ذکر احوال شیخ جواد ظریف

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آن دائم الحریف، آن قائم الظریف، آن از اوتاد دیپلماسی، آن محب هر احدالناسی، آن آمده از بلد تهران، آن معروف بکل سران، آن صاحب انواع نوت بوک، آن نگارنده فیسبوک، آن گوینده لسان غربی، آن پوینده سلیمان نبی، آن متلمذ عالمان سانفرانسیسکو، آن مدبر عاقلان یونسکو، آن تالی کیسینجر، آن کال ویت مسنجر، آن از رجال ربیع و خریف، آن رونده مجادله حریف، شیخنا و مولانا جواد ظریف دیپلمات بود و اهل کیش و مات بود.

نقل است چون از مادر بزاد هیچ نگریست و خنده بر وی جاری گشت، تا قابلگان بیامده گفتند این طفل تا نگرید راه نفس بر وی باز ناید، پس بر پشت وی چند تپانچه بزدند تا بگرید. پس با ایشان به مذاکره بنشست و خشونت متوقف بنمود و به زبان خوش همی گریست. گفتند ز چه گریستی؟ گفت: مصلحت همین بود. و تا عمر بر وی جاری بود مصلحت بکردی. و ایچ جز این بر وی جاری نیامد.

شیخ صادق از اعاظم شیوخ در نعت وی بگفت: « شیخنا به دوازده سنه همی تحصیل علم بکرد، تا هر کتاب در ممالک شرقیه بود بخواند، پس گفت کتابی دیگر باید. شیخی از غیب جاری گشته و بر وی لوحی منقش بداد. گفت: این چیست؟ گفت: هر چه کتاب خواهی در آن یابی. پس به یک سال طیاره سوار گشتی و از دریا بگذشتی و دائم در حیرت بودی تا بر شهری فرود آمد. و یک سال حمام نرفته در بلاد غریب همی گشته بپرسید: « اینجا کجا باشد؟» و هیچ کس زبان وی ندانست، پس به بیابان همی شد و بیتوته کرد و چهل شب هیچ نخورد و نیاشامید تا شبی به خواب اندر شد و پیری عظیم و جمیل به خواب دید. پیر گفت: چیزی بخواه. گفت: هیچ نخواهم مگر از خدای. پیر بگفت: من سلیمان ام و پیامبر خدای. گفت: مرا لسانی ده تا با هر کس سخن گویم. شیخ گفت: برخیز که دعایت مستجاب گشتی ای محمود! شیخ ظریف گفت: من محمود نباشم. گفت: پس از چه رو بوی محمود از تو آید؟ گفت: از آنک یک سنه است به حمام داخل نگشته و آب با من غریب است. سلیمان بدو گفت: پس به حمام برو و با هر کس خواهی سخن بگو. این بگفت و غایب شد. شیخ ظریف به یک لمحه از خواب بجست و حمامی جست. چون در وان اندر شد، پس کثافت از وی دور گشته و کتابی در خیال بدید. فی الفور از حمام بیرون جسته فریاد برکشید « یافتم، یافتم» و چون به خیابان شد، مدرسه ای دید انباشته از کتاب و تا ده سال هر کتاب آنجا بود بخواند از آن نعمت که زبان وی گشوده بود و هر کس هر چه گفتی دانست. تا وی را دکترایی بدادند و گفتند: حالا برو»

نقل است که مولانا نعیم الچامسکی قدس سره گفت: « در سفر می رفتم، به خیابانی در نیویورک رسیدم، شیخی دیدم که زیتون در کشکول گرفته بر مردمان همی دهد. گفتم: “ ای شیخ! چه زیتون می دهی؟” گفت: “ مردمان را زیتونی دهم تا گرسنگی شان را دفع کنم و خدای مرا رحمت کند.” گفتم: “ زیتونی که بر بیگانه دهی هیچ منفعت حاصل ناید.” گفت: “ اگر خدای قبول کند باری بیند آنچه کنم، مرا این بس باشد.” پس مرا سفری به وال استریت پیش آمد و چون بازگشتم خود را در مقابل عمارتی عظیم دیدم و همان شیخ را دیدم لباسی الوان در بر و تاجی بر سر و بر بنزی عظیم الشان سوار خواهد گشتن. مرا بگفت: “ ای چامسکی! دیدی که خدای قبول همی کرد که آن زیتون بردارد و مرا در این خانه بگذارد تا صد مصاحبه و سی مذاکره بنمایم؟” وقتم خوش گشت و روی به خدا نمودم و گفتم: “ خدایا به مشتی زیتون، شیخی را چنین مرتبت دهی؟” هاتفی آواز داد: “ اصلا به تو چه، حالا خوب بود جنگ می شد بین سوریه و آمریکا پوز همدیگه رو می زدن، برو بینیم با.” و سی سال است به حکمت آن کلمات حضرت حق تعالی گرفتارم.»

نقل است که شیخ را چون امارت شیخ محمود ارادانی رسید، از عمارت امپایر استیت براندند و وی را به موطن خویش خواندند که در خانه نشین و هیچ مگوی. پس به هفت سال اعتکاف کردی و به کتابت و دعا مشغول بودی و از سرای خویش بیرون نشد. تا شیخ حسن مفتاح الشیوخ امارت یافت و وی را به وزارت آورد. گفتند این هفت سال چه کردی؟ گفت: با خدای و فرشتگان او مذاکره همی کردمی. و خدای از همین مرا نعمت بسیار بداد.

نقل است که در نیویورک شبی می رفت و گرسنه و تشنه بود و در پای هیچ پای افزار نداشت، تا ورقی سبز بدید، گمان کرد دلار است. برداشته، خدای را شکر کرد و همی تاکسی طلبید تا به خانه رود. و تا به خانه نرسید آن ورق را ننگریست. چون خواست از مرکب پیاده گردد آن ورق سبز به راننده بداد. راننده نگاهی بکرد و گفت « ایت ایز گیرین کارد جنتلمن» شیخنا گفت: « تو را باد» و آن مرد با معونت آن گرین کارد سی سال در آمریکا بماند و هر چه فامیل در بنگلادش داشت به نیویورک بیاورد و شیخ ظریف هرگز گرین کارد نگرفت از هیبتی که در وی بود.

نقل است که در سی سالگی هیچ محفل و مجلس در واشنگتن نبود که وی نرفته و در آن سیر نکرده باشد. پس یک روز چون به محفلی اندر شد لیزا خاتون عاندرسون ضعیفه ای از خواتین اطازونی که در دارالعلم کلمبیا بود به شیخ گفت: « چنانت می بینم در هر مجلس حاضر شوی که انگار قصد پرزیدنت شدن بر تو رفته است» و بخندید. شیخ جواد بگفت: « ما در این مجلس و این مملکت و این دنیا نگنجیم. مقام را به اهل دنیا بخشائیم و نعمت را به خواهندگان.» پس به لمحه ای از دیدگان لیزا خاتون غیب بشد و این از کرامات شیخ ظریف بود. 

شیخ صادق خرازی از شیوخ طهران در نعت او گفت: « آنچه من دانم جواد کند و آنچه جواد داند من کنم.» و شیخ سیروس ثم ناصری در باب وی گفت: « جواد ظریف را کس نشناسد، او را ما شناسیم و دانیم که جواد نبود و ظریف بود.» و شیخ علی اکبر ولایتی از حکمای قدیم در وصف شیخنا گفت: « وزیر خارجه تر از وی به عمر خویش ندیدم.» و شیخ حسن روحانی در کمال وی بگفت: « کلید ما را او چنان چرخاند که هر دری گشاید.» و شیخ حسین موسویان ثم همدانی گفت: « شیخنا سی سال در سالن سازمان ملل رفت و هیچ هاله نور ندید.» و شیخ الروسا الجان کری در صفت وی بگفت: « جواد را رویت نمودم، به حقیقت چیزی دیگر بود، ماه، مامان، مووووچ!» و شیخ مارک زوکربرگ در قدرت وی بگفت: « آنقدر که استتوس وی لایک همی گیرد هیچ استتوس ندیدم که چنین لایک بر وی جاری گردد.» و شیخ محمد خزاعی از علمای رشت در کمال و جمال وی گفت: « جاء بنفسج بها، لاننسی بوعدی بوعدی»( بنفشه گل بیرون بامو از یاد مبر می عهده، می عهده)

از او کلمات عالی نقل است، گفت: « التوئیتر مالتوئیتر و ما ادریک ماالتوئیتر»( ترجمه: توئیتر جای خوبی است، منتهاش به اینگلیسی» و گفت: «  قال الزعیم لی أنه حتی لو لم یکن لدیک الیقین الرؤیة هو 180 درجة عکس اجبی أن أقول لا تعلیق. نعم؟» ( رهبر به من گفت جان من موظفی که در هر موردی یقین داشتی همون کاری رو بکنی که خودت تشخیص می دی، ملتفتی جواد؟ ضایع نکنی نظر منو عمل کنی.» و گفت: « الجرل! نحن نقبل المحرقه، ان الرجل توتو»( ترجمه: هولوکاست رو قبول داریم آبجی، اون آقاهه هم سابیده به الک، هوتوتو) و گفت: « کتب کیسنجر لی: احترام اعدائی»( کیسینجر واسه ام نوشت: تقدیم به دشمن قابل احترام.) و این گونه سخنان بسیار بگفت و بسیار نبشت.

نقل است چون به شصت رسید، رئیس سازمان ملل شد و چون به هفتاد و هشت رسید رئیس جمهور اطازونی گشت، پس شبی ملک الموت بر وی نازل گشته خواست جانش بگیرد. پس گفت: « آسوده باش که مهلت تمام شد، خواهم از این جهان خواهم بروی.» شیخنا بگفت: « خواهی مرا به جنتی ابدی ببری؟» ملک الموت لحظه ای بیاندیشید و گفت: « جیگرتو! سی ساله دارم فکر می کنم اسم این یارو چی بود، الآن یادم افتاد، من می رم سراغ جنتی، بعدا می آم.» و برفت. و شیخ جواد هنوز زنده است، رضی الله عنه.