[تقدیم به برادر شهیدم که نماند تا اصلاحات را ببیند]
در راهبندان سنگینی گیر افتاده بودیم. در خیابان آزادی، نرسیده به چهارراه نواب. ناغافل پیدایش شد، متوجه نشدم که از کدام طرف آمد. یک راست رفت طرف راننده، پرخاشجویانه فریاد کشید: “مردیکه خجالت نمیکشی این چیزا رو گوش میکنی!” هنوز صحبتهایش را هضم نکرده بودم که یک باره صدای کشیدهای پر شد در فضای ماشین. همانگونه که بی صدا و ناگهانی آمده بود، از قاب پنجره یک باره گم شد. مسیر چشمان رهگذران را گرفتم و رفتم رسیدم به جوانک چفیه به گردن. یک همکار، یا دوست هم تیپ اش چهار چشمی او را میپائید. دستگیره را کشیدم، در را هل دادم به سمت بیرون، پای راستم معلق ماند میان در و اسفالت. پنجهاش را محکم دور بازوی چپم حلقه کرد، به سمت خود کشید. ملتمسانه گفت: “آروم باشید، مهم نیست، بگذارید بره”. حرف و واکنش محسن بیشتراز رفتار و کشیده جوانک ریشو متعجم کرد. روی صندلی جابجا شدم، پای راستم آمد داخل ماشین، ایستاد روی کفی ماشین، کنار آن یکی پا. در با صدای خفیفی بسته شد. تنها چیزی که گویا برایش مهم بود از اشتباه در آوردن جوانک بود، و شاید فرد همراهش. جوانک حالا ترک یک موتور دندهای بزرگ جاخوش کرده بود و سرش نزدیک شده بود به گوش چپ راننده. محسن سرش را از پنجره برد بیرون، کمی چرخاند به عقب، با لحنی آرام، اما با صدایی بلند، گفت: “رادیو بود، رادیو”.
از فرودگاه میآمدیم. آمده بود دنبالم. بهانهاش تجدید دیدار بود و رساندنم به خانه پدرم. از پیشنهادش استقبال کرده بودم، فرصتی میشد برای کسب خبر و ارزیابی شرایط، جامعه و خانواده. قرار گذاشته بودیم شب بمانم پیش او، و فردایش با هم برویم برای تحویل گرفتن جنازه. جنازه که نه، چند تکه استخوان و یک گردن آویز بچه بسیجیها. هم رزم بودند. مسعود، آرپی جی زن و او فرمانده گردان. وقتی بعد از ده سال مفقودالاثر بودن، اعلام کردند که جنازه مسعود را پیدا کرده اند، محسن پیش قدم شد تا درنبود من، پیش از رسیدنم به ایران، کمک کار خانوادهام باشد. تا من از تورنتو خودم را به تهران برسانم، مقدمات کارها را فراهم کرده بود. حالا هم آمده بود فرودگاه، دنبالم. دو ساعتی میشد که هواپیما در فرودگاه نشسته بود، و نیم ساعتی میگذشت از بیرون آمدن از مهرآباد و عبور از کنار میدان آزادی. حال بعد از 5 سال غیبت، گویا آزادی معنا و شکل دیگری پیدا میکرد.
از پر حرفیهای نیم ساعت قبل خبری نبود. صدای او هم رفته بود کنار صدای رادیو. هردو خاموش. زیرچشمی زیرنظر داشتمش. نمیخواستم، در آن حال و هوا، در آن راهبندان کلافه کننده، حرفی زده باشم، یا طرح سئوالی بی اطلاع از پیامد آن. هم با او رودربایستی داشتم، و هم نگران رانندگی اش در آن آشفته بازار ترافیک گره خورده بودم. ساکت ساکت نبود، با خودش چیزهایی میگفت، نامفهوم. گاهی، چند کلمهای شکل میگرفت و مفهوم میشد. وعبارتی بیشتراز همه: “حقم بود”.
از راهبندان که گریختیم، خفقان خیابان که فروکش کرد، چرخهای ماشین که چرخش سریعتری گرفت، غبارها که فروکش کرد، فضای روبرو که شفافتر شد، در اتوبان، خودش لب به سخن گشود: “حقم بود”.
ابتدا متوجه نشدم با من است. بعد پرسیدم: “چی؟” آهسته نجوا کرد: “سیلی حقم بود، تقاص کار چند سال پیش ام”.
منتظر توضیحش بودم، که باز ساکت شد. چشم دوخت به کوههای روبرو. پرسید: “سیگار بکشم ناراحت نمیشید؟ هرچند که برای خودم هم خطرناکه”. دستم را گذاشتم روی دکمه پائین آور شیشه، با سر اشاره کردم که نه. نوک فندک ماشین را چسباند به سیگارش. بوی دود پیچید توی فضای اتاقک، به سرفه افتادم. شیشه ی پنجره طرف خودش را کشید تا آخر پائین. چند پک پشت سرهم زد. نگاهش روی بلندیهای کوه ثابت بود. اجازه دادم که باز خودش به حرف بیاید. عجلهای نداشت. بحث را کشاندم به خاطرات جبهه. از محمود پرسیدم، برادر بزرگترش. و صلواتی فرستادم برای دو برادر شهیدش. مرتضی، بزرگ بزرگه، همکلاسی دوره دبستان و دبیرستانم بود. در دوران انقلاب، شهید شده بود. و محمد در خرمشهر.
ـ محمود چیکار میکنه؟ بعد از بازداشت و زندان حال روحی ش خوب شده؟
- نه چندان، ولی چند وقتی یه که برگشته سر کار اول ش، میره سرکلاس درس. از سیاست تقریبا بریده.
آن وقتها، محمود خیلی کوچک بود. میامد مینشست در پیاده رو، روی پله همسایه روبرویی خانه ما. بازی بزرگترها را تماشا میکرد. معمولا من و مرتضی، در یک تیم بازی میکردیم، وقت یار کشی، یا او اول مرا میکشید یا من او را. همراه با دو سه نفر دیگر میشدیم یک تیم گل کوچیک. محمود تو پیاده رو، خدا خدا میکرد مادر یکی از بچه ها سربرسد، او را صدا کند که برگردد خانه، یا بفرستد پی خرید نان یا ماست و سبزی. تیم ما که ناقص میشد، او را میکاشتیم جلوی دروازه. در دوران انقلاب هم، نیروی مطلوب ما بود، برای پخش اعلامیه، یا رساندن پیام به این و آن. تعیین جای قرار، یا تغییر زمان قرار. بچه زرنگی بود، و ریزه میزه. کسی به او شک نمیکرد. با اوج گرفتن مبارزات، بازی دیگری شروع شده بود. زد و مرتضی، در تظاهرات دوران حکومت نظامی، تیر خورد و شهید شد. چند وقت بعد هم شوهر خواهرش. بعد از انقلاب، جنگ که شروع شد، محمود این بار دنبال محمد، راه افتاد رفت دوکوهه، به عنوان بسیجی. تدریس در مدرسه را کم کم ول کرد و شد یک بسیجی حرفه ای، و بعد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ. نفهمیدم، چرا یک دفعه، تو سرش افتاد که خودش را نامزد نمایندگی مجلس کند. شد نماینده اول شهر. معلوم بود که خیلیها به او رای خواهند داد. به دلیل سابقه حضورفراوان خودش در جبهه، برادرهای شهیدش، و نام و اعتبار خانواده و پدرش. اما زود، زبان سرخش سر سبزش را داد برباد. برخورد با مرجع تقلیدش عصبی اش کرد. یک روز، درنطق پیش از دستور، حرفهایی زد که کسی از او انتظار نداشت. نمیدانست که آن سابقه و کارها، حیثیت و اعتبار، زمان مصرف دارد. با منافع دیگران تضاد پیدا که کند، ضد ارزش میشود و بی حاصل. بیهوده دل بسته بود به ارزشهایی که در انقلاب آموخته بود، امر معروف و نهی از منکر. چند روز بعد، شد ساکن اوین.
- یعنی. هیچ فعالیتی نداره؟ با بچهها در تماس نیست.
- نه، اصلا. بد جوری ضربه خورده.
- انتظار نداشتم اون حرفها رو بزنه، یه دفعه بزنه به سیم آخر.
- تموم شدن جنگ، اون هم به اون صورت، ضربه شدیدی بهش زده بود. جابجایی قدرت هم، در سطح سیاسی و مرجعیت، مثل تیر خلاص بود براش.
ـ تو خودت هم ظاهرا خیلی عوض شدی، اشتباه میکنم؟
- واسه ی اینه که میگم اون کشیده حقم بود.
باز رفت توی فکر. سیگار دیگری روشن کرد. خیره شد به بازی ابرهای سیاه و خاکستری، بین آبی آسمان و گردههای کرم و قهوهای کوه روبرو. مردد بود که چکار کنم، چگونه به حرفش بیاورم. کمی جلو میآمد، لب میگشود، اما یک باره میزد روی ترمز، به جای کلمات، دود تیره از دهانش خارج میشد. درون اتاقک نمیماند، میرفت بالا به سمت ابرها. غرق میشد در سیاهی آنها. شاید اختلاف سن بود، شاید غرور، نمیدانم. نمیخواستم کنجکاویام را بروز دهم. اما حسابی مشتاق بودم که علت آن واکنش و بیان آن حرفها را بدانم.
- خب، نگفتی از واکنش خانواده ام، بابام وقتی که شنید جنازه پیدا شده، به تهران منتقلش کردند، چی بود؟
- اون بنده خدا، اصلا باور نکرده. هی میگه: این استخوونا مال مسعود نیست. من نمیدونم، اصلا نمیفهمم که چرا این حرفا رو، همه جا میزنه. شاید دوست داره به جای شهید، یک مفقودالاثر داشته باشه. لابد فکر میکنه تو قطعه شهدا، یه قبر داره. حالا چه فرقی میکنه اون تو دو سه تا تیکه هم استخوان باشه یا نباشه.
- شاید تو فکر مامانمه. واسه ی اونه که این حرفها رو میزنه. نمیخواد کورسوی امیدی که تو دل اون پیرزن روشنه با دو سه تا تیکه استخوون خاموش بشه.
- شاید هم واسه ی هردوتاشون این جوری بهتر باشه.
- شاید؛ نه، حتما اینطوره.
باز قفل زبانش گشوده شده بود. البته نه در مورد آن واکنش و آن حرفها. در مورد روزهای بعد از جنگ، پذیرش قطعنامه و تبادل اسرا.
ـ یادتون هست وقتی تو قصرشیرین، نزدیک پاسگاه مرزی عراقیها، شما رو دیدم- هردوتا مون منتظر بودیم اتوبوس اسیرهای آزاد شده برسند و عزیزامون رو پیدا کنیم ـ شما منتظر مسعود بودید و من هم مجتبی، نزدیکترین دوستم؟
خوب یادم بود، انگار همین دیروز بود. پس از ساعتها انتظار، چشم چرخاندن در درون اتوبوسها، خیره شدن بر روی تک تک اسرا، پرس و جو از بعضی آشناترها هردو دست از پا درازتر برگشتیم.
- آره، مسعود رو پیدا نکردم، ولی دوستش توی اتوبوس آخری بود.
- همون اسیر زندان رمادی؟
- آره. او بود که همه چیز رو برام تعریف کرد. حرفهای بهرام نشون میده که حس بابام نمیدونه غلط باشه.
- آخه اون جمجمهای که نشون دادند به حاج آقا، خداخواهی به قد و قواره مسعود نمیخوره. تو راه حالت عصبی بهش دست داده بود، هی با خودش میگفت: خجالت داره، قباحت داره، کی سر مسعود اون قدر بود؟ نمیشه، دروغ میگن. استخوانهای یک جنازه درسته رو برداشتن، تقسیم کردن بین سه چهارتا خانواده شهید، برای دلخوشی اونا.
تازه فهمیدم که منظورشان از چندتا استخوان، یه جمجمه بوده با چندتا تیکه ی دیگه. روشن بود که آن استخوانها نمیتوانند به مسعود تعلق داشته باشند. یاد خاطره کابوس گونه ی بهرام افتادم از آن عملیات در فکه. بازی مرگ در سحرگاه، زیر نسیم. بعد توفان شن در هرم آفتاب. رقص مرگ رملها بر جنازههای شهدا.
هوا گرگ و میش بود، خط شکنها قبلا کارشان را خوب انجام داده بودند. مسیر تعیین شده، توسط خط شکنها خوب پاکسازی شده بود. حال نوبت ما بود که وارد عملیات بشویم. از همان ابتدا متوجه شدیم که حرفهایی که میزدند، شایعههایی که تو دوکوهه مطرح بود بی حساب نبود: “عملیات لو رفته، باید عقب بیفته”.
اما فرماندهها موضوع را جدی نگرفته بودند. عملیات سر ساعت تعیین شده شروع شد. اما همان اول کار آه سرد از نهادمان برآمد. در محاصره گیر افتاده بودیم. آن هم در محاصره تانکها و نفربرها. چارهای نداشتیم، راه پس و پیش بسته بود. باید کار را یک سره میکردیم. برگشتن و عقب نشینی به معنای قتل عام شدن بود. تنها حرکت رو به جلو میتوانست پیروزی دنبال داشته باشد، با از خودگذشتگی بچهها و فداکاری و شهادت.
از همه طرف گلوله میبارید. از توپ، تانک، آرپیجی، چلچله و بازوکا. ما سه نفری، من و مسعود و رحیم، به سمت نقطه تمرکز تانکها راه افتادیم. تازه آنجا بود که فهمیدم که با بی احتیاطی، با ندانم کاری، ما را قربانی کردهاند. محاصره شدهایم. کمین خورده ایم. چون گوشت جلوی توپ شده ایم. از همه طرف گلوله بود که میبارید. سوت خمپاره بود که توی گوشهامان زنگ میزد. در کنارش، زوزهی کاتیوشا و توپ. چند دقیقه بعد هواپیماها هم آمدند، مال همه کشورها، روسیه و فرانسه و… و موجی از تانکها. از همه سو. بچهها را زیر آتش گرفتند. چاره آرپیجی بود. مسعود زودتر از ما آماده شد. خوب میدانست که باید گلولهاش را به سینه یا شنی تانک بکوبد. دوید جلو. جلو و باز هم جلوتر. پشت یک برآمدگی، دراز کشید. نشانه گرفت. همزمان با او، لوله ی تانک هم چرخید. راننده دیده بودش، و سربازهای پناه گرفته پشت تانک هم. پیش ازآنکه تیربارچی تانک شروع به آتش کند، نفیری از جای دیگری برخاست. نارنجک تفنگی سر مسعود را نشانه رفته بود، گلوله از دهانه ی آرپی جی رها شد، هم زمان با سینه ی تانک، سر مسعود هم متلاشی شد. گلولهی تانک دیگری در کنارش فرود آمد. در میان گرد وغبار گم شد. دیگر ندیدمش. کاری از دست ما برنمیآمد. تازه دیگران باید به داد ما میرسیدند که آن جلو گیر افتاده بودیم. از هر سو گلوله ی خمپاره بود که میبارید، و گلولههای توپ و خمسه خمسه. زمین انباشته بود از جسد. باد وزیدن گرفته بود، و رمل بود که حکومت میکرد. و ما در محاصره. لحظاتی بعد، خیلی از بچهها اسیر. تا امروز که، بعد از جنگ، اسرا دارند با هم مبادله میشوند، زندانی در رمادی و ابوغریب و… چگونه میتوانستم در نامه این حرفها را بنویسم. بگویم از آنچه که دیدم، آن کابوس، نعشهای گم شده در میان رملهای داغ بیابان. و او با جمجمهای متلاشی شده.
ـ تو، خودت جمجمه رو دیدی؟
- آره، یه جمجمه بود با یک استخوان ساعد، فکر کنم یک ساق پا. همین. همه رو گذاشتند تو تابوت. جمعه از دانشگاه تهران تشییع کردند. ولی ما تحویل گرفتن را گذاشتیم برای رسیدن شما. فردا تحویل میگیریم، قبر رو میشکافیم و استخوانها رو میگذاریم داخل آن.
ـ یعنی، پایان دوران انتظار، ختم مفقودالاثری. بسته شدن پرونده جنگ.
باز سکوت کرد و رفت توی حال خودش. معلوم بود که غرق حوادث و خاطرات گذشته است. چشمش به جلو بود و گاهی نگاهی میانداخت درون آئینه. چند بار داشت از زبانم در میرفت که بگویم رادیو را روشن کند. ساکت میشدم و چشم میدوختم به درختچههای کنار بزرگ راه یا برفهای روی کوه، گم شده در میان غبار. زیر لب چیزهایی میگفت. گاهی واضحتر. باز همان کلمات:” حقم بود، سیلی حقم بود. تقاص اون کارها. اون حماقتها”.
ـ راستی تو این مدتی که من نبودم مث اینکه خیلی چیزا عوض شده، آهنگ و ترانههای رادیو هم ظاهرا فرق کرده؟
- ماها عوض شدیم، اونا هم چارهای ندارن. باید به ساز ما برقصن. اگه دست خودشون بود، از اونایی که تو قم نشسته ن، نمیترسیدن. وضع خیلی بیشتر فرق میکرد.
- ظاهرا زیاد اصراری ندارند که به جای سرود بگویند ترانه؟ آهنگهاشون هم که خیلیهاش شبیه خوانندههای لوس آنجلسی شده.
- آره، همین بود که اون جوونک فکر کرد تو ماشین نوار گذاشتم. اونا هنوز چندان عوض نشدن. یعنی شدن، اما خودشون نمیدونن. تو تکیهها، تو حسینیهها، ایام محرم، بیا ببین جای سنج و شیپور رو چی گرفته. تم آهنگها و لحن نوحهها هم کلی عوض شده. و ریخت و شکل سینه زنها و زنجیرزنها هم.
- ولی ظاهرتون کلی با هم فرق داره. شما آستین کوتاه میپوشید و پیراهن تون تو شلواره. اونا نه، تازه یه چفیه هم اضافه شده.
- این جابجایی شکل و رفتار هم روز به روز بیشتر میشه. میدونی چرا گفتم ولش کنی؟ نری سراغش؟
- نه؛ راستش از حرفت و کارات سورپرایز شدم. تا حالا هم شوکه هستم.
- خب، آخه تا چند وقت پیش ما هم اینجوری بودیم. و حالا نادم. و شرمنده پیش خداوند. و حتما خلق خدا. چند سال پیش بود، من هنوز تو حال و هوای گذشته بودم. یه روز تو خیابون میرفتم، بالاهای ولی عصربود، نزدیکای میدون ونک. درست مث امروزاون بسیجیه، ترک موتور رضا نشسته بودم. پشت چراغ قرمز کلی ماشین ایستاده بودند. اومدیم از بغل یه پراید رد بشیم. بهمون راه نداد. سر ماشین رو چرخوند کنار جدول کنار خیابون. ماشین عقبی هم بدجوری سپرش رو چسبونده بود به پرایده. عجله داشتیم، گیر افتاده بودیم. از تو ماشین جلویی، صدای گوشخراش آهنگ یه خواننده ی لوس آنجلسی میاومد. پیاده شدم. رفتم جلو، گفتم: ضبط تت رو خاموش میکنی، یا خفه ش کنم. نه تنها محلی به من نذاشت، دستش رو برد جلو، دکمه صدا رو چرخوند تا آخر. گفت: برو داداش حال داری. مگه نمیبینی که اوضاع عوض شده. برو پی کارت. اصلا تو رو سنه نه. من هم یک کشیده خوابوندم تو گوشش. یه لگد هم زدم به گلگیر ماشینش. چراغ سبز شده بود، ماشینا راه افتاده بودند، راه باز شده بود. رضا هی داد میزد، با دست اشاره میکرد که سوار بشم. منم سرحال و راضی پریدم پشت موتور. د برو که رفتی. حالا، امروز، اون کشیده یه جوری چوب خدا بود. اما هرجور شده، باید برم یارو رو پیدا کنم، پشت چراغا، همه ش چشمم دنبال پراید سفیده، با یه جوون راننده. یه روز پیداش میکنم، باید ازش حلالیت بطلبم. به هرقیمتی که شده.
[این مطلب در بهمن 84 با نام مسیح مظلوم نوشته شد]