پرویز فنی زاده، مش قاسم و دایی جان ناپلئون
۱
سعید: میخوام یه چیزی بپرسم
مش قاسم: بپرس بابام جان
- من یه همکلاسی دارم که خیال میکنه عاشق شده، اما چطور بگم… خاطر جمع نیست، روش هم نمیشه از کسی بپرسه. شما میدونید آدم چطور میفهمه که عاشق شده ؟
- چی؟ چطور؟ عاشق شده؟ یعنی خاطرخواه شده؟ همکلاسی تو؟
- چطور مش قاسم؟ خیلی خطرناکه؟
- والّا بابام جان، دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ… ما خودمون خاطرخواه نشدیم، یعنی شدیم. خلاصه می دونیم چه بلاییه. خدا برای هیچ بندهای نخواد! خدا انشاالله به حق پنجتن هیچکس رو به درد و مرض خاطرخواهی دچار نکنه. آدمبزرگش از عاشقی جون سالم بدر نمیبره، چه برسد به بچهاش بابام جان !
-ولی مش قاسم این همکلاسیمه که خیال میکنه عاشق شده، اول میخواد بدونه که واقعا عاشق شده یا نه. اونوقت اگه عاشق شده یه جوری دردش رو دوا کنه.
- اما، بابام جان، مگه خاطرخواهی به این آسونیا علاج می شه؟ بیپدر از هر درد و ناخوشی بدتره، دور از جون از حصبه و قولنج بدتره !
- مش قاسم حالا اینها جای خود، اما آدم چطور میفهمه که عاشق شده ؟
- والّا بابام جان، دروغ چرا ؟ اونکه ما دیدیم اینجوریه که وقتی خاطر یکی رو میخوای، اون وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده، وقتی میبینیش یک هورمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی رو روشن کردن. همه چیز دنیا رو، همه مال و منال دنیا رو برای اون میخوای، پنداری حاتم طایی شدهای. خلاصه آروم نمی گیری مگر اینکه اون دختر را برایت شیرینی بخورند، اما این هم هست اگه خدای نکرده اون دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند اونوقت دیگه واویلاااااا…
تو شهر ما یه نفر بود که خاطرخواه شده بود یه روز اون دختر رو برای یه نفر دیگه عقد کردن فردا صبحش همشهری ما راه بیابون رو گرفت و رفت حالا بیست ساله گذشته هنوز هیشکی نفهمیده چی شد؛ کجا رفت… پنداری دووووووووود شد، رفت به آسمان.آه….
۲
شخصیت «مش قاسم» با بازی بیبدیل و درخشان پرویز فنیزاده یکی از جذابترین و به یادماندنیترین شخصیتهای مجموعه تلوزیونی «دایی جان ناپلئون» است. فقدان این بازیگر پرکار سینمای ایران همچنان در حافظه جمعی بسیاری از مخاطبان هنر سینمای ایران باقی مانده است. کسی که با استعداد نبوغ آمیزش «پنداری دود شد رفت هوا»
مان دایی جان ناپلئون که ایرج پزشکزادتاریخ مرداد ۱۳۴۹ را پایانش گذاشته پس از چاپ به صورت پاورقی در مجلۀ فردوسی نخستین بار در بهمن ۱۳۵۱ به شکل کتاب منتشر شد. در زیر ظاهر شوخ و موقعیت های مضحک حاصل از ماجراهای این «خانوادۀ بزرگ اشرافی» دهه های آغاز قرن چهاردهم هجری خورشیدی ، بی ریشه بودن، و خالی و پوشالی بودن این اشرافیت دروغین و ریاکاری جامعه ای آشکار می شود که جز مال و شهوت دغدغه ای ندارد.
در سریال ناصر تقوایی اجرایی بسیار ساده با لحن ملایم انتخاب کرده که بارزترین جلوۀ این ترکیب در بازی هاست. نماهای طولانی گاهی در ترکیب با حرکت های غیر متظاهرانۀ دوربین(کار ماهرانۀ علیرضا زرین دست) در سریال فراوان است. تدوین کمترین دخالت را در ساختمان روایت دارد و گنجوی نیز با درک همین نکته مانند کارگردان و فیلمبردار تلاش کرده خود را در دل روایت گم و پنهان کند. بیش از ۹۰% فیلمنامه عین کتاب است و تغییرات و حذف های تقوایی هوشیارانه است. درست ترین حذف مربوط به پایان کتاب است که مش قاسم ۲۵ سال بعد ، با افزایش قیمت زمین های اهدایی دایی جان به نان و نوایی رسیده و خودش را در میان اشراف یکی از شهرسان ها جا زده و با انتخاب نام «سالار» همان داستان های جعلی دایی جان را به خورد دیگران می دهد و خودش را سردار جنگ با انکلیسا معرفی میکند.
و از پرویز فنی زاده چه باید گفت؟ او با آن شلوار سیاه، پیراهن یقه حسنی و جلیقه و کلاه لبه دار سربازی ، با ریش رو به پایین دارد ، تجسمی از نوکر صفتی است. بارزترین آمیزۀ ترکیب موزونی از جلوه های واقع گرایی درک نقش و هدف کارگردان در اجرای کاریکاتوری را میان همۀ بازیگران سریال، در بازی او میتوان یافت تکیه کلام «دروغ چرا؟ تا قبر آ، آ ، آ…» در اجرای بی ظرافت یک بازیگر بی استعداد یا میان مایه، آزار دهنده می شد، اما او هر بار این جمله را با ظرافتی تازه می آمیزد که آن را تر و تازه می کند، مثل آن جا که بیل یا سینی روی سرش را دست به دست می کند تا با همان دست همیشگی ، تعداد قدم ها تا قبر را بشمارد. این ظرایف در اجرای همین جملۀ تکرار شونده آن قدر زیاد است که آدم از دست کسانی که گاهی مانع می شوند او آن را (یا تکیه کلام دیگرش: «ما یک همشهری داشتیم…») را بگوید، حرص می خورد. و گاهی با مهارتی کمدی را تبدیل به ملودرام می کند. مثل آنجا که در شرح عاشق شدن یک همشهری اش چنان اجرا را لبریز از احساس می کند که آدم شک نمی کند دارد شرح عاشقی خودش را می دهد. این ظرایف و شیرین کاری ها آنقدر زیاد است که در شرحش باید همه شان را فهرست کرد.
پرویز فنی زاده استعدادی نبوغ آمیز و تباه شده بود که «پنداری دوووووود شد رفت هوا»، و فقدانش حسرت همیشگی هنر نمایش این سرزمین خواهد ماند.
۳
از خاطرات نصرت اله کریمی
با عدهای از بازیگران که کار نداشتند، در گوشهای از باغ استراحت میکردیم. فیلمبرداری در گوشه دیگری از محوطه در جریان بود. فنیزاده با لباس و گریم (مش قاسم)، تقلید رقاصههای نمایش روحوضی در عروسیها را درمیآورد، که ضمن رقص، با جاهلهای محله قرار ملاقات میگذارند. او با اطوارهای اغراقآمیز، همه را از خنده روده بر کرده بود. ناگهان دستیار کارگردان از آن گوشه باغ که محل فیلمبرداری بود فریاد زد: «آقای فنیزاده، مش قاسم» فنیزاده با شنیدن اسم «مش قاسم» ناگهان حالت چهرهاش عوض شد. کنار لبهایش به طرف چانهاش کشیده شد، چشمان شاد و شنگولش، بیحال و غمانگیز شد و با تمام سلولهای وجودش به جلد «مش قاسم» خزید. کمی قوز درآورد و لخ لخ به طرف محل فیلمبرداری رفت. این تغییر ناگهانی از شخصیت رقاصه روحوضی به شخصیت «مش قاسم» را در یک آن مشاهده کردم و در دل به او آفرین گفتم.»