یاد یاران♦ چهار فصل‏

مهدی عبدالله زاده
مهدی عبدالله زاده

دوست نداشتم رفتنش را ببینم. صدایش، بازی اش و حضورش، مهمترین دلیلی بود که همپای پدر و مادرم به تماشای آن ‏افسانه می نشستم. وقتی رفت، باقی قصه دیگر برایم مهم نبود….‏

ahmadaghaloob.jpg

‎ ‎کاتب را کشتند…‏‎ ‎

ده دوازده ساله بودم که برای اولین بار از تماشای مرگ دراماتیک یک شخصیت داستانی در تلویزیون گریه ام گرفت. ‏آن روز ها سریال سلطان و شبان مهمترین برنامه تلویزیونی شبکه های دوگانه صدا و سیما بود. آنقدر با کاتب این ‏سریال خو گرفته بودم که مردنش را نمی خواستم باور کنم. هنوز احساس وحشت تماشای پرهای آن تیری که از پشت ‏به کمرش نشست در خاطرم مانده. دوست نداشتم رفتنش را ببینم. صدایش، بازی اش و حضورش، مهمترین دلیلی بود ‏که همپای پدر و مادرم به تماشای آن افسانه می نشستم. وقتی رفت، باقی قصه دیگر برایم مهم نبود….‏

بزرگتر شده بودم و پا به دبیرستان گذاشته بودم. آن موقع هنوز اصطلاح فرنگی تله تئاتر را به کار نمی بردند و می ‏گفتند تئاتر تلویزیونی. صداو سیما هم تازه شروع کرده بود به تبلیغ مکرر برنامه هایی که در دست پخش داشت. آلبوم ‏خانوادگی با بازی مهتاب نصیر پور و احمد آقالو، مجموعه عجیب و غریبی بود که هم سریال بود و هم تئاتر. یعنی ‏تئاتر تلویزیونی دنباله دار، که تازه داستان هر قسمتش هم مستقل بود. با دیدن آقالو حسابی ذوق کرده بودم. روز شماری ‏برای شروع سریال… و بالاخره شروع شد. شبهای پخش این برنامه آرام و قرار نداشتم. نمی دانم از زنده بودن آن که ‏مرده بود احساس خوبی داشتم یا از لذت کشف تئاتر و تماشای روایتی متفاوت از سریال های خانوادگی و ملودرام های ‏آبکی چون آینه و آینه عبرت به وجد آمده بودم. شاید هم بازی دلچسب و رویایی نصیر پور و آقا لو و پاسکاری های ‏بی نظیر شان در بازی مقابل هم مرا به دنیایی نو برده بود. هر چه که بود از آن پس شدم طرفدار پرو پا قرص ‏بازیگری که با همه فرق داشت. صدایش، صمیمیتش، رمز و رازی که پشت چهره اش بود، و حسی توامان از صلابت ‏و نرمی از او بازیگری ساخته بود که نمی شد به راحتی فراموشش کنی.‏

سالها گذشت و پای من به عنوان منتقد و روزنامه نگار به روابط عمومی تئاتر شهر باز شده بود. دفتر محمد بهرامی ‏شده بود پاتوق همیشگی من و خیلی از همکارانی که تئاتر دیدن برایمان شده بود یک عادت، یا بهتر بگویم اعتیاد. اولین ‏بار آقا لو را آنجا دیدم. آمده بود محمد بهرامی کارش را راه بیاندازد، با او یک استکان چای بخورد و برود سر تمرین. ‏ناخوداگاه انگشتم را به سمتش بردم و گفتم این آقا مرا بدبخت کرد! مانده بود چه بگوید. معذرت خواهی کردم و توضیح ‏دادم. فهمید. لبخند زد. رفت. خروس را دیدم و کار های دیگرش را. اما موقع تماشای نمایش پل، آخرین باری بود که ‏دیدمش، و اولین باری بود که فهمیدم به مقام معجزه گری در بازی رسیده. هنوز عرقهای پیشانی اش هنگام اجرای آن ‏نمایش،که بی وقفه بر زمین می ریخت جلوی چشمانم است. می دانم که اگر آقا لو نبود، محمد رحمانیان هیچوقت نمی ‏توانست نیمی از این ظرفیت بازیگری را در هیچ بازیگر دیگری پیدا کند. آن چه او در پل به نمایش گذاشت، کار یک ‏نفر نبود. نیرویی داشت بی نظیر و منشائی داشت نامعلوم، که بزرگی کارش را ورای واقعیت می برد. این آخرین ‏تصویری بود که از او داشتم. قدرتمند، چابک، با موهایی که هنوز رنگی از سیاهی داشت و پر پشت بود.‏

اما حالا حیرتزده و وامانده به تصویر چهره اش در آخرین روز های زندگی خیره می شوم. تکیده، کم مو و کم توان. نه ‏چهره یک بیمار مبتلا به سرطان، که تصویر دق مرگی یک مرد قبل از مرگ. این همه عکس کجا بود یکدفعه؟‏

خبر گزاریهایی که این روز ها ده تا ده تا عکسش را منتشر می کنند، کجا بودند؟ این چه جور خبر گزاری است که به ‏منِ بی خبر، خبر نمی دهد که فلانی چگونه زنده است، تا وقتی که طرف بمیرد و آنوقت خبر مرگش را بدهد؟ این چه ‏خبر گزاری است که بین من و امثال من، و آن که همیشه عادت به دیدنش داشتیم اینقدر فاصله می اندازد؟‏

هنوز هم نمی خواهم باور کنم که کاتب مرده است. نه، اشتباه گفتم. نمی خواهم باور کنم کاتب را کشته اند. می خواهم ‏افسانه باشد. می خواهم بازی باشد. می خواهم باز هم ببینم یک جای دیگر، در نقشی تازه ظاهر شده. می خواهم سرو ‏کله اش دوباره پیدا شود و به من بگوید آن کشته شدن و مردن که دیدی دروغ بود، بازی بود. من هنوز هستم و باز هم ‏بازی می کنم. ‏