نگاه کردم چه قدر راه آمدیم، همه کوههای همسایه تجریش و خاک باران خورده دارآباد و این ایستادگان نازنین خیابان ولی عصر شاهدند چه قدر راه آمدیم، یکباره دیدم 15 سال گذشت، گذر عمر را در سپیدی موی تو دیدم، اینبار که دوباره از زندان آمدی. گفتی کسی به دنبالت نیامده بود؛ به خنده نه گلایه، نحیف تر شده بودی، ریش بلند و چشمهای گود افتاده. دستم آمد و در آغوش گرفتمت، استخوانها سلام می کرد، نگذاشتم چیزی ببینی، بغضی که در پس شیطنتی و حرف بیراهی گذشت.
این تاجیک ماست، این همه افتاده و رنجور، روز بعدش رفته بودی فیزتراپی و آن شب هم همه بدنت درد می کرد. گفتم در این انفرادی تخت هم هست، ما را ببین چه دل خوشی داریم، گفتی روی موزاییک می خوابیدی و ساعتها در همان چاردیواری راه می رفتی، گفتی در انفرادی آدم به همه چیز فکر می کند، به همه اشتباهات، به همه خوبیها، به همه بدیها. قرار بود آن شب تا صبح حرف بزنیم، تو خوابت برد. بعضی نفرات هستند که مثل نیلوفر می پیچنند بر همه زمان و مکان آدم و دیگر می مانی که زمانی که نبود را هم یادت می آید یا نه. 15 سال پیش در همین دانشکده حقوق دانشگاه آزاد وسط شهر، توی میدان فردوسی خوردیم به پست هم. تو بودی، دوست راستگویمان قوچانی عزیزو چند نازنین دیگر، من و تو و قوچانی نمی دانم چه طور بود که در این 15 سال خودمان را به نام فامیل صدا می کردیم و لذتی هم می بردیم، آقای تاجیک، شما روزنامه “خرداد” بودی و ما هر دو آن سر کوچه طاهری که شما طرف جردنش بودید و ما نزدیک خیابان ولیعصر و روزنامه نشاط، نشد یک روز نبینیم هم را. این نظام، جمهوری اسلامی یا هر چه اسمش را بگذاریم آنچه از ما گرفت، فرصت دوست داشتن بود، فرصت بودن با هم. از آن همه دوست و آشنا کسی نماند در این حوالی، توقیف، زندان، جلای وطن، چیزی نگذاشت برایمان. من هر وقتی فقط تو را نگاه می کردم که هنوز مانده بودی و می شد باور کرد که این همه خاطره گسسته، این همه یاران رفته و پراکنده حقیقت داشتند. تاجیک یادت هست که صبح کله سحر از ورامین می کوبیدی و می آمدی تهران و بعد شب می زدی به جاده و دوباره همان؟ دیوانه کرده بودی ما را با این سعی صفا و مروه، من تا همین اواخر واقعا فکر نمی کردم، دلیل مستحکمش خاله ای پیر باشد که یادگار مادر و پدر سفر کرده است. می بینی دوستان قدیمی چه قدر تو را نمی شناسند. یادت هست یک، دو سالی، صبح زودتر از ورامین می زدی بیرون که بروی شوش و در مدرسه ای درس بدهی؟ خود من صد بار گفتم رنج بی حاصلی است و هنوز این همه اراده را درک نمی کنم، تا وقتی اخراجت نکرده بودند، هر یکشنبه و سه شنبه، صبح علی الطلوع پای تخته بودی و تاریخ درس می دادی. گفتم چه طور درس می دی؟ گفتی: “اول سال می گم این کتاب همش دروغه ولی تو امتحان میاد، تاریخی که می گم رو باور کنین.” گفتم کسی هم گوش می ده؟گفتی :نه. می خواستم سرم را به دیوار بکوبم. در دنیای ما آقای تاجیک، همه چیز یعنی منفعت، یعنی پول، یعنی شهرت، اعتبار. گفتم لا مصب خب برای چی می ری؟ گفتی: “من دردشون رو می فهمم، می فهمم تو سرما جوراب ندارن و آب از دروازه کفشها می گذره.”
روزنامه شرق که توقیف شد. آن شرق اول که طلوعی داشت، همه ما آواره شدیم، بعد هم دو سه کار دیگر پیش آمد و باز هم هیچ، در همه این وقتها بیکار بودی و باز هم با همان پشتکار می رفتی ورامین و برمی گشتی. بااین حال گرفتار که می شدیم، سر بزنگاههای سختی و در عسرت بی مواجبی، تاجیک نه نمی گفت، هر چه داشت می داد، از جا یی جور می کرد. نه فقط من که دوست چندین ساله بودم، برای همه، من ندیدم که برای تقیه هم که شده به کسی بگویی نه، این اواخر بود که دیگر بی پول شده بودی و صلاح و مشورت می کردی که بد نیست اگر زنگ بزنم به چند نفری که 3، 4 میلیونی چند سال پیش از من گرفتند و آخرش نزدی و گفتی رویت نمی شود. گفتم تاجیک نسل تو منقرض شده، انگار اینجا نیستی عزیز، انگار همه آنهایی که لیاقت تو را داشتند رفتند از این ولایت.
مانده ام که در زندان بلایی سرت نیاورند رفیق، من از همه بازجوها از همه شریعتمداریها، از همه خامنه ای ها تقاضا می کنم، التماس می کنم. کاری نکنند که این آخرین باقی مانده های خوبی هم نمانند، حیف است، باور کنید حیف است. دیگر نیست. ما دراین سی سال نمی دانم چه ستیزی داشتیم با هر چه آرمان بود، چنان همه چیز را خالی کردیم که حالا در خیابانهای تهران تهی موج می زند، از جوی کوچه ها دروغ می زند بالا و اخلاق به یک گردش تسبیح وارونه می شود. تاجیک و دیگرانی که هنوز مانده اند، تنها امید ما هستند برای اینکه می توان و می شود در این شور آباد هنوز گوارا بود. هنوز خوب بود. باور بفرمایید آقای احمدی نژاد، حراست از ایمان سخت تر است از غنی سازی اورانیوم، وقتی دین را در سا نتریفیوژ دنیا کرده اید و جلوی همه دنیا می چرخانید، باور بفرمایید هنوز اعتقاد داشتن به کسی و دلبستن به آرمان معجزه است. تاجیک این کار سخت را کرده. یک شب گفت: نمی دانم دروغ بد است یا خوب، چرا خوبی جواب نمی دهد، و هزار چرایی دیگر که گریبان ما را هر روز می گیرد و جار می زند که همه چیزمان را در این مرداب، گم کردیم و گم شدیم.چند روزی پیدایش نبود، گفتم کجا بودی؟ سر به بیابان زده بود، چند شب به تنهایی در کویر، هنوز برق گریه داشت. و من ترسیدم که نکند تاجیک دیگر طاقت ما را و من را نداشته باشد. گفت حافظ بخوان : خرم آن روز کزین منزل ویران بروم… و نخواندم.
سی روز گذشته، هنوز خبری نیست، کجای کاری برادر، هنوز انفرادی، بعضی وقتها فکر می کنم با این حال و روز این بیرون هم برای تو انفرادی بود. زنگ زدم، گفتی قدم می زنی، دوساعت بعد زنگ زدم گفتی قدم می زنی، این تنها تفریح سالهای تو بود، مومن، خیابان محتاج قدم توست، ما را ببخش که همراه نیستیم.