شبکهی ۳ تلاش میکند تا در هر شمارهی هنر روز، نشریات اینترنتی را که با محتوای ادبیات و هنر و به زبان فارسی منتشر میشوند به خوانندگان معرفی کند.
معرفی سایت “دیباچه”
نشانی: www.dibache.com
دیباچه سایتی است ادبی با طراحی و رنگبندیای که دلچسب و خوشایند نیست، از فونت مناسبی برای نمایش مطالبش استفاده نمیکند و با این همه نشریهای پربار است. این نشریهی اینترنتی در معرفی خودش نوشته است:
«دیباچه داستان چاپ میکند و نقد داستان، بهعلاوه مقاله و گفت و گو که طبعاً پیرامون داستان و نقد داستان خواهد بود. قلمرو ادبیات، اددبیاتِ داستانی، در کانونِ توجه دیباچه قرار دارد.
درواقع محور فعالیتهای دیباچه، به حکم ضرورت و اقتضای این رسانه، داستان کوتاه است؛ زیرا داستان کوتاه، قطع نظر از جنبههای «عملی» و «مصرفی» آن، نسبت به انواعِ دیگر ادبی قابلیت و انعطاف بیشتری دارد، و درعین حال بازتاب روح زمانه نیز هست.
دیباچه با این انگیزه آغاز به کار کرده است تا، به نوبت خود، تصویری از روند فعالیتهای داستاننویسی معاصر ایران به دست دهد؛ تصویری که طبعاً در طی زمان و با مشارکت مستقیم اصحاب ادبیاتِ داستانی در ایران خواهد توانست نماینده واقعیت خود باشد. این واقعیت، یعنی ادبیات دستانی معاصر ـ چنان که هست یا چنان که باید باشد ـ به عنوان یک موجود زنده فعال، و مستقل از مقاصد و منافع این یا آن حلقه یا نحله ادبی، به حیات خود ادامه میدهد، و بنابراین طبیعی است که، بهرغم دستاندازی ها و «اقتدارطلبی»های رایج، از چارچوب عاداتِ ادبی افراد و محافلِ مشخص پا را فراتر بگذارد.
دیباچه جانب آن گرایشها و آثاری را می گیرد که متضمن آزمایشگری و نوآوری باشد و در شیوه بیان ـ هم صورت و هم معنی ـ از تراشیدگی و پیراستگی برخوردار باشد یا دست کم از ریخت و پاش ـ بسط و گسترشهای غیرلازم ـ برکنار باشد. طبعاً ملاکِ ما برای استفاده و انتشار یک متن ـ خواه داستان، خواه ترجمه یا نقد یا مقاله ـ «حرفهای» بودن یا نبودن یا میزان اشتهار نویسنده یا مترجم نیست، بلکه معیار اصلی ما استعداد و قابلیتِ موجود در خود متن است؛ این که متن قایم به ذات باشد، و آفریننده یا پدیدآورنده آن نسبت به عناصر موجود در متن احاطه و وقوفِ لازم را داشته باشد.
دیباچه جانب آن مطالبی را میگیرد که قادر باشد رابطه فعال با مخاطب برقرار کند، و خواننده را به قیاس و پرسش وادارد. هر متنی، قطع نظر از «نوع» خود، باید استعداد و قابلیت تجزیه و تحلیل داشته باشد، و خواننده باریکبین، خواننده دقیق و «فرهیخته»، بتواند ضعفهای احتمالی ـ خواه مضمونی و خواه نگارشی ـ آنرا در ذهن خود ویرایش کند. اگر متنی انعطافِ لازم را برای ویرایش احتمالی داشته باشد، یعنی در صورت لزوم با مختصری اصلاحات اثری در حد خود «تمام» و «برپا» باشد، قطعاً نشانه قابلیت آن خواهد بود؛ گیریم آن اصلاحات نزد همه خوانندگان، یا ویرایشگران، یکسان نباشد.
دیباچه روانی و پاکیزگی سیاقِ کلام را در یک متن همچون بخشی از هدفِ نویسنده میداند، و تعهد نویسنده به آفرینندگی و مطاوی یک متن را از تعهد او به استحکام و منقح بودنِ تألیفِ کلام ـ یا نحو جمله و عبارت ـ جدا نمیداند. بنابراین متنِ پرداخته، لزوماً به معنای متنِ ویرایششده نیز هست.
ما فارسی زبانان، بهویژه اهل قلم، همواره میبایست این واقعیت را مد نظر داشته باشیم که زبان فارسی، آنچه ما با آن یا از طریق آن متنهای خود را میپردازیم، میراثِ ملی ما ایرانیان است، و ملک شخصی، وطبعاً ملک طلق، هیچکس نیست. یکایک ما فارسیزبانان، یا همه کسانی که به زبان فارسی مینویسیم، نسبت به این میراث ملی مشترک متعهد هستیم، یا میبایست متعهد باشیم. از این رو از غلط نوشتن، چنان که برخی از سرِ کج فهمی میپندارند، نمیتوان به سبک تعبیر کرد، و برای آن توجیه ادبی تراشید. هیچ نویسندهای، اگر به راستی به ساختار زبان و مقدوراتِ بیانی وقوف داشته باشد، به چاله «غلط نویسی» درنمیغلتد. زبان، و رفتار هنرمندانه نویسنده با آن، بخشی از هدف ما است و تعهد ما همان حضور کلی ما است در چیزی که مینویسیم.
دیباچه از همه نویسندگان و منتقدان و پژوهشگران ادبی و مترجمان ادبیات داستانی دعوت به همکاری میکند. دریچه دیباچه به روی همه نویسندگان، چه حرفهای و چه نوخاسته «یا نوآموز» باز است و از پیشنهادات و انتقاداتِ سازنده استقبال میکند. ما براین عقیده هستیم که هر نویسنده و منتقد همواره میبایست این آمادگی را داشته باشد که اثر خود را به بحث بگذارد. در عالم ادبیات کسی نمیتواند مدعی ارایه «حرف آخر» باشد؛ اصولاً «حرف آخر»ی وجود ندارد؛ این ما هستیم که در مقام فرد به «آخر» میرسیم.
دیباچه یک سایت ادبی آزاد و مستقل است که به هیچ گروه و دستهای وابستگی ندارد و از هیچ دستگاه دولتی و غیردولتی کمک مالی دریافت نمیکند.
دیباچه آثار پذیرفته شده را در صورت لزوم ویرایش میکند ولی اگر این ویرایش به تغییر اساسی اثر منجر شود با آگاهی و اجازه صاحب اثر خواهد بود. انعکاس آثار در دیباچه لزوماً به معنی تأیید دیدگاههای پدیدآورندگان آنها نیست.
تکثیر و تجدید چاپ آثار موجود در دیباچه به صورت نشر کتاب یا در نشریات فقط با اجازه کتبی صاحب اثر و دیباچه مجاز است، اما لینک دادن به آنها بلامانع است.
ناشران و مراکز توزیع کتاب و نویسنگانی که مایل به تبلیغ آثار خود در دیباچه هستند میتوانند با ما تماس بگیرند.»
دیباچه بر ادبیات داستانی، خصوصا داستان کوتاه تمرکز دارد. بخش داستان دیباچه خود چند زیرمجموعه دارد به نامهای «داستان حرفهای»، «داستان تجربی»، «داستانهای عامیانه»، «داستان گویا». داستان زیر از بخش داستان تجربی انتخاب شده است:
پروانهی مُراد میرسد خموش
حسین خسروجردی
نجمه گُلدان سبز را برداشت و جلو پنجره آورد. پهنای عالم، چونان یک اسب چموش داشت شیهه می کشید. نجمه به کرانة کوههای روبرو نگریست. گویی آبی آسمان، همسان یک موج بلند به جبال خاره می خورد و کف آلود از آن می گذشت. بانوی پیر با تبسٌم گرمش پنجره را باز کرد تا هوای تازه مثل یک مژدة بزرگ او را بیاگند و سپس، گُلدان را میان دوشیار پنجره جای داد و نگاهش همباز یک دسته کبوتر شد که سبکبال و رها پرواز می کردند و در دایره ای که از آن تنها صدای بال می آمد، نجمه را با خود بردند تا در میان یادهای دیر و دوری غرقه سازند که آنجا سینه آفتاب بود و عصر بلند و باور خیالی که هر روز در خیابانهای شهر می گشت و درِ هر خانه، یک پیلة ابریشم می گذشت و زنبیلش که خالی می شد، برمی گشت و میان سایه های غروب، تا می توانست به برگهای سبز درختان، دست می سایید و آنها را می نواخت. برگهای سایه، در خروش باد، بال می زدند و در نگاهش آشیانه می کردند. یک نگاه گرفتار که از دشتهای سوخته می آمد. با کویر و مرتع و ریگ و چشمه های شور! و اشتران سایه ندیده ای که دُرایشان، در بیابان های طُرور و بیارجمند و میان دشت و اسب کشان شنیده می شد. یک طاقت سی ساله که همیشه به سفرة نانی زُل می زد که مال آن مرد سمپاش بود. مردی که می خواست با سَمِّ د. د. ت، ریشةمالاریا را بخُشکاند. اما آن چاه، آن جاه لعنتی. و ناگهان نجمه وا رفت. دلش لرزید و مثل یک آرزوی برباد شدة بی پناه، آه کشید پس مثل همیشه لباس پوشید و از خانه بیرون زد. حالا قدمهایش انگار به اختیارش نبودند و تب و تاب آن یاد، او را مثل یک چله باد تُند، در خودش پیچاندند و آن چاه، آن چاهِ ناقل که آن مرد در آن فرو افتاد و مُرد، انگار دوباره سرباز کرده بود تا او را یکبار دیگر بچزاند: « پیشانی هر چه کشیدم از این پیشانیم بود » حالا نگاه نجمه درست مثل یک آهوی گرفتار، پناه می جُست. تا اینکه نگاهش را به آسمان دوخت و به دامان آن پناه بُرد. به جایی که ابرهای بزرگ و پراکنده اش می سوختند و هیچ دود نمی کردند.
گندم بریان! نجمه خودش را در تمام این سالها مثل گندم بریان می دانست; با حسرتی که همیشه از لبانِ خشکش ساتع می شد تا به مرد آرزوهایش بگوید: ‹‹ ای کاش، زن صفدر نمُرده بود. ای کاش بچه های آنها، مثل آهوی دربدر شب نمی شدند که تقدیرِ تلخِ او را دامن بزنند و سی سال او را بدنبال خود بکشانند. دو گنجشک پرزدند و روی دیوار نشستند و نسیم چه بجا لَختی بر او وَزید و دورشد درست مثل بیارجمند که همیشه به ذهنش می خورد و بیدرنگ از او فاصله می گرفت. صدا، باز هم صدای آن مرد، آن مرد بیارجمندی که به او گفته بود : ‹‹ نجمه! نامزدت رفت به دهن گُرگها……›› نجمه باور نکرده بود. با اینکه دلش لرزیده بود اما چگونه باور می کرد که مُراد به دهنِ گرکها رفته باشد. دروغی بهش گفته بودند که تو برگشتی. فکر کردند که اینجوری حالش خوب می شود. اما او به راه زد و دور از چشم همه، آمد و آمد و آمد تا برسد به رودخانة ابریشم. همونجا گرگها دورش کرده اند و بعد، تمام!›› ! از آن شب نجمه را خوف گرفته بود و حالا به دلش افتاده بود که بگوید: ‹‹ فردا، فردا طلب حساب می کنم و راه میفتم طرف بیارجمند. باید تکلیفمو با این قصه روشن بکنم.‹‹ “ وای بر تو نجمه، وای بر تو. حالا همة چوپونهای طُرود، میان دشت و بیارجمند و آنطرفتر، خار و توران و سنگسری ها از تو بیزارند.›› ” فردا، فردا طلب حساب می کنم و راه میفتم. آی مُراد، مُراد دارم میام…››
هوا طوق پاییز به گردن داشت و انگار مثل یک مسافر غریب توی شهر پرسه می زد و همسویش عصر، همه جا سایه انداخته بود. پنداری که می خواست تا باز هم مثل همیشه در کُنجِ آن انبار دود زدة کاروانسرا، دل نجمه را به سکُنجی اندوه بکشاند. اما اینبار نجمه زیر بار نرفت و به آن تن نداد. آرام از پهلوی پشمها و کُرکها گذشت و با اکراه به آن کاره طاقت فرسا نگریست. حالا صدای دالاندار می آمد که او را صدا می زد:
- نجمه، حاجی ملک اومده. اگه میخوای طلب حساب بکنی، بیا.
حاجی ملک روی صندلی چوبین قدیمی نشسته بود و داشت دستارش را کله پیچ می کرد. به دیدار نجمه تبسُّم سردی روی لبانش نشست و گفت:
چیه نجمه، هوایی شده ای ؟
خبر مرگم حاج آقا، بگو دل خسته شدی. دیگه سفر آخرته. چه میدانم ; راضیم به رضایش.
که اینطور ! بگو شانه خالی کردم. تنبل شدم اینارو بگو، گذشته از این، تو کارکردی مُزد شو گرفتی. مگه اینطورنیست؟
حاج آقا من برای تو کم کار نکردم فقط از من استخونام مونده. ببین چقدر زرد و زار شدم ! حالام خود دانی هر چه گفتی گناه منو پاک کردی. حی علی خیر العمل.
وقتی که نجمه مزد مانده اش را گرفت و از کاروانسرا بیرون رفت، انگار که عمر دوباره گرفته بود. نشاطی پنهان در او زبانه می کشید از اینکه این همه سال به عهدش وفا کرده بود و بچه های صفدر را به جورا کشیده بود، آسوده خاطر بود. اما باورش نمی شد که چرا بچه ها اینقدر زود او را فراموش کرده اند که حال برای خداحافظی، پای او پیش نمی رفت: ‹‹ هی آدمیزاد، آدمیزاد شیر خام خورده……››
بیارجمند در نگاه نجمه، حالا مثل یک بوتة اسپند خشک شده می مانست که از طُرود تا میان دشت و از میان دشت تا غزازان و اسب کشان و آن سوتر تا دامنه های کوه پیامبر، نمایان بود و همیشه هم از تشنگی هَل هَل می زد. یک چهرة تَفته که در فصلِ قشلاق، با زنگ و دُرای دامدارانِ سنگسری نوا می گرفت و راهبران اشترانی می شد که از بادهای سرخ و رَمل های سوزان و بیابان های نمک سود گذشته بودند و حالا نجمه هرچه به او نزدیکتر می شد، جای جای فراموش شده اش، آشنا و آشناتر می گشت هر آینه صدای باد و هَرای مردم و زنگ و دُرای گوسفندان وضوح بیشتری می یافت و چنار پیر از بالای دیوارها سرک می کشید و به نجمه خوش آمد می گفت. حالا دودلاخ های تنور و اجاق ها، سر به آسمان سایده بود و آنسوتر، درختان سنجد و تُرقبیدها در راستة جوی آب، تن به باد داده و بیقرار بودند. نجمه به قفا نگریست. به رد رفته مینی بوسی که حالا با غبار خود، دل دشت را می شکافت و هر آینه از آنها دور می گشت. همراه نجمه درآمد که :
- گیوَر دور نیست; مسافرانش را که پیاده کند، فوری بر می گردد.
نجمه به چهرة بی ریای دخترک لبخند زد و پنداشت که او چقدر به جوانی های خودش شبیه است. جوانی و خنده های رام و نظارة مادری که چه زود در زلزلة کاخک از دستش رفت. او و همة کسانش.
اسمت چیه بره جان؟
راحله
راحله جان، به من بگو، ربابة زعفرانی رو می شناسی؟
مادر راحله که همسوی آنها می آمد گفت:
او که خیلی وقته عمر شو به شما داده. اما خدا بیامرز درِ خانه ات را قفل زده و کلیدش دست بی بی عالمه. تا به خانه ات برسی، من کلید و میگیرم و برات می فرستم.
تا نجمه به خانه برسد کلید آورده شد و بعد همسایه ها آمدند و او را خوش آمد به آمد گفتند و در ملاطفت همگان بود که خانه رُفته شد و منزل آب پاشی گردید و دَمِ عصر که خانه اش مثل نقره تمیز شد و همگی رفتند، نجمه پنداشت که خوبی از بهشت آمده است. پس در گرمای این اندیشه و خیال، نگاهش به صندوق چوبین گوشة اطاقش افتاد. پیش رفت و آن را باز کرد. روسری شکری را که مُراد در غیابش به آن خطبة عقد خوانده بود، برداشت و به همراه چادر کودری و یلی که به رنگ گُلِ اطلسی بود، درون بُقچه پیچید و گویی چیزی مثل یک آرزو، زمزمه شد «به مراد کهنه کنی راحله جان» بعد قطیفة کفنش را درون بقچه دیگری جای داد و نگاهش کشیده شد به آینه ای که روی طاقچه بود و گَرد سی ساله روی آن نشسته بود. جلو رفت و آن را پاک کرد و به چهره اش نگریست. ناگهان از دیدن صورت خود واله ماند. چهرة فرسودة پیر شده اش او را مرعوب کرد و پنداشت که شمایلش باید در زنگار زمان ساییده و گُم شده باشد. و نجمه نمی دانست که چرا در تمام آن ایاّم، یاد مُراد، همچون یک استخوان در گلو مانده، راهِ شکوه را بر او می بست: “آی خدائیت را شکر….” نجمه به گوشه ای نشست. پایش را دراز کرد. خستگی راه و بی خوابی های مُمتد، پلکهای او را سنگین کردند و به خوابش انداختند. تنها وقتی که آن مرد، آن مرد چشم به راه، از درون شب طویل، دَق الباب کرد و او را از خواب گران بیدار ساخت، گمان کرد که یک نفر پوست شب را شکانده و آن گُلدانِ خالی را که همیشه انتظار برآن وَزیده بود، برایش آورده است : “برایت شام آورده ام. سربی شام گذاشتن خوب نیست” “ کوبه ! تو باید همان کوبة انتظار باشی؟” “ کوبه نه، خاکستر ! بوتة پژمرده ای که خاکستر شده و بعد در باد تفتة کویر، پاش خورد و هر ذره اش بجایی رفت ! راستی میدونستی که من چوپون سنگسری های شده ام ؟” “ چه خوب، چه خوب صدای نی لبک و چار بیتی های نجما : شب مهتاب که مهتابوم نیومد…. می بینی ! همة بیت های دلتو از بَرَم. “پس چرا این همه سال منو تنها گذاشتی و رفتی ؟”
” مُقدرات، مُقدراتِ من اینجور بوده…. مگه من اون مرد سَمپاش غریبه رو می شناختم که از راه نیومده افتاد تو چاه خانة من و بعد، یک بُربچه قد و نیم قد شو رها کرد تو سرنوشتم و از اون به بعد، همه چیز واژگون شد. اونجاست می بینی ؟! درست در ته همین خانه ست. چاهو میگم، باید دیده باشی ؟” “هنوزم نگفتی که چرا منو ترک کردی و رفتی ؟” “گفتم که بچه های اون مرد منو، از ته شب صدا زدند و بعد طوقِ وفا و مُروّتِ خدا رو به گردنم انداختند. بیا تا نشونت بدم. من هنوز آن سفرة نانو دارم. ببین همینجاست. درست روی همین زُلفی در، داره باد می خوره من دریک آن احساس کردم که بچه های او گرسته اند. از تو چه پنهون، وقتی که آن مرد، ناشتا می خورد و حرف تو حرف اومد، او به من گفت که تنهاست و زنش مُرده و بعدم از بچه هاش حرف زد. تا برسه به اونجا که بگه، سرگردون عالمه ! حالا کجا؟ تو هم داری قهر می کنی ؟ با تو هستم نَقَره برگرد. ›› باز هم صدای در. باز هم صدای درکوب در : ‹‹ این چه شبی است خدا ! تویی راحله جان ؟ این وقت شب اینجا چکار میکنی ؟ چرا تک و تنهایی ؟!›› “ تو بگو چرا چراغ خانه ات خاموشه ؟ یه خورده شیر برات آوردم. باور نمی کنی، اما اون چوپون سنگسری ها بهم داد نمیدونم از کجا می دونست که تو اینجایی بعد یه چیز دیگه هم، بهم گفت. گفت که بهت بگم که این شیر، با شیر مادرت قاطی شده ! و ترو طلبیده ! تو هم مواظب این شیر باش که نریزه. میبینم که خانه ات پُر از سنگ و سُفاله خوب برو دیگه چرا وایستادی؟ کویر سرده. تو هم که گوشت و گِلی نداری و می ترسم سرما بخوری من رفتم به امان خدا.» « لَپّْر! پس چرا اینقدر این شیر لپّر می زنه ؟ ! وای از این همه سنگ و سفال.»تا پای نجمه به قلوه سنگی بخورد و بیفتد، نجه از خواب پرید و دیری همچنان مُشوش به اطرافش نگریست : تاریک ! خانه مثل گور، تاریک بود و نجمه بال بال کرد تا توانست چراغ گردسوز را پیدا کند و آنرا بگیراند.
روز که از سینة فراخ دشت بالا آمد و آفتاب در چرخة هر روزه اش به تاب شد و صدای گله و بانگ و دُرای بُزغاله ها بلند شد، نجمه برخاست. آبی به صورتش زد و راهی کوچه شد. حال گله به انتهای قلعه رسیده بود و نجمه توانست مرد چوپان را در بیرونِ قلعه ببیند و سُراغِ مُراد را از او بگیرد.
- تو چکاره شی؟
نجمه نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی که انگار هزار جامه کوب به آن می خورد گفت :
روزگاری تو اون دور دورا، نامزدش بودم.
فهمیدم، تو باید نجمه باشی، چوپونهای این دیار همه ترو می شناسند. وای به تو، وای بر تو نجمه. مُراد را تو به کُشتن دادی.
نجمه دیگر صدای مرد چوپان را نمی شنید. سرش سنگین شد و تو گویی قلب لرزانش هزار سال پیر شُد. پس آرام آرام چونان یک سَنگ پشتِ خاموش، را ه افتاد و ندانست به کجای دشت می رود. فقط صدای چوپونها و نی زنها را می شنید و دوّارِ آسمانی که چرخ می خورد و مُدام بر سرش کوفته می شد :
« نگاری در سفرم دارم خدایا دو چشی پشتِ در داروم خدایا»
« نخوانید، ترو خدا نخوانید. »
« بزن نی را که غم داره دل مو بزن نی را که دوره منزل مو »
« نه ! بی مروتها نه ! انصاف بدید، منم اونو دوست داشتم و تو این قصه اگه من عاشق نبودم که نمی تونستم ببخشم. چهار تا بچه ! چهار تا بچة قد و نیم قد، بی پناه و یتیم. بابای اون بچه ها اومده بود که مالاریا را از خانة من دور بکنه ولی اَجُل مُهلتش نداد. خوب شما بودید چکار می کردید ؟ صفدر همة عمر شو داد تا سی سال از زندگی منو بگیره. اصلاً میدونید من، تو این قصه، یه گلدون بیشتر نبودم که فقط می خواستم تو خاک قصه ام، یه گُلِ کوچولو سبز کنم. همین ! حالام حکایت من، درست مثلِ نی اون قصه ای شده که باید یک روز نواخته می شد. این قصه رو مادرم از مادرش شنیده و مادر بزرگم از مادرش و همینطور بگیر و بیا تا برسی به اصلش. اصلِ این قصه منم ! آی روزگار، روزگار… با من نساختی…»
« بزن نی را که غم داره دل مو بزن نی را که دوره منزلِ مو
بزن نی رامُقامش را مگردان که دور افتاده یارِ همدلِ مو
نجمه قلعه اینطرفه تو داری کجا میری؟
صدای نی رو مگه نمی شنوی ؟ صدای نی…
حالت هیچ خوب نیست، برگرد.
به من میگه بی وفا ! تو بگو وفا سیری چند ؟
آب اونجاست : استخر. بیا تا به صورتت آب بزنم. انگار تب داری.
منو پیش حاجی فیض ببرید. میخوام وصیت کنم.
اول خانه بعد، وصیت، حالا بریم طرف آب.
نجمه از خانه جز لباسهایی که می خواست به راحله ببخشد، هیچ چیزی برنداشت. او لحظه ای درنگ کرد و به دور خانه نگریست تا دورِ بسر آمدنِ خودش را ببیند. در و دیوار خانه و حتی آینه با او بیگانه شده بودند. نجمه باقیماندة آب کاسه را به صورتش زد و آنگاه ساروقِ کفنش را برداشت و عزمِ بیرون کرد. در این هنگام پروانه ای بال زد و روی کفنش نشستِ. رنگ ارغوانیش، انگار از پاییز، نیرو گرفته بود. پروانه تا نزدیک خانه راحله به روی کفن نشسته بود و از دمِ خانة آنها بود، که پرید و از نگاهِ نجمه دور شد.
قصد رفتن دارم راحله. دیشب خواب مادرم را دیدم یکی را به دنبالم فرستاده بود که پیشش برم بگیر یادگاری ست. لباس عروسی خودمه. الهی که به مُراد کهنه کنی
ناگهان نگاه نجمه تاریک شد و چیزی مثل استخوان، راهِ گلویش را گرفت.
مادرت کجاست؟
رفته پی آب.
خوب از قدیم گفتند، پیر مُردنی ست و غریب رفتنی ست. ما هم دیگه رفتنی شدیم.
راحله بُغض کرد و بی اختیار نجمه را بغل گرفت و گریست. نجمه او را بوسید و دست به سرش کشید.
- همیشه دختر به دنبال مادرش میره هر کسی به دنبالِ اصلِ خودشه.
نجمه دیگر خاموش شد و اینرا نگفت که او دارد برای مُردنش به آنجا می رود. مِنقاش یک درد نهان، ناگهان دلش را شخود و مثل یک کورة تفته، او را گُداخت. تا صدای راحله و زاری های او به عمقِ جانش ببارد، از آنجا دور شد. تنها در آنسوی کویر و در میانِ غُبار و گُمشدگی و نالة باد بود که بار دیگر به دلش افتاد تا به راحله بگوید:« ببار گُلم، ببار…»