دوست نداشتم رفتنش را ببینم. صدایش، بازی اش و حضورش، مهمترین دلیلی بود که همپای پدر و مادرم به تماشای آن افسانه می نشستم. وقتی رفت، باقی قصه دیگر برایم مهم نبود….
کاتب را کشتند…
ده دوازده ساله بودم که برای اولین بار از تماشای مرگ دراماتیک یک شخصیت داستانی در تلویزیون گریه ام گرفت. آن روز ها سریال سلطان و شبان مهمترین برنامه تلویزیونی شبکه های دوگانه صدا و سیما بود. آنقدر با کاتب این سریال خو گرفته بودم که مردنش را نمی خواستم باور کنم. هنوز احساس وحشت تماشای پرهای آن تیری که از پشت به کمرش نشست در خاطرم مانده. دوست نداشتم رفتنش را ببینم. صدایش، بازی اش و حضورش، مهمترین دلیلی بود که همپای پدر و مادرم به تماشای آن افسانه می نشستم. وقتی رفت، باقی قصه دیگر برایم مهم نبود….
بزرگتر شده بودم و پا به دبیرستان گذاشته بودم. آن موقع هنوز اصطلاح فرنگی تله تئاتر را به کار نمی بردند و می گفتند تئاتر تلویزیونی. صداو سیما هم تازه شروع کرده بود به تبلیغ مکرر برنامه هایی که در دست پخش داشت. آلبوم خانوادگی با بازی مهتاب نصیر پور و احمد آقالو، مجموعه عجیب و غریبی بود که هم سریال بود و هم تئاتر. یعنی تئاتر تلویزیونی دنباله دار، که تازه داستان هر قسمتش هم مستقل بود. با دیدن آقالو حسابی ذوق کرده بودم. روز شماری برای شروع سریال… و بالاخره شروع شد. شبهای پخش این برنامه آرام و قرار نداشتم. نمی دانم از زنده بودن آن که مرده بود احساس خوبی داشتم یا از لذت کشف تئاتر و تماشای روایتی متفاوت از سریال های خانوادگی و ملودرام های آبکی چون آینه و آینه عبرت به وجد آمده بودم. شاید هم بازی دلچسب و رویایی نصیر پور و آقا لو و پاسکاری های بی نظیر شان در بازی مقابل هم مرا به دنیایی نو برده بود. هر چه که بود از آن پس شدم طرفدار پرو پا قرص بازیگری که با همه فرق داشت. صدایش، صمیمیتش، رمز و رازی که پشت چهره اش بود، و حسی توامان از صلابت و نرمی از او بازیگری ساخته بود که نمی شد به راحتی فراموشش کنی.
سالها گذشت و پای من به عنوان منتقد و روزنامه نگار به روابط عمومی تئاتر شهر باز شده بود. دفتر محمد بهرامی شده بود پاتوق همیشگی من و خیلی از همکارانی که تئاتر دیدن برایمان شده بود یک عادت، یا بهتر بگویم اعتیاد. اولین بار آقا لو را آنجا دیدم. آمده بود محمد بهرامی کارش را راه بیاندازد، با او یک استکان چای بخورد و برود سر تمرین. ناخوداگاه انگشتم را به سمتش بردم و گفتم این آقا مرا بدبخت کرد! مانده بود چه بگوید. معذرت خواهی کردم و توضیح دادم. فهمید. لبخند زد. رفت. خروس را دیدم و کار های دیگرش را. اما موقع تماشای نمایش پل، آخرین باری بود که دیدمش، و اولین باری بود که فهمیدم به مقام معجزه گری در بازی رسیده. هنوز عرقهای پیشانی اش هنگام اجرای آن نمایش،که بی وقفه بر زمین می ریخت جلوی چشمانم است. می دانم که اگر آقا لو نبود، محمد رحمانیان هیچوقت نمی توانست نیمی از این ظرفیت بازیگری را در هیچ بازیگر دیگری پیدا کند. آن چه او در پل به نمایش گذاشت، کار یک نفر نبود. نیرویی داشت بی نظیر و منشائی داشت نامعلوم، که بزرگی کارش را ورای واقعیت می برد. این آخرین تصویری بود که از او داشتم. قدرتمند، چابک، با موهایی که هنوز رنگی از سیاهی داشت و پر پشت بود.
اما حالا حیرتزده و وامانده به تصویر چهره اش در آخرین روز های زندگی خیره می شوم. تکیده، کم مو و کم توان. نه چهره یک بیمار مبتلا به سرطان، که تصویر دق مرگی یک مرد قبل از مرگ. این همه عکس کجا بود یکدفعه؟
خبر گزاریهایی که این روز ها ده تا ده تا عکسش را منتشر می کنند، کجا بودند؟ این چه جور خبر گزاری است که به منِ بی خبر، خبر نمی دهد که فلانی چگونه زنده است، تا وقتی که طرف بمیرد و آنوقت خبر مرگش را بدهد؟ این چه خبر گزاری است که بین من و امثال من، و آن که همیشه عادت به دیدنش داشتیم اینقدر فاصله می اندازد؟
هنوز هم نمی خواهم باور کنم که کاتب مرده است. نه، اشتباه گفتم. نمی خواهم باور کنم کاتب را کشته اند. می خواهم افسانه باشد. می خواهم بازی باشد. می خواهم باز هم ببینم یک جای دیگر، در نقشی تازه ظاهر شده. می خواهم سرو کله اش دوباره پیدا شود و به من بگوید آن کشته شدن و مردن که دیدی دروغ بود، بازی بود. من هنوز هستم و باز هم بازی می کنم.