم است که کمبودش غم می‌آورد. آبشخور اکثر داستان‌های من یادآوری است. یادآوری آن‌چه که بوده است و حالا دیگر نیست…”

داستان‌های بعدی این مجموعه (ماه‌منیر، پناهنده، شمعدانی‌ها، مثل همیشه، می‌مانیم توی تاریکی، یوسف پلنگ‌کش) همگی کوتاه‌‌تر از مادمازل کتی هستند و زیر سایهٔ آن قرار می‌گیرند. از او تا کنون کتاب‌های شمعدانی‌ها (۷۹) و کافهٔ پری دریایی (۸۷) منتشر شده است.

می‌ترا الیاتی در کنار داستان‌نویسی، داور چند جشنوارهٔ داستان‌نویسی کشور (چهارمین دورهٔ جایزهٔ بنیاد گلشیری در سال ۸۳ و ۸۴، اولین دورهٔ جایزه ادبی روزی روزگاری در سال ۸۵ و ششمین دورهٔ جایزهٔ داستان‌نویسی صادق هدایت، در سال ۸۶) هم بوده است.

مدیریت سایت ادبی جن و پری از دیگر فعالیت‌های اوست. سایتی که با سابقهٔ هفت‌ساله و درخشان خود در میان نشریه‌های الکترونیکی شناخته‌شده بود اما امروز به دلایلی که هنوز مشخص نیست، تعطیل است.

 

بخش کوتاهی از مجموعه داستان مادمازل کتی

 

… مادرم می‌گوید: “هادی. اسمش هادیه آقای دکتر. یه دفه دیدم زیر کرسی از حال رفت بچه‌م.”

می‌گویم: “رفته بازی، تیله‌بازی…”

پدر گوشم را می‌کشد. کشان‌کشان می‌بردم خانه. تیله‌هایم را شوت کرده پشت دیوار خرابه.

این را خانم پرستار می‌گوید و می‌خواباندم روی تخت دم پنجره. بیرون تاریک است.

پدر آمد. با چند قوطی کمپوت. گفت: “خوب که شدی می‌برمت بازار. هرچی دلت خواست برات می‌خرم.”

دست کرد توی جیبش. گفتم: “تیله‌هایم!” قوطی سیگارش بود و تسبیح زردش. نشست کنارم. پرستار گفت: “این‌جا سیگار کشیدن ممنوعه آقا. بفرمایید حیاط.”

حیاط روشن بود. آفتاب روی درخت‌ها بود. گنجشک‌ها می‌پریدند. پدر لبخند زد. قوطی سیگار را گذاشت توی جیبش. تا ظهر پیشم ماند. دیگر دلم نمی‌خواست خوب بشوم.

باد می‌آید. هوهوی باد است. اتوبوس بوق می‌زند و راه می‌افتد. میدان را دور می‌زند و برمی‌گردد. مسافرها از پنجره نگاهم می‌کنند. دست تکان می‌دهند. لبخند می‌زنم. اتوبوس دور می‌شود. توی مه و باران گم می‌شود. برگ‌ها می‌ریزند. پاییز آمده. چه زود تعطیلات رسید به آخرش. توریست‌ها برمی‌گردند خانه‌هایشان. قدم آهسته می‌روند. قطار شده‌اند پشت هم. تفنگ‌هایشان را گرفته‌اند روی شانه. سربازها توی پادگان رژه می‌روند. پا می‌کوبند. صدای قدم‌هایشان تا بیرون پادگان می‌آید: یک، دو، سه، چهار. یک، دو، سه، چهار.

من و مادر ایستاده‌ایم دم اتاق نگهبانی. برگ‌های زرد را باد می‌برد. هرچه گردن می‌کشم داداش همت را نمی‌بینم. مادر جعبه‌ی شیرینی را دستم می‌دهد: “خودت بده به داداشت. ممنکه از دست من نگیره از بس که پناه بر خدا لج‌بازه.”

می‌گویم: “اوناهاش دیدمش.”

چادر مادر را ول می‌کنم، می‌دوم. از نرده قد می‌کشم. جعبه‌ی شیرینی را بالای سرم تکان می‌دهم. می‌بیندم. دستش را برده دم گوشش. بالا و پایین می‌پرد. جعبه‌ی شیرینی ولو می‌شود زمین. آهسته می‌آمد. از زیر درخت‌ها می‌آمد. کلاغ‌ها قارقار می‌کردند.

سردم است. گلویم می‌سوزد. روی دوش داداش همت حیاط را دور می‌زنم. مادر دم اجاق، دیگ فرنی را هم می‌زند. درخت انگور بی‌برگ چسبیده به دیوار.

می‌گوید: “ببرش اتاق. بخوابونش زیر کرسی، می‌ترسم سرما بخوره. دست و پاش یخ کرده…”

می‌گویم: “گربه‌ام رو می‌خوام.”

چشم‌های مادر از دود سرخ است. سرفه می‌کند. فرنی پف‌کرده، سر می‌رود. می‌گوید: “بازم شروع کردی هادی. گربه مرض میاره.”

می‌گوید: “حصبه ضعیف و لاغرت کرده. باید حسابی غذا بخوری تا چاق شی…”

می‌گویم: “گربه‌ام رو می‌‌خوام.”

پدر از بازار برایم چند جعبه مداد رنگی و دفتر نقاشی خریده بود. نگفتم گربه‌ام را می‌خواهم. نباید گریه می‌کردم. گفت: “یه نقاشی قشنگ بکش ببینم پسر!”

نفسش بوی توتون می‌داد. گذاشت زیر عباش گرم شوم.دست به موهای بلندم کشید و گفت: “حالت که بهتر شد می‌برمت سلمونی. می‌شی آقا!…”

مادر با اخم نگاهش کرد و مثل وقت‌‌هایی که سر خاک خواهرم می‌رفتیم، لب ورچید. نشسته بود پای سماور و فرنی را توی کاسه‌های کوچک می‌کشید.

وقتی می‌نشیند پای چرخ خیاطی، آوازش غمگین است. پیراهن را داده بود تنم کنم. دامنم به زمین می‌کشید. گفت: “اگر خواهرت ورنپریده بود، اندازه‌اش می‌شد.”

دستبه موهای درازم کشید. پریده‌ بودم بغلش. صورتش خیس بود. دست‌پاچه گفت: “زود باش درش بیار. الان دیگه بابات پیداش می‌شه.”

دهان مادر توی نقاشی‌هایم کوچک بود. همیشه یواش حرف می‌زد تا همسایه‌ها صدای مرافعه‌اش را با پدر نشنوند. پدر می‌خندد. می‌رود توی حیاط و باغچه‌ را آب می‌دهد. گل‌ها برق می‌زنند از خیسی…