بوف کور

نویسنده


دَمی با بچههای ده بالا
هما ناطق


ده بالا روستائی است پای کوههای بلند. محصولش برنج است و مرکبات. تا چند وقت پیش انبوهترین جنگلهای مازندران دراین منطقه بود. امروز درختهای کهنسال را بریدهاند. شاخههای جوان را لت و پار کردهاند و شکنجه دادهاند. صدای درّه یکدم خاموش نمیشود. دود کورهها از هر سو روانهٔ آسمان است. بار الاغها همه چوب است. بهدل میگویم: کار همانهاست… کسانی که گوش و دست و پا میبرند. کسانی که اجساد مردگان راهم شکنجه میدهند. میخواهی از درخت زنده بگذرند؟ خشم و نفرت در درونم زبانه میکشد. با دخترم از جاده پر پیچ و خم و ناهموار ده بالا میرویم. پیرمردی لب جاده چمباتمه زده است چپق میکشد. میخواهم چیزی بپرسم، اما انگارنهانگار، سرش را هم بلند نمیکند. چند قدم بالاتر، چند پسربچهٔ ده دوازده ساله ایستادهاند گپ میزنند. نمیدانم بهسراغشان بروم یا نروم… ما را که میبینند شروع میکنند بهپچ پچ و خنده، اما از جایشان تکان نمیخورند. با پرروئی میگویم: “بچهها سلام”.
یکی دو نفر سربلند میکنند: “سلام”.
نمیدانم راهم را ادامه بدهم یا بایستم. چهرهها چندان گرم و مهربان نیستند و روی خوش نشان نمیدهند. دوباره پچ پچ و خنده شروع میشود. دخترم سخت احساس ناراحتی میکند، دلش میخواهد برگردیم. دو طرف جاده و بهفاصلهٔ خانههای دهاتی و چند تا ویلای شهری دیده میشوند.. شالیزارها را آب انداختهاند. هنوز از رو نرفتهام و خیال دارم اگر بتوانم سرکی توی ده بکشم. میایستم و رو بهبچهها میگویم: «بچهها، دهتان خیلی با صفا و سرسبز است»، میخواستم اضافه کنم: «افسوس که جنگلها را بریدهاند» - اما جرأت نمیکنم.
یکی از بچهها میپرسد: - کجا میروی؟
- میخواستم راه بروم.
- میخواهی بروی چشمه؟
- نمیدانم چشمه کجاست. آمدهام راه بروم.
- خوب پس، مستقیم برو، رودخانه هم دارد.
- از همین جاده برو بالا… اما بهچشمه نمیرسیها، میرسی بهرودخانه – باشد. همین کار را میکنم.
با دخترم راه میافتیم.. برمیگردم پشت سر را نگاه میکنم… بچهها بهفاصله و گپزنان دنبال ما راه افتادهاند. از اطراف سه چهار نفر دیگر بهآنها میپیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعیتر از وضع ما وضع نمیشود. در دلم نقشه میکشم که بهبهانهئی بپرسم چرا این جنگلها را لخت کردهاند؟ جز درختها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچهها نزدیکتر شدهاند. میایستم تا برسند.
میپرسم: - بچهها، روستای شما مدرسه هم دارد؟
پسر بزرگتر میگوید: - اره که دارد. من خودم پنج کلاس درس خواندهام.
میخندد: - مدرسه چیه… کی میتوانه درس بخونه…
شروع میکنیم بهحرف زدن. بچهها با هم بهزبان محلی صحبت میکنند که من از آن سردر نمیآورم. اسم بزرگترها را یکی یکی میپرسم.
- رجبعلی، مهدی، حسین، قربانعلی، علی…
حسین که سن و سالی ندارد میگوید: - اسم برادر مهدی را هم یاد بگیر.
میگویم: - رجبعلی تو چرا گفتی «درس چیه»؟
- درس مال شهریهاست. بهدرد ما نمیخورد. مگر نه مهدی؟ حالا مثلاً من پنج کلاس خواندهام چکاره شدهام؟ هیچ کاره! درسم هم نیمه کاره مانده. پدرم هر روز مرا از کلاس میکشید بیرون که: برو هیزم بیار، بیا الاغ را بار کن. ما تا در خانهٔ پدری هستیم نمیتوانیم درس بخوانیم.
- پدرت چکاره است؟
- چوپان است. او که میرود سر گله، من باید کارهای خانه را انجام بدهم. همهمان همین طوریم. مگر نه مهدی؟
مهدی که حالت سرکردهٔ بچهها را دارد حرف او را تأئید میکند: - رجبعلی درست میگوید. کار ده با درس و مشق جور نیست. کار زیاد است. ما را راحت نمیگذارند. صبح و عصر یا باید برویم هیزم بار کنیم یا درخت بیندازیم.
نمیدانم چهبگویم. زبانم بند آمده. ای کاش عوضی شنیده باشم.
با دلهره میپرسم: «بچهها، شما هم درخت میزنید؟» - مجال نمیدهم، جواب بگویند، تندتند موعظه میکنم: “شما که درس خواندهاید، شما که میدانید این درختها که مردند دیگر زنده نمیشوند. جنگل را نباید کشت، نباید نابود کرد… بارندگی کم میشود… رطوبت کم میشود… هوا آلوده میشود… زمین بار نمیدهد… آن وقت چلندر بیچلندر…“، کلمات را پشت سر هم بههم میبافم. از چهرهها در مییابم که سخت نامربوط گفتهام. اگر ادامه بدهم بچهها را پاک ازخودم مأیوس میکنم.
جوابم را قربانعلی میدهد: - این حرفها را خودمان میدانیم. ما با درخت و جنگل بزرگ شدهایم. یعنی ما نمیدانیم درخت خوب را نباید زد؟ خوب هم میدانیم. اما اگر درخت نیندازیم از کجا سوخت بیاوریم؟ زمستان را چطور سرکنیم؟ از انقلاب تا بهحال دو دفعه بیشتر بهما نفت ندادهاند. دوماه و نیم است این اطراف کسی رنگ یک قطره نفت را ندیده… توی شهر ندیدی چطور بشکهها را بههم زنجیر کردهاند و نخ بستهاند؟ همهٔ موتورها خوابیده. نمیتوانیم زراعت کنیم. فقط خانههای مالکین و شهریها نفت دارند که از شهر بهقیمت بالا می خرند و میآورند، حالیت شد؟ من خودم هر چه دستم برسد درخت میاندازم، میخواهد بمیرد میخواهد زنده بماند.
- من خیال میکردم درختها را کسان دیگر بریدهاند.
رجبعلی میگوید: - کسی که سوخت دارد، خانه دارد، درخت میخواهد چکار؟
نمیدانم چه بگویم. سرسری میپرسم: - بچهها، میتوانم گفتههای شما را یادداشت کنم؟ حرفهاتان را بنویسم؟
- بنویس، هر چه میخواهی بنویس.
- اما درست بنویس.
- اسمها را چطور؟ اسمتان را هم میتوانم بنویسم؟
- حرفی نیست، بنویس.
حسین تذکر میدهد: - اسم برادر مهدی یادت نره! خودش اینجا نیست. دوازده را تمام کرده رفته کلاس سیزده… اسمش را بنویس یادگاری داشته باش.
شرمنده میگویم: - کاغذ و قلم همراه ندارم، کاغذ کم دارم.
بهزبان محلی با هم مشورت میکنند، تندتند حرف میزنند. چند تا دختربچه هم بهما ملحق شدهاند.
رجبعلی میگوید: - میرویم خانه فاطمه قلم و کاغذ میگیریم. کتابچه دارد. خانهاش نزدیک است.
راه میافتیم بهطرف خانه فاطمه. از دور نشانم میدهند. یک خانهٔ روستائی معمولی است، ایوانکی هم دارد. بچهها با هیاهو فاطمه را صدا میزنند دخترکی دوازده سیزده ساله روی ایوان ظاهر میشود. از چهرهاش پیداست که از سروصدای جلو خانهاش ناراضی است. وضع من ازهمه مسخرهتر است. تا حدی خودم را عامل اغتشاش میدانم و دست و پای خودم را گم کردهام. مهدی بهدادم میرسد: - فاطمه، کتابچهات را بیار بده زود برش میگردانیم.
کتابچه بدهم که چه بکنید؟ تویش درس نوشتهام، میبرید گم میکنید.
بچهها همه با هم حرف میزنند: - دو سه ورق برمیداریم زود برش میگردانیم… کتابچه را بده دیگر، فاطمه!
دخترم نگاهم میکند. نگاهش سرزنش بار است. میدانم چه میخواهد بگوید، اما دیر شده است و راه برگشت ندارد.
میگویم: - من قول میدهم که کتابچه را سالم برگردانم، دو ورق بیشتر ازش برنمیدارم. خودم کاغذ دارم، فقط میخواستم چند سطری یادداشت بنویسم.
حسین کوچولو یادآوری میکند: - کتابچه را بده، فاطمه… میخواهد اسم برادر مهدی را بنویسد یادگاری داشته باشد.
فاطمه میخندد. بالاخره کتابچه را میآورد و با سفارش و توصیه میسپاردش دست من. کاغذهای چروک دیگری هم توی جیب کتم دارم. اگر کم آمد یک جوری جبران میکنم. اما کتابچه زیردستی خوبی است.
باز با دارو دسته راه میافتیم.
میگویم: “خوب بچهها، این هم از کتابچه! حالا چه بنویسیم؟”
مهدی جدیتر از همیشه میگوید: حرفهای ما را بنویس، اما درست بنویس! شما هم حرفهای خوب بزنید بچهها.
پسرکی از مهدی میپرسد: - حرفهای خندهدار هم بزنیم؟
و قاطعانه جواب میشنود که: - نه! اول من و رجبعلی و قربانعلی حرف میزنیم.
همه آرامتر شدهاند. راستش بچهها دارند برای ما برنامهئی جور میکنند که در فکرش نبودیم. من آمده بودم راه بروم و دربارهٔ درختها و جنگلهای نابود شده از بچهها چیزهائی بپرسم. اما حالا داستان دارد جور دیگری میچرخد.
مهدی ادامه میدهد: - بنویس که ما اعتراض داریم و اعتراض هم کردهایم.
- بهکجا اعتراض دادهاید؟
- بهکمیته.
- که چه؟
قربانعلی میگوید: - این حرفها را بنویسد یا ننویسد، چه فایده بهحال ما؟
رجبعلی موافق نیست: - خوب میبَرد شهر بهدیگران میگوید. تازه از ما حرفی میپرسد باید درست جوابش را بدهیم. مگرنه مهدی؟
- رجبعلی درست میگوید. چرا ما حرفمان را نزنیم؟
میگویم: خوب بچهها، من مینویسم. شاید هم بتوانیم چاپ کنیم. آن وقت شاید بزرگترها خواندند. من با مهدی موافقم.
مهدی یادآوری میکند: - بنویس ما نفت نداریم، سوخت موتور نداریم.
- این را که گفتی. بگو چطوری اعتراض کردید.
گفتیم “این مالکین بزرگ نمیگذارند ما زمین دار بشویم، برای ما زمین نمانده که بکاریم. بیکار شدهایم. حالا میرویم درخت میزنیم برای خودمان خانه بسازیم”
- یعنی اهل ده زمین ندارند؟
- بعضی دارند، بعضی ندارند.
- کمیته چه گفت؟
- کمیته میگوید شما روستائی هستی، مستضعف نیستی. قرار نیست زمین بهروستائی بدهند، ما مال مستضعفین هستیم. کمیته با روستائیها بد است… از ما خوشش نمیآید.
قربانعلی میگوید: - پای کوه که بروی میبینی. ما جنگل را زدهایم صاف کردهایم، اینها آمدهاند سیم کشیدهاند برداشتهاند برای خودشان. اما نه خودشان میکارندش نه میگذارند ما بکاریم، یا خانهسازی کنیم.
دخترم که تا حالا ساکت بود، تحت تأثیر فیلمهای تلویزیون میپرسد: - مگر شما جهاد سازندگی ندارید؟
رجبعلی میگوید: - یک مشت بیکاره آمده بودند سربار ما بشوند، زدیم بیرونشان کردیم. دیگر جرأت ندارند پا بگذارند تو چلندر.
- مستضعف چی؟
- مستضعف دهاتی نیست. از خارج آمده… یک جور آدم دیگری است، از ما نیست.
پسرکی خردسال از راه میرسد و بهما میپیوندد. بچهها میگویند: - رحمت آمد، رحمت آمد.
- رحمت کیه؟
- رحمت شاگرد اول سال چهارمه. یک عالم هم شعر و ترانه میداند. بگو برایت شعر بخواند.
- سلام رحمت! بچهها ازت خیلی حرف میزنند.
رحمت میخندد و میپرسد: - چه میکنی؟
- حرفهای بچهها را یادداشت میکنم.
- پس قصههای خوب برای بچههای خوب بنویس… مثل صمد.
حسین میخندد: - صمد سینما را میگوید…
- نه، خَرِه! صمد بهرنگی را میگویم.
میگویم: - رحمت! آدم باید مثل صمد زندگی کند تا بتواند مثل او داستان بنویسد. قصههای او حاصل مبارزاتش است، حاصل زندگی او در کنار شماهاست. من چطور میتوانم مثل صمد قصه بنویسم وقتی مثل او زندگی نکردهام، مثل او مبارزه نکردهام. میبینی که امروز در همین جا هیچ چیز پیدا نمیشود، اما نام او حاضر است.
قانع نیست میپرسد: - پس تو چکارهای؟
- من آمده بودم راه بروم، که بچهها را دیدم.
حرف را عوض میکنم.
پیرمردی تسبیح بهدست از کنارمان میگذرد. بچهها بهپچ پچ میافتند. دور که شد میگویند: - چورنیه[۱].
رسیدهایم پای کوه و لب رودخانه. بچهها زمینهای خالی و سیمهای خاردار را نشانم میدهند.
قربانعلی میگوید: - درختها را ما انداختهایم، زمینها را اینها گرفتهاند.
دختر بچهها از تپه بالا میروند، چمباتمه میزنند و بنفشهٔ کوهی میچینند. حسین توضیح میدهد: «برای لب جاده است». خودم هم حدس میزدم. مجبوریم منتظر بمانیم. روی سنگها مینشینم. خسته شدهام اما خجالت میکشم اعتراف کنم. روبهروی من و بر روی بلندی درختان نیمه جان ایستادهاند. نعش چند تاشان هم هنوز روی زمین باقی است. لابد فردا الاغها چوبها را بهداخل ده حمل خواهند کرد. نگاه میکنم و چیزی نمیگویم. قربانعلی افکارم را خوانده است. میگوید: - این درختها پوکند، پیرند.. شاید هم دوباره سبز شدند.
دلم از این احساس دوستی و همدردی میگیرد، از خودم بیزار میشوم. عواطف شاعرانه و احساسات لطیف، گاهیهم میتواند زشت و نابهجا باشد. در این دوستی گذرا، دوست کوچکم میکوشد با من همدلی کند و من هوای سرو و صنوبر بهسر دارم. هوای طبیعت آرامشبخش. اگر هم بیقرارم ازبابت او نیست. هنوز بهیاد تیشهئی هستم که بهراهم سبز شده و دل من پیچکوار بهدورش حلقه زده است.
سر بههوا میگویم: - حق با توست قربانعلی.. این درختها پوکند، پیرند، بهقول تو شاید هم یک روز دوباره سبز بشوند. کسی چه میداند. تازه چاره نبود، مگر بود؟
- اگر سوخت داشتیم، خانه داشتیم، درخت نمیانداختیم.
رجبعلی هم تکرار میکند: - نه که نمیانداختیم، مگر نه مهدی؟
مهدی ابرو در هم کشیده: - یکبار بهاش گفتیم دیگر. خودش میداند. این قدر حرف درخت نزن. بنویس ما بهکمیته گفتیم «این جاده خراب است. زمستانها آمد و شد مشکل است. اسفالتش کنید.» جواب ندادند. گفتیم بیشتر «خانههای این ده توالت ندارند. وام بدهید بسازیم.» قبول نکردند… از این حرفها خیلی گفتیم.. جهاد سازندگی میخواهیم چه کار؟ وسیله بدهند خودمان همه کار میکنیم، از بیکاری هم خلاص میشویم.
یکی از بچهها که اسمش را نمیدانم میگوید: - ما میخواهیم کار برای ما درست بشود، نه برای جهاد سازندگی. ما میخواهیم برای خودمان کار کنیم نه برای پدرمان. او که بهما پول نمیدهد. مثلاً اینجا یکی دو تا دکان باز کنند، مثل کفاشی، نجاری، لولهکشی و از این جور چیزها که ما برویم آن تو، هم کار کنیم هم کار یاد بگیریم.
حسین هم همهٔ این حرفها را قبول دارد. معلوم است چندین بار شنیده. تکرار میکند که:
- ما باید بهفردا فکر کنیم. چند وقت دیگر پدرمان میگوید “بالغ شدی باید زن بگیری، برای خودت زندگی درست کنی، خانهٔ جدا بسازی”.
بلند بلند میخندم. مهدی اعتراض میکند: - خنده ندارد، راست میگوید. بچههای بزرگتر از حالا چوب جمع میکنند که شاید بعدها بتوانند چیزی برای خودشان بسازند. همین روزها پدرها میروند سراغشان که باید داماد بشوی. توی این ده همیشه عروسی است، بچهها از زن گرفتن میترسند.
با همهٔ اعتراضات مهدی، نمیشود نخندید. باورکردنی نیست. بنفشه چینی تمام شده، حالا باید همهٔ این راه را برگردیم. حرکت میکنیم. جاده سرپائینی است. دختربچهها دستههای بنفشه را بالا گرفتهاند و میدوند. بزرگترها از پشت سر بهمسخره میخوانند و میخندند: -
“این بچههای دیوانه
در خاورمیانه
اعدام باید گردند!”
- این دیگر چه سرودی است؟
- خودمان ساختهایم.
- چرا؟
- چون هر بچهئی که توی این ده تاب بیاورد دیوانه است. آدم عاقل از این جا میرود کاری پیدا میکند. توی دکانی جائی کار میکند.
مهدی بهرحمت میگوید: - خب رحمت، تو یک ترانهٔ بهتر بخوان. مازندرانی بخوان.
- بلد نیستم، نمیخوانم.
حسین اصرار میکند: - بخوان دیگر… یادگاری مینویسد.
اصرار بیفایده است. رحمت میگوید: «زبان ما را نمیداند. فایده ندارد.» - و بعد، آهسته رو بهمن میکند که: “اگر خواستی، نوار هست، میرویم خانهٔ علی کلیددار، گوش میکنیم.”
بچهها هم تصدیق میکنند: - پدر علی رادیو دارد. نوار هم دارد. مهدی میگوید: - اما یک ترانه یادت میدهم.
باز بهزبان محلی حرف میزنند و بعد دو سهنفری این شعر را میخوانند:
“از اینجا تا چورَن راهی نیه
حیف که قدری بُن درمیه…
میپرسم: - بچهها این چورن کجاست که این قدر حرفش را میزنید؟
- نمیدانی؟
- نه، نمیدانم. اعتراف میکنم که دربارهٔ چورن هیچی نمیدانم.
بچهها از نادانی من در تعجبند. رحمت کوچولو ناراضی است: - بچهها، یواشتر! ممکن است یک چورنی از کنارمان بگذرد حرفهامان را بشنود ناراحت بشود. ما چورنی زیاد داریم، همهٔ ما را میشناسند.”
- خوب بالاخره چورن چه شد؟
رجبعلی شروع میکند: “چورن دهی است پشت کوه.” - آدرس میدهد، اما من چیزی سر درنمیآورم. «مردم چورن خیلی نادانند. یعنی از همه جا بیخبرند. مردم دهات اطراف برای چورنیها مضمونهای زیادی کوک کردهاند. مثلاً میگویند یک چورنی رادیوئی پیدا کرد، پیچش را که چرخاند شنید که میگوید «اینجا تهران است»، با عصبانیت رادیو را زد زمین و گفت: «پدرسوخته! اینجا تهران است؟ نه خیر، اینجا چورن است!» - رادیو روی جاده ماند، کم کم باتریش خالی شد. فردا که چورنی سرکار میرفت باز آن رادید نزدیک شد دید هنوز ناله ضعیفی ازش بهگوش میرسد. با خوشحالی گفت: “دیدی چه کردم؟ این تهرانیهای پدرسوخته را آوردم چورن نیمه جان کردم تا دیگر بهما دروغ نگویند… نه خیر آقا، اینجا تهران نیست، چورن است”.
- این قصه که خیلی با معنی بود. معلوم میشود چورنیها آن قدرها هم که شهرت دارد نادان نیستند.
رحمت هنوز نگران است: - اسم چورنیها را ننویسیها. آن اسمها را که گفتیم ننویس، ما اینجا چورنی زیاد داریم ناراحت میشوند.
قول میدهم اسم چورنیها را ننویسم. کم کم بهخانهٔ فاطمه میرسیم.
صدای بچهها رو که میشنود میآید بیرون، مهدی کتابچه را از من میگیرد بهاش پس میدهد.
فاطمه ما را دعوت میکند بهچای میگویم که باید برگردیم. برای اولین بار بچهها آشکارا و با مهربانی از من میخواهند بمانم.
- امشب نرو… اگر راست میگوئی امشب همین جا بمان. میرویم خانه علی کلیددار. بهاندازهٔ تو و دخترت جا دارد.
- من باید برگردم. شاید یک وقت دیگر بیایم.
- پس حرفهای ما چه میشود؟
- شاید بشود چاپشان کرد.
- تو روزنامه؟
- مگر شما روزنامه هم میخوانید؟
- نه، حوصلهاش را نداریم.
- پس توی مجلهئی چیزی…
- خوب، اگر تابستان آمدی ما اینجائیم. امسال ییلاق نمیرویم.
- ییلاق کجاست دیگر؟
- هر سال میرویم کجور یا عالم کلا.
- خوب، پس شاید آمدم. این بار با خودم کتابچه هم میآورم. قول میدهم کتابهای صمد را هم بیاورم.
- اگر آمدی خانهٔ علی کلیددار جا هست.
- میآیم. اگر تا آن روز نفت نداده بودند، دکان درست نکرده بودند… آن وقت، شاید من هم بیایم با هم برویم درخت بیندازیم. کسی چه میداند.
منبع : کتاب جمعه
زیرنویس
1-    اهل چورَن